فرهنگ امروز: بازنشر برخی از مقالات و یادداشتهای بزرگان علم و فرهنگ کشور در سالهای نه چندان دور، فارغ از این که نسل علاقمند به مباحث فرهنگی و تمدنی و علمی با دغدغهمندان گذشته در این عرصه آشنا میسازد، این لطف را دارد که متفکر و اندیشمند امروزی را به این خودآگاهی برساند که امروز در کدام نقطه ایستاده است و به کدام سوی میرود؟ فکر و ایدهای که او امروز از آن دم میزند در گذشته چه پیشینه و ادبیاتی داشته است؟ تفکر امروزین جامعه ما بر چه پایهای بنا شده است؟ و... . یادداشت حاضر یکی از مهمترین مشهورترین آثار فخرالدین شادمان است در نقد غرب که در زمان خود نگارش آن با حواشی زیادی همراه بود. بازنشر این یادداشت از این جهت که با ادبیات نقد غرب در حدود 5 دهه پیش آشنا میشویم ، برای مخاطب اندشه و فرهنگ خالی از لطف نخواهد بود.
**********
کلمهی تراژدی که از زبان فرانسه به فارسی راه یافته، خود از اصل یونانیست و آن را میتوان مانند کلماتی از قبیل: فیلسوف، جغرافیا، شیمی، سینما، چاپ، گیلاس، اتم و اسکناس که از زبانهای دیگر آمده است در جمع لغات فارسی پذیرفت و نگاه داشت.
در کتب لغت و در مؤلفات ادبی زبانهای مختلف فرنگی تعریف کلمهی تراژدی و شرح موضوع و مفهوم و مصداق و بیان کیفیت جذبههای آن در همه جا یکسان نیست. تراژدی نیز ساختهی کارخانهی فکر لطیف یونانی است و از عهد ارسطو تا امروز بزرگان فضل و حکمت در باب تراژدی مطلب نکتهآموز بسیار نوشتهاند. یکی میگوید که تراژدی جنگ عقل است با میلها و شهوتهای انسانی و به عقیدهی دیگری مایهی تراژدی تأثر شدید و عمیق روح شخصیت بسیار حساس در مقابل گرفتاری و مصیبت و عذابهای وجدانیست.
در تعریف تراژدی نوشتهاند که تراژدی شرح وقایعی است ناگوار و بدعاقبت، هم باعث هول و وحشت و هم موجب رحمت و شفقت میشود. غم نیز از ارکان تراژدی است؛ اما نه هر غمی. عقیدهی ارسطوست که در تراژدی آنچه بر سر بیچارهی گرفتار میآید، رنج و درد و عذاب جسمانی و روحانی، باید حاصل عمل او باشد، نتیجهی ضعف او یا خطای او. برای روشن شدن این مطلب است که فضلای فرنگی میگویند که فیالمثل مصلوب گشتن و کشته شدن مسیح -به عقیدهی عیسویان- تراژدی نیست؛ چراکه وی ضعفی نداشت و خطایی نکرد، آنچه بر او گذشت درد و غم و رنج و مصیبت اوست نه تراژدی مسیح.
از اسرار طبع بشری است که آدمی با آفریدن و دیدن و خواندن و شنیدن تراژدی هم رنج میبرد و هم لذت، هر قدر هول و هراس و رنج و درد گرفتار بیشتر باشد لذت تراژدی بیشتر. در بیان علت این لذت است که حکما و فضلا بحثها کردهاند؛ اما هنوز بحث در میان است؛ چراکه به تصریح علت را معین نکردهاند. آنچه مسلم است آنکه انسان به دیدن تراژدی در عین وحشتزدگی و هراسانی، بر بیچارهی گرفتار رحمت میآورد و از تراژدی لذت میبرد و این عجیب است. آن را بسیار اندرونی و بدفطرتی و خوشحال شدن از تیرهبختی و گرفتاری دیگری حمل نکنید که حکیمانی بزرگ مانند هگل و شوپنهاور و نیچه گفتهاند که این لذت خاص که از رنج بردن و درد کشیدن حاصل میشود از لذتهای دیگر به کلی جداست و در این میان از قبول و تسلیم و رضا و آشتی با روزگار و دلبستگی به زندگی، با وجود همهی مصیبتهای زندگی، سخن گفتهاند تا از این راه علتهای لذت بردن از تراژدی را بیان کرده باشند.
از ایام ارسطو تا امروز به علت ظهور انواع تراژدی دامنهی مفهوم آن وسیعتر شده است، بااینهمه، در مقالهی «تراژدی فرنگ» باید بیشتر به نکتهای توجه داشت که ارسطو گفته است که در تراژدی آنچه بر سر بیچارهی گرفتار میآید باید حاصل عمل او باشد، نتیجهی ضعف او یا خطای او.
معنی و مفهوم کلمهی فرنگ در زبان فارسی نه محدود است و نه صریح، میتوان گفت که فرنگ جایی است که امروزه تمام یا اکثر ساکنانش عیسوی باشند و از نژاد اروپایی و متکلم به یکی از زبانهای اروپایی. به موجب این تعریف استرالیا و امریکا و بیشتر بلاد اروپا جزء فرنگ هستند و هائیتی که سکنهاش عیسویاند و به فرانسه حرف میزنند، جزء آن نیست؛ چراکه بومیان همهی فرنگیان را کشتهاند. فرنگ مصطلح، خاص آن قسمت از بلاد فرنگ است که ساکنانش به مدارج عالی تمدن رسیدهاند و امروزه کلمهی انگلیسی «وست» نیز غالباً در این معنی گفته و نوشته میشود. لفظ فرنگ در این مقاله برای بیان این مفهوم به کار رفته است.
چه بزرگ است و جانگداز این تراژدی، عظمتش با جلال و بزرگی فرنگ و مشکلها و مصیبتهای او و تا به این فرنگ شخصیت ندهی و روحش و احساس و تأثرش را چنانکه باید نشناسی به تراژدی او پی نخواهد برد. فرنگ وجودی است هزار علم و هزار هنر، مادر همرو افلاطون و ارسطو و قیصر و شکسپیر و نیوتن و گوته و ناپلئون و لینکون و ادیسون، خلاق و نویسنده و سازنده و کاشف و مخترع، صاحب هزاران هزار فکر و طرح و نقشه و مجسمه و تصویر و کتاب و ماشین و قادر به ایجاد هرآن چیز شدنی و بودنی که به تصور آید. این فرنگ اکنون به دست خویش برای خود هزار گرفتاری و بلا ساخته و به پای خویش بر لب گور آمده و بهواسطهی ضعف و خطای خود، کشتی خویش را به اینجا آورده است، به اینجا که نزدیک گرداب فناست.
اگر باید گریست گریه کنید و اگر شیون نیز باید کرد شیون کنید؛ چراکه فرنگ بیمار است و سخت گرفتار. آیا این فرنگ هنرمندِ عالمِ قشنگ را دست روزگار چنین ضربت زده یا وی خود این همه دردهای جسمی و روحی را بر خود پسندیده است؟
چه شد که تو چنین در کار خود فرو ماندی و بیچاره شدی، ای فرنگ هزار هنر؟ باید اشک ریخت و تأسف خورد که فرنگ سرافراز به چنین روزی افتاده است. تو چندان بزرگی ای فرنگ و گرفتاریت چنان عظیم که تراژدی نو که امروز عالمی تماشاگر آن است بزرگترین تراژدیهاست.
بیمار مینمایی ای فرنگ، چه مرض داری که این همه هذیان میگویی؟ تو عاقل بودی و حقایقبین و منطقآفرین و در فوائد استدلال درست، کتابها نوشتهای پس چرا امروز مطلبی میگویی و مینویسی که صحرانشینان آفریقا هم بر تو بخندند. آیا باور کردنی است که حرص و آز ترا چندان غافل کرده باشد که چشم داشته باشی و این آشوب عالمگیر را نبینی و گوش داشته باشی و فریاد هزاران هزار صاحبفکرِ صاحبدلِ عزتخواهِ آزادیپرستِ استقلالدوست را نشنوی؟
وای بر تو ای فرنگ که طمع خام، چشم حقایقبینت را چنان فرو بسته است که بعد از 2500 سال کوشش در طلب معرفت و این همه پیشرفت، سرانجام به خودفریبی پرداختهای و برای آنکه خود را به امیدهای باطل خوشدل کنی به فسادگری افتادهای.
هذیان میگویی و دروغ و سخنانی که به شنیدن آنها، دل هر محب صادق از هول فرو میریزد که این چه تُرّهات است که بر زبان فرنگ رفته، این فرنگِ شهرهی آفاقِ مشهور به علم و خردِ بیمانند.
ببین چه کردهای با خود ای فرنگ، تو ستایشگر بدان و فاسدان و خائنان شدهای و ملامتگر صالحان و وطنپرستان و به علتتراشی میخواهی حقایق را حتی بر همزبان و همنژاد خود نیز پنهان کنی. وطنپرستانِ پاکدامن را چندان آشوبگر خواندهای که به جان آمدهاند و میگویند که اگر کوشش در کندن ریشهی فساد و استوار کردن مبانی صلاح و تقوی و آزادی و استقلال، آشوبگری است پس بدان و آگاه باش ای فرنگِ فسادگرِ فاسدپرور که ما آشوبگریم. تو که حکومت یکروزهی یک فاسد را هم بر خود نمیپسندی، چرا دیگران را دائم اسیر حکومت فاسدان میخواهی؟
به همدستی با اشراف ناشریف و بزرگان و سوداگران تا تاجر و مقاطمهگران بدتر از قاطعان طریق، با اقتصادیات ما هرچه خواستهای کردهای و تا توانستهای متاع نالازم فروختهای و باید از تو خواست که برای خدا و اگر به خدا معتقد نیستی برای آنکه بیش از این رسوا و منفور خاص و عام نشوی دموکراسی مدرج و آزادی مقید ساخت کارخانههای سیاستبافی و مصلحتراشی فرنگ به بازار بیاوری و در وصف و مدح آنها مطالب سراپا دروغ و باطل نگویی و ننویسی. اما چه باید کرد که غافل شدهای و نمیدانی که چنین امتعه بدساخت را دیگر جز با تانک و سرنیزه نمیتوانی فروخت و در عوض غیر از نفرین و لعنت، آن هم نفرین و لعنت از دل برخاستهی در دانشگاه پروردهی یک ملت، چیزی نمیتوانی خرید.
غمانگیز است و عجیب، شنیدن حقایق نامربوط از دهان تو ای فرنگ عزیزِ قشنگ. گفتههایت گاهی به هذیانت سخت میماند و گاه به ترهات دیوانهای که روزگاری عالم بوده است و دانا. قصابی که مجنون شده باشد اگر سخن بگوید از گوشت و پوست و رگ و دنبه و استخوان و گردن و ماهیچه و ران و کارد و ساطور و از کسبوکار خود خواهد گفت، همه بریده بریده و نادرست و بیجا؛ اما تو چیزی دیگری و جنونی خاص داری. در امور علمی و فنی و در آنچه نفع ظاهریت در آن است هنوز درست فکر میکنی ولیکن به شنیدن اسم بعضی از ممالک و به دیدن ثروت بعضی از ملل یکباره عقل و هوشت از دست میرود و دیوانهوار حرف میزنی و مقاله و کتاب مینویسی و لغتهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی میتراشی و از این همه بدتر آنکه بدلساز شدهای و برای هر ملتی به تناسب ثروتش و غیرت و حمیت حکمروایان فاسدش و ناوزیران خارجی تراشیدهاش بدل دموکراسیِ درجهدار میسازی یکی، دو درجه نزدیک به استبداد و نود و هشت درجه دور از آزادی، مطلوب اشراف و فاسدان بیهنر و دیگری چندان بدساخت و کج و غلط که هرچند از بدل چینی کمبها نیز ارزانتر است، در این عالم هیچکس خریدارش نیست.
دل میسوزد و باید بسوزد هرگاه که صاحبدلی در وطنپرستی ثابت و در فرنگدوستی صادق، ببیند که کار فرنگی عالم تربیتیافته در مکتب آزادی به جایی کشیده است که چون از آزادی دیگران سخن در میان باشد به زبان فصیح حق را ناحق جلوه میدهد و باطل را صحیح و نیز برای کتمان یک حقیقت هزار دروغ سیاسی و اقتصادی میگوید و چندین صد مقاله و رساله و کتاب ضلالتبنیاد مینویسد.
تو کیستی و چه میگویی و این کلمات بیهوده چرا در گوش من فرو میخوانی؟ مرا از چه میترسانی؟ من فرنگم و هنرمند و عالم و توانگر و فعال و توانا و برای پیشرفت و جنگ هرآنچه به تصورت آید، همه را آماده دارم. علت ملامت کردن امروز ترا نمیدانم که چیست؟ کردار و گفتار من چرا باید در نظرت عجیب نماید، من از 23 قرن پیش چنین بودهام و همه آن کردهام که میخواستم. خزائن شوش را یغما بردم و تختجمشید را به شعلههای آتش سپردم و قرطاجنه را سوزاندم و با خاک یکسان کردم. قرنها روم را برجان و مال خلق مسلط کردم و شرح رفتار روم را با اسیران لابد خواندهای؟
کسی منکر این کارهای تو نیست، فایدهی تکرار این مطالب چیست؟
مقصودم این است که بگویم هم از ایام قدیم خلایق با اعمال من آشنا بودهاند. بگذار مطلبم را تمام کنم، ما شش تن بودیم، پرتغال و اسپانیا و فرانسه و هلند و انگلیس و بلژیک که از 500 سال پیش عالمی را گرفتیم و میان خود قسمت کردیم. من مخالف را در هرجا از پا درآوردهام. یک روز 460 مکزیکی را زنده در آتش سوختم. بومیان آمریکا را بردهی خود کردم و چندان از ایشان کار کشیدم که از پا درآمدند و فیالمثل در شهری که 1 میلیون ساکن داشت بعد از 23 سال 13000 تن بیشتر نماند و چون کارگر کممزد بسیار کار میخواستم، کنیز و غلام از آفریقا آوردم و داستان آنچه بر ایشان گذشته، مشهور عالمی است. من هند را گرفتم و چین را و ثروت هند به 1000 اسم و بهانه بردم و به دولت گستاخ چین که نمیخواست تریاک بخرد با دلایلی نمایان و قاطع و محکم، با کشتی جنگی و توپ مرگبار فهماندم که دولت چین نمیتواند مانع آزادی تجارت باشد و ملت چین را از فوائد تمدن فرنگی محروم نگاه دارد، فیالجمله به این دولت غافل فهماندم که باید با من دادوستد کند و بداند که در این معامله تعیین قیمت با کیست که کشتی جنگی دارد و توپ و تفنگ و این بود سزای چین.
چنان مینماید که از آنچه کردهای هیچ پشیمان نیستی وگرنه با این آبوتاب به شرح آن نمیپرداختی.
در این عالم هیچچیز به قدر قدرت تأثیر ندارد. من خود مطیع قدرت خویشم و آنچه کردهام همه به فرمان قدرت بوده است و کیست که بتواند در راهی که قدرت با او بنماید، پا نگذارد. نکته همه این است که باید دید توان هر نوع قدرت چیست و در میان قدرتهای همنوع آنکه تواناتر برتر. باری 100 سال پیش از این بود که پری صاحبمنصب بحری آمریکایی را با 10 کشتی و 2000 سرباز به ژاپن فرستادم تا ژاپنی هم مثل چینی بداند که در بستن عهدنامهی تجارت و مودت تأخیر روا نیست و چون معنی سخنان مرا چنانکه باید ادراک نکردند، 10 سال بعد به 9 کشتی انگلیسی و 4 کشتی هلندی و 3 کشتی فرانسوی، همه جنگی و پر از دلیلهای آهنین، امر کردم که بر بنادر ژاپن چندان دلیل ببارند تا بفهمند که باید 3 میلیون دلار هم به رسم غرامت بپردازند. من شریفِ دلیرِ وطنپرستی چون عبدالقادر جزائری را گرفتم و وطنش را تصرف کردم و تونس و مراکش را به اطاعت خود درآوردم و به خاک ایران بیهیچ موجبی لشکر بردم و شورش هندِ از ستم بهجانآمده را با گلوله فرو نشاندم. الغرض کاری کردم که در سراسر عالم جز روس هر کشوری یا زیر فرمان من باشد و خریدار بیچونوچرای متاع من یا ترسان و لرزان از قهر و غضب من. آنچه گفتم شمهای از اعمال من است. من غیر از کشورگیری کارهای بزرگ دیگر هم کردهام. آثار گرانبهای انواع تمدن عالم را به وسائل مختلف در موزهها و کتابخانههای خود جمع آوردهام و در علم و ادب و هنر بیمانندم.
راست است که قدرت و ثروت و معرفت و قوهی فعالیتی که داشتهای بیهمتا بوده؛ اما نکته این است که تو دیگر فرنگ نیستی که بتوانی همه آن کنی که بخواهی. از تو نباید توقع داشت که خود بگویی که من ناتوان شدهام ولیکن آثار ناتوانی از کردار و گفتار تو هویداست و چه میتوان کرد که این است راه و رسم روزگار و هر چیزی را پایانی و زوالیست. هند و جاوه و سوماترا و مصر و تونس و مراکش خلاصه، اکثر متصرفات خود را از دست دادهای و فرانسه و پرتغال هم که از مستعمرات خود دل نمیکنند، سرانجام باید آن کنند که انگلیس و هلند قویتر از ایشان کردهاند، باید بروند و چون دیرتر میروند خوارتر و منفورتر و سر و دست و پا شکستهتر خواهند رفت. از تو میپرسم ای فرنگ که آیا عجب نیست و خندهآور که پرتغال کمدانش 9-8 میلیون ساکن که 4-3 قرن است در پای چراغ کم روشنایی معلومات محدود خود در فقر و جهل زندگی میکند، مستعمرهدار باشد و به جای آنکه از نهرو برای اصلاح امور خود معلم و مشاور بخواهد در این هندوستان بزرگ که هم صاحب مستعمره بماند؟ این است تراژدی تو ای فرنگ که امروز اکثر کارهایت مخالف منطق است و عقل سلیم و باعث کماعتباری و بیآبروی و از این بدتر آنکه چون ناتوان شدهای بیشتر از پیشتر به فسادگری و فاسدپروری و فتنهانگیزی میپردازی.
با ملامتگر بیانصافِ عیبجو چه کنم؟ آیا من امروز در هندوستان چنین کارهایی میکنم که تو میگویی؟
ای فرنگ خود را چنین ساده و کندذهن جلوه نده که بیحاصلیست، تو مقصود مرا خوب میفهمی. امروز در هندوستان کار بد نمیکنی چونکه نمیتوانی؛ اما در هرجای دیگر که توانایی داشتهای هرچه خواستهای کردهای. در چین، در مصر، در عراق و در هر کشوری از این قبیل، چندان بدان را پروردی و چنان خود را به سخنان طماع فریب فاسدان بیآبرویِ منفور دلخوش داشتی تا هم خود را ضعیفتر کردی و هم فاسدان غافل همدست خویش را به آوارگی یا به کشتن دادی. هنوز هم از خواب غفلت بیدار نشدهای و در هرجا که میتوانی همان میکنی که نباید فسادگری و فاسدپروری، آمیزش با بدان و پرهیز از نیکان و میترسم که عاقبت همه را به روز سیاه بنشانی و وقتی از این کارها توبه کنی و پشیمان شوی که توبه را و پشیمانی را فایدهای نباشد.
خستهام و گرفتار و دیگر تاب شنیدن ندارم و در آنچه گفتی باید با کارخانهداران و تاجران و گماشتگان ایشان مشاورت کنم.
سرمایهدار و مخبرِ دروغنویسِ خوانندهفریب و فضلا و هنرمندان مزدور دولتمندان و روزنامهدارانِ حقناشناسِ دروغفروشِ اعلانپرست، ای فرنگ هرگز تو را به راه راست دلالت نخواهند کرد. تو اگر بیغرضی چرا مشکل خود را بر بزرگان آزادفکرِ حقایقبین عرضه نمیکنی و تابع رأی ایشان نمیشوی؟
مقالهنویس یا مخبر یا مؤلفی که در گوشهی اتاق خود برای روزنامهها و مجلات فرنگی، خوانندگان بیخبر از اوضاع حقیقی عالم در باب اوضاع سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ممالک نوصنعت ملقب به لقب نامبارکِ غلطِ توسعهنایافته، کلیات و ترهات مینویسد شخصی است مردمفریب و بد و از این سه بدتر کسی است که به این مملکتها میآید و بعد از مراجعت با هزار آبوتاب به نوشتن میپردازد و غیر از کلیبافی و غمخواری مزورانه و مدح و ذم بیجا کاری نمیکند. از فساد بدبنیاد مینویسد و بنیادش را نمیگوید که چیست، آبروی ملتی را میبرد ولیکن فاسد و رشوهخوار همدست و همراز خارجیان فسادگر را نمینویسد که کیست، میآید تا پس از بازگشت دروغ خود را راست جلوه میدهد و بگوید که من فسادگاه را دیدهام و نمیگوید که جز فاسدان کسی را ندیده و از صالحان گریزان بوده و گفتههای حق را ناشنیده گرفته است.
با این انتقادهای کلی بریده بریدهی دوپهلو، بینامِ فاسد و مفسد هیچ عاقل فرزانهای را در هیچ جا و علیالخصوص در ممالک نوصنعتِ قدیمتمدن نمیتوان فریفت؛ چراکه مظلوم هرگز ظلم و ظالم را فراموش نمیکند و کوشش در پوشاندن ظلم ستمگران و پنهان داشتن اسم ایشان گذشته از بیحاصلی، خشم است و عصیان. همه حق دارند که به این قبیل نوشتهها بدگمان باشند و بگویند، چنانکه میگویند، که غرض از اعتراض ناگهان و انتقاد گاه به گاه نیز آن است که فاسدان را با اشاره و کنایه بیشتر بترسانند تا این خائنان خائف، پیوسته بیچونوچرا مطیع بمانند.
در بیان حالات و کیفیات و مضار انواع فاسد و فساد اول باید فاسدتر را رسوا کرد و فساد مهمتر را شرح داد «الافسد فالافسد والا هم فالاهم» و هر نه جز این کند لابد از فساد نفع میبرد و با فاسدان همکار است و همدست یا جیرهخوار ایشان است.
ای فرنگ چه پیش آمده است که چنین محالطلب شدهای؟ میخواهی که دیگران هم وطنپرست باشند و هم تابع ظالمان وطنفروش و این کاری است محال.
هیچ مرنج ای فرنگ بیهمتای هزار گرفتاری از کسی که صادقانه و از سر غمخواری با تو کلمات سخت بگوید، تو در کار خویشتن فرومانده مینمایی و در بقای عظمت خویش از چندی پیش در شک افتادهای. با تو که خود کتاب «انحطاط غرب» را به قلم اشپنگلر نوشتهای چه میتوان گفت؟ توینبی، مورخ کبیر این عصر هم در باب آیندهی تمدن فرنگی در کتاب معتبر جذاب خود، «مطالعهی تاریخ»، مطلبهای اندیشهآور غمانگیز بسیار درج کرده است و در کشوری که ساکنانش به استظهار عظمت و قدرت و ثروت خویش، وطن خویشتن را «ملک خود خدا» نامیدهاند، همین پیرارسال کتاب «آمریکای مغلوب شدنی» نوشتهاند. آلمانی، آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و هر دانندهای واقعبین، همه میدانند که هرآنچه هست سراسر متغیر است و گذراست؛ ولیکن غم و غصه و نگرانی موجود را هم نابوده نتوان گرفت.
از شوش سخنی گفتی و از تختجمشید که چگونگی یکی را غارت کردی و دیگری را سوزاندی. شاعر لطیفخیال فرانسوی هم ازقضا نام این دو جا را به میان آورده است؛ اما چنانکه میدانی به مناسبتی دیگر، برای شرح غم و درد و مصیبتهای تو ای فرنگ. والری پروردهی فرهنگ بیهمتای تو متحیر است که چگونه فرنگ به افروختن آتش جنگ، خود را گرفتار گرداب بلا کرد و بر بنیاد امور معنوی و مادی خود ضربت زد. والری که در بیان مطلب خویش میخواهد از جذبهی این دو نام مشهور مدد بگیرد تختجمشید را بارگاه معنویات و شوش را گنجینهی خزائن مادیات فرنگی خوانده و نوشته است که زیانی که بر تختجمشید معنویات از جنگ رسید از خسرانی که شوش مخزن مادیات دید، هیچ کمتر نبود. همه چیز نابود نشد؛ اما ناپایداری هر چیز محسوس گشت.
جنگ اول ای فرنگ در قلب تو یأسی و تشویشی به وجود آورد عظیم و آنچه والری و امثال او گفتهاند و نوشتهاند شمهایست از وصف آنها. در جنگ دوم کار مشکلتر شد و گرفتاری بیشتر و هم به این علت نومیدی و نگرانی حاصل از این جنگ چندین برابر شدیدتر است.
این را نه ملامت بگیر و نه سرکوفت و شماتت، مقصود بیان جزئیست از مشکلات تو و اشاره به شکی عظیم که در دلت افتاده، چنانکه خود به چندین زبان گفتهای.
در بیشتر کارهای تو ای فرنگ شک باید کرد و در دو امر بیشتر از هر چیز دیگر، یکی در ادعای پشتیبانی تو از آزادیخواهان عالم و دیگری در روش تربیت بد حاصل تو.
دیوانه است هرآنکس که بگوید که تو آزاد نیستی یا آزادی را به جان دوست نمیداری ولیکن آزاد بودن و آزادی را برای خود خواستن دیگرست و با آزاد شدن محتاجان آزادی، مدد رساندن دیگر.
دشمنانت میگویند و دوستانت نمیتوانند منکر شوند که امروز تو در هرجا که بتوانی و نفعی داشته باشی، گذشته از آنکه به آزادیخواهان مددی نمیدهی، بر سر راه ایشان هزار مشکل هم میتراشی و این کار از تو که خود آزاد و از فوائد آزادی آگاهی، ناپسندیدهتر است.
ای فرنگ وقتی که در لزوم آزادی برای دیگران شک میکنی زشت مینمایی و هنگامی که با ستمگران آزادیکش همصحبت و همداستانی ابلیس آدمرویی و در آن دم که میگویی که من مخالف صلاح و تقوی و آزادی و موافق فساد و دزدی و استبداد، کاری نکردهام و خود میدانی که مخاطب، سخنت را باور نمیکند کریهمنظری، شیطانِ انسانصورتی، بیشرمی و دروغگویی.
در این ایام هیچ پیشرفتی کامل بیآزادی تصورپذیر نیست و زندگی بیآزادی عذابی است الیم، جهنمی هزار بار بدتر از دوزخ که در آن بدان را میسوزانند بعد از حساب و در این جهنم صالحان را میگدازند بیحساب. نکته این است که آزادی برای ملت ضعیف لازمتر است؛ چراکه یگانه پشتیبان و نگهبان استقلال او آزادی است. فرانسهی پیش از انقلاب مستقل بود و آزاد نبود و ملتهای قوی محروم از آزادی کامل و دارای کمال و استقلال امروز بسیار است؛ اما آیا ممکن است که ملتی ضعیف در این روزهای پر از آشوب و خطر بیآزادی مستقل بماند؟ حکمروایان چنین ملتی اگر خیانت نمیکنند و استقلال و مصالح ملک و ملت را نمیفروشند، چرا از بحث و اعتراض و بازخواست بهراسند و دهنها را ببندند و زبان و قلم متعلفان را برای یاوهگویی و هرزهنویسی باز و آزاد بگذارد و بس.
ملت زنده آزادی میخواهد آزادی و در هر جا که با خدعه و توپ و تفنگ و سرنیزه و دروغ باید با آزادیخواهان بجنگی هم اعتراف کردهای که بازنده سروکار داری و هم بدبختی خود را ظاهر نمودهای که به کوشش در کشتن روح آزادیطلبی پول و وقت و آبروی خود را ضایع میکنی. ملت زندهی محروم از آزادی، بیماری است که جز به داروی آزادی به هیچ دارویی به نمیشود. این خطاست و کاری ابلهانه که برای مریض محتاج طبیب و دوا و غذا به جای تهیهی وسایل شفا، بازیچه بخرند و تفرجگاه بسازند و قصه بگویند.
ای فرنگ خودفریب، یا در اشتباهی یا از سر تزویر و ریاست که میگویی فقر موجب انقلاب است. مگر اهل انگلیس و آمریکا و فرانسه و روس فقیر بودند که به شورش برخاستند و خون ریختند و آزاد شدند. ظلم باعث انقلاب است نه فقر، ظلمِ بدبویِ زشتِ جانکاهِ آلوده به فساد و تبعیض. قوهی عجیب نهفته در دل مظلوم است که ناگهان به کار میافتد و آتشافروز انقلاب خونریز میشود نه فقر در محیط عدل و در آنجا که ثروت بیشتر و تبعیض و فساد رایجتر باشد، ظلم شدیدتر است و لاجرم انقلاب خونینتر خواهد بود. دزدان کمگناه را هم تو به کشتن میدهی، امروز نمیگذاری به زندانشان بیفکنند و فردا به قتلگاهشان خواهند برد.
تو خود ای فرنگ میدانی که امروز در سراسر عالم دو نوع حکومت پایدار بیشتر نیست، یکی حکومت کشوری که هم مشرف باشد به تشریف آزادی و هم مزین به زیور عدل و صلاح و تقوی و دیگری حکومت مملکتی که در آن هر قدر از نعمت آزادی کاستهاند به همان نسبت بر نعمت عدل اجتماعی و صلاح و تقوی افزودهاند و جز این دو، هر نوع حکومت ناپایدار است. در این ایام که هرکس یک دستگاه رادیو بخرد و بدو گوش دهد، از هزار جا به صد زبان سخن میشود، دیگر نمیتوان استبداد مسلح به فساد را با هیچ توپی و تانکی و سرنیزهای و تبلیغی به جای آزادی در گلوی خلق ریخت و از ایشان چشم داشت که بگویند بهبه چه شیرین شربتی است. اگر راست میگویی و به جنگ با دشمنان آزادی برخاستهای، پس چرا نمیکوشی تا بر سپاهیان آزادی بیفزایی و از چیست که آزادیخواهان وطنپرست متقی را مطیع فاسدان میپسندی؟ آنچه مسلم است آنکه طریقهی حکومت هرچه باشد دیگر ممکن نیست ملتی را تابع حکمروایان فاسد نگاه داشت الا به زور، آن هم در مدتی کوتاه و این زور فاسد نگاهدار بهقدری که به فاسد مساعدت کند، هزار چندان به انقلاب حاصل از فساد او مدد خواهد رساند.
دیگر کار از این گذشته است که به بستن پارلمان بتوان دهنها را بست و قلمها را شکست. در آنجا که پارلمان نباشد هر دانشگاهی خود دستگاهی است قائممقام پارلمان و اگر بگویم بهتر از آن، غلط گفتهام؛ چراکه مجمع ناوکیلان خوب نیست تا دانشگاهِ مقدس بهتر از آن باشد و قدس دانشگاه چندان است که فاسدزادگان هم که در این مکان شریف درس میخوانند به شاگردان وطنپرستِ آزادیخواه میپیوندند و استادانی هم که در پارلمان شاگردِ ازخودبدتران گشته و در آنجا یا به دروغ گفتن و دروغ شنیدن پرداخته یا مصداق آیهی «صم بکم عمی فهم لایرجعون» شده باشد در دانشگاه مقدس جرئت ندارد که جز به راستی چیزی بگویند یا خود را کور وکر و لال بنمایند. مجمع ناوکیلان را میتوان بست ولیکن آیا مدرسه را نیز میتوان به روز پارلمان نشاند؟
امروز آزادی و دموکراسی و عدل اجتماعی مانند تندرستی است که در همه جا و برای همهکس لازم است و مفید و غیر از طماعِ ابله هیچکس در این شک ندارد که فساد به هیچ مقداری و از هیچ مقامی و دستگاهی و شخصی تحملپذیر نیست. پس به لغت تراشیدن و آزادیِ ملون و دموکراسیِ منظم ساختن و فاسدان و مفسدان را به جنگ زرگری با خویشان و یاران و همدستان و شریکان ایشان گماشتن، جز خویشتن کسی را نمیتوان فریفت. آزادی رنگین و دموکراسی مضاف حرام است و نجس و مشتری ندارد.
در مکتب آزادی درس دموکراسی یاد گرفتن، به زبان آموختن میماند و همچنانکه به این بهانهی ابلهانه که نادرست حرف نزنی هیچ نباید بگویی، ممکن نیست شخصی را از تکلم محروم داشت. به گفتههای بچگانهی مشتی مدعی که بیهیچ امتحانی و مجوزی خود را مصلح امور میشمرند کسی را نمیتوان از نعمت آزادی و لذت دموکراسی بینصیب گذاشت. چه بیشرمند این نامصلحانِ خودفریب که بیهیچ حیایی به ملتی میگویند که تا ما امتحان نکنیم و نگوییم که به عقیدهی ما به سن بلوغ سیاسی رسیدهای و در ادراک دقایق آزادی و نکتههای حکومت دموکراسی استاد شدهای، حق نداری که به ذکر این دو کلمهی مقدس از حرمت آنها بکاهی.
شرح انواع حکومت از قبیل حکومت جمهور و حکومت خلق و حکومت روحانیون و حکومت شاه مستبد و حکومت اغنیا و حکومت سلطنتی و حکومت چند خانوادهی مهم (رپوبلیک و دموکراسی و تئوکراسی و اونوکراسی وپلوتوکراسی و مونارشی و اولیگارشی) همه را خوانده یا شنیده بودیم و شکر خدا را نمودیم و حکومتهای نوظهور دیگری دیدیم، حکومتهای منفور خلق و هم به این علت ممدوح هر روزنامه و هر مجلهی دروغنویس فرنگ، حکومتهای مقاطعهگران و مترجمان و نامترجمان و مبارزان مسلح به فساد و نیمه زبانان، در جنگ و ستیز با هر صالح متقی و در صلح و صفا با هر فاسد بیپروا.
تو ای فرنگ نه قاصری نه مقصر تو گناهکاری. اگر نمیخواهی فضولی کنی با ما چه کار داری و چرا در باب امور ایران چندان مقالهی مبهم و ناتمام مینویسی که نام بزرگ این مملکت را در عالم در هر روزنامهای و مجلهای همنشین کلمهی زشت فساد کنی و اگر غمخوار مایی پس چرا تمام نمینویسی و حقایق را هویدا نمیکنی. هرچه در دفاع خود بگویی همه باطل است. یک محک در این کار هست و بس و آن رأی و نظر آزادیخواهان عالم است. تو باید همه آن کنی که هر آزادیخواهی در هر کشوری هواخواه تو باشد و بدگوییات را جای اعتراض نماند و چه بدبختی از این بدتر و کدام تراژدی از این غمانگیزتر که فرنگ اکثر گفتهها و نوشتههای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی خود را چنین نامعتبر کرده باشد.
دشمنانت نیز معترفند ای فرنگ که خوبی تو همه از تربیت خوب توست و جای تأسف است که در این نیز خلل افتاده است. استاد و معلم و شاگرد و مدرسه و کتاب و اسباب تعلیم و تحصیل معرفت چندان داری که به وصف نمیآید و با آنچه در این دستگاه هنوز کامل است و مفید، باید خشنود باشی و سرافراز؛ اما سخن بر سر نقصها و عیبهای بزرگ است که در ارکان تربیت تو شکست آورده و مشکلی عظیم بر مشکلهایت افزوده است.
در درستی روش تعلیم و تربیت فرنگی شک میتوان کرد و کسی را در برابر استدلال آنکه شک میکند، تاب مقاومت نیست؛ چراکه چندین میلیون دلیل جاندار گویا هست و چندین هزار میلیون سند به خط و امضای فرنگی همه دال بر فسادی که پایههای متین روش تربیت فرنگ را موریانهوار میخورد.
این جراید و مجلات باطلنویس توست و کتابهای شهوتانگیز و فیلمهای جنایتآموز و این چندین میلیون شاگرد مدرسه و دانشگاه و پسر و دختر، رقاص و شرابخوار و عشرتطلب و قمارباز و حادثهجو و هروئیندوست، گرفتار فحشای فکری و جسمی، روگردان از خانه و معبد و پدر و مادر و ناصح، عیاشانی هر روز در طلب یاری و رفیقی نو و کیفیت شهوتآوری جدید، از گذشته گریزان و از آینده نگران.
شک نیست که شاگردان خوب علمدوست پاکضمیر بسیارند؛ اما تو خود ای فرنگ از اوضاع و احوال جوانان خویش مشوشی و برای اثبات ناقص بودن روش تربیت و ضایع شدن وقت جمعی کثیر از کودکان و جوانان تو بیش از این چند میلیون سند و دلیل، چیزی دیگر هم لازم است؟
هنوز اول این نوع بدبختی و گرفتاری است ای فرنگ. با این جوانان ده عیبِ صد جرمِ هزار توقع چه خواهی کرد؟ پسران و دختران امروز، مردان و زنان فردای تواند و وای بر این فردای تو.
تراژدی تو ای فرنگ بزرگ است و جانسوز و به هیچ تراژدی دیگر نمیماند؛ چراکه تو خود بیهمتایی. جای رحمت است و رحمت باید آورد بر این حالت غمانگیز عزیزی از پستی و ذلت نگران، که میداند و نمیخواهد که دانسته باشد که روزگار کار را بر او سخت کرده است و امتحان بزرگ در پیش دارد. هر دروغی که گفتهای ای فرنگ و هر ستمی که کردهای امروز باید بازپخش از نودولتان بشنوی و تحمل کنی و هر درس بدی که آموختهای باید از شاگردان استادشده پس بگیری. تو گرفتار خطاهای خویشتنی و این قلعهی بلا که در آن محصوری، ساختهی توست.
تو گرفتار و در این میان نکتهای که سه، چهار قرن بر دیگران نهان بود یکباره عیان گشت و کسانی که مغلوب و مرعوب تو بودند و از صنعت تو میترسیدند، از خواب غفلت بیدار شدند و دریافتند که یاد گرفتن رموز صنعت تو از آموختن کمالات دیگر تو بسیار آسانتر است و برای نبرد با تو هزار بار مؤثرتر و مفیدتر.
آنچه تو با علوم و فنون مصر و هند و بابل وممالک اسلامی کردی با علوم و فنون تو همان کردهاند و گاهی از تو پیشتر رفتهاند. تو خو د خوب میدانی که اگر شاگردان بر استادان سبقت نگیرند، علم و دانش نقصان میپذیرد وترقی جز این است که شاگردان از آموزگاران برگذرند و این کیفیتی است که اکنون آن را میبینی.
دو جنگ بزرگ تاریخ بشردر این قرن اتفاق افتاد و کمر فرنگ را این دو جنگ شکست. جنگ اول عالمگیر و در هر کشوری به نوعی تأثیر کرد و ظهور پیشرفت و قوام و دوام دولتهای کمونیستی مهمترین حاصل آن است. جنگ دوم هم عالمگیر بود و شورشانگیز و هم نکتهآموز. بعد از این جنگ هیچ مملکتی و شهری و دهی و گروهی و شخصی و فکری و دلی نماند که در آن شورش و عصیان و امید و آزادیخواهی و استقلالطلبی و توقعهای گوناگون پدید نیامده باشد. همه، از هر رنگی و به هر دینی و در هر جایی خواهندهی غذا و مسکن و مدرسه و معلم و کتاب و طبیب و دوا و جمیع اسباب آسایش مادی و معنوی شدهاند.
انقلابی عظیم شروع شده است که باید مبداء تاریخ بشر گردد؛ چراکه تا امروز چنین انقلابی جذاب و عمیق، برهمزنِ فکر و راه و رسم قدیم و خلاقِ اصول و شیوههای جدید برای هر چیز، کسی به یاد ندارد، این است انقلاب کبیر و تو ای فرنگ نمیتوانی و نباید آن را نادیده بگیری.
حکومت استوار بر اساس فکر و طرح و اصل و عمل کمونیستی از این انقلاب کبیر، یک مظهر بیش نیست و تو برای آنکه نترسی و نهراسی و دیگران را بترسانی و نیز کار خود را آسان جلوه دهی، مشکل کمونیستی را بزرگترین مشکل میخوانی. روس کمونیستی گرفتاری دیروز تو بود و گردش روزگار سرانجام ناچارت کرد که آن را که برای دشمنی و جنگ با فکر و دولت کمونیستی پرورده بودی و در راه پروردنش هزار ملامت شنیده بودی به مدد دولت کمونیستی مغلوب کنی و چندانش بیازاری که خود را بکشد. چین مشکل امروز توست، سرزمینی مسکن 700 میلیون چینیِ همفرهنگ 100 میلیون ژاپنی و اتحاد این دو با یکدیگر بر آنچه هست، مشکلی دیگرخواهد افزود و مشکل بزرگ کم نداری.
آیا برای آنکه معترف باشی که بارها به راه خطا رفتهای و به کرات اشتباه کردهای دلیلی باید آورد بزرگتر از چین و هندوستان و جاوه و سوماترا و مصر و عراق؟ اگر چندان ناامیدی که میدانی به هیچ طریق پیشرفت میسر نیست و عاقبت باید تسلیم شوی و میخواهی در این چند ماه یا 3-2 سال تا میتوانی لااقل متاعی بفروشی و پولی به دست آوری، در آنچه میکنی معذوری. اما اگر بر آنی که با ملتها دوست بمانی در پشتیبانی هر دولتِ از ملت جدا، هرآنچه میکنی خطا است.
کارت به جایی کشیده ای فرنگ که دیگر به نطق و خطاپوشی و ستایش ظالمان و نکوهش صالحان پیشرفتی نخواهی نمود. باید جنگ کنی و دو جنگ در پیش داری یا با هرکس که او را دشمن میپنداری بجنگ و بعد از فتح هرچه میخواهی بکن یا لااقل با طمع و وسوسههای شیطانی خود نبرد کن و چون بر آنها ظفر یابی یکدله موافق آزادیخواهان شو و از بدان بگسل و خصم خائنان خائف باش و اگر به هیچیک از این دو حرب تن درندهی، جنگ ناکرده مغلوبی.
ملتهای قدیمِ تمدنِ نوصنعتِ صاحب ثروت را با تو ای فرنگ هنوز کارها است ولیکن باید وقتشناس باشی و مردمشناس و باید بدانی که در این ایام جز از طریق پیوستن به نیکان و آزادیخواهان از هیچ راه دیگر به حل مشکلات موفق نخواهی شد.
تراژدی تو در این ایام کجا و فکر و شعر ناصرخسرو کجا؟ با این همه بیتی چند از یکی از قصاید او در اینجا درج میشود و چنان مینماید که این شاعرِ ناصح با تو سخن میگوید:
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش
مار فسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش
بد بتن خویش چو خود کردهای
باید خوردنت ز کشتار خویش
پای ترا خار تو خست و نیست
پای ترا درد جز از خار خویش
راه غلط کردستی، باز گرد
روی بنه بر پی آثار خویش
دیو هوی سوی هلاکت کشد
دیو هوی را مده افسار خویش
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش
چون ندهی پند تن خویش را
ای متحیر شده در کار خویش
مشکلات ایران خود از حساب بیرون است و مصیبتهایمان به وصف نمیآید و این کلمات را بر آن حمل نکنی که ما از نقصها و عیبها و گرفتاریهای خود غافلیم و به زخم میخواهیم روح را بیازاریم.
ای فرنگ هزار مشکلِ گرفتار، کیست در سراسر روی زمین که اگر با علم و دانش و فکر و ذوق و صنعت بیمانند تو اندک آشنایی هم داشته باشد از آنچه بر تو میگذرد اندوهگین نشود؟ تو وقتشناس بودی و قدر هر ثانیه را میدانستی که چیست و از تو عجب است که این همه وقت عزیز را در این 50 سال و علیالخصوص در ایام بعد از جنگ دوم چنین ضایع کردهای و از این عجیبتر آنکه هنوز خود را به خیالات بیهوده میفریبی و در نگاه داشتن چیزهای ناپایدار سعی باطل مینمایی و از این چند روز مهلتی که هست چندان که باید فایده نمیبری و به پشتیبانی از آزادی و جنگ واقعی با فساد، دلهایی که امروز از تو نگرانی دارند همه را مسخر نمیکنی و کاری نمیکنی عاقلانه و پایدار که در آن هم منفعت تو باشد هم مصلحت دیگران.
من این مقاله را با تأثر و تأسف و از سوز دل نوشتهام ای فرنگ؛ چراکه میخواهم که ایران بماند و نمیخواهم که تو نامحترم و نامعتبر باشی و بعد از این همه عزت در ذلت بمانی.
دوشینه پیش از آنک بر آید سپیده دم
آورد مژده ز آمدن فرو دین سروش
گفت از کران باغ بکشی و دلبری
دیدم که میگذشت نسیم بهار دوش
دریافتم که چند صباح دگر جهان
خواهد به جلوه برد ز بیننده تاب و هوش
زودا که دشت مفرش دیبا کشد به روی
زودا که کوه حلهی خضرا کشد به دوش
بازش بهار ذوق سرود و سخن دهد
هرجا که هست مرغکی از رنج دی خموش
گل دمبهدم بنوشد از جام لاله می
و ز بلبلان برآید فریاد نوش نوش
سال نو و بهار نو و روز نو رسد
تو نیز جامه نو کن ای پیر ژندهپوش
نقدی به دست آر کز آن بادهی کهن
یک دو سبو خرید توانی ز میفروش
نوروز را بزم طرب شو به یاد جم
و آنگه بگیر جام بر آیین داریوش
غمهای کهنه تا بزداید ترا ز دل
شعر کهن بخوان و شراب کهن بنوش
منبع: یغما – شماره 6- شهریور 1340- سال 14- شماره مسلسل 158