فرهنگ امروز: متن زیر ترجمۀ بخش نخست از دومین درس گفتار از مجموعه درس گفتارهای مایکل راث در دانشگاه وزلین (Wesleyan) ایالات متحده است. این مجموعه درس گفتارها با عنوان کلی «مدرن و پست مدرن» ایراد شدهاند که پروفسور راث در هر یک از آنها به بررسی کوتاه مهمترین ابعاد اندیشههای برخی از فیلسوفان مدرن و پست مدرن میپردازد. گفتنی است مایکل راث هم اکنون رئیس دانشگاه وزلین و استاد تاریخ فکر در این دانشگاه است.
مترجم: مجتبی قلیپور
کانت یکی از طرفداران بزرگ روسو بود و این شگفتانگیز است؛ زیرا خلق و خوی آن دو بسیار متفاوت بود. کانت چنان زندگی منظمی داشت که گفته میشود هر روز هنگامی که به پیادهروی میرفت مردم ساعتهایشان را بر اساس زمان پیادهروی او تنظیم میکردند؛ زیرا او این کار را دقیقاً در یک زمان معین انجام میداد. روایتی وجود دارد که روزی کانت برای پیادهروی بیرون نیامد و این باعث شگفتی همه شد. آنها نگران او بودند، بعداً همهی آنها فهمیدند که او آن روز یکی از کتابهای روسو را دریافت کرده و چنان مجذوب آن شده بود که نتوانسته بود میزش را برای پیاده روی ترک کند. نمیدانم این روایت حقیقت دارد یا نه؟ اما روایت جالبی است. روسو نویسندهای جذاب و عاطفی است، مردی که بر اثر احساسات شدیدش برای نوشتن برانگیخته میشد و چنانکه در ادامه خواهیم دید احساسات دیگران را نیز برانگیخت.
نخستین متن روسو که اغلب نخستین گفتار خوانده میشود، عبارت است از گفتاری در باب هنرها و علوم (Discourse on the Arts and Sciences). آغاز بحث با این گفتار، روش بسیار خوبی برای همراه شدن با روسو است؛ زیرا این گفتار نشان دهندهی همان چیزی است که برای ما در این درس در باب ژان ژاک روسو بیشترین اهمیت را دارد و آن اینکه او وجدان روشنگری است، وجدان ناراحت روشنگری. او هر آنچه دربارهی روشنگری میتوان فهمید را میفهمد و البته رد میکند. او در روشنگری مشارکت کرده و با آن مخالفت میکند. روسو متفکر تفاوتها و تضادهای رادیکال است و به دنبال یافتن مسیر میانه نیست. او نه تنها همچون کانت تلاش نمیکند مسیری میانه باز کند، بلکه تلاش میکند بنیانها را نشانه بگیرد و این کار اغلب پیامدهای شدیدی را به دنبال دارد. میخواهم بخش اندکی از کتاب اعترافات روسو را در این باره که او چگونه تصمیم به نوشتن نخستین گفتارش گرفت، برای شما بخوانم. او مینویسد:
«روزی روزنامهی مرکور دوفرانس را با خود بردم و همچنانکه راه میرفتم و آن را از نظر میگذراندم، به پرسشی برخوردم که فرهنگستان دیژون برای جایزهی سال بعد مطرح کرده بود: آیا پیشرفت علوم و هنرها، بیشتر موجب فساد اخلاقیات شده است یا بهبود آنها؟ به محض خواندن این مطلب، جهان دیگری در برابر دیدگانم متجلی شده و خود فرد دیگری شدم. هنگام ورود به ونسن (Vansend) از شدت بیقراری و ناآرامی گویی دچار هذیان بودم.»
روسو میگوید پس از خواندن این پرسش گیج و سردرگم شده بود؛ زیرا از این پس او یک نویسنده شد، او تبدیل به مرد اندیشه و تأمل شد که برای روسو به این معناست که او دیگر یک آدم طبیعی نبود -در گفتارهای بعدی به این موضوع برمیگردم-، اما روسو شخصی با شورمندی و اشتیاق است که احساسات را درک میکند و میپذیرد حتی هنگامی که دربارهی انحرافات احساسات مینویسد.
خب، بیایید امروز اندکی دربارهی نخستین گفتار روسو صحبت کنیم، گفتاری در باب هنرها و علوم. آیا هنرها و علوم به اخلاقیات کمک کردهاند؟ روسو میدانست که همه انتظار دارند او بنویسد علوم و هنرها تأثیر بسیار خوبی دارند و به پیشرفت کمک میکنند، آنها به ما کمک میکنند تا جهان را بیشتر دوست داشته و بیشتر خانهای در آن داشته باشیم {اشاره به اندیشهی کانت در مقالهی «روشنگری چیست؟» که همان گونه که در درسگفتار نخست اشاره شد، میگوید هدف از روشنگری این است که جهان را تبدیل به خانهای برای بشریت کند}. همان طور که گفتیم روشنگری هم همین بود. چه چیزِ هنرها و علوم میتوانست بد باشد؟ اما روسو کاملاً خلاف این را میگوید، او در آغاز گفتاری در باب هنرها و علوم میگوید:
«درحالیکه حکومت و قوانین مراقب امنیت و رفاه انسانها، انجمن کردهاند، علوم، ادبیات و هنرها با خودکامگی کمتر و شاید با اقتدار بیشتر، حلقههای گل بر زنجیرهای آهنینی که بر انسانها سنگینی میکنند، میگسترانند. آن حس اصیل آزادی را که گویی به خاطر آن زاده شدهاند در آنان خاموش میکنند، وادارشان میکنند بردگی خود را دوست بدارند و از آنها چیزی میسازند که مردمان متمدن نامیده میشوند.»
بنابراین، شما در اینجا شروع رگبار آتش روسو را میبینید. آنچه هنرها و علوم انجام میدهند این است که سرکوب شدن ما را مخفی نگه میدارند. آنها سرکوب شدن ما را پنهان میکنند، آنها باعث میشوند ما فراموش کنیم که آزاد نیستیم حتی بدتر از این، آنها باعث میشوند ما بردگی خود را دوست بداریم. هنرها و علوم، دانش و فهم را اعتلا نمیبخشند، بلکه خودکامگی (tyranny) و نابرابری را افزایش میدهند. این خلاصهی ادعای گفتار نخست روسو است. برای تقریب به ذهن میخواهم مثالی از خودم بزنم. من {در دوران دانشآموزی و دانشجویی} هرگز کلاسی را از دست نمیدادم و به این افتخار میکردم، عاشق مدرسه و دانشگاه بودم و هنوز هم همین حس را دارم. روزی این مسئله را به دخترم گفتم و او با تمسخر و ریشخند گفت: «پدر، تو به دانشگاه نرفتی، فقط در کلاس حاضر بودی. همهی آن چیزی که تو داشتی فقط تجربهی حضور در یک کلاس بود، تو هرگز یک تجربهی واقعی از حضور در دانشگاه نداشتی، تو یک آدم خرخوان بیعرضهای، به برادرت عمو ریک (Rick) نگاه کن، او در دانشگاه اوقات خوشی داشت و هنوز از دوران دانشگاهش دوستانی دارد که با آنها به گردش و مهمانی میرود، اما تو هنوز دوست داری به تحصیلت ادامه بدهی.»
او در واقع داشت به من میگفت که آنها با تو کاری کردهاند که بردگی خودت را دوست بداری و کارشان را هم خوب انجام دادهاند، اما آنها چگونه این کار را کردند؟ روسو در یک کلام میگوید هنرها و علوم این کار را میکنند، آنها بر سرکوب و شکنجهی ما نقاب میگذارند؛ زیرا نیازهای جدید و اشکال وابستگی جدید ایجاد میکنند. روسو در پاورقی صفحهی 5 مقالهی «گفتاری در باب علوم و هنرها» مینویسد:
«پادشاهان نیک میدانند که همهی نیازهایی که عوام به خودشان تحمیل میکنند زنجیرهایی هستند که بر خود میبندند...؛ زیرا چه یوغی میتوان بر انسانهایی که هیچ نیازی ندارند، تحمیل کرد؟»
بنابراین، مشکل روسو با هنرها و علوم این است که آنها لوکسمانند (luxurious) هستند. آنها تبدیل به کالاهایی لوکس شدهاند و همچون کالاهای لوکس، اشکال جدید وابستگی را در ما میپرورند. ما در آغاز به آنها نیاز نداریم، اما هنگامی که آنها را به دست آوردیم، اگر در مقطعی از آنها محروم شویم، احساس رنج و فقدان چیزی میکنیم. برای روسو این آفرینش نیازها، آسیب پذیریها و وابستگیهای جدید، شکلی از پستی است و نه پیشرفت. او هنرها، علوم، مدرنیته و روشنگری را بهمثابهی اشکال پستی و فساد میبیند. او در همین نخستین گفتارش میگوید:
«چه نتیجهای میتوان از پارادوکسی که در زمان ما زاده شده است، گرفت؟ و چه بر سر فضیلت خواهد آمد هنگامی که هرکس مجبور به هر قیمتی ثروتمند شود؟ اندیشمندان سیاسی باستان همیشه از اخلاقیات و فضیلت سخن میگفتند، حال آنکه اندیشمندان ما فقط از تجارت و پول سخن میگویند.»
بنابراین، انتقاد روسو از روشنگری و هنرها و علوم تبدیل به انتقاد از تجمل (luxury) میشود و این نیز بهنوبهی خود تبدیل میشود به انتقاد او از روابط اقتصادی عصر خودش. به یاد داشته باشید که روسو در فرانسهی قرن هیجدهم مینویسد، عصری که سه طبقهی کشیشان، آریستوکراسی یا اشراف و رعیت وجود داشتند. رعیتها و طبقهی متوسط که در واقع در طبقهی سوم قرار داشتند، اکثریت قریب به اتفاق جمعیت را تشکیل میدادند. در واقع ما با سیستمی مواجهایم که کل آن بر مبنای نابرابری ساخته شده است. آنچه روسو در نخستین گفتارش میگوید این است که هنرها و علوم و روشنگری در واقع این نابرابری را پنهان میکنند و بهاینترتیب از آنجا که این نابرابری را به روشنی نمیبینیم، باعث میشوند رنج بیشتری از آن ببریم. بنابراین، روسو در نخستین گفتارش به عقب باز میگردد تا دربارهی بشر پیش از فسادش بر اثر هنرها و علوم صحبت کند. او مینویسد که در آن روزهای کهن خوب، ما سادهتر بودیم، ما خرسند بودیم که با یکدیگر صادقتر باشیم؛ زیرا در آن هنگام هیچیک از این نقابها را که بهوسیلهی آنها خود و همنوعانمان را فریب میدهیم، نداشتیم. روسو در پاراگراف 54 دربارهی این رابطهی بین یادگیری و تجمل مینویسد:
«چه چیزی بهجز نابرابریِ ویرانگرِ ایجادشده در میان انسانها بر اثر انقراض استعدادها و فضیلتها منجر به بروز همهی این سوءاستفادهها شده است؟ این آشکارترین تأثیر همهی مطالعات ما و خطرناکترین آنها از لحاظ پیامدهایش است.»
روسو میگوید هنگامیکه شما روشنگری و هنرها و علوم را دارید که منجر به، بهاصطلاح پیشرفت میشود، آنگاه با گروهی از مردم مواجهاید که واقعاً باهوش هستند و دستهای دیگر که آنقدرها باهوش نیستند. به همین خاطر با افرادی مواجه میشوید که به نویسنده، فیلسوف و دانشمند نگاه میکنند و میگویند: «کاش من میتوانستم مثل او باشم» و برای روسو، شما در لحظهی ادا کردن این جمله، معرف شکلی تمام عیار از فساد بودهاید. این یک سرازیری غیرقابل بازگشت و مهارناشدنی برای بشر است؛ زیرا او تلاش خواهد کرد کسی باشد که نیست. برای روسو این شکلی از نادرستکاری (dishonesty) است. او میگوید نویسندگان، دانشمندان و اندیشمندان همیشه در این حالت هستند، آنها نقش کسی دیگر را بازی میکنند، آنها با آفرینش تجملات و ایجاد نابرابری در زیر نقاب اعتلای دانش، در حال اعتلای نوعی از نادرستکاری هستند که ما امروز میتوانیم آن را بیاصالتی (inauthenticity) بنامیم، آنها خودشان نیستند.
بنابراین، نخستین گفتار روسو یکی از متون رادیکال روشنگری است؛ زیرا او از وضع موجود دفاع نمیکند و من فکر میکنم این واقعاً مهم است و میخواهم مطمئن شوم که آن را برای شما نیز روشن کردهام. در قرن هجدهم افراد بسیاری وجود داشتند که روشنگری را نمیپسندیدند، آنها میگفتند ما نمیخواهیم مردم یاد بگیرند، ما نمیخواهیم مردم باسواد باشند؛ چرا که آنها نمیتوانند آن را تاب آورند. آنها نمیتوانند حقیقت را تاب آورند، آنها {مخالفان روشنگری} میگویند ما خودمان میخواهیم قدرت را نگه داریم، چون ما خوب هستیم، ما آریستوکراتها، پادشاهان و افسران هستیم، ما ثروتمندان و قدرتمندان هستیم. میگویند ما شایستگی این قدرتها و امتیازات را داریم. آنها میگویند روشنگری بسیار خطرناک است یا اینکه ما نمیتوانیم روشنگری داشته باشیم؛ چرا که روشنگری باعث تباه شدن ایمان میشود، حال آنکه ما خواهان مذهب و ایمان بیشتر هستیم، ما نیاز به باور داریم و نه پرسشگری. این افراد همان دشمنان روشنگری هستند.
روسو هم دشمن روشنگری است، اما او مثل بقیهی افراد، محافظهکار نیست. او نمیخواهد وضع موجود را حفظ کند، در واقع آنچه او میگوید این است که روشنگری به اندازهی کافی رادیکال نیست. روشنگری در واقع سرکوب ما را در زیر نقاب ارائهی آزادی و خودمختاری بیشتر، پنهان میکند. روسو میگوید شما افراد حاضر در جبههی روشنگری گمان میکنید در حال از بین بردن وضع موجود هستید، اما در واقع در حال تقویت مهمترین عنصر آن هستید که همان نابرابری است. شما در حال تقویت ذائقهی تجمل و تقاضا برای تمایز (distinction) هستید که به بیاصالتی و نادرستکاری میانجامد. روسو میگوید این سرازیری مهارنشدنی مدرنیته است. ما هرچه بیشتر و بیشتر در حال دور شدن از آنی هستیم که بر اساس طبیعتمان باید باشیم، در حال دور شدن از خودِ طبیعیمان.
حال به آخرین بخش نخستین گفتار میرسیم که واقعاً یک شگفتی است. پس از خواندن تمام این نطق رادیکال دربارهی فساد مدرنیته و سرازیری مهارنشدنی روشنگری، پیشنهاد او در این بخش پایانی واقعاً شگفتانگیز است. او میگوید:
«بگذار مردمان دانای طبقهی اول در درباره ایشان پناهگاه افتخارآمیز خود را پیدا کنند. بگذار آنها در آنجا تنها پاداشی را که شایستهشان است دریافت کنند تا با اعتباری که از آن بهرهمندند به شادی و سعادت مردمانی که به آنها درس خرد دادهاند، کمک کنند.»
یعنی مردان دانای طبقهی اول باید به دستگاه سیاسی آورده شوند. او که کمی پیش از این به ما گفته بود چرا نابرابری بد است و چگونه ما در سرازیری مهارنشدنی روشنگری هستیم، در پایان درمان و داوری خود را ارائه میکند و میگوید مجبوریم به افراد باهوش قدرت بدهیم، اما او چرا این حرف را میزند؟ شما میتوانید بدبین باشید و بگویید خب چون شغل میخواهد، او میخواهد خود را قاطی طبقهی اول کند. من فکر نمیکنم این پاسخ دقیقی باشد، قطعاً این طرز فکر نسبت به روسو بزرگوارانه نیست. در واقع روسو بر این باور است که شما نمیتوانید عقبگرد داشته باشید، نمیتوانید به جایی برگردید که پیشتر بودید، شما نمیتوانید روشنگریتان را رها کرده و به عقب برگردید. بنابراین، درمان این بیماری این است که از افراد دانا برای آغاز تغییر سیاسی استفاده کنیم. این حداقل از اینکه افراد دانا را از قدرت محروم کنیم و قدرتمندان را مسخره کنیم بدون اینکه در عمل، کاری دربارهی آن انجام دهیم، کمتر نادرست است. روسو میگوید قدرت و آموزش (education) را به هم پیوند بدهیم، این بهترین امیدی است که داریم.
اما آنچه میخواهم بر آن تأکید کنم این است که روسو بیش از آنکه یک پزشک معالج باشد، یک بیماری شناس است، او مشکل را تشخیص میدهد و این مهمترین نقش اوست. در این متن، بخش پایانی {که به معالجه اختصاص دارد} حداقل برای من کمتر از بخش مربوط به تشخیص، راضی کننده است. درمان، خیلی سریع ارائه شده و چندان شرح داده نشده است؛ چرا که این کار او نبود، کار او این بود که به ما نشان دهد آنچه از مدرنیته و آموزش بدان افتخار میکردیم و بسیار نیکو میپنداشتیم، در واقع وضع ما را بدتر میکند. این هشدار و نقد او است که ما باید به خاطر آن از او سپاسگزار باشیم. در بخش بعدی میبینیم که او چگونه این مباحث را در دومین گفتار خود به پیش میبرد.