به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ حمید پارسانیا در نشست تأملاتی پیرامون فلسفه و علوم انسانی که در پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی برگزار شد با موضوع «متافیزیک علوم اجتماعی مدرن» به سخنرانی پرداخت.
پارسانیا با اشاره به معنای علم در یونان باستان و جهان اسلام گفت: به لحاظ تاریخی علم در یونان و جهان اسلام علیرغم اختلافاتی که داشتند دارای معنایی عام یعنی فیلاسوفیا بود. این علم بر اساس مدلی از عقلانیت، تصویری از جهان و انسان شکل می گرفت و به تناسب خود و بر اساس موضوع، تقسیم بندی هایی داشت. موضوع به دو بخش تقسیم می شد؛ موضوع یا با اراده انسان ایجاد می شد و یا مستقل از آن. اگر علم، به موضوعات مستقل از اراده انسان می پرداخت علم یا فلسفه یا حکمت نظری نام می گرفت و اگر به موضوعاتی می پرداخت که با اراده انسان ایجاد می شد علم یا فلسفه یا حکمت عملی نام می گرفت.
عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی ادامه داد: فارابی به حکمت عملی علم انسانی نیز می گوید. حکمت نظری هم اقسامی داشت؛ یا موضوع حرکت و تغییر داشته و به تبع آن ماده داشت و مقدار نیز داشت که به آنها علوم طبیعی می گفتند و یا ماده نداشت و مقدار داشت که علوم ریاضی نام می گرفت. اگر موضوع نه ماده داشت و نه مقدار و به احکام موجود را از آن جهت که موجود است، می پرداخت، فلسفه به معنای خاص نامیده می شد و امروز که حرف از فلسفه می زنیم این معنا به ذهن متبادر می شود.
وی با بیان اینکه یکی از اسامی فلسفه متافیزیک بود، گفت: چون فلسفه راجع به موجود با قید طبیعی یا ریاضی بحث نمی کند، فراسوی این قیدها بحث می کند. لذا ماورای اینهاست و محیط بر اینهاست. لذا حکم متافیزیکی همه موجودات را دربرمی گیرد، چه موجودات ریاضی و چه موجودات طبیعی و چه موجوداتی که با اراده انسانی ایجاد می شوند. اینها از این جهت که موجودند تحت احکام فلسفه به معناس خاص هستند. احکام متافیزیک مرز جزئی ندارد. به همین دلیل به متافیزیک علم کلی هم گفته می شد و به بقیه علوم علم جزئی گفته می شد.
وی افزود: در آن زمان می شد گفت که همه علوم متافیزیک دارند. اصول موضوعه خود را از علوم دیگر می گیرند، از جمله علمی که ناگزیرند تا اصول موضوعه خود را از آن بگیرند متافیزیک است چرا که اصل وجود موضوع خودشان باید در آنجا بحث می شد. این نسبتی بود که بین متافیزیک با بقیه علوم در چنین تفسیری از علم و عالم و معلوم به رسمیت شناخته می شد. علم یک وصفی بود که انسان با آن عالم را می شناخت، معلوم همه موجودات بودند و علم طریقیت داشت و نه موضوعیت. هیچ کس نیز معتقد نبود که ما در ظرف علم بدون وساطت علم داریم جهان را می شناسیم، اما علم واقع و حقیقت را حکایت می کرد. این مبتنی بر یک نوع معرفت شناسی و انسان شناسی بود که معتقد بود انسان می تواند بشناسد. توجه داشتند که در علم هم انسان نقش دارد و هم معرفت انسان و هم معلوم. اما این معرفت حجاب جهان نبود، چراغ جهان بود.
پارسانیا ادامه داد: به لحاظ واقع اینگونه نیست که عالمان در طول تاریخ مذعن باشند که متافیزیک دارند. به جایی می رسیم که متافیزیک را مهمل می دانند و یا آن را علم نمی دانند و یا متافیزیک را به حوزه مادون علم و ابژه علم بازمی گردانند. آن را به امری از انسانیات برمی گردانند. به مقطعی می رسیم که حوزه ای مستقل از علم برای متافیزیک قائلند و در مقطعی هستیم که علم را مرتبط با چیزی شبیه به متافیزیک که علم نیست، یعنی مرتبط با امری که موضوع علوم انسانی است (یعنی انسانیات) مرتبط می دانند.
عضو هیئت علمی دانشگاه تهران با اشاره به سیر تاریخی جایگاه متافیزیک افزود: ادعای بنده این است که به لحاظ تاریخی گرفتار یک مسیری هستیم که دو طرف دارد که دو سوی یک واژگونگی را نشان می دهند. یک مقطعی که متافیزیک علم و ام العلوم است و به یک مقطعی می رسیم که اصلا متافیزیک انکار می شود و به دنبال آن به یک مقطعی می رسیم که دومرتبه به متافیزیک توجه می شود اما این بار متافیزیک ام العلوم نیست، علم نیست، بلکه اراده است. اراده هم نیست، بلکه محصول اراده انسان است. ما الان در این مقطع هستیم. در این مقطع قائل می شوند به اینکه علوم نیازمند به آن چیزی است که پیشینیان به آن متافیزیک می گفتند، اما آن دیگر متافیزیک و علم نیست، بلکه موضوع خود علم است. یعنی سوژه به ابژه خودش نیازمند می شود و ریشه در دل آن دارد.
پارسانیا ادامه داد: در مقطع دوم به لحاظ واقع یک متافیزیک، هستی شناسی و تفسیر خاصی می آید و در واقع هستی در این مقطع در انسانی ظاهر می شود و به زبانی ظهور می کند که دارد غایب می شود و مورد غفلت قرار می گیرد. این خودش نوعی هستی شناسی است. گریزی از مواجهه با تفسیر از هستی در صورت کلان آن نیست. در این مقطع هستی در افق جهان طبیعت محدود و معرفت به افق حسی محدود می شود. یعنی معرفت های عقلانی و وحیانی و ... انکار می شود وپوزیتویسم می آید. انسان هم با چنین معرفت و جهانی خود را می شناسد. اوج این رویکرد در نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم در حلقه وین شکل می گیرد. اینها گزاره های غیرمحسوس را مهمل و بی معنا می دانند. اما علم دارد حقیقت و جهان را با روش تجربی می شناسد. در این مقطع وجود انسان، وجودی طبیعی مثل سایر موجودات طبیعی است. شناخت انسان شناخت رفتارهای انسان است. شناخت اجتماع هم چیزی شبیه فیزیک اجتماعی است. یعنی میان علوم انسانی و علوم طبیعی تفاوتی ایجاد نمی شود.
حجت الاسلام پارسانیا با تاکید بر دولت مستعجل بودن رویکرد پوزیتویست ها اضافه کرد: جریانی دیگر که جریان قبلی را دور می زند، اینطور حس گرا نیست ولی مشکلاتی که حس گرایان ازجمله هیوم با آن مواجه شده بودند، آن ها را گرفتار کرد. نقطه عطف این ماجرا کانت است. کانت آن تردیدی که هیوم به حق در مورد معرفت حسی داشت، به همه معرفت های عقلی تعمیم داد. یعنی ما هیچ گزاره عقلی که به حمل شایع ضرورت صدق داشته باشد نداریم. لذا معرفت عقلی پیشینی و سابژکتیو و خودبنیاد و انسان بنیاد شد. ما از افق خودمان با جهان مواجه می شویم و آن را تنظیم و تنسیق می کنیم. این نخستین رویکردی نیست که به شناخت توجه دارد، اما این رویکرد شناخت را غلظتی می بخشد که یک واسطه ای برای مواجهه با عالم است که افزوده ای بر عالم دارد.
وی گفت: از دیدگاه کانت از افق حس با متن واقع مواجه می شویم. ما ذهن خود را بر عالم می اندازیم. اگر دانشی حقیقی به نام متافیزیک وجود داشت که بر سایر علوم سایه بیفکند، حالا این مفاهیم و معانی ماست که دارد بر عالم شناسی سایه می افکند. یعنی متافیزیک تبدیل می شود به معرفت شناسی. در واقع کانت دارد مرگ متافیزیک را اعلام می کند. نه اینکه امروز مُرد، متافیزیک از آغاز مرده ای بیش نبود. آن چیزی که فیلسوفان درباره شناخت جهان می گفتند و در بالا قرار می دادند، مفاهیم ذهنی خودشان بود که در درون آنها غوطه می خوردند، قبل از اینکه قوه فاهمه با عالم واقع حسی ارتباط برقرار کنند. هنوز به افق حس و تجربه نیامده بودند و اسم این مفاهیم را متافیزیک می گذاشتند. لذا از دیدگاه کانت متافیزیک از آغاز چیزی جز معرفت شناسی نبوده است.
پارسانیا در ادامه با اشاره به رویکرد نوکانتی ها به متافیزیک گفت: حادثه ای که بعد از کانت اتفاق افتاد، این است که این ذهن متعالی نسبت به امور متحرک و امور تجربی و ثابت، در نوکانتی ها به صورتی پدیده ای سیال دیده شد و تبدیل به امری تاریخی شد. آن چیزی که به اسم متافیزیک منطقا در دایره علوم نقش داشت متعلق به ذهن انسان بود و کانت اعتبار آن را نه از درون عقل نظری که از درون عقل عملی بلکه قوه حکم یعنی اراده انسان می گیرد. لذا به نظر من تولد نیچه را می توانیم در کانت ببینیم. این حاکمیت اراده بر عقل عملی و قوه عماله بر عقل نظری در کانت حضور دارد. این سازه ها و افق ذهنی انسان که دارد با آن جهان را تفسیر می کند، یک شناخت ناب نسبت به حقیقتی که بیرون از ما ایستاده و ما به آن می رسیم، نیست. بلکه چیزی که ما داریم آن را می سازیم. یعنی جهان محصول و تصویر ما از جهان، آنچنان که پوزیتویست ها می گفتند ناب و واقعی نیست. آنچه که در افق حس بیان می کنیم پیچیده شده در یک حوزه نظری است که دیگر اسم این متافیزیک نیست. این یک امر انسانی است و ثابت هم نیست و تاریخی است که با اراده انسان ساخته می شود. لذا شما در رویکرد سوم نوعی حیات مجدد چیزی نظیر متافیزیک را که پوزیتویست ها آن را انکار می کردند، می بینید اما نه با قرائت متافیزیسین ها که آن را حقیقتی عینی می دانستند که انسان به آن می رسید، بلکه چیزی است که انسان با اراده خودش ساخته است. در قرائت متافیزیسین ها انسان برای شناخت جهان باید اراده خود را کنار می گذاشت اما در اینجا انسان با اراده خود آن را ساخته است.
وی افزود: البته بحث های نوکانتی که اینگونه سوژه محور است بعدها در یک فرایندی به مرگ سوژه هم تبدیل می شود. انسان با اراده خود ساختارها و مناسباتی را می سازد که در تفسیر هویت خودش در ارتباط با این مناسبات هم دچار مشکل می شود. هویت سوژه برمیگردد به مجموعه اموری که محصول اراده او در تصویر جهان است. البته این امری که انسان دارد آن را تصویر می کند و انسانی می شود همه علوم را فرامی گیرد. یعنی این نگاه تفسیرمحور نسبت به عالم به پدیده ای به اسم انسان تمام نمی شود، طبیعت هم یکی از آن مفاهیمی است که می آید.
آن چیزی که در علوم انسانی امروز موجود است نوعی اذعان به چیزی شبیه متافیزیک است اما متافیزیک نیست. یک چیزی است که اصلا علم نیست، بلکه حوزه فرهنگ است. این اپیستمولوژی که نوعی اصالت نسبت به تاریخ داشت امر تاریخی می شود و جای خود را به چیزی نظیر جامعه شناسی معرفت می دهد. جلوتر که می آییم جای خود را به جامعه شناسی فرهنگ می دهد و جلوتر از آن به ارتباطات انسانی می دهد. لذا دانشی به نام ارتباطات امروز نقش متافیزیک پیشین را ایفا می کند. یعنی چطور می شود که این جامعه این تصویر را از عالم دارد، چون ارتباطات انسانی اش اینگونه است.
دکتر پارسانیا در بخش دیگری از سخنان خود با اشاره به اینکه علوم انسانی، امری مدرن است گفت: در این جهان اصلا علم یک مشترک لفظی شده است. علم انسانی که فارابی می گوید با علم انسانی که امروز گفته می شود معنای مشترک ندارد. فلسفه هم مشترک لفظی شده است. امروز وقتی می گوییم فلسفه سیاسی یا فلسفه اجتماعی، نه فلسفه به معنای خاص است و نه فلسفه به معنای عام، بلکه فلسفه به معنای کنتی است. فلسفه های مضاف کنونی نه متافیزیک است نه علم، نوعی عقلانیت مقابل علم است که مساله ای تاریخی است که زمانی می گفتند بدان نیاز نداریم ولی الان می گویند بدان نیازمندیم. ما فلسفه سیاسی به این معنا نداشتیم. ما اصلا علم انسانی به این معنا نداریم. اما فلسفه و علم به معنای دیگری داشته ایم. باید به تفاوت این معانی دقت شود. این مشکل جامعه ما و حوزه های علمیه ماست. ما توجه نداریم که «علم» در «حوزه های علمیه» به چه معناست. علم در حوزه علمیه به معنایی که در دبیرستان و دانشگاه به کار می رود نیست.
پارسانیا ادامه داد: آنچه که علم در وضعیت امروز پیدا می کند ریشه در یک معنایی از فلسفه دارد که این فلسفه خودش هویت علمی ندارد بلکه هویت فرهنگی و تاریخی دارد. لذا در تقسیم بندی امروز فلسفه از سنخ علم نیست، بخشی از علوم انسانی هم نیست. فلسفه از سنخ هنر و شعر است. لذا رشته فلسفه در دانشکده ادبیات و کنار دانشکده هنر گذاشته می شود. فلسفه از سنخ حقوق است یعنی محصول حیات انسانی است. فلسفه اصلا علم نیست. وقتی می گویند فلسفه سیاسی یا فلسفه اجتماعی، آن را بحث هایی می دانند که علم نیست ولی بدان نیاز داریم.
وی در پایان افزود: بعضی فلسفه سیاسی را به معنای مدرن می گیرند و بعد در فلسفه اسلامی دنبال آن می گردند. اصلا فلسفه در اینجا به آن معنا نیست. فلسفه اسلامی فقط مبادی فلسفه سیاسی، نه به معنای کنتی بلکه به معنای تاریخی خودمان را ایجاد می کند. بنده در نشستی که در مجمع عالی حکمت بود عرض کردم که انقلاب اسلامی محصول مستقیم حکمت صدرایی نیست، محصول مستقیم فقه است. یعنی حمایت از یک دانش تجویزی به نام فقه می کند که انقلاب از دل آن برمی آمد. بعد برخی دوستان اعتراض کردند که قبلا به امر سیاسی توجه داشتی و الان نداری. فلسفه در معنای مدرن به قلمرو انسانیات بازمی گردد نه علوم انسانی، اما در حوزه جهان اسلام یک علم فراسوی همه علوم است و هیچ دانش مربوط به هیچ دانش جزئی مستقیما از فلسفه گرفته نمی شود و هیچ وقت نباید چنین توقعی از فلسفه داشت اما هیچ دانش جزئی از متافیزیک بی نیاز نیست.
نظر شما