شناسهٔ خبر: 65798 - سرویس اندیشه

تاملی در تتبعات مونتنی

انسانی بسیار انسانی

نشست هفتگی مرکز فرهنگی شهر کتاب با عنوان «تأملی در تتبعات مونتنی» سه‌شنبه ۱۲ اردیبهشت به مناسبت چهلمین روز درگذشت احمد سمیعی گیلانی به کتاب «تتبعات» مونتنی با برگردان او اختصاص داشت و با حضور مسعود زنجانی، حسین حسینی و لاله قدک‌پور برگزار شد.

فرهنگ امروز: غزاله صدر منوچهری ، نشست هفتگی مرکز فرهنگی شهر کتاب با عنوان «تأملی در تتبعات مونتنی» سه‌شنبه ۱۲ اردیبهشت به مناسبت چهلمین روز درگذشت احمد سمیعی گیلانی به کتاب «تتبعات» مونتنی با برگردان او اختصاص داشت و با حضور مسعود زنجانی، حسین حسینی و لاله قدک‌پور برگزار شد.

لحظه‌لحظه در کمین و شکار خود بودن 
مسعود زنجانی:ترجمه مرحوم احمد سمیعی‌گیلانی از جستارها و مقالات مونتنی با عنوان «تتبعات» شاید یکی از ترجمه‌های معیار از آثار کلاسیک جهان به زبان فارسی باشد. دریغ آنکه ترجمه استاد سمیعی حدود یک‌بیستم کل کتاب را دربر می‌گیرد، با این ‌همه گزیده‌ای است که می‌تواند شیوه نگرشی و نگارشی مونتنی را تا حد قابل‌ قبولی نمایندگی کند. نظرگاه‌های مونتنی و اندیشه‌های او درباره «تعلیم و تربیت» همواره حائز اهمیت بوده است، به همین سبب در کتاب‌های «فلسفه تعلیم و تربیت»، به‌ ویژه با رویکرد تاریخی، غالبا درباره مونتنی می‌توان مطالبی ارزنده و آموزنده یافت. همچنین، از آنجا که رشته پداگوژی در ریشه‌های تاریخی و نظری خودش با روانشناسی درهم‌تنیده است، آن دسته از کتاب‌های «تاریخ روان‌شناسی» که به ریشه‌های اندیشگی خود برمی‌گردند و آن روان‌شناسی فلسفی و نظری را که به ‌اصطلاح «نفس‌شناسی» یا «علم‌النفس» خوانده می‌شد نیز بررسی می‌کنند، اغلب به مونتنی بسیار اهمیت می‌دهند. من هم امروز قصد دارم به اهمیت مونتنی در حوزه «تعلیم و تربیت بپردازم، چراکه دیدگاه‌های مونتنی در این حوزه بسیار کارآمد، پیشرو و به ‌نوعی شگفت‌انگیز است. طرفه اینکه «روز معلم» است.
امروزه به فلسفه و اندیشه‌های مونتنی توجه بیشتری شده است تا آنجا که برخی ناقدان و صاحب‌نظران او را فیلسوفی پُست‌مدرن پیش از فلسفه مدرن می‌خوانند. اما در حوزه تعلیم و تربیت چه چیزی می‌توان از او آموخت؟ برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید بدانیم که درک و برداشتِ مونتنی از مقوله‌هایی مانند «علم» و «معرفت» و «آگاهی» به شکل رادیکالی متفاوت است با آنچه پیش و پس از او فهمیده می‌شود. همین امر نظرگاه او را درباره «تعلیم و تربیت» بسیار بدیع و متفاوت می‌کند.
مونتنی فیلسوف و جستارنویسِ فرانسوی عهدِ رنسانس است، ولی آن‌قدر به لحاظِ فرهنگی و معنوی از زمان و مکان خود دور است که می‌خواهم بگویم او یک فیلسوف شرقِ دور است. به‌ هیچ ‌وجه نمی‌خواهم مشغله‌ای لفظی ایجاد کنم که موضوع توجه ما شود، بلکه می‌خواهم با این شگرد به غریبی و استثنایی بودن او در تاریخ فرهنگ اروپا اشاره کنم. چنان‌که اگر ما او را همان‌گونه که شایع است «اومانیست» و «فرزند رنسانس» بخوانیم، این نسبت بسیار گمراه‌کننده است، چراکه مونتنی به فرهنگ و نگرش‌های غالب در دوره رنسانس مانند «انسان‌گرایی» و «عقل‌گرایی» رویکردی انتقادی و با اومانیست‌ها تفاوتی جدی دارد. اگر این غرابت‌ها و تفاوت‌ها را معیار قرار بدهیم، مونتنی بیشتر شبیه و قریب فرزانه‌ای چون بودا است: گویی بودا در عصرِ رنسانس فرانسه دوباره زندگی می‌کند.
نقل است که وقتی بودا افکار و تعالیم خودش را علنی کرد، روحانیونِ هندو به او گفتند تو چه می‌توانی بکنی که ما قادر نیستیم؟ ما روی آب راه می‌رویم، پشت دیوار را می‌بینیم و طی‌الارض می‌کنیم. تو چه می‌کنی؟ بودا از این سخنان شگفت‌زده نشد و گفت: «وقتی می‌خوابم می‌خوابم، وقتی راه می‌روم راه می‌روم، وقتی که حرف می‌زنم حرف‌ می‌زنم و وقتی سکوت می‌کنم سکوت می‌کنم.» و این دقیقا سخت‌ترین کار و البته ضروری‌ترین کار است؛ یعنی «در حال بودن» و «خاطرِ مجموع» داشتنی که در دنیای باستان چالشی بزرگ بوده است و صد البته دنیای امروز آن را بسی بیشتر زیاده‌خواهانه و حتی گزاف می‌انگارد.
حال، با در نظر داشتن اینکه در قرن شانزدهم آشنایی جدی با فرهنگ و آثار شرق دور، در اروپا و به‌ طور خاص در فرانسه، بسیار بسیار کم بوده است و چندین قرن دیرتر است که فیلسوفی مثل شوپنهاور می‌تواند با اوپانیشادها و بودا آشنا شود، جالب است وقتی می‌بینیم که مونتنی از مسیر دیگری همان تجربه بودا را در خود پرورده است، چنان‌که در کلماتی با شباهتی شگفت‌انگیز با بودا در وصفِ خود می‌گوید: «وقتی که می‌خوابم می‌خوابم، وقتی که می‌رقصم می‌رقصم.» این مورد را نباید اتفاقی و جزئی تلقی کنیم، برعکس، اگر دقیق‌تر و عمیق‌تر بنگریم، می‌بینیم که مونتنی و بودا در بینش، روش و منش پیشنهادی خود گویی یک‌چیز می‌گویند و بینش و اندیشه‌هایی بسیار شبیه هم دارند.
البته برای درک و کشف این شباهت و نزدیکی، ابتدا باید از بسیاری از بدفهمی‌ها و نگاه‌های سطحی در مورد تعالیم و تمرین‌های معنوی شرقی مانند «مراقبه»، «مدیتیشن» یا با زبان امروزی‌تر «ذهن‌آگاهی» دور شویم. چنان‌که، در غیاب درکی عمیق از آموزه‌هایی مانند «در حال زندگی کردن» و «به دنیای درون رفتن»، آنها را واهی و تهی می‌خوانیم و می‌پنداریم که اگر کسی کمی روحیه علمی و اندیشه انتقادی داشته باشد و اندکی از آن مداقّه‌های عمیق رایج نزد فلسفه‌ورزانِ غربی بهره بُرده باشد، هرگز چنین توصیه‌های شعاری نخواهد داشت. ادعا می‌کنیم آنها که می‌گویند «به درون خودت برگرد»، اصلا انسان را به ‌درستی نمی‌شناسند و نمی‌دانند اصلا «درونی وجود ندارد» و هر آنچه «درون» می‌خوانیم محل تلاقی نیروهای متعدد، متقابل و موقتی تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و زبانی است. یا اینکه می‌پنداریم کسانی که از تمرین‌هایی چون «ذهن‌آگاهی» سخن می‌گوید هنوز بی‌خبرند که ذهنِ ما (مغز) محصولی اجتماعی و تطوریافته به لحاظ زیست‌شناختی است. باری، ما درحالی که هنوز غوطه‌ور و گرفتار آن نخوت و فضل‌فروشی هستیم که مونتنی در غربیان دورانِ خود می‌دید، به آنچه «معنویتِ شرقی» می‌خوانیم، نگاهی عاقل اندر سفیه داریم؛ به‌طور کلی، آن را فسون و افسانه می‌دانیم.
برای مثال، امروزه تلقّی شایع از آموزه‌هایی مثل «مراقبه» این است که آنها همان تجربه‌های آشنایی برای‌مان چون «حضورِ قلب»، «در حال زیستن» و «خاطرِ مجموع داشتن» هستند. درحالی که این برداشت آشکارا آنچه را جهت و نتیجه مراقبه واقعی است، با مبدا و ماهیت آن اشتباه گرفته‌ است. شالوده مراقبه واقعی مشاهده ذهن و به‌اصطلاح «خودمشاهده‌گری» است؛ مشاهده خویشتنی که از قضا در آغاز پراکنده و ازهم ‌گسیخته است؛ ذهنی آشفته و شلخته که غالبا در گذشته و آینده اسیر است. اما آنچه مونتنی و جُستارهای او را متفاوت می‌کند سالیان متمادی «خودمشاهده‌گری» همچون استاد ذن یا مراقبه‌گری حرفه‌ای است. مونتنی به‌صراحت می‌گوید همگان نگاه‌شان به بیرون است، اما من این نگاه را باز پس می‌گیرم و به درون خودم هدایت می‌کنم تا خودم را به ‌دقت نظاره کنم و بشناسم. اما این «خودشناسی»، برای او، «یک‌بار برای همیشه» نیست و تاکید می‌کند که او دایما در حال مشاهده خودش است و خودش را لحظه ‌به‌ لحظه مشاهده می‌کند و آنگاه آن را با صراحت و صداقت می‌نویسد. دقیقا آن‌چنان‌که استادان «طریقت ذن» می‌گویند: «تنها شاهد و ناظر ذهنِ خویشتن باش! هر روز، از آن زمان که چشم باز می‌کنی تا آن زمان که می‌خوابی، فقط خودت را ببین! خطورات و نوسانات اندیشه و احساسات خود، عادات، خلقیات و منیت‌های خودت را مشاهده کن، بدون آنکه قضاوت کنی، برچسب بزنی و توجیه و تفسیر کنی.»
مونتنی می‌گوید من هویتی «چهل‌تکه» دارم که بی‌ساختمان و بی‌شکل است و هر لحظه مثل بُتِ عیار به شکلی در می‌آیند؛ یعنی «من یک منِ واحد و ثابت نیستم»، بلکه بی‌شمار «من» هستم که تنها تعدادی از آنها را می‌شناسم؛ من‌هایی که متکثّر و در لحظه متغیرند و این واقعیت یعنی اینکه ما متعلّق به خودمان نیستیم، از خود بیگانه‌ایم و بدین معنا، برده و حتی مُرده‌ایم و اساسا زندگی نمی‌کنیم. اما، ازسوی دیگر، مونتنی عاشقِ زندگی است و عاشق اینکه حتی شده به ‌اندازه سرِ سوزنی خودش را پیدا کند و جان و روح بگیرد. در نظرگاه او، ما بسان عروسک‌های چوبی هستیم و جانمان از لحظه‌ای شروع می‌شود که بتوانیم بی‌جانی خودمان و از خود بیگانگی‌مان را ببینیم. باری، تنها این‌گونه است که تدریجا انسانیت به ما برمی‌گردد. بنابراین، از نظر مونتنی تنها چیزی که برای آدمی باقی مانده، همین آگاهی او است به وضعیت مصیبت‌بار ناآگاهی و بی‌پناهی خود و الّا از اینکه بگذریم، دیگر هیچ‌ چیز نیست که انسان بخواهد آن را مایه تفاخر خود بخواند.
مونتنی می‌گوید مهم نیست که بفهمیم فلان رفتار یا گفتارمان ابلهانه بوده است، بالاتر از این، باید بفهمیم که اساسا ابلهی بیش نیستیم. چنان‌که می‌گوید «تصادف محض است اگر اشتباه نکنیم»؛ یعنی ما نه «جایزالخطا» بلکه «واجب‌الخطا» هستیم و این آموزه خیلی روشنگر و درمانگر است. مونتنی می‌گوید «وجدان زاییده محیط و طبیعت است.» ما مثل عروسک‌های کوکی هستیم و از زمانی که ‌زاده می‌شویم پدر و مادر، دوستان، مربیان، رسانه‌ها و تمام سیستم‌های اقتصادی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی، آموزشی و درمانی، همه و همه، اختیار ما را سلب کرده‌اند و ما، نه از سرِ آگاهی و آزادی، بلکه تنها براساس شرطی‌شدگی‌ها عمل می‌کنیم. تنها با آگاهی از این وضعیت ناآگاهی و عدم آزادی است که متوجه می‌شویم که چقدر برده و مرده هستیم؛ از این نظاره، مشاهده و لحظه ‌لحظه در کمین و شکار خود بودن است که بیدار و جاندار می‌شویم و زندگی ما شروع می‌شود. برای مونتنی فلسفه و فلسفه‌ورزی هم جز این نیست و لذا آنجا که فلسفه معنایی جز این داشته باشد، به‌صراحت می‌گوید «من فیلسوف   نیستم.»
اگر مونتنی به آموختن «فلسفه» در «تعلیم و تربیت» توصیه می‌کند و از فضیلتِ «خودشناسی» یاد می‌کند، در واقع، بر ضرورتِ این «خودمشاهده‌گری» تاکید دارد. از نظر مونتنی، پرورش آگاهی به‌مثابه چنین کیفیتی، در کنار فضیلت‌های دیگری مثل شجاعت و شرافت برای کودکان ضروری و سودمند است، نه انباشتِ اطلاعات و معلومات.
او مهم‌ترین لازمه چنین «سلوک» و «تعلیم و تربیتی» توانایی «تنهایی» و «خلوت‌گزینی» را تنهایی می‌داند، لذا بر آن است که می‌بایست از کودکی «فضیلتِ خلوت‌گزینی» و «هنرِ تنها بودن» را به کودکان آموخت. آدمی بیش و پیش از هر چیز، نیاز به «زندگی آهسته»، فراغت و خلوت و گفت‌وگو با خویشتن دارد. مونتنی خیلی جلوتر از نیچه بر این باور است که آنکه آهستگی ندارد، پُرمشغله است و فرصت و فراغتی برای پرداختن به احوالِ خویش ندارد برده است. پس، از ما می‌خواهد اگر در پی «تغییری واقعی» هستیم ابتدا خودمان را با کنار گذاشتنِ مشغله‌های غیرضروری و غربال کردن روابط‌مان از روابطِ سرکوبگر، سرگرم‌کننده و غیرسازنده، حتی‌الامکان از «بردگی‌های بیرونی» نجات دهیم تا آنگاه بتوانیم با مراقبه و خودمشاهده‌گری مداوم، آرام ‌آرام از «بردگی‌های درونی و فردی»، که آن‌هم در واقع بازتابِ همان بردگی‌های بیرونی و اجتماعی است، آگاه و آزاد شویم.

فضیلت عادی بودن
حسین حسینی:مونتنی به سقراط علاقه‌مند بود و شخصیتی سقراط‌گونه داشت. سقراط خود شخصیتی شوخ بود که بر انسانیت ما تاکید می‌کرد و دایما تذکر می‌داد که محدوده دانایی و توانایی ما خیلی کم است و نباید مرزهای انسانیت‌مان را پشت سر بگذاریم. «خودت را بشناس» شعار سقراط بود؛ یعنی بدان تو خدا یا فرشته نیستی، انسانی با محدودیت‌های خودت.
مونتنی در عرصه سیاسی و قضایی کار می‌کرد. در اواسط عمرش از این کارها کناره گرفت. روی تیرچه‌های سقف اتاقش در نیمچه‌کاخش جملاتی از متفکران یونان باستان نوشته بود. یکی از این جملات این بود که «من انسانم و هیچ ‌چیز انسانی با من بیگانه نیست.» او دایما بر شناخت حد و مرز انسانی خود تاکید داشت. مونتنی آموزه‌های سقراطی را کاملا هضم و جذب کرد و نتایج و میوه‌های عملی این نوع نگاه را در حوزه‌های مختلف نمایان کرد که من به برخی از آنها اشاره می‌کنم.

الهیات
مونتنی بر این باور بود که باید از لاف و گزاف گفتن دوری کرد. تاکید داشت که ما شناختی از خداوند نداریم و دست و عقل‌مان به خداوند نمی‌رسد. خداوند در قفس مفاهیم ما نمی‌گنجد و برده ایدئولوژی‌های ما نیست و نمی‌توانیم از نام او برای مقاصد و اهداف خودمان استفاده کنیم. در آن زمان، اوایل دوران نوزایی و رنسانس، پیشرفت‌ها و فناوری‌هایی در جریان بود و بعضی فلاسفه می‌خواستند مهر تایید خداوند را هم بر کارهای خودشان ثبت کنند. درحالی که مونتنی این را رد می‌کرد و می‌گفت، نباید توهم برتان دارد که مشیت خداوند بر مدار درک شما می‌گردد. او به‌ نوعی الهیات سلبی نزدیک می‌شد که می‌گوید ما می‌توانیم بگوییم این میز، این انسان و این موجودات خدا نیستند، ولی نمی‌توانیم به این آسانی درباره خود خداوند سخن بگوییم.
رایموندو سابونده، الهی‌دان هم‌عصر مونتنی، در کتاب «الهیات طبیعی» بر آن است که ما گل سرسبد هستی هستیم و دوران ما هم دوران اوج تاریخ است و ما نزد خدا از همه عزیزتریم. مونتنی این کتاب را ترجمه کرد و در نقدی که بر آن نوشت این سخنان را تصوراتی باطل خواند. چنین نقدهایی در جستارها بارها و بارها تکرار می‌شود. در جایی مونتنی می‌گوید وقتی در دهکده ما سرما می‌زند و درختان انگورمان از بین می‌رود،کشیش محله‌مان فکر می‌کند خدا بر نوع بشر خشم گرفته است؛ درحالی که چنین نیست و نباید خدا را این‌قدر محدود و منحصربه‌خود دانست. جای دیگری می‌نویسد، در مقابل جنگ‌های داخلی می‌گویند دنیا به آخرالزمان رسیده است. غافل‌ از اینکه هزار جای دنیا اوضاع بسامان است و در طول تاریخ اتفاقات خیلی بدتر از اینها هم افتاده و آخرالزمان نرسیده است.

سیاست 
مونتنی در سیاست شخصیتی محافظه‌کار بود. محافظه‌کاران اصل را بر ثبات جامعه می‌گذارند و تغییرات را با احتیاط و گام ‌به ‌گام انجام می‌دهند و معتقدند در بسیاری از نهادهای جامعه و سنت‌ها و آداب‌ و رسوم رایج در جامعه عقلانیت متراکمی هست که حاصل دستاورد و تجربه نسل‌های پیاپی است و به‌تدریج حاصل شده است. از این‌رو برای تغییرشان باید خیلی با احتیاط و گام‌ به ‌گام عمل کنیم.
مونتنی با دو رویکرد سیاسی ناقض این محافظه‌کاری مخالف بود: یکی جباریت و سرکوبگری و دیگری جنگ‌های داخلی، انقلاب‌ها و شورش‌ها. او باور داشت که انسان نمی‌تواند یک جامعه را به تنهایی تحت کنترل خودش بگیرد و آن را همرنگ و هم‌صدای خودش بکند. برای نمونه، در آن زمان کار جادوگران رونق داشت و از طرف دیگر کشتن و سرکوب جادوگران نیز رواج داشت. مونتنی در انتقاد از این وضعیت می‌گفت، ما برای سرکوب این جادوگران دلایل قطعی نداریم. پس، نباید با این اقلیت‌های اجتماعی این‌گونه برخورد کرد.
مونتنی با عنوان فیلسوف شکاک معروف است. ولی شکاکیت او شباهتی به شکاکیت فیلسوفان باستان ندارد، بلکه نوعی شکاکیت معتدل و معقول و مبتنی بر عقل سلیم است. اگر فیلسوفان یونان باستان قائل به تعلیق حکم بودند و می‌گفتند ما در مورد خوب و بد و وقایع داوری نمی‌کنیم، مونتنی در سراسر جستارها داوری می‌کرد و از خوب و بد سخن می‌گفت .
مونتنی می‌گوید، من عبارات کندکننده تندی گزاره‌هایم را دوست می‌دارم، عباراتی نظیر «شاید ممکن است...»، «به نظرم می‌رسد...»، «کمی..»، «چنان‌که گویند...». این شکاکیت از جنس گشودگی در مقابل امور ممکن در جهان، در مقابل نظرات متفاوت است. شکاکیتی که از سر ناامیدی نیست، بلکه شکاکیتی شادمانه و ماجراجوست که هدفش شکاکیت قرار دادن آرای مختلف در کنار هم و دیدن جنبه‌های مختلف نظرها و دیدگاه‌هاست. مونتنی با شکاکیتی اینچنینی ما را در مقابل مخالفان خودمان گشوده نگه می‌دارد.

اخلاق و فضیلت
مونتنی در عرصه اخلاق و فضیلت نیز حدود توانایی و دانایی انسان را متذکر می‌شد. او با مسیحیان اهل رهبانیت و شکنجه نفس به ‌شدت مخالف بود و فلسفه اخلاق میانه‌رو و کاملا معتدلی را توصیه می‌کرد و بر آن بود که فضیلت باید شادی‌بخش و سرورآفرین باشد، نه تکلیفی شاق. در تعلیم و تربیت نیز می‌گفت، این حرف نادرستی است که می‌گویند اگر می‌خواهی فضیلتمند باشی باید آدم سخت‌گیر و عبوسی باشی. او معتقد بود که فضیلت امر عادی عمومی مشترکی است و طرفدار این امور بود. او با امر شاذ و شاق و نادر و باشکوه و اهل عظمت‌جویی مخالف بود و عادی بودن و دوری از عظمت‌جویی را فضیلت می‌دانست و می‌گفت من یک آدم عادی‌ام.گرچه مونتنی فیلسوف مهمی بود، با فیلسوفان مشکل داشت، چراکه فیلسوفان دو چیز را نادیده می‌گیرند و سرکوب می‌کنند؛ یکی عواطف و احساسات و دیگری بدنمندی انسان.
رواقیون می‌گویند ما باید به اشخاص دردمند کمک کنیم، اما دچار دلسوزی نشویم. حال آنکه مونتنی می‌گفت، من آدمی نرم و راحتم و دچار دلسوزی هم می‌شوم. او با سرکوب عواطف و احساسات کاملا مخالف بود و می‌گفت اخلاق دشمن طبیعت نیست، پیرو طبیعت است و ما نباید غرایز و امیال طبیعی خودمان را سرکوب کنیم، بلکه باید آنها را به شکلی تعدیل‌شده دنبال کنیم. او بر آن بود که فضیلت از میانه‌روی بیرون می‌آید، نه از زورآوری و سخت‌گیری.
مونتنی دایما بدنمندی انسان‌ها را به یادشان می‌آورد، چیزی را که مورد غفلت فیلسوفان است. او مثال‌های روشن و ساده‌ای می‌زند و می‌گوید فرض بکنید افلاطون سکته بکند یا سگی هار گازش بگیرد، آیا باز می‌تواند از عالم مُثُل و امثال آن سخن بگوید؟ نه! فیلسوف بودن او تمام می‌شود. پس این‌قدر لاف و حرف‌های آرمانی و انتزاعی نزنید و به بدن برگردید و آن را ببینید. او دایما انسان را از عرش اعلی به فرش طبیعت برمی‌گرداند، گاهی هم این اصطلاحات رکیک می‌شود، ولی او ابایی ندارد.

به‌هرحال اینها از ما رذل‌ترند!
لاله قدک‌پور:«تتبعات» گزیده‌ای است از مقالات مونتنی؛ یعنی بخش‌هایی از هر جستار انتخاب شده و در پی هم ارایه شده است، به‌جز دو جستار که کامل حفظ شده. انتشار این فرم کتاب در فرانسه رایج است و بیشتر اهداف آموزشی دارد. اما اینجا سمیعی گیلانی مقاله‌ای دیگر را از فرهنگی انتخاب کرده و به این مجموعه افزوده است که می‌تواند شرحی کاربردی و نظیر راهنمایی معلم باشد. در کل، این کتاب بسیار خوبی است برای تشویق به خواندن جستارهای کامل و راهنمایی مخاطب در این مسیر. توصیه من این است که مخاطب هم‌زمان با مطالعه هر کدام از این گزیده جستارها شرح جستار و اگر ممکن بود جستار کامل را هم از نظر بگذراند. 
در مقاله افزوده به این مجموعه (به انتخاب سمیعی گیلانی) از شکاکیت مونتنی سخن رفته است. نویسنده مقاله می‌گوید، ظاهرا مونتنی به ‌خصوص در متن دفاعیه‌ بین دو قطب بسیار دور از هم در رفت‌ و برگشت است، یک‌طرف نثری تند و تیز است که می‌تواند در شکاکیت دینی شانه ‌به ‌شانه متن ولتر بزند و طرف دیگرش منظومه‌ای شاعرانه و زیبا درباره معنویات مسیحیت. این در حالی است که در گزیده موجود از این جستار گویی با یکی از حکیمان اخلاقی قرن هفدهمی مواجهیم که با استدلال به ایمان و باور به جزم‌های دینی دعوت‌مان می‌کند. این تکه در جستار اصلی هست، اما مخاطب نمی‌تواند نگاهی به کلیت جستار بیندازد و به رفت ‌و برگشت‌های توصیف شده در مقاله افزوده پی ببرد. به ‌هر روی، مقاله افزوده ابهام این تکه جستار را رفع می‌کند، اما در بسیاری از تکه جستارهای دیگر این مجموعه چنین امکانی نیست. بنابراین، مطالعه شرح‌ها و منابع دیگر این اثر به‌ موازات آن توصیه می‌شود. منظورم این نیست که این کتاب ناکافی است. خواندن این گزیده به‌خودی‌خود جالب و تفکربرانگیز است، ولی‌باید دعوت آن را جدی گرفت.
در این کتاب جستار «آدم‌خواران» و «دلیجان» کامل است. هر دوی این جستارها درباره برخورد فرهنگ غربی با فرهنگ‌های دیگر است و بر آن است که وحشیگری در ما و این بیگانگان تفاوتی ندارد. سمیعی‌گیلانی عنوان جستار اول را «آدم‌خواران» ترجمه کرده است. البته ترجمه کاملا درستی است. اما فراموش نکنیم که کنیبل در آغاز تلفظ فرنگی اسم یک قبیله بوده است که آدم‌خواری را به آن نسبت می‌دهند. اسم اصلی قبیله هم گویا کاریبا بوده و اسم دریای کاراییب هم از اینجا می‌آید. در گزارش فاتحان از رفتار این قبیله آمده است که اینان در جنگ اسیران‌شان را می‌گیرند، می‌کشند و دورشان می‌رقصند و تکه‌تکه‌شان می‌کنند و می‌خورند و برای اقوام و دوستان و هم‌پیمانان‌شان می‌فرستند. بنابراین، کانیبال معادل آدم‌خوار و کانیبالیسم معادل آدم‌خواری شد. درحالی که لفظ آدم‌خواری anthropophagy است. نکته جالب اینکه در تمام جستار خود مونتنی هیچ‌گاه از کلمه کنیبل استفاده نمی‌کند؛ یعنی می‌گوید آدم‌های این قبیله آدم می‌خورند، اما نمی‌گوید کانیبل‌اند.
این روزها رسم بر این است که در فرهنگ‌های غربی ذیل عنوان کنیبل راجع به این قبیله حرف می‌زنند و مدخل کانیبالیسم را هم به کلمه اصلی آن (anthropophagy) ارجاع می‌دهند. واژه‌های کانیبل و کانیبالیسم در معنای آدم‌خوار و آدم‌خواری هنوز هم رایج است، ولی خوب است ما هم در چنین متنی از لفظ کنیبل استفاده کنیم، هر چند تداعی آن معانی از دست می‌رود. تاکید من از این‌روست که در تاریخ ادبیات آن دوره این جستار خاص شروع توصیفی است که بنیان آن بر تفاوت نداشتن این آدم‌ها (آدم‌های دنیای جدید) با ماست. حتی جایی مونتنی کار را خراب می‌کند و می‌گوید، اینها آدم‌های خیلی خوبی هم هستند، چون خیلی به طبیعت نزدیکند. اینجاست که سخن مونتنی قدری مشکوک است.
مشخصا وقتی از آدم‌خواری کنیبل‌ها سخن می‌گوید، سریع تذکر می‌دهد که آنها در پی انتقامند، مگر ما انتقام نمی‌گیریم؟ ما هم همین کار را می‌کنیم و پرتغالی‌ها بدتر از این کردند. او گفته خودش را با نقل‌قول‌هایی از یونانیان باستان همراه می‌کند که از چرایی بربر خواندن (به معنی آنکه یونانی سخن نمی‌گوید) دیگران سخن می‌گفتند. او می‌نویسد : 
 «این (خوردن کشتگان) آن‌چنان‌که پنداشته می‌شوند برای این نیست که از آن شکم سیر کنند. بلکه برای آن است که غایت انتقام‌جویی خود را نشان دهند. دلیلش اینکه چون دیدند پرتغالی‌های متحد دشمنان آنها اسیران خود را به صورتی دیگر می‌کشند؛ یعنی آنان را تا کمر در خاک می‌کنند و اندام بیرون از خاکشان را آماج باران تیر می‌سازند و سپس به دارشان می‌آویزند، چنین اندیشیدند که این نمایندگان جهان دیگر به عنوان کسانی که بذر آشنایی با بسیاری از رذایل را در پیرامون خود افشانده‌اند و برای هرگونه خباثت از آنان به‌مراتب بیشتر تخصص دارند بی‌علت نیست که این‌گونه انتقام می‌گیرند. لذا رفته ‌رفته شیوه دیرین خود را ترک و این شیوه را اختیار کردند.»
 مونتنی توضیح می‌دهد که کنیبل‌ها می‌دانستند با این انتقام‌گیری‌ نوعی رذالت می‌ورزند، اما با مشاهده انتقام متفاوت پرتغالی‌ها به این فکر افتادند که به ‌هر حال اینها از ما رذل‌ترند و بهتر این است که ما هم دیگر کشته‌های دشمن را نخوریم و همین بلایی را بر سر اسیران‌مان بیاوریم که پرتغالی‌ها بر سرشان می‌آورند. این طنزی هم دارد. در واقع، آنچه مونتنی به کنیبل‌ها نسبت می‌دهد فکر خودش است. این حرکت بارها و بارها در دیگر جستارها نیز تکرار می‌شود.
دیگر اینکه مونتنی در این جستار دو نوبت، یکی وقتی درباره دلاوری‌ کنیبل‌ها سخن می‌گوید و دیگربار وقتی از روابط خارج از ازدواج آنها می‌نویسد، دو قطعه شعر می‌آورد و ادعا می‌کند که اینها اشعار کنیبل‌هاست. در ادامه اینکه اینان هم شعر غنایی دارند و هم شعر حماسی را دلیلی بر این می‌سازد که در کارشان دخالت نکنیم و دست از قضاوت‌شان بکشیم، چنان‌که می‌گوید: «اگر آنها هم شعر حماسی و غنایی دارند دیگر چیزی نمی‌توان گفت.»


ترجمه مرحوم احمد سمیعی‌گیلانی از جستارها و مقالات مونتنی با عنوان «تتبعات» شاید یکی از ترجمه‌های معیار از آثار کلاسیک جهان به زبان فارسی باشد. دریغ آنکه ترجمه استاد سمیعی حدود یک‌بیستم کل کتاب را دربر می‌گیرد، با این ‌همه گزیده‌ای است که می‌تواند شیوه نگرشی و نگارشی مونتنی را تا حد قابل‌ قبولی نمایندگی کند.


«تتبعات» گزیده‌ای است از مقالات مونتنی؛ یعنی بخش‌هایی از هر جستار انتخاب شده و در پی هم ارایه شده است، به‌جز دو جستار که کامل حفظ شده. انتشار این فرم کتاب در فرانسه رایج است و بیشتر اهداف آموزشی دارد. اما اینجا سمیعی گیلانی مقاله‌ای دیگر را از فرهنگی انتخاب کرده و به این مجموعه افزوده است که می‌تواند شرحی کاربردی و نظیر راهنمایی معلم باشد.