ترجمه : فرهنگ امروز/مصیب قرهبیگی
در علوم اجتماعی، انتخاب روش تحقیق و عناصر بنیادین آن، مرحلهی بسیار مهمی در فرایند تحقیق است. انتخاب طرح تحقیق به یکی از موضوعات پربحث در نظریهها و روششناسیهای مختلف تبدیل شده است. در علم جامعهشناسی، سطح نیرومندی از نظریهها و روششناسیهای تکثرگرا وجود دارد که هریک برای مطالعهی جامعه، دارای رویکردهای متفاوتی با دیگری هستند. موافقت و مخالفت فراوانی نیز با این نسبیگراییِ روش در جامعهشناسی ابراز شده است. چنین تقابلی به دلیل ماهیت روشهای کیفی است که دارای زمینهی بالایی برای منازعه و جدال است، درحالیکه روشهای کمی از اصول پذیرفتهشدهی کموبیش ثابتی برای ارزیابی برخوردار هستند. کارتر و لیتل[2] (2007)، بر آنند که ثبات در روش تحقیق یکی از معیارهای مهمی است که بر اساس آن به ارزیابی یک تحقیق کیفی پرداخته میشود. اگر در یک تحقیق، معرفتشناسی، روش و شیوههای تحقیق از ثبات و تجانس نسبی برخوردار باشند، پایههای آن مستحکم و پایدار خواهد بود. انتخاب یک معرفتشناسی پایدار و یکدست، میتواند روش تحقیق یک پژوهشگر را جهت دهد، هرچند که شماری از معرفتشناسیها را نمیتوان با یک روش تحقیق به صورت دقیق همراستا و یکدست کرد. برای بررسی چنین مشکلاتی و نیز در راستای نمایش منطقی از روش تحقیق، معرفتشناسی، نظریه، روش و شیوههای تحقیق از دیدگاه معرفتشناسی پساپوزیتیویسم توضیح داده خواهد شد.
رابطهی میان روش تحقیق و معرفتشناسی، معمولاً در طرح اصلی تحقیق چندان واضح و موشکافانه توضیح داده نمیشود. این در حالی است که وضعیت معرفتشناختی یک تحقیق، یکی از عوامل بسیار مهم در هماهنگ کردن روش به کار رفته در یک مطالعه است. بنابراین، آشکارسازی مفهوم معرفتشناسی یک گام مهم و بنیادی به شمار میرود. معرفتشناسی، شاخهای از فلسفه است که به مطالعهی ماهیت دانش[3] و دلالتشناسی میپردازد. این علم با پرسشهایی چون «دانش چیست؟» و «چگونه میتوان شناخت؟» سروکار دارد. در تاریخ فلسفهی غرب، پرداختن به مباحث معرفتشناختی به فیلسوفان پیشاسقراطی[4] باز میگردد. از نظر پروتاگوراس، میتوان به «حقیقت ابژکتیو»[5] دست یافت؛ زیرا از نظر وی «انسان معیار همه چیز است» (Russell: 2006, p 83). بنابراین دیدگاه، حقیقت به مثابهی یک چشمانداز[6] تصور میشود، تصوری که از سوی اندیشمندان پسامدرن و نیز در معرفتشناسی نظریهی جامعهشناسیِ معاصر پرورده شده است (Moore, 2009). بااینحال، این تصور که حقیقت نوعی چشمانداز است و بهتبع آن، ناممکن دانستن دانش عینی از سوی برخی از فیلسوفان یونانی به چالش کشیده شده است، از جمله افلاطون که نظریهی پروتاگوراس درباهی «نسبی بودن حقیقت» را رد کرد و با شیوههای عقلانی به جدا کردن دو مفهوم «عقیدهی محض»[7] و «دانش ابژکتیو»[8] اهتمام ورزید. در نوشتههای افلاطون (1987، ص 249) به مفهومی با نام «خط تقسیمشده»[9] برمیخوریم، از یک سوی این خط به توهم و عقاید ناموجه برمیخوریم و در دیگر سوی این خط، باورها و دانش عقلانی را مشاهده میکنیم. با آنکه نظریات افلاطون و پروتاگوراس در معرفتشناسی و نظریههای جامعهشناسی معاصر، پرورده و گسترش یافتهاند، اما مهمترین آن در زمینهی معرفتشناسی از دوران کهن تا به امروز (بهویژه در رابطه با سنت پساپوزیتیویسم) روی داده است.
سنت معرفتشناسیِ پساپوزیتیویسم با کمرنگ شدن پوزیتیویسم منطقی در دههی 1930 پدید آمد (Moore, 2009). کورت گودِل[10] در کتاب «نظریهی نارسا»[11] نشان داد که نظام ریاضیاتی [پوزیتیویستی] نه معتبر است و نه پایدار، بلکه پروژهی پوزیتیویسم منطقی و کسانی را که طرح فکری خود را بر این اساس پیریزی کردهاند، بیارزش میکند (Moore: 2009, p 77). کارل پوپر (1963) نوعی از فلسفهی علم را توسعه داد که بر پایهی معیار «ابطالپذیری»[12] پیریزی شده بود. همین شیوهی پوپر سبب شد تا رویکرد «اثبات»[13] که از سوی مکتب پوزیتیویسم منطقی پشتیبانی میشد، به چالش کشیده شود؛ زیرا روش پوپر مبتنی بر اثبات دغلکاری و گمانهزنیهای هواداران پوزیتیویسم بود. نظریههای علمی به گونهای فرمولبندی میشوند که بر پیشنِگریها[14] مبتنی باشند و از این رهگذر میتوان دروغهای آن را برون کشید (Popper, 1963). ازاینروی، دانش یک چارچوب و معیار قطعی ندارد، بلکه گمانهها و بهترین دریافت از جهان (که آن هم امکان بازبینی در آینده را دارد) معتبر است. پوپر برای توضیح بیشترِ معیار ابطالپذیری، نظریهی گرانش آلبرت انیشتین را مثال میآورد. نظریهی گرانش انیشتین، نوعی پیشنگری و پیشگویی است که اگر خلاف آن ثابت شود، دیگر این نظریه از اعتبار ساقط خواهد شد که نور بوسیلهی کششهای گرانشی تاثیراتی را میپذیرد و بر اشیا نیز تاثیر میگذارد، ادعایی بود که با روح حاکم بر جامعهی علمی آن زمان در تضاد بود. ادینگتون در سال 1919 با آزماشی که انجام داد، تاثیر گرانش زمین بر نور را به اثبات رساند و بدینسان ابطال نظریهی انیشتین از موضوعیت خارج شد. پوپر به خطراتی که با چنین پیشنگریهایی همراه است، تأکید خاصی دارد؛ زیرا با آنچه که به صورت کلی حاکم است، همخوانی ندارد و معیار ابطالپذیری را به زمانی در آینده موکول میکند. در مورد علوم اجتماعی، سختی گزینش سنجهی ابطالپذیری در قیاس با آنچه که دربارهی نظریهی گرانش نیوتن بیان شد، بیشتر و پیچیدهتر است؛ زیرا علوم اجتماعی با مسئلهای به نام «بازاندیشی»[15] سروکار دارند.
کتاب «فلسفهی علم» (1963) پوپر، نوعی چالش در نظریهی اجتماعی بود، بر این اساس که هر تعداد رخدادی که در جامعه رخ میدهد، دارای ظرفیت نظریهپردازی است و ازاینروی، راستآزمایی یک نظریهی اجتماعی بهوسیلهی اثبات آن و نه ابطالپذیری بررسی میشود. چنین شیوهای با توجه به «کلان نظریه»[16]، چه بسا پذیرفتنی بنماید، نظریهای که میکوشد تا سامانههای اجتماعی را در یک کلیت جاسازی کند و بر همین اساس موضوع آن، امور تجریدی پردامنه است، اما با توجه به «نظریههای میان دامنه»[17] که به بررسی زمینههای خاصی از جامعه میپردازد و با پرسشهای تجربی سروکار دارد، چندان پذیرفتنی نیست (Merton: 1967, p 39). مرتون (1967) بر آن است که نظریههای میان دامنه، دارای سطوح تجریدی و انتزاعی اندکی هستند و از همین روی، موضوع آنها اثبات تجربی و عملیِ زمینههای کاربردی جامعه است، بنابراین نمیتوان به نتایج تجربی پُردامنه و جهانگستر دست یافت. پوپر نیز با برکشیدن نظریههای جامعهشناختی و روانشناختی خاصی، لباسی رنگانگ از اندیشمندان گوناگون را بر تنِ نظریات خود میپوشاند، سومین نسل از مارکسیسم، روانکاوی فروید و روانشناسی فردیِ آدلر -آگاهی کاذب، سرکوب و خوددرمانی- که سبب شد تا مکانیسم دفاعی نظریهی وی در برابر تجربیگرایان، مستحکم شود. بااینحال، معیار ابطالپذیری پوپر نیز با انتقاداتی مواجه شد.
پیر بوردیو (1991؛ 22) معتقد است که برخلاف علوم طبیعی، اعتبار «علمی» علوم اجتماعی باید همانند مقولات کانتی مورد داوری قرار گیرد؛ یعنی با توجه به معنا و مفهوم در تقابل با نتیجهی صرف. شاید همان گونه که الکساندر (1995؛ 91) نیز ابراز میدارد، پساپوزیتیویسم نوعی راهکار برای حل «مخمصهی معرفتشناختی»[18] است که گلوی نظریهی جامعهشناسی معاصر را فشرده است و آن را میان حقیقت قطعی و نسبیگرایی سردرگم کرده است. پساپوزیتیویسم از یک جهت توانسته است مسیری میانبُر میان افلاطون و پروتاگوراس ایجاد کند و مسئلهی مطلقنگری یا نسبینگری معرفتشناختی را با مفهومسازی دانش به مثابهی بهترین نظریهی در دسترس برای تحقیقات فراتجربهگرایی حل کند و فرضیات اساسی آن را به آزمونِ ابطالپذیری بکشاند. ازاینروی و در ادامهی این بحث دنبال خواهد شد که معرفتشناسی در روش تحقیق بسیار واضح و آشکار است و در واقع یک مؤلفهی بسیار مهم برای استراتژی تحقیق و تعیین نوع دانش به شمار میرود که یک پژوهش با چنگاندازی به آن، روش و شیوهی تحقیق را نیز انتخاب میکند و جهت میدهد.
در یک تحقیق، روش و نظریه اغلب بیشتر و آشکارتر از معرفتشناسی توضیح داده میشوند. روش تحقیق (Methodology ) با شیوههای تحقیق (Methods) معمولاً به جای یکدیگر به کار میروند و از همین روی شماری از اندیشمندان بر این نکته تأکید دارند که باید تفاوت معنایی و کاربردی این دو واژه مشخص شود تا بتوان جنبههای خاص یک تحقیق را شناسایی کرد. کارتر و لیتل (2007؛ 1317-1318) جداسازی دو مفهوم «منطق کاربردی»[19] و «منطق بازسازیشده»[20] که از سوی کِپلان[21] انجام گرفته است را به عنوان استراتژی تحقیق و شاخصی برای انتخاب شیوههای تحقیق توصیه کردهاند. کپلان (1964) منطقهای کاربردی را به عنوان یک روند و استراتژی در نظر میگیرد که از سوی پژوهشگران برای تولید دانش اجتماعیِ جهانی به کار گرفته میشود. وی منطق بازسازیشده را نیز به مثابهی کوششی در نظر میگیرد که برای فرمولبندی، واکاوی و توجیه منطق کاربردی انجام میگیرد. بنابراین، منطق بازسازیشده برای روش تحقیق مناسب است. کپلان «روش تحقیق» را این گونه تعریف میکند: «مطالعهی (یا توصیف، توضیح و دلالتشناسی) شیوهها» (Keplan: 1964, p 18). این تعریف از روش تحقیق، اهمیت و ارزش «معرفتشناسی» به عنوان علم مطالعهی دانش و دلالتشناسی تحقیق بیش از پیش آشکارتر میشود. در واقع، خط مشخص و نمایانی از تداخل و همراستایی میان مطالعهی شیوهها و دریافت علمی و رسمی دربارهی نظریههای دانش وجود دارد. در یک تحقیق، معرفتشناسی پساپوزیتیویسم هم برای روش تحقیق و هم برای شناخت نظریه اهمیت زیادی دارد و افزون بر این، ارزشی که این دو جنبه به تحقیق میدهند را نیز مشخص میکند.
بهکارگیری پساپوزیتیویسم در تحقیقات، زمانی برجستهتر شد که این روش با معرفتشناسی پسامدرن و نسبیگرایی به تقابلی جدی برخورد و توانست روششناسیهای متفاوت و جهتدهی ارزشی دیگرگونهای را برای تولید دانش ارائه دهد (Alexander, 1995). معرفتشناسیهای گوناگون با مشخص کردن دو شیوهی تحقیق کمی یا کیفی، به ارائهی دلالتهای خود در روش تحقیق میپردازند. از دیدگاه معرفتشناسی پسامدرنیسم و نسبیگرایی، پذیرش شیوهی تحقیق کمی با تعمیمهای آماری و نمونههای نمایشی از یک جامعهی هدف همراه است که از ثبات و اطمینان اندکی برخوردار میباشد؛ زیرا بر پایهی گزارههای معرفتشناسی پسامدرن، این مجموعه پژوهشهای کیفی هستند که ساخت سوبژکتیو معنا را از سوی مشارکتکنندگان در تحقیق توضیح میدهد (Bryman, 2008: Carter and Little, 2007). شیوههای کمی از لحاظ منطقی با پساپوزیتیویسم همراستا است و افزون بر این، زمانی که بتوانیم فرضیات تجربی را با دادههای آماری همسو کنیم، اصل ابطالپذیری را بهتر میتوان پیاده کرد. روش تحقیق که بوسیلهی پسامدرنیسم و نسبیگرایی ارائه میشوند، رویکرد کیفی را برجستهتر میکنند، به گونهای که تأکید بر این شیوه به یکی از وجوه ممیزهی این دو معرفتشناسی تبدیل شده است (Carter and Little, 2007). گریتز[22] (1973؛ 3) در همسویی با چنین شیوهای از عبارت «جامعهشناسیِ توصیفیِ عمیق»[23] استفاده میکند که در برابر نظریهی کلانِ ساختاری، کارکردگرایی[24] که در دوران پساجنگ[25] رواج یافت، قرار میگیرد.
الکساندر (1995؛ 100-101) مفهوم «توصیف عمیق» گریتز را در درون یک مفهوم عمومی جای میدهد که بر «بازگشت به مفاهیم عینی» در برابر گفتمانهای قانوننگر[26] که در دهههای 1960 و 1970 رواج داشت، تأکید کرد. در این دههها، نظریات و روشهای تحقیق همانند قارچ رشد میکردند و تمرکز اصلی آنها واکاوی میکروسکوپی تعامل و تجربیات ذهنی بود و در واقع نوعی چالش در برابر نظریات کلان به شمار میرفت که از سوی گریتز (1973؛ 3) با عنوان «توصیف عمیق»، لیوتار (1984؛ 3) با نام «کمفروغ شدن فراروایتها» و گارفینکل[27] (1967) بر آن عنوان «قوم روششناسی»[28] نهاده بود. گریتز روش تحقیق و هرمنوتیک خود را بر اساس این نکته برگزید که دانش اجتماعی به گونهای تحول یافتهاند که تعمیمناپذیر، جهانناگستر و سوبژکتیو هستند (Alexander, 1995). بنابراین، در روش تحقیقی که گریتز بر آن انگشت میگذارد، خط مشترکی است میان ملاحظات روششناسی و دلالتهای روششناختی. الکساندر (1995؛ 91) بر آن است که گریتز تضادهای نظری را در «مخمصهی معرفتشناختی» گیر میاندازد. با توجه به این وضعیت معرفتشناختی، از اهمیت نظریهی جامعهشناسی جهانشمول کاسته میشود و امکان دانش ابژکتیوِ اجتماعی از میان میرود. گریتز (1983) با تمرکز بر روی آثار میشل فوکو، طرح کلی و مفهومی معرفتشناسی و نظریهی خود را پیافکنده است. فوکو (1980؛ 93) مسئلهی فکری خود را با این پرسش مطرح میکند که «چگونه و کدام قوانین حقوقی از طریق رابطههای قدرت در تولید گفتمانهای حقیقت به کار میروند؟». وی به این نتیجه میرسد که دانش، نیرویِ کارکردی قدرت است:
قدرت نمیتواند بدون فهم مشخصی از گفتمانهای حقیقت و بدون در دست گرفتن تمام چفتوبستهای آن، عرضاندام کند. ما سوژهای برای تولید حقیقت از سوی قدرت هستیم و هیچکس نمیتواند قدرتمند باشد، مگر آنکه به تولید حقیقت بپردازد (فوکو؛ 1980، 93).
بنابراین، فوکو گفتهی مشهور فرانسیس بیکن را که «دانش قدرت است»، واژگون کرده است (Russel: 2006, p 498) و به این نتیجه دست یافته که «قدرت، دانش است». برآیند معرفتشناختی تولید دانشِ قدرت، این است که حقیقت مفهومی است که در دستان رابطهها، قدرت جابهجا میشود. فوکو (1980؛ 131) برآیند منطقی اندیشهی خود را این گونه بیان میدارد:
حقیقت نیز یکی از مفاهیم موجود در این جهان است و تنها از رهگذر خاصیت و وجوه چندگانهی محدودیت ایجاد میشود و با اثرگذاریهای قاعدهمند قدرت، تهییج میشود. هر جامعهای دارای رژیمهای حقیقتِ خاص خود و «سیاستهای کلی» از حقیقت است؛ بدین معنی که [هر جامعه] گونههای مختلفی از گفتمانها را به مثابهی حقیقت میپذیرد و در عمل پیاده میکند.
مفهوم فوکویی قدرت و دانش، هیچ ابزاری برای نسبیتگرایی فراهم نمیآورد و هیچ برتری یا سلطهی معرفتشناختی از یک حقیقتِ جهانشمول را روا نمیدارد. برخلاف آنچه که شماری پنداشتهاند، فوکو (1980) یکی از منقدان جدی متمرکز کردن گفتمانهای علمی به سبک پوزیتیویسم بود، به این اعتبار که وی روند منطقی [به سبک پوزیتیویسم منطقی] و غیرمنطقی استیلا بر دانش را مرزبندی کرده است. واکاوی فوکو از دانش و قدرت، با وجود انتقاداتی که بدان وارد است، شماری از عمیقترین مشکلاتی که معرفتشناسی سنتی پوزیتیویسم پدید آورده بود، از میان برداشت. یکی از شاهکارهای فوکو در این باره، تفکیک این نکته بود که دانش بهوسیلهی کنشگران تاریخی تولید میشود و در یک برهه در روابط اجتماعی قدرت، جاسازی میشود. همچنانکه پیر بوردیو (1991؛ 32) نیز گفته است، اعتبار علوم اجتماعیِ «علمی» باید با توجه به امر مطلق کانتی مورد داوری قرار گیرد، با توجه به نیات و ابزارها و نه فقط با اتکا بر نتایج صرف. بااینحال، در اینجا نباید شکست معرفتشناسی مطلقنگری را همسو با معرفتشناسی نسبیتگرایی دانست. همچنانکه مور (2009) نیز ابراز داشته است، نسبیگرایان از مطلقگرایی روی گرداندهاند، اما این به معنی نیست که نسبیت هیچگاه نمیتواند برآیند علمی مفیدی در علوم اجتماعی داشته باشد. دانش باید در یک وضعیت عقلانی قرار بگیرد تا از رهگذار استدلال و گمانههای علمی که در معرض نقد و جرح قرار میگیرند، پیریزی شوند و نه بر پایهی ماهیت موقت و مشروط (Popper, 1963).
الکساندر (1995) بر آن است که پساپوزیتیویسم چارچوبی برای یک علم اجتماعی کارآمد مهیا میکند. با توجه به نظریات وی، حتی پساپوزیتیویسم میتوان رویکردهای روششناختی نسبیتگرایی را نیز بهنگام کند و کاستیهای معرفتشناختی آن و نگاه نسبیگرایی افراطی آن را تصحیح و تصفیه کند. رویکرد روششناسی گریتز را میتوان از طریق اصول هنجاری پساپوزیتیویسم ارزیابی کرد و آن را در تفسیرهای دانش علوم اجتماعی به کار برد. بنابراین، حتی اگر در حوزهی دانشهای اجتماعی صرفاً توصیفی نیز در نظر بگیریم، باز هم پساپوزیتیویسم به مثابهی یک معرفتشناسی، میتواند اجزا و مؤلفههای ازهمگسیختهی یک تحقیق را به لحاظ روششناسی به یکدیگر متصل گرداند. پس، پساپوزیتیویسم ترکیب و تجمیعکنندهی همزمانِ روش استقرایی و استنتاجی است. معرفتشناسی پساپوزیتیویسم میتواند یکدستی و یکپارچگی طرح تحقیق را مهیا سازد، بدین گونه که پساپوزیتیویسم چارچوبی را برای همسازی و راه میانهای برای برگرفتن اشتراکات میان رویکردهای معرفتشناختی مطلقنگر و نسبینگر مهیا میسازد تا همواره راه میانه را برگزینند.
متیو تول[1]
منابع:
Alexander, J.C. (1995) , Fin De Siecle Social Theory: Relativism, Reductionism and The Problem of Reason, London; Verso.
Bourdieu, P. (1991) , Language and Symbolic Power, Trans. G. Raymond and M. Adamson, Ed. J.B. Thompson, Cambridge; Polity Press.
Bryman, A. (2008) , Social Research Methods, 3rd Ed, Oxford; Oxford University Press.
Carter, S.M. and Little, M. (2007) , “Justifying Knowledge, Justifying Method, Taking Action: Epistemologies, methodologies, and Methods in Qualitative Research”, Qualitative Health Research, Vol. 17, pp. 1316-1338.
Foucault, M. (1980) , “Two Lectures”,Power/Knowledge: Selected Interviews and Other Writings 1972-1977, trans. C. Gordon, L. Marshall, J. Mepham, K. Soper, Ed. C. Gordon, Brighton ; The Harvester Press, pp. 78-133.
Garfinkel, H. (1967) , Studies in Ethnomethodology, New Jersey; Prentice-Hall.
Geertz, C. (1973) , The Interpretation of Culture, New York; Basic Books.
Geertz, C., (1983) , Local Knowledge, New York; Basic Books.
Keplan, A. (1964) , The Conduct of Inquiry: Methodology for Behavioural Science, San Francisco, Chandler.
Lyotard, J-F. (1984) , The Postmodern Condition: A Report on Knowledge, Minneapolis; University of Minnesota Press.
Moore, R. (2009) , Towards the Sociology of Truth, London; Continuum.
Merton, R.K., (1967) , On Theoretical Sociology: Five Essays, Old and New, New York; Free Press.
Russell, B. (2006) , History of Western Philosophy, London; Routledge.
Plato, (1987) , The Republic, Trans. D. Lee, 2nd Ed, London; Penguin Books.
Popper, K. (1963) , Conjectures and Refutations: The Growth of Scientific Knowledge, London; Routledge.
[1]- Mathew Toll
[2]- Carter and Little
[3]- Knowledge
[4]- Pre-Socratian
[5]- Objective Truth
[6]- Truth as Perspective (Perspectival Truth)
[7]- Mere Opinion
[8]- Objective Knowledge
[9]- Divided Line
[10]- Kurt Gödel
[11]- Incompleteness Theorem
[12]- Falsification
[13]-Verification
[14]- Predictions
[15]- Reflexivity
[16]- Grand-Theory
[17]- Theories of the middle range
[18]- Epistemological Dilemma
[19]- Logics-in-use
[20]- Reconstructed Logic
[21]- Keplan
[22]- Geertz
[23]- Sociology of Thick Description
[24]- Structural-Factionalism
[25]- Post-War
[26]- Nomothetic Discourses
[27]- Garfinkel
[28]- Ethnomethodology