به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا:
اخیراً رمانی در قالب طنز و با زبانی خودمانی و ساده به نام «بچههای داجسیتی» به قلم احسان عباسلو منتشر شده که با استقبال خوب مخاطبان همراه شده است. این کتاب، داستان سه جوان است که اتفاقات بامزه، تلخ و شیرینی در محله و مدرسه رقم میزنند و سپس تحتتاثیر دوستان شهید خود به جبهه میروند؛ بعد از آموزش عازم منطقه شده و در عملیاتی اسیر میشوند و در نهایت پس از امضای قطعنامه به خانه و میهن بازمیگردند. زبان روایت این اثر غیررسمی و طنز است که شاید همین عامل موجب استقبال و فروش بالای آن شده است. در ادامه گفتوگوی ما را با نویسنده «داجسیتی» میخوانید.
- کتاب شما دو فصل «روزی روزگاری در داجسیتی» و «روزی روزی در دوکوهه» را دربردارد که به ظاهر بسیار متفاوت از یکدیگر هستند، استنباط خودتان از تقسیمبندیهای ممکن برای این رمان چیست؟
این رمان را هم می شود در زمره داستانهای دفاع مقدس دید چون اصلیترین موضوع داستان به آن بخش از رمان باز میگردد و در عین حال حجم قابل توجه از داستان هم به طور مستقیم در دوران جنگ روایت میشود، پس یک رمان دفاع مقدس است. همچنین یک رمان رئالیستی شخصیتمحور است که البته حول بیش از یک شخصیت میچرخد. به عبارتی شخصیتهای تاثیرگذار داستان کم نیستند. از سه شخصیت محوری یعنی اصغر و مکری و راوی گرفته تا محمد احمد اینا، عظیم یکی، داش غلام، برزو و بقیه.هر کدام احساس و مضمون خاص خودشان را وارد داستان میکنند. البته نکته جالب که نوعی کار تکنیکی و ایده فنی حساب میشود این است که شخصیت اصلی داستان اصلاً نام ندارد. راوی برخلاف اینکه ذهنیت یک قهرمان سینمایی را از خود نشان میدهد اما در نهایت هیچ نامی به خود نمیبیند. این واقعیت برخی آدمهاست که با وجود انجام کارهای بزرگ نامی از خود برجای نگذاشتهاند. سومین تقسیمبندی میتواند بر اساس طنز داستان باشد که آن را در زمره داستانهای طنز قرار میدهد. پس با توجه به نگاه ما، میتوان این اثر را یک رمان دفاع مقدسی طنز شخصیتمحور دانست.
- وجه تسمیه کتاب چه بوده است؟
نام داستان اقتضای سنی شخصیتها و تعلق خاطر آنهاست. هم دلمشغولیهای جوانان آن روزهای اواخر دهه ۵۰ و اوایل دهه ۶۰ را نشان میدهد که معمولاً آکنده از عشق فیلم و سینما و نام بازیگران بود و هم از طرفی رسم شیطنتهای بچههای آن زمان را نشان میدهد که برای محلهها اسم میگذاشتند و برای تکتک بچههای محل نیز و هر کدام اسمهای طنز خاص خودشان را داشتند. این گونه اسامی یک نوع حس نوستالژیک هم به یدک میکشند چرا که دیگر در شهرهای بزرگ شاهد چیزی به اسم محله نیستیم در حالی که در گذشته، محلهها نوعی تقسیمبندی اصلی در این شهرها به حساب میآمدند. این دسته اسامی نوعی تعلق خاطر به گذشته هستند که میتوانند یادآور و زندهکننده بسیاری خاطرات باشند.
- این پیرنگ گذر از دوران مدرسه تا جبهه مبنای خاصی دارد؟
این رسم و حادثه، معمول همان روزها بود. کلیّت سرگذشت داستان یعنی مدرسه و جبهه و رفت و آمدهای میان این دو، معمولیترین سرگذشت جوانان آن دوران را شکل میداد. کم نبودند بچههایی که مدام بین مدرسه و جبهه در تردد بودند اما از نگاه تخصصیتر و داستانی، داستان نوعی کهنالگوست و تغییرات شخصیتی در طول سفر قهرمانی این سه شخصیت قابل مشاهده است. بزرگترین تغییر شاید نام محله است که بچههای داجسیتی در انتها، بچههای کوچه شهید محمدی میشوند. این تغییر نوعی تحول اجتماعی خاص آن ایام را نیز منعکس میکند یعنی تغییر از رویکرد و الگوهای هالیوودی غربی به افرادی انقلابی اما در عین حال تحول شخصیتی این سه شخصیت و بهویژه راوی داستان را نشان می دهد که حالا دیگر به بلوغ خاصی رسیده است.
- چرا زبان طنز را برای داستان انتخاب کردید؟ آن هم در مواجهه با مضامین تلخی همچون اسارت؟
تمام متون تابع دو کارکرد علیم و لذت هستند که این را هوراس در کتاب «فن شعر» خودش گفته است. زمانی تعلیم اولین رویکرد نویسندگان ایرانی در داستانها بود و تعلیم بود که روشنگری و بیداری را در دستور کار داشت و با روشن کردن اذهان عموم به تحرکات اجتماعی و در نهایت انقلاب رسید؛ اما در چند دهه اخیر این جنبه به حدی اشباع شده که مخاطب دارد آن را پس میزند. ادبیات همواره به دنبال برهم زدن نرمها و قواعد مرسوم است، بنابراین گرایش به سمت لذت این روزها بیش از پیش احساس میشود. شمار فیلمهای طنز در سالیان اخیر نشاندهنده همین مهم است. در این میان خواهش و خواسته مخاطب را نیز نمیشود نادیده گرفت. مخاطب هم از تعلیم مستقیم و شعارهای بلند خسته شده است. از طرف دیگر فاصله گرفتن مردم از مطالعه و کتابخوانی، هر نویسندهای را به فکر میاندازد تا بهانهای برای جلب و جذب مخاطب پیدا کند که طنز و خنده ابزاری بسیار موثر و مفید برای جذب مخاطب هستند. مخاطب امروز به اندازه کافی دارد در مدرسه و مسجد و مکانهای دیگر آموزش میبیند و مکانی برای تفریح و خنده هم نیاز دارد؛ حتی برای آموزش هم ما نیازمند انرژی و آمادگی ذهنی و روحی هستیم. جدای از اینها برخی حرفها هستند که وقتی در قالب طنز زده می شوند راحتتر بیان میشوند و بیشتر به دل مینشینند. برقراری رابطه با مخاطب، شرط اول حرف زدن است بهویژه برای کسی که حس میکند حرفی برای گفتن دارد و دنبال گوشی برای شنیدن میگردد. فضای مجازی هم به سبب شکل تفننی که دارد گوی را در رقابت با کتاب ربوده و کتاب بهسختی میتواند مخاطب را به سمت خود بکشد که طنز آهنربای خوبی برای این کار است.
- آیا انتخاب لحن و زبان غیررسمی برای روایت هم تابع همین نظر بوده است؟
برخی اعتقاد دارند زبان و لحن باید در همه حال حتماً رسمی و استاندارد باشد اما من همیشه نظر متفاوتی داشتهام. اول اینکه ادبیات هیچ قاعده و قانونی ندارد. اگر قانون و قاعدهای وجود داشت با یادگیری آن، همه داستاننویس میشدند. ادبیات یک فرمول میشد و تمام. اینکه همه داستاننویس نیستند به این دلیل است که ادبیات مدام حرکت میکند و تنها عدهای میتوانند با جریان آن همراه شوند. این همراهی یعنی انعطاف در زمان و مکان لازم و شامل زبان و لحن هم میشود. ماندگی عامل فساد هنر و حتی داستان است. خصیصه ذاتی ادبیات و بهویژه داستان رسیدن به فرم جدید در هر نقطه از مسیر حرکت خود است. مضامین همان طور که فرمالیستها میگویند شاید تکراری باشد اما فرم است که تغییر میکند و باید که این اتفاق رخ دهد مانند خانهای که ظاهر و نمای آن مشتری را مایل به خرید آن میکند، فرم است که خواننده را به سوی اثر میکشاند. درکل برای جلب و جذب مخاطب آن هم در شرایط فعلی و رقابت با جهان مجازی، نوعی عشق در نگاه اول لازم است. اکنون شاهد حضور نسلهای مختلفی در جوامع هستیم و هر نسل زبان خاص خود را دارد. شما نمیتوانید با همه به یک زبان سخن بگویید و چنین ایدهای به مثابه نابودی تلاش شما در برقراری رابطه است. از سوی دیگر همیشه داستان است که کیفیت خودش را تعیین میکند و نه قواعد بیرونی و فضای داستان، موقعیت داستان، شخصیتها، حس داستان و موضوع آن و عوامل دیگر از جمله مخاطب بر زبان رمان تاثیر میگذارند و شما حس میکنید هیچ لحن و زبانی غیر از یک لحن و زبان خاص نمیتواند آنچه لازم است را به طور باید و شاید بگوید و با هیچ خطکش و متر و شاقولی نمیشود داستان نوشت و داستاننویس شد. «ناتور دشت» در زمره بهترین رمانهای قرن بیستم جای گرفته و جالب اینکه دومین اثر تدریس شده در مدارس ایالات متحده است. زبان این اثر یک زبان خودمانی است و غیررسمی پس میتوان داستانی را با زبان غیررسمی نوشت و موفق نیز بود. جالب اینکه با توجه به استقبال از این رمان در ایران خودمان، اگر از میان همین ۱۰ رمان یک نظرسنجی شود «ناتور دشت» شاید مقام اول را در بین مخاطبان ایرانی پیدا کند. از طرفی در همین جریان برقراری و ایجاد طنز، احساس کردم که لحن خودمانی بهتر جواب میدهد. در این داستان یا داستانهایی با این لحن، مخاطب حس میکند راوی دارد با او از دل و از روی دوستی حرف میزند و همین امر رابطه میان این دو را قویتر میکند. حرف دل گاه سادگی و صداقت خاصی را میطلبد که در لحنی صادقانه و خودمانی فقط درمیآید.
- گاه در اثر با دلگرفتگیها و صحنههای تراژیکی مواجه هستیم که فضای طنز را عوض می کنند. این حس اندوه و تراژدی تابع ایده خاصی بوده است؟
بله این نکتهای بسیار مهم و قابل تأمل است. جنبههای تراژیک کار را به هیچ وجه نباید از چشم دور داشت. دو دلیل برای این کار وجود دارد یکی اینکه خواننده باید برای رسیدن به احساس طنز آمادگی درونی لازم را پیدا کند تا میزان و درجه طنز برایش محسوس باشد بنابراین به کمی تراژدی نیاز پیدا میکنیم تا مدام خواننده در حس های مختلف قرار بگیرد و حس طنز برایش ملموس شود. دوم اینکه تجربه جبهه و جنگ به واقع یک تجربه تلخ و شیرین بوده و ملغمهای از شادیها و غمها، از دوستیها و از هم دورشدنها و همدیگر را از دست دادنهاست؛ پس در فضای جبهه نمیشود این دو حس را از هم جدا کرد.
- آیا این داستان برگرفته از تجربه زیستی خودتان است؟
من در خصوص تجربه یک نظریه دارم و آن را تقسیم به دو نوع تجربه زیستی مشهود و تجربه زیستی نامشهود میکنم. تجربه زیستی مشهود آن تجربهای است که همیشه در پیش چشم شماست یا در یاد و ذهنتان و شما نسبت به آن هشیاری دارید و گاه در موقع لازم مستقیم به سراغ آن رفته و از آن بهره میگیرید. ما داستان را میتوانیم بر اساس همین نوع تجارب عینی و واقعی یعنی همین تجربه زیستی مشهود خودمان روی کاغذ بیاوریم، کاری که در داستاننویسی مرسوم است و چیز جدیدی هم نیست؛ اما نوعی تجربه زیستی هم داریم که نامشهود است و در ناخوداگاه ما مینشیند و در پارهای اوقات به طور ناخودآگاه خودش را بروز و نمود میدهد، گاه در تصور و گاه در تخیل ما؛ یعنی شما متوجه نیستید که کنش یا واکنش شما تابع یک تجربه قبلی است که خودتان داشتهاید. در داستاننویسی گاه ما صحنههایی را خلق میکنیم که در اصل به شکلی در گذشته ما اتفاق افتادهاند فقط ما آنها را منتسب به افراد دیگری میکنیم یا چیزهایی به آن افزوده و یا از آن کم میکنیم. البته منظور من در اینجا آن چیزی نیست که در قالب روانشناسی به آن فرافکنی میگویند. نگاه من کاملاً ادبیاتی است و بر اساس یک نظریه ادبی دارم حرف میزنم که میتواند فصل مشترکی با روانشناسی نیز داشته باشد اما منظری کاملاً تئوریک در حوزه ادبیات دارد. در این اثر هر دو نوع تجربه وجود دارند، گذشتهای عینی و واقعی که تجربه مشهود من بودهاند و گذشتهای که حاصل تجربه نامشهود من بوده و البته در مواردی هم تخیل به کمک آمده تا در خلق فضای طنز کمک کند.
- با توجه به زبان انتخاب شده، دامنه مخاطبان چگونه تعیین میشوند؟ چون گویا این زبان برای نسل جوان و نوجوان مطلوبتر و مورد پسندتر باشد.
واقعیت این است که زمانی قرار بود این اثر برای گروه سنی نوجوانان باشد البته من داستان را برای همه سنین نوشتم اما چون شخصیتها نوجوان بودند و شیطنتها بیشتر به آن گروه سنی میخورد برخی از دوستان صاحب قلم پیشنهاد داشتند کار در گروه نوجوان چاپ شود حتی مدتی در همان گروه قرار گرفت و به اقتضای گروه هدف هم اسم آن را به سه قهرمان تغییر دادم چون عباراتی از این دست برای نوجوانان جذابتر است. بعد دیدم قسمت های دوم و انتهایی اثر برای گروه سنی نوجوان چندان تناسبی پیدا نمیکند و از سویی مخاطب بزرگسال هم تجارب نوجوانی خودش را داشته و گاه در قالب یک حس نوستالژیک به سراغ گذشته خودش میرود و از آن لذت میبرد. پس در نهایت قرار شد کتاب در گروه سنی بزرگسال چاپ شود و فکر می کنم همه گروه های سنی حتی بزرگسالان هم میتوانند با آن رابطه برقرار کنند. فراموش هم نشود که بزرگسالان امروز ما همان نوجوانان آن روزهای این داستان هستند.
- در این زمینه بازخوردی هم از مخاطبان داشتید؟
بله، چند بزرگسالی که داستان را خواندند تعریف خوبی از آن داشتند و همین امر مهر تائیدی بر تصمیم من بود. با توجه به شمار دوستانی که اثر را خواندهاند به نظر جزو پرفروشترین کتابهای حوزه طنز هم بوده است. این کتاب میتواند برای اوقات فراغت نوجوانان و جوانان، بهویژه در ایام سال نوی پیش رو، جالب توجه باشد.
«بچههای داج سیتی» در ۳۱۶ صفحه از سوی انتشارات سوره مهر راهی بازار کتاب شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «اسلحههای بابام فرق داشتن بستگی داشت با کی چقدر دشمن باشه؛ پنیسیلین مخوفترین سلاحش بود؛ بهخصوص پنیسیلین یک میلیون و دویست هزار تا دشمن در تیررس قرار میگرفت چشمهاش برق میزد. انگار نوعی حس غریزی تو وجودش زنده میشد که میتونستی اون رو در لبخندی که روی لبش مینشست حس کنی. میرفت بین سرنگها اون نوک پهنه رو انتخاب میکرد که سوزنش به هزار زحمت میرفت تو و این قدر آروم هم سوزن رو وارد میکرد و فشار میداد که اگه کل دریاچه خزر رو خالی میکردی تو کویر لوت زودتر از آمپوله خالی میشد. بعد هم یواشیواش سوزن رو میکشید بیرون و مواظب بود مبادا یک قطره هم هدر بره…»
نظر شما