فرهنگ امروز/ نِناد میشچِویچ[i] ترجمه: عدنان فلاحی
۳) بحث اخلاقی
۳/۱) ناسیونالیسم کلاسیک و ناسیونالیسم لیبرال
چرا مدعیات ناسیونالیستی نیازمند دفاعند؟ این مدعیات در بعضی حالات معقول به نظر میآیند؛ مثلاً وضعیت بد بعضی گروههای ملی بیدولت -تاریخ یهودیان و ارامنه، بدبیاریهای تاریخی و معاصر کُردها- این ایده را به نظر معتبر میآورد که داشتن دولت برای این گروهها میتوانست مشکلات بسیار بد را حل کند. بااینوجود، دلایل خوبی در کارند که مدعیات ناسیونالیستی را باید دقیقتر بررسی کرد. بعضی مدعیات ناسیونالیسم کلاسیک -دستکم در شرایط عادی زیست معاصر- به نظر در ستیز با ارزشهای گوناگونیاند که مردم به پذیرش آن ارزشها تمایل دارند. بعضی از این ارزشها بهمثابه ارزشهای اساسی جوامع لیبرالدموکرات مورد توجه هستند، درحالیکه بعضی دیگرشان بهویژه برای شکوفایی خلاقیت و فرهنگ مهم هستند. ارزشهای دستۀ اول، استقلال فردی[۱] و بیطرفی خیرخواهانه[۲] هستند (خاصه در قبال اعضای گروههای فرهنگی متفاوت از گروه ما). بسیاری از نویسندگان فمینیست گوشزد کردهاند که این پیشنهاد رایج ناسیونالیستی که زن نسبت به تولید اعضای جدید ملت و پرورش آنان به سود ملت اخلاقاً موظف است، در ستیز با استقلال و حریم خصوصی این زنان است (Yuval-Davis ۱۹۹۷, Moller-Okin ۱۹۹۹, ۲۰۰۲, ۲۰۰۵ و بحث موجود در: the volume on Okin, Satz et al. ۲۰۰۹). دیگر ارزش در خطر، تنوع موجود در اجتماع قومی-ملی است که ممکن است یکدستیِ فرهنگ ملی مرکزی آن را سرکوب کند.
تکالیفِ در راستای ملت، مخل ارزش خلاقیت آزادانه نیز هستند؛ مثلاً اینکه به نویسندگان، موسیقیدانان یا فیلسوفان گفته شود که آنها تکلیف خاصی نسبت به پیشبرد میراث ملی دارند، مخل آزادی خلاقیت است. مسئله در اینجا این نیست که آیا این افراد حق پیشبرد میراث ملیشان را دارند، بلکه مسئله این است که آیا آنها تکلیفی نسبت به چنین کاری دارند؟
ناسیونالیسم -بر اساس هر دو گونۀ کلاسیک و لیبرالش (و بهویژه ناسیونالیسم کلاسیک) و نیز بر اساس تجربه- تمایلی به تشویق این نوع از چندگانگی فرهنگی[۳] و تکثرگرایی[۴] ندارد. عملاً به نظر تصادفی نمیآید که گونۀ نفرتانگیز خاصنگر از ناسیونالیسم -که مدعی حقوق برای مردم خود و منکر همان حقوق برای دیگران است- اینقدر رایج است. ریشۀ این مشکل در رقابت برای منابع کمیاب است: چنانکه ارنست گِلنِر[۵] (۱۹۸۳) به شیوۀ مشهوری اشاره کرده است، مناطق بسیار محدودی برای تمام گروههای قومی بهمنظور داشتن دولت وجود دارند و همین موضوع برای سایر داراییهایی که ناسیونالیستها آن داراییها را به سبب حق استفادۀ انحصاری افراد همملیتشان مطالبه میکنند، صادق است.
فیلسوفان همدل با ناسیونالیسم از شروری که ناسیونالیسم تاریخی آفریده است مطلعند و معمولاً خود را از این شرور دور نگه میدارند. آنها معمولاً از «لایههای اضافی گوناگونی که ناسیونالیسم را بدنام کرده است» سخن میگویند و این دسته از فیلسوفان مشتاقند که «ایدۀ ملیت را از این افراطها تفکیک کنند» (Miller ۱۹۹۲, ۸۷, ۲۰۰۰).
خطمشیهای اجتماعگرایانۀ اصلی تفکر ناسیونالیسم پیشنهاد میکنند که ارزشی به سود محافظت از سنتهای فرهنگی قومملت، احساس تعلق به ملت مشترک و همبستگی میان اعضای ملت در کار است. اما یک ناسیونالیستِ لیبرال ممکن است ادعا کند که اینها ارزشهای کانونی زیستِ سیاسی نیستند، بلکه ارزشهایی خلاف آنند. به علاوه در قیاس با ناسیونالیسم، دیدگاههای صددرصد مخالف ناسیونالیسم یعنی فردگرایی محض[۶] و جهانوطنی[۷]، بیروح و انتزاعی و غیرمحرک به نظر میآیند. جهانوطنی دیدگاهی است که بر اساس آن مهمترین تکالیف اخلاقی فرد متوجه تمام انسانهاست (بدون توجه به فاصلۀ جغرافیایی یا فرهنگی) و نظم سیاسی باید به شیوۀ قابل اعتمادی این تکلیف اخلاقی جهانشمول را منعکس کند (به شکل نظمهای فرادولتی که بر دولتملتها اولویت دارند).
بسیاری از فیلسوفان در تقابل با دو نیروی در ستیز با هم یعنی ناسیونالیسم و جهانوطنی، ترکیبی از لیبرالیسم جهانوطنی و میهنپرستی ناسیونالیسم را برمیگزینند. بی. باربر[۸] در نوشتههایش «ترکیب جالبی از جهانوطنی و محلیگرایی[۹]» را بهتر [از هریک از ناسیونالیسم و جهانوطنی] جلوه میدهد که به نظر او این ترکیب، هویت ملی آمریکایی را شکل داده است (در: Cohen ۱۹۹۶, ۳۱). چارلز تیلور[۱۰] مدعی است که «ما جز جهانوطن بودن و میهنپرست بودن انتخاب دیگری نداریم» (ibid, ۱۲۱). هیلاری پانتم[۱۱] -ظاهراً بهمثابه راه میانهای بین میهنپرستی کوتهفکرانه و جهانوطنی بسیار انتزاعی- وفاداری به بهترین سنت از میان انبوه سنتهایی که هریک از ما در آنها دخیل هستیم را پیش میکشد (ibid, ۱۱۴).
۳/۲) استدلالات به سود ناسیونالیسم: نیاز جدی به اجتماع
۱) استدلال برآمده از ارزش ذاتی [ناسیونالیسم]: هر اجتماع قومی-ملی خودبهخود و برای خود ارزشمند است، زیرا فقط داخل چارچوب فراگیری از سنتهای فرهنگی است که مقاصد و ارزشهای مهم، ایجاد و منتقل میشوند. اعضای چنین اجتماعاتی، نزدیکی فرهنگی خاصی را با هم به اشتراک میگذارند. اعضای این اجتماعات به سبب سخن گفتن به زبان مشترک و به اشتراک گذاشتن عادات و سنن، معمولاً بیش از حالتی که فرهنگ مشترکشان را به اشتراک نمیگذارند، به طرق گوناگون به یکدیگر نزدیک میشوند.
[در نقد این استدلال] این فرض کلی که نزدیکی فرهنگی باعث افزایش تکالیف اخلاقی میشود، غالباً بهمثابه یک دشواره[۱۲] به نقد کشیده شده است. حتی اگر ما این فرض را به شکل نظری بپذیریم، عملاً در هم میشکند، [زیرا] کنشگرایی[۱۳] ناسیونالیستی اغلب به دشمنی با همسایگان نزدیک (و بسیار شبیه به خود) تبدیل میشود تا دشمنی با بیگانگان دوردست.
۲) استدلال برآمده از شکوفایی [فرد]: اجتماع قومی-ملی برای شکوفایی هریک از اعضایش ضروری است، خاصه فقط درون چنین اجتماعی است که فرد میتواند مفاهیم و ارزشهای مهم برای فهم حیات فرهنگی اجتماع -را در حالت کلی- و مفاهیم و ارزشهای مهم برای فهم زندگی شخصیاش -را در حالت خاص- کسب کند.
در جناح هوادار ناسیونالیسم بحثهای بسیاری دربارۀ اینکه آیا واگراییِ ارزشها برای جدایی گروههای ملی لازم است یا نه، در کار است. ناسیونالیستهای لیبرال کانادایی سیمور[۱۴] (۱۹۹۹)، تیلور و کیملیکا اشاره میکنند که «واگراییهای ارزشی میان نواحی مختلف کانادا» که موجب جدایی ملیت شوند، ناچیزند. منتقدین ناسیونالیسم اشاره میکنند که شکوفایی -خاصه به شکل تهاجم علیه همسایگان- ممکن است خیلی گران تمام شود.
۳) استدلال برآمده از هویت: فیلسوفان اجتماعگرا بر پرورش -فراتر از سرشت- بهمثابه نیروی اصلی تعیینکنندۀ هویت ما در مقام مردم تأکید دارند؛ ما به سبب زمینهها و بافتارهای اجتماعیای که ذیل آنها رشد کردهایم، به اینکه چه کسی هستیم نائل میشویم. یقیناً این ادعا واجد حظی از وثاقت است. هویت هر شخص دقیقاً وابسته به مشارکتش در زندگی اجتماعی است (نک: MacIntyre ۱۹۹۴, Nielsen, ۱۹۹۸, and Lagerspetz ۲۰۰۰)، (برای دیدگاه مخالفی که اهمیت هویت ثابت و همگن را انکار میکند و هویتهای مختلط را پیشنهاد میکند، به مقالات این کتاب بنگرید: Iyall Smith and Leavy ۲۰۰۸).
ناسیونالیسم کلاسیک پیشنهاد میکند که باید به فرهنگها، دولتهای خودشان را داد، درحالیکه ناسیونالیسم لیبرال پیشنهاد میکند که فرهنگها باید دستکم شکلی از اَشکال مراقبت سیاسی را دریافت کنند (برای گفتوگویی دربارۀ موضوعات زبانی که غالباً در پیوند با هویت هستند نک: Kymlicka & Patten ۲۰۰۳ and Patten ۲۰۰۳).
۴) استدلال برآمده از فهم اخلاقی: بعضی ارزشها جهانشمول هستند مثل آزادی و برابری؛ اما اینها ارزشهایی بسیار انتزاعی و «لاغر» هستند. ارزشهای اخلاقی پربار و «فربه» فقط درون سنتهای خاص و برای کسانی که هنجارها و سنجههای سنت مفروض را کاملاً تأیید کردهاند قابل تشخیص هستند. ملت چارچوبی طبیعی برای سنتهای اخلاقی و در نتیجه فهم اخلاقی پیشنهاد میدهد.
مشکلی که غالباً دربارۀ این شیوۀ تفکر مورد اشاره قرار میگیرد این است که هریک از ملتها اخلاقیات مخصوص به خود را ندارند. نیز به تفصیل باید گفت که ممکن است اخلاقیات «فربه» به موازات دیگر تقسیمات -مثل تقسیمات اجتماعی یا جنسیتی- تغییرات بیشتری به نسبت [تقسیمات ناشی از] گروههای قومی-ملی کند (برای گفتوگویی پیچیده و جذاب که دربارۀ بعضی پیامدهای غافلگیرکنندۀ ادعای وجود «ارزشهای جهانی» و نیز دربارۀ اینکه اگر ارزشهای کلاسیک لیبرال «ارزشهای جهانی» بهحساب بیایند چه خواهد شد، اخیراً منتشر شده است نک: Laegard (۲۰۰۷)).
۵) استدلال برآمده از تنوع [فرهنگی]: هر فرهنگ ملیای به شکل منحصربهفردی به تنوع فرهنگهای انسانی کمک میکند. مشهورترین مؤید قرنبیستمی این ایده، آیزایا برلین (او نخستین کسی است که ضمن تفسیر هردر[۱۵]، این ایده را مهم یافت) مینویسد: «سیمای فرهنگها منحصربهفردند: هرکدامشان پوستاندازی شگفتانگیزی از بالقوگیهای انسانی را در زمان و مکان و محیط خود ارائه میکنند. ما حق نداریم در مورد ارزش نسبی داوری کنیم، چراکه این کار یعنی سنجش امر قیاسناپذیر[۱۶]» (۱۹۷۶, ۲۰۶).
بنابراین استدلال برآمده از تنوع، کثرتگرایانه[۱۷] است. اما یک ناهمگونی عملگرایانه[۱۸] میتواند این استدلال را تهدید کند. موضوع این است که چه کسی میتواند تنوع قومی-ملی را به شیوۀ قابل قبولی بهمثابه ایدئال پیشنهاد کند؛ فرد ناسیونالیست برای انجام چنین کاری بیش از حد به فرهنگ خود وابسته است، درحالیکه فرد باورمند به جهانوطنی بسیار مشتاق است که پیوند بینفرهنگیای را حفظ کند که این پیوند از ایدۀ داشتن فقط یک دولتملت فراتر میرود.
۳/۳) استدلالات به سود ناسیونالیسم: موضوع عدالت
استدلالات این بخش متوجه عدالت سیاسی هستند و بر مدعیات متافیزیکی دربارۀ هویت، شکوفایی و ارزشهای فرهنگی تکیه نمیکنند.
۱) استدلال برآمده از حق تعیین سرنوشت جمعی[۱۹]: گروهی از افراد -که تعدادشان کافی باشد- حقِ مقبول در نگاه اول را دارد که در صورت خواست اعضای گروه، بر خود حکومت کند و سرنوشت اعضا را تعیین نماید. اساساً این ارادۀ دموکراتیک خود اعضاست که زمینهساز حق تشکیل یک دولت قومی-ملی و نهادها و رویکردهای فرهنگی قوممحور میشود.
۲) استدلال برآمده از دفاع مشروع[۲۰] و جبران بیعدالتیهای گذشته[۲۱]: ظلم و بیعدالتی، دلیل موجه[۲۲] و حق جدایی[۲۳] را به گروه قربانی [ظلم] میدهد. اگر اکثریت صرفاً به سبب در اقلیت بودن گروه دیگر بهقدری بر آن اقلیت ظلم کنند که تقریباً وضعیت هریک از اعضای اقلیت بدتر از وضعیت بیشتر اعضای اکثریت باشد، در این صورت مدعیات ناسیونالیستی به سود اقلیت، اخلاقاً معقول و به شکل بالقوه الزامآور هستند.
۳) استدلال برآمده از برابری: افراد یک اقلیت در قیاس با فرهنگ غالب، معمولاً در موضع محرومیت قرار دارند، چراکه آنها ناچارند برای پیش بردن امور روزمره بر کسانی تکیه کنند که دارای زبان و فرهنگ یکسان با ایشانند. ملتسازی خودجوش اکثریت باید متعادل گردد. مراقبتهای سازمانی و این حق که گروههای اقلیت واجد ساختار سازمانی خود باشند، عناصر جبرانیای هستند که برابری را بازمیگردانند و دولتملت حاصل را به یک دولتملت چندفرهنگی متعادلتر تبدیل میکنند (نک: Kymlicka ۲۰۰۱, ۲۰۰۳).
۴) استدلال برآمده از موفقیت [ناسیونالیسم]: دولتملت پیشتر در راستای پیشرفت و برابری و دموکراسی موفق عمل کرده است. همبستگی قومی-ملی انگیزۀ قدرتمندی برای توزیع مواهب[۲۴] به شکل بیشتر برابرنگر[۲۵] است (Miller ۱۹۹۵, Canovan ۱۹۹۶, ۲۰۰۰). نیز به نظر میآید که دولتملت برای پاسداشت زندگی اخلاقی اجتماعات آینده، اساسی باشد؛ زیرا دولتملت تنها شکل نهاد سیاسی است که قادر به محافظت از اجتماعات در برابر تهدیدات جهانیسازی[۲۶] و همگونسازی[۲۷] است.
دیالکتیک مابین مدعیات ناسیونالیستی میانهرو در بافتار جوامع کثرتگرا، ممکن است به حالتی منجر شود که به تفاوتهای فرهنگی احترام بگذارد، اما به نسبت اهداف نهاییاش، لیبرال و بالقوه جهانوطن باشد. لیبرالناسیونالیسم وضعیتی ملایم و مدنی دارد و سخنان بسیاری به سود آن میتوان گفت. لیبرالناسیونالیسم میکوشد شهود ما به سود گونهای محافظت سیاسی از اجتماعات فرهنگی را با اخلاقیات سیاسی لیبرال آشتی دهد؛ البته این روند، موضوعات مربوط به سازگاری اصول جهانشمول لیبرال با تعلقات خاص ملت قومی-فرهنگی افراد را برمیانگیزد.
در سالهای اخیر موضوعات مربوط به ناسیونالیسم به طرز فزایندهای با بحث دربارۀ نظم بینالمللی عجین شدهاند. پیوند مفهومی اصلی میان این دو موضوع این ادعاست که دولتملتها موجودیتهای طبیعی، پایدار و واحدهای مناسبی برای نظم جهانیاند. این ادعا با این فرض تقویت شده است که هر دولتملتی با گروهی از «مردم» مرتبط است: یک گروهِ به لحاظ فرهنگی همگون که اعضایش آمادۀ همبستگی با دیگر هموطنان خود هستند. مهمترین دیدگاه ناظر به بحث اخیر دیدگاهی است که در کتاب جان رالز با نام «قانون مردمان»[۲۸] (۱۹۹۹) تشریح شده است، دیدگاهی که حجم وسیعی از تعهد سیاسی و ارزش اخلاقی برتر را به دستگاه بینالمللی متشکل از دولتملتهای لیبرال و آبرومند[۲۹] منسوب میکند. بیشتر منتقدان جهانوطن رالز، علیه [قائل شدن به] چنین موقعیت والایی برای دولتملتها استدلال میکنند و فرض «مردمان» همگون را به نقد میکشند (Pogge ۲۰۰۱, ۲۰۰۲; O'Neil ۲۰۰۰; Nussbaum ۲۰۰۲ (Other Internet Resources), Barry, ۱۹۹۹).
بحث دیگری که مرتبط با این موضوع است به نقش اقلیتها در فرایند جهانیسازی میپردازد (نک: Kaldor, ۲۰۰۴). فیلسوفان علاقهمند به اخلاقیات نظم جهانی پیشنهادهای جذابی دربارۀ بدیل دولتملتها تدارک دیدهاند: واحدهای زیرملی[۳۰] و فراملی که میتوانند نقشی کاملاً متمایز از دولتملتها ایفا کنند و حتی ممکن است در صدد تکمیل آنها برآیند (برای یک خلاصۀ خوب از این بحث نک: Held ۲۰۰۳ و برای یک بازبینی جذاب از بدیلها که اخیرا منتشر شده است نک: Walzer ۲۰۰۴, chapter ۱۲). بهعلاوه، این دو رویکرد میتوانند نهایتاً به هم برسند: یک لیبرالناسیونالیسم چندفرهنگگرا و یک جهانیوطنی میانهرو که به تفاوتها احترام میگذارد، مشترکات بسیاری دارند.
ارجاعات:
[۱]. individual autonomy
[۲]. benevolent impartiality
[۳]. multiculturalism
[۴]. pluralism
[۵]. Ernst Gellner
[۶]. pure individualism
[۷]. cosmopolitanism
[۸]. B. Barber
[۹]. parochialism
[۱۰]. Charles Taylor
[۱۱]. Hilary Putnam
[۱۲]. problematic
[۱۳]. activism
[۱۴]. Seymour
[۱۵]. Herder
[۱۶]. incommensurable
[۱۷]. pluralistic
[۱۸]. pragmatic
[۱۹]. Collective Self-determination
[۲۰]. Right to Self-defense
[۲۱]. Redress Past Injustices
[۲۲]. just cause
[۲۳]. right to secede
[۲۴]. goods
[۲۵]. egalitarian
[۲۶]. globalization
[۲۷]. assimilationism
[۲۸]. Law of Peoples
[۲۹]. decent
[۳۰]. sub-national