فرهنگ امروز/ ناجی سواری
مجموعه «حافظه پروانهای» متشکل از 10 داستان با نشیب و فرازهای فراوان است. خصلت روایتسازِ متنهای داستانی در پی پردهبرداشتن از رازی یا فاش کردن چیزی پنهانی نیست بلکه شخصیتهای داستانی افرادی هستند که آگاهانه و با قدرت در مقابل واقعیتی سر به شورش میگذارند که آنها را زندانی خود کرده و با این مقاومت، این شخصیتها به شخصیتهای راستین تبدیل میشوند. اصل سازنده هر اثر در این مجموعه خصلتی نظاممند دارد و باعث میشود آدمهای این مجموعه که غالب آنها زنان، دختران، مادران، دختربچهها و همسران هستند واقعی، ملموس و قابل دسترس باشند. چهره زن در «حافظه پروانهای» و حضورش در جهان داستانی خانم گسکری اثیری و استحالهیافته در مضامین اجتماعی، کهنهباورها یا پنهان در پشت نظام مردسالار جامعه نیست بلکه مستقل، فعال و دستیافتنی است.
پدیدایی معنا به میانجی نگاه زنانه
در داستان «گریز» قهرمان داستان از همان ابتدا نگاهش را بر جزییات مکانی که در آن حضور دارد، متمرکز میکند: «هنوز پای راستش را از کفش بیرون نیاورده بود که روی پادری دیدش، یک نخ سفیدِ نازک و بلند.» این همان نگاه آشنای زن در ضبط رابطه بین هنجارها و ناهنجاریها و جزییات کوچکی است که در کنار هم به ساخته شدن مکان راویت کمک میکنند و از خلال معنابخشی به آنها در کلیتی یکپارچه به مجموعه چیدمان اشیا در کنار هم معنایی واحد و یگانه میدهد. جایی که تمامیتِ گسترده زندگی، بیمیانجی ارایه نمیشود و حضور جاری معنا در زندگی به مسالهای تبدیل میشود که از ذهن یک زن خانهدار در ربط دادن این جزییات کوچک به هم، پدیدار میشود. جادوی اثر روایی داستان که بیشباهت به فکرمشغولی زن قهرمان داستان نیست تبدیل به شکلی از عدم قطعیت میشود و خاتمه آن را با خوانشی متفاوت از طریق بازگشت به همان پلان اولیه توصیف مکان، به کمال میرساند. «پادری را انداخت جلوی در. نخ سفید روی آن نبود. خم شد و دوباره نگاه کرد. نه، انگار هیچوقت هیچ نخی به آن نچسبیده بود.» اگر داستان کوتاه والاترین شکل تبلور یک اثر هنری باشد (۱) شکوه یک نویسنده بیشک در خلق شخصیت، نمایش حالتهای فردی، درونی و ریخت بیرونی آن و تعریفی است که از کاراکتر در مجموعه اثر ارایه میدهد.
موهبت بیوزنی در رفتوبرگشتهای زمان
در داستان «خوابباز» زن داستان در همان سطور نخستین به واسطه لحن، ویژگی خاص خود را به مخاطب نمایان میکند:
«وقتی تاجی بیوقفه صدایم میزند: «دُدُخترم، بازم که دِدیر کردی؟» همه تقصیرهای عالم سوزن میشود به تنم.» داستان از زبان راوی 10 ساله با جثهای ریز و نحیف روایت میشود که بوی خواب از دهنش بیرون میریزد. با اینهمه در زمان حال داستانی رابطه تنگاتنگی بین کاراکتر داستان و کودکیهایش وجود دارد و مخاطب میتواند به سادگی اتفاقات و رویدادهایی را که در گذشته او رخ داده، باور کند. مدلی از موهبت بیوزنی در رفتوبرگشتهای زمانی و توالی رخدادها وجود دارد که در کنار باورپذیر کردن ماجرا امکان نمایش چهره آدمها، شوخطبعیها، رابطه بین آنها و بازگشتن به زمان حال داستان را میسر میسازد.
روایت خواست و اشتیاق
در داستان «معمای مریم» تمایلات درونی خالق اثر در عینیتیافتگی آرزوها آشکار میشود:
«من و مریم آرزوهای دور و درازی داشتیم اما سرنوشت در آن سوی درک ما نقشه دیگری کشیده بود. مریم مشاور تلفنی شرکتی وابسته به دادگستری بود؛ آرزو داشت وکیل بینالمللی بشود و روزی آفریقا را از نزدیک ببیند.» نسبت بین انسانها در این اثر نسبت بین خواست و اشتیاق است. فردیتی که در شخصیت فرعی داستان وجود دارد با دور شدن قهرمان از متن در روایت نمودار میشود. راوی قهرمان زندگی خود و در عین حال سازنده زنی است که در وضعیتی سست و ناپایدار از نظر شرایط بدنی و قبول سرنوشت خود که ظاهری محتوم دارد، به قهرمانی تازه در تحقق یک آرزو بدل میشود. سرشت قصهگوی نویسنده همسویی همزادپندارانهای با ادراکات حسی قهرمانهای داستان دارد و به لطف نمایش احساسات عمیق انسانی و خلق استراتژی هوشمندانه به آرزویی در ابتدای روایت عینیتی تحقق یافته در پایان میدهد:
«وقتی در را پشت سرش بستم عطر ملایمش هنوز در خانه مانده بود. پشت پنجره ایستادم و رفتنش را تماشا کردم و در حالی که بغض داشت آهسته آهسته نیشش را در گلویم فرو میکرد با خودم تکرار کردم زنده باد آرزوها.»
انداموار کردن مکان
در داستان «حافظه پروانهای» زنِ قهرمان روایت دانشجوی رشته گیاهشناسی در هند است و مکانی که این زن به آن وارد یا از آن خارج میشود به واسطه حضور انسانی او، انداموار و سرشار از مفهوم میشود. به همین دلیل انبوه ماجراهایی که در دوره اقامت این زن در خوابگاه دانشجویی، در ملاقات با استاد راهنما یا دانشجویان دیگر اتفاق میافتد، همیشه به هم پیوستهاند اما در خود فروبسته نیستند و میتوان در آنها لحظات شادی، امید، یأس، ناامیدی و سرگشتگی را در کنار هم حس کرد:
«پنجره اتاقم روزنی است رو به باغ گیاهشناسی. از اینجا ساختمان اداری دانشگاه کشاورزی در احاطه درختان سبزِ سیر پیداست. از هر شاخه و علفی گلی روییده و عصرها ساکنان خانههای اطراف را به اینجا میکشاند.»
همهچیز در این سفر زیستِ خودش را دارد و کمالش را از معنای درونی خودش پدید میآورد. خواه زنی که مسوول خوابگاه دانشجویی (نیلم) باشد یا زن استاد دانشگاه (گوپتا) که در حضور کوتاهش در داستان نقشی معناشناسانه به گفتوگوها میدهد:
«گوپتا دستش را به علامت سکوت جلو آورد و با تاکید گفت: در جلسه دفاع صحبت میکنیم. باید بدانید که در دنیای امروز فقط غذاست که اهمیت دارد. جمعیت دنیا دارد هیولاوار بزرگتر و گرسنهتر میشود. آنها باید چیزی برای خوردن داشته باشند و یادمان باشد که اداره مردم گرسنه راحتتر است.» سلسله ماجراها در این سفر از رهگذر اهمیتی که برای خوشبختی یا بدبختی مجموعهای از آدمها دارند، متمایز میشوند. نیلم بعد از آنکه نمیتواند قرضش را به دانشجوی مهمان بپردازد از صحنه روایت خارج میشود. قهرمان زن داستان با فکر ترک کردن مکانی که دیگر به آن تعلق ندارد هم خوشحال است و هم اندوهگین. با ولع به ساختمانها و جاده و درختها و آدمها نگاه میکند تا همه جزییات محیط را در ذهنش جا بدهد.
سهگانه پدر/دختر/مادر
داستان «میخچه» با شروعی ناگهانی آغاز میشود:
«زلزله که آمد پدرم پرتاب شد داخل خانه من، در سازه آخر مجتمع پردیس.»
آنچه این اثر را از آثار دیگر این مجموعه متمایز میکند سهگانه پدر/دختر/مادر است:
«پدر بیست و پنج سال داور لیگهای مسابقات داخلی فوتبال بزرگسالان بوده و میخچهها به قول خودش یادگار ربعِ قرن دویدن بیهوده بود.»
مادر زنی است بازنشسته و خانهدار که حتی در بحرانیترین شرایط زندگی (زلزله) عقیده دارد:
«آدم همه جا و همه وقت باید آراسته باشد.»
و دختر برآیند شخصیت پدر و مادر در داستان است. آنچه روایت را دوست داشتنی و قابل توجه میکند، حس همنوعدوستی کاراکتر زن قهرمان داستان و رابطه مالی او با والدین خود است. تاملات نویسنده در پرداخت معضلات جامعه از خلال ساخت شخصیت دختر بروز پیدا میکند:
«من جغرافیای سیاسی خوانده بودم و از همه محفوظات درسهای دانشگاه همینقدر به خاطر داشتم که کشورهای توسعه یافته با تهدید قطع کمکهای مالی، کشورهای در حال توسعه را در وابستگی انگلوار دنبال خودشان میکشند.» وابستگی مالی دختر به پدر و مادر بازنشسته، جوان تحصیلکرده بیکار و آرزوهایی که در مدت حیات والدین محقق نشده و به صورت عقدههایی همیشگی و ابدی تا پایان داستان ادامه پیدا میکنند به سیمای زن در این داستان چهرهای مغموم و سرخورده میدهد:
«تلویزیون روشن بود و خسارت زلزله احتمالی تهران بزرگ را برآورد میکرد. در حالی که با قوطی ویکس خالی و مداد چشمی به قدر دو بند انگشت، آن وسط معطل ایستاده بودم، حال خوشی داشتم و بیشرمانه احساس سبکی میکردم.»
بازیابی قهرمان در آینه شخصیتهای فردی
در داستان «هیولا» چهره واقعی قهرمان زن داستان به مدد خطوط چهره فردی شخصیتهای فرعی و از خلال نسبت بین آنها نمایش داده میشود؛ زیرا چهره برتر کاراکترهای این داستان فقط کسی است که تعارضاتش با توهم حسی موجودیتی نمادین یافته و در متنزاده میشود. چنین چهرهای (سیما) با علایم خارجی شرایطش، خود را در فضایی محاط میکند که لازمه آن معنایی منزوی است:
«میتوانست تمام روز زیر آفتاب تابستان و سرمای زمستان عین مجسمه در حیاط بایستد. میتوانست یک لقمه را ساعتها در دهانش نگه دارد. انگشتش را چنان داخل دماغش بچرخاند تا خون راه بیفتد و روی پیش سینهاش لخته شود. اسفنجی بود که آب را جذب میکرد و چیزی برای محیط باقی نمیگذاشت.»
رجعت به تشویشهای مزمن
در داستان «زوزه ترکه» شخصیتهای محوری دختربچهها هستند و کلاس درس، اضطراب پاسخگویی و حضور بازرس در مدرسه کنش و واکنشهای شخصیتها به ساخته شدن مکان و خلق کاراکتر قهرمان داستان کمک میکند. زمان در این داستان زمان رجعت است. رجعت به همان تشویشهایی که در بزرگسالی دختران به اشکالی تازه آنها را همراهی میکنند. رابطه بین همکلاسیها نسبت معناداری از پروسه رشد آنها و ساخته شدن خاطراتی است که هر کدامشان در آنها چهرهای منحصر به فرد و یگانه دار:
«سهیلاست با همان چشمهای پفآلود و لبخندی که فقط یک چال گونهاش را آشکار میکند. میگوید: «زیاد فرقی نکردی. همیشه احوال پرست بودم. البته خبرت همیشه توی این شهر بود و خودت نبودی.» دستش را پشتم میگذارد و میرویم به اتاقش.»
پایان در نقطه اتصال دو روایت
در داستان «پایان حقیقی یک قصه» زن قهرمان روایت، مادربزرگ است. مادربزرگی که در حیاط خانهاش یخ میزند و میمیرد. مادربزرگ جدا از روایت که به مجموعهای از بچهها میپردازد (ما قاتلان کوچک) خودش قصهگوست و در هم تنیده شدن قصهای که مادربزرگ آخر آن را از یاد میبرد با روایت اصلی داستان، مرزهای بین قصه و داستان مدرن را در محیطی امن به هم نزدیک میکند:
«پیرزن صبح تا شب انتظار میکشید کتابی جلد چرمی، تکهای نان کپکزده و بلورههای نمک روی تاقچه اتاقش، زیر دم و نا، ورم کردهاند. ساک سیاهش یکبری پشت در افتاده و خلعتی توی آن نیست، ولی کلاه پوستی مثل روباه مردهای داخلش دیده میشود.» اگرچه مادربزرگ در خانوادهای با کانونی گرم زندگی میکند اما به طرز نامحسوسی مادربزرگ را در داستان «گدا» از ساعدی تداعی میکند:
«تو ساکتون چیه آخه مادربزرگی، چرا هیچوقت بازش نمیکنین؟» داستان بیش از آنکه درباره خاطرات کودکی دختربچهها باشد درباره سیمای مادربزرگی است که قصهاش هر بار به شکلی متفاوت تمام میشود و مخاطبانش هیچوقت نفهمیدند پایان حقیقی یک قصه چه بود. پایان حقیقی یک قصه نقطه اتصال زبان قصهگوی مادربزرگ با روایتی است که راوی تعریف میکند و پایان غمانگیزی که برای او رقم میزند:
«مادربزرگ دیگر به خانه تهرانمان نیامد. هر وقت که به دیدنش میرفتیم مثل همیشه چند سکه میگذاشت کف دستمان و برایمان دعا میخواند. از او برای ما حسرتِ شنیدن قصهای مانده بود که قبلترها اگر بارها میخواستیم برایمان تعریف کند، محال بود، نه بگوید ولی بعد از آن اتفاق فاصلهای که بین ما افتاد، هیچوقت پر نشد. فاصلهای بود بین مرگ و زندگی شاید.» و گویی که با مرگ قصه روایت داستان مدرن هم در جایی تمام میشود و چیزی جز خاطراتی پراکنده از شمایل و چهرهنگاری شخصیت داستان در ذهن مخاطب باقی نمیماند.
سودای اثبات فردیت زنانه
در داستان «سوءتفاهم» قهرمان زن داستان یک انسان تنهاست:
«از وقتی مردِ همسایه خانهاش را با دیوار ریخته و درِ باز رها کرده و غیبش زده بود، روزهای چکاوک به نشخوار گذشته میگذشت. داستان با نامهای اوج میگیرد که در آن مرد همسایه که آدمی به غایت مبادی آداب و ملاحظهگر است برای چکاوک پیغام میفرستد. نامهای که جنس کاغذ، شیوه کتابت و فونت قلمش تدبیر هوشمندانهای است برای نمایش یک شخصیت فاخر در غیاب ابزارهایی چون توصیف و دیالوگ. سوءتفاهم داستانی است دو سویه. سویه نخست داستان پیکار زنی است تنها که برای اثبات فردیتش و آنچه او را به موجودی مستقل در مجموعه یک مجتمع مسکونی تبدیل میکند در حال نبرد است. سویه دیگر آن حضور زن قهرمان روایت به مثابه نماینده همه زنان جامعه است در رویارویی با مردان. آنچه سوءتفاهم را به روایتی درخور توجه و عنایت تبدیل میکند شخصیت زن داستان است که با تصویر خودش، تردیدهایش و تفکراتش و حس جنگجویی آرمانخواهانهاش همشکل، متحد و یگانه است:
«تصمیمش را گرفته بود، رابطه بیرابطه. دیگر نمیخواست مشاور بیمزد و منّت آدمهایی باشد که خانهاش را جولانگاه خودشان کرده بودند و انرژیهای منفی دعوا و اختلافهای زناشوییشان را در خانهاش جا میگذاشتند و میرفتند. کشیک میکشیدند تا از سر کار برگردد یا روزی تعطیل را در خانه بماند. همانجا مسابقه شروع میشد، هر کس که زودتر قلعه را فتح میکرد نمیگذاشت دیگری وارد شود.»
اینهمانیها در سایه تجربه دخترانگی مادرانگی و...
آدمهای مجموعه «حافظه پروانهای» آدمهای یک سرگذشت نیستند بلکه در زندگی همه ما حی و حاضرند. ظرافت نویسنده در گزینش آدمهای این مجموعه باعث میشود که ما در نهایت بتوانیم تصویری یکپارچه از همه آنها را در یک قاب گرد هم آوریم و به حضور آنها در اجزای منفرد مجموعه در پایان شکلی واحد و مجموع شده ببخشیم، زیرا ارتباطی ارگانیک و حسشدنی بین همه زنان این اثر وجود دارد. ارتباطی که از خلال تجربه دخترانگی، مادرانگی و همسر بودن ایده امکان این همانی همه این زیستها را در انسانی واحد میسر میکند. اینجاست که میتوان ادعا کرد؛ زندگی اثر ادبی میشود، به این دلیل که انسان روایت هم مولف زندگی خود میشود و هم به آن زندگی چون اثری هنری نگاه میکند و این دوگانگی تنها در یک مکان میتواند تمامیتی منسجم بیابد. تمامیتی که احتمال شکست یا پیروزی در آن مقصود اثر نیست بلکه لذتی است که از طریق همراه کردن مخاطب با ساکنان اثر داستانی به دست میآید و در داستان کوتاه به زیباترین و والاترین شکل ممکن متجلی میشود.
۱-گئورگ لوکاچ، نظریه رمان، ترجمه حسن مرتضوی.
روزنامه اعتماد
نظر شما