فرهنگ امروز/ کارل ریموند پوپر - ترجمه: میثم قهرمان
۱ تحقیقی در رابطه با علم فردگرا بیان میکند که در علم فیزیک میتوانیم بلافاصله با حدسِ مسئله آغاز کنیم. همانطور که این امکان وجود دارد که «از طریق درهایی که بازند وارد خانه شویم»، برای «خانه» یک ساختار نظریه علمی وجود دارد، به عبارت دیگر، به دلیل برخورد با مسائلی که اهمیت آنها به طور گستردهای برای همگان شناخته شده است، ساختار نظریه علمی «خانه» شکل گرفته است. محقق میتواند بر روی خواننده حساب کند (محقق میتواند انتظار داشته باشد که خواننده آشنا با پیشنیازهای رشته باشد) تا اثر جدید را درون زمینه کلی دانش علمی قرار دهد.
فیلسوف خودش را در یک وضعیت کاملاً متفاوتی قرار میدهد. او نهتنها با عمارتی نظری بلکه با انبوهی از ویرانهها نیز مواجه میشود. او نمیتواند نقطه شروع خودش را اهمیت و جایگاه مسئلهای قرار دهد که به طور گستردهای تشخیص داده شده است؛ برای اینکه اغلب تنها چیزی که به طور گستردهای شناخته میشود این نکته است که هیچ چیزی وجود ندارد. در واقع، حتی در حلقههای فلسفی اثبات کردن این موضوع رایج است که مسئله فلسفیِ اصیل و حقیقی نمیتواند به هیچ وجه وجود داشته باشد.
فیلسوفی که تمایلی ندارد خودش را به هیچ مکتب استدلالی متعهد کند یا خودش را از پذیرش وضعیت غمانگیز مباحث فلسفی رها کند، مجبور خواهد بود که از «خاستگاه» مباحث خود را آغاز و طرح کند.
۲ هرچند این کار، کار سادهای نخواهد بود. حتی قبل از اینکه ما نخستین گام را برداریم، درحالیکه باور دارم که هنوز ما چنین گامی را برنداشتهایم، به نظر میرسد که ما پیش از این بسیار دور شدهایم؛ از همه طرف صدای بلند «ایست!» را میشنویم. این صدای بلند از یکسو، صدای پوزیتیویسم (منطقی) مدرن است و از سوی دیگر، صدای فلسفه جهانبینیهای مدرن (بدون در نظر گرفتن تفاوتهای بسیار زیادی که آنها را از یکدیگر جدا میکند)، که به طور یکسان، مخالفِ فرضیههای خاصی هستند که ما به طور ضمنی در نخستین جملاتمان بیان کردیم.
این جملات و توضیحات، آشکارا حاوی یک پیام ضمنی است، بدین معنا که، جایگاه فلسفهای که در جملات فوق توضیح داده شد نشاندهنده وجود یک بیماری است و اینکه درمان، یا اصلاح، یا بازسازیِ علمی فلسفه ضروری و درعینحال امکانپذیر است.
با این وجود، این دقیقاً همان چیزی است که توسط «پوزیتیویسم» و توسط «فلسفه جهانبینیهای مدرن» تکذیب میشود. هر دوی این مکاتب به این دیدگاه معتقدند که اگر ما «علم» (در معنای علوم فردگرای گوناگون) را به معنای ساختار نظریِ قابل توجیهِ عینی در نظر بگیریم، علم فلسفی وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد. بر اساس هر یک از دو موضع «پوزیتیویسم» و «فلسفه جهانبینیهای مدرن» هیچ علمی بیرون (یا ورای) علوم فردگرا قابل تصور نیست (البته در میان آنها باید منطق گنجانده شود که معمولاً به عنوان بخشی از فلسفه در نظر گرفته میشود).
۳ پوزیتیویسم مدرن (به طور خاصتری درباره ویتگنشتاین سخن میگوییم) مسائل سنتی فلسفه را تا حدی به مثابه مسائل اصیلی در نظر میگیرد که به هیچ وجه به فلسفه تعلق ندارند (برای مثال آنها باید توسط منطق، یا ریاضیات، یا فیزیک، یا روانشناسیِ تجربی حل و فصل شوند). همچنین، پوزیتیویسم مدرن، مسائل سنتی فلسفه را تا حدی نه به مثابه مسائل اصیل بلکه به مثابه مسائل کاذب (شبه مسائل) در نظر میگیرد (تا جایی که به مسائل فلسفی نوعی مربوط میشود، مسائلی نظیر مسئله واقعیت، مسئله علیت و مسئله اراده آزاد). حتی آنها را نمیتوان به طور دقیقی به شکل قاعده در آورد و صرفاً فقدان وضوح زبانشناختی و بدفهمی آنها است که منجر به این تصور اشتباه میشود که این «مسائل» پرسشهای اصیل هستند. این دیدگاه بر این موضوع دلالت ضمنی دارد که هیچ آموزه و علم فلسفیای نمیتواند وجود داشته باشد: در جایی که هیچ پرسشی وجود ندارد، هیچ پاسخی نیز نمیتواند وجود داشته باشد. ویتگنشتاین معتقد است که «فلسفه پیکرهای از آموزهها نیست بلکه یک فعالیت است». این «فعالیتِ» فلسفیدن با رها کردن و کنار گذاشتن تمام ادعاهای فلسفی، خودش را محدود به پاک کردن و تصحیح بدفهمیها و سوءاستفادههای زبانشناختی میکند که موجب مسائل کاذب یا شبه مسائل فلسفی شدهاند که حذف این بدفهمیها و سوءاستفادهها دنبال میشود.
بر اساس این دیدگاه، هیچ نظام فلسفی نمیتواند وجود داشته باشد. حتی نظامی با خطاهای فلسفی و مسائل کاذب یا شبه مسائل نیز نمیتواند وجود داشته باشد (اگر چه به صورت نوعی و در قالب سوءاستفادههای زبانشناختیِ سنتی وجود دارند) به دلیل اینکه ما هرگز نمیتوانیم از سوءاستفادههای زبانشناختیِ جدیدی آگاه و مطلع باشیم که ممکن است روزی پدیدار شوند. در مقابل، نوعی روش فلسفیدن وجود دارد؛ روش فعالیت فلسفی. این روش شامل تأمل درباره قواعدِ کاربرد زبانشناختی است (گرامر در معنای گسترده آن)، به دلیل اینکه این قواعد به تنهایی مفهوم و معنای گزارهها و واژگانمان را مشخص میکنند.
دیدگاه پوزیتیویسم مدرن که رئوس کلی آن به طور خلاصه بیان شد، ضرورتاً متعهد به احیا و بازسازیِ فلسفه است و چنین تمایلی را از خود نشان میدهد؛ موضوعی که من در ابتدا به آن به عنوان خطای اساسیِ تمام فلسفیدنهای پیشین اشاره کردهام. همچنین این دیدگاه توضیح میدهد که چرا چنین تلاشهایی همیشه با شکست مواجه شدهاند. در واقع این توضیح را از طریق این آموزهاش ارائه میدهد که هیچ نظامی از «مسائل» فلسفی وجود ندارد، یعنی، آموزه سوء استفاده گرامری. علاوه بر این، پوزیتیویسم مدرن هرج و مرج موجود در نظامهای فلسفی را نیز توضیح میدهد.
۴ نتایج مشابهی، گرچه از مسیر به طور کامل متفاوتی، توسط فلسفه جهانبینیهای مدرن گرفته شده است (به طور ویژهتری درباره شلر، هایدگر و یاسپرس سخن میگوییم). مسلماً فلسفه جهانبینیهای مدرن مشروعیت مسائل فلسفی را تصدیق میکنند، آنها ادعاهای فلسفی خلق میکنند و فلسفه را به مثابه یک آموزه و دکترین در نظر میگیرند (اما آموزهای از نوع متفاوت با علوم توجیهپذیرِ عینی). فلسفههای مدرن تعمداً و گاهی اوقات به صراحت، درحالیکه طبیعتِ علمیِ فلسفه را انکار میکنند، کار فیلسوفان را به مثابه اعترافات فردی و جهانبینیِ سوبژکتیو در نظر میگیرند. خصیصه فردی، شهود ابتکاری و عمیق، به جای عینیت علمی یا آزمونپذیری عقلانی – انتقادی، عناصری هستند که ارزش و اهمیت پروژههای فلسفی را میسازند.
در واقع، فیلسوف باید بتواند از هر گونه تلاشی برای توجیه کردن یک آموزه پیشنهادی در مقابل اعتراضها و ایرادها خودداری کند. برخلاف دانشمند، او از طریق استدلال قانع نمیشود بلکه توسط بیان آن چه عمیقاً او را به حرکت وامیدارند است که اقناع میشود و کسانی که به تعبیر کارل یاسپرس «به تنهایی در مسیری مشابه سفر میکنند»، بسیار شبیه پوزیتیویسم مدرن، فلسفه جهانبینی نیز میتواند هرج و مرج موجود در نظامهای فلسفی را توضیح دهد؛ از نظر فلسفه جهانبینی هم نمیتواند نظام فلسفیِ قاطع و مسلمی وجود داشته باشد، یا حتی سیستم نهایی یا قاطعی از مسائل فلسفی نیز نمیتواند وجود داشته باشد، به دلیل اینکه ما هرگز نمیتوانیم از آن چه مسائل فلسفیِ جدید ممکن است روزی آشکار کنند، آگاه و مطلع باشیم.
به طریقی مشابه با پوزیتیویسم مدرن، فلسفه جهانبینیهای مدرن نیز باید متعهد به احیا و بازسازیِ فلسفه باشد و چنین تمایلی را از خود نشان میدهد؛ موضوعی که من در ابتدا به آن به عنوان خطای اساسیِ تمام فلسفیدنهای پیشین اشاره کردهام. این خطا همانا گرایش به سمت علم (فردگرا)، تلاش برای توجیهِ عینی، تلاش برای نظامی منحصراً برتر و معتبر است که نتیجه آنها پدیدههای ناسالمی است که برخی از آنها عبارتند از: فقدان متقابل فهم و مدارای مکاتب فلسفی که به ندرت دادرسیِ عادلانهای را نسبت به نظامها و جهانبینیهای دیگر انجام میدهند و دائماً از «توجیهات» عقلانی ناکافیِ نظامها و جهانبینیهای دیگر انتقاد میکنند.
۵ اگر ما بخواهیم هدفمان را از شروع کردنِ از خاستگاه تعقیب کنیم، نباید از ایرادات و مخالفتهایی که توسط پوزیتیویسم و فلسفه جهانبینی مطرح میشوند، غافل شویم. ما نباید به سادگی و بدون انتقاد، امکانِ اصلاحِ علمی فلسفه یا حتی امکانِ بحث علمی - فلسفی را فرض بگیریم.
نخستین چیزی که نیاز است تا به صورت انتقادی مورد بحث قرار گیرد، همین مسئله است که: آیا علمِ فلسفی وجود دارد؟
با این وجود، آیا این فرمولبندی مسئله پیشنهاداتی برای رهایی از ایراداتی که در بالا به آنها اشاره شد، ارائه میدهد؟ ظاهراً نه: پرسش درباره طبیعت علمی فلسفه، نه تنها مسئله علم فردگرا نیست بلکه مسئلهای فلسفی است؛ بنابراین، در ادامه امکان تجزیه و تحلیل انتقادیِ آن بحث میشود.
۶ هر چند، در این نقطه، لازم نیست که از چنین ایرادات و مخالفتهایی بترسیم. برعکس: اگر پوزیتیویسم یا فلسفه جهانبینی مسئله ما را انکار میکنند و امکان مطرح کردن آن را به لحاظ علمی رد میکنند، این موضوع به نوبه خود فرصت واکنشی انتقادی را علیهِ هر دو دیدگاه در اختیار ما قرار میدهد.
این دو دیدگاه، خواه به طور ضمنی و خواه به طور صریح، موضعی علیه طبیعت علمیِ فلسفه میگیرند. آنها به این مسئله پاسخ میدهند و پاسخ آنها منفی است (اگر چه آنها به طور صریحی آن را نمیپذیرند و از آن به مثابه یک مشکل بحث میکنند، این نکته میتواند صرفاً بدین معنا باشد که: پاسخ آنها غیر انتقادی است و اینکه آنها به سادگی تسلیم وضعیت آشفته و آنارشیک فلسفه شدهاند).
اما اگر که این دو دیدگاه پاسخ منفیشان را در رابطه با خود مسئله اعمال میکردند، آنها ضرورتاً در تناقضات و پارادوکسهایی به دام میافتادند (پارادوکسهایی از نوع پارادوکسِ دروغگو. پارادوکسهای دروغگو یکی از پارادوکسهای خودارجاع هستند. این پارادوکسها به صورتهای مختلفی قابل طرح هستند که مهمترین آن بدینصورت بیان میشود: «جمله بعدی صحیح است. جمله قبلی قبلی دروغ است». برای مثال در مورد دوم میپرسیم که آیا این گزاره راست است یا دروغ؟ اگر راست باشد، آنچه میگوید درست و مطابق با واقع است، پس درست میگوید که دروغ است، پس دروغ است، و این در حالی است که کمی پیشتر گفتیم راست است، پس این گزاره هم راست است و هم دروغ. حال اگر فرض کنیم که دروغ باشد، از آنجا که خودش هم به کذب خود اذعان میکند؛ راست است. در هر دو حالت (چه در ابتدا آن را راست درنظر بگیریم و چه دروغ) به نظر میرسد که نهایتا این گزاره هم راست است و هم دروغ.
به دلیل اینکه اگر پوزیتیویسم این تزش را برای مسئله ما مطرح و اعمال کند که: «هیچ مسئله فلسفیای وجود ندارد و در نتیجه هیچ ادعای فلسفیای نیز وجود نخواهد داشت»، این تز از آنجایی که خودش ادعایی فلسفی است، پاسخی متناقض ارائه میدهد، همچنین، آن وجود مسئلهای فلسفی (مسئله ما) را تصدیق میکند. بنابراین، پوزیتیویسم باید هوشیارتر نسبت به این مسئله برخورد کند (به ویژه در خصوص حمله نکردن به صورتبندیِ مسئله ما).
به طریقی مشابه، فلسفه جهانبینی، اگر که قرار است موضعی علیه صورتبندی مسئله ما بگیرد، بنابراین، در دام تضادهایی گیر افتاده است. زیرا که آن صرفاً تز خودش را، یعنی اینکه فلسفه هیچ گزارههای (توجیهپذیر) علمی بیان نمیکند، به عنوان یک گزاره (توجیهپذیر) علمی در نظر میگیرد و علیه ما به کار میگیرد. هر چند، در این مورد، این گزاره ضد و نقیض خواهد بود (از آنجایی که آن خودش گزارهای «فلسفی» است). اما اگر که فلسفه جهانبینی گزاره فوق را به عنوان گزارهای علمی در نظر نگیرد بلکه به عنوان تعهدی به جهانبینی لحاظ کند، در این صورت نمیتواند مخالف صورتبندیمان از مسئله باشد؛ به دلیل اینکه آن گاه ما نیز میتوانیم گزارهای مخالف (نه ضد و نقیض) بیان کنیم مبنی بر اینکه گزارههای علمی – فلسفی میتوانند وجود داشته باشند (و گفتوگو و تبادل افکار).
(ظاهراٌ در اینجا ما با یکی از تناقضات کلاسیک برخورد میکنیم که روابط منطقی نزدیکی را میان شکگرایی و عرفان آشکار میکند؛ در ارتباط با بحث ما، میان پوزیتیویسم و فلسفه جهانبینی. گفته میشود، این تناقض را سقراط باید درک کرده باشد، هنگامی که او از این جملهها پیروی میکند: «من میدانم که من هیچ چیزی نمیدانم»، «من چیز کمی درباره آن میدانم»).
این اظهارات نباید به ویژه به مثابه گزارههایی در باب تخریب شخصیت در نظر گرفته شوند، آنها تنها علاقهمند هستند به نشان دادن این نکته که هیچ ایرادات جدیای نمیتواند علیه چنین صورتبندی مسئلهای گرفته شود: آیا علم فلسفی وجود دارد؟ با این وجود آیا این مسئله شایستگی توجه جدی را دارد؟
۷ ما این ملاحظات مقدماتی را در چنین حجم وسیعی برای بیان این نکته نگفتهایم که معتقد نیستیم این مسئله شایستگیِ بیشترین توجه را از سوی ما ندارد. توجه به این موضوع میتواند به عنوان راهحلی ویژه برای مسائل اساسیِ فلسفه در نظر گرفته شود. حتی صورتبندی این مسئله فهم و درک خاصی را در پی خواهد داشت (البته به صورت موقت و نه کاملاً دقیق اما گویا): ما در مقابل خودمان حوزهای (حوزه علوم فردگرا) داریم که ماهیت علمیِ آن باید به عنوان ماهیتی غیرقابل انکار در نظر گرفته شود. حوزه دومی نیز وجود دارد (فلسفه) که ماهیت علمی آن باید به عنوان موضوعی حل و فصل نشده در نظر گرفته شود.
ما میتوانیم این مسئله را به صورت زیر مطرح کنیم: در کجای حوزه فلسفی (به عنوان حوزهای که ماهیت علمی آن حل و فصل نشده است) ما باید ناحیهای میان علم و جهانبینی (یا میان علم و سوءاستفادههای زبانشناختی) ترسیم کنیم؟ آیا باید ما آن را به گونهای ترسیم کنیم که تمام حوزه دوم (فلسفه) در خارج از این ناحیه قرار بگیرد، یا باید دومی (فلسفه) را به مثابه یک کل درون علم جای دهیم؟
اگر ما بخواهیم که این مسئله را به صورت علمی بررسی کنیم، این تصور باید اندکی تغییر کند: ما باید حوزه سومی را معرفی کنیم (یعنی حوزهای ورای یا میان این دو حوزه)، به عبارت دیگر، حوزهای که درون آن، این بررسی و تحقیق هدایت و انجام خواهد شد. این نکته باید فرض شود (حداقل برای زمانی که ما مسئله را صورتبندی کردیم) که این حوزه از یکسو علمی است و از سوی دیگر فلسفی. به طریقی، این فرض بر روی مرز حوزهای که مفروض گرفته میشود که علمی است، قرار میگیرد و نیز بر روی مرز حوزه فلسفی جای میگیرد که ماهیت علمی آن مورد تردید است.به بیان دقیقتر، وظیفه حوزه سوم باید بررسی مرزهای میان حوزههای اول و دوم باشد، به منظور تعیین جایی که در آن مرزهای علم کشیده میشوند.ما این حوزه تحقیق فلسفی را که فرض گرفته میشود که علمی است، حوزه نظریه دانش مینامیم.
علاوه بر این، باید این موضوع نیز مشخص و معلوم شود که حوزه فلسفیای بیرون از علم هم وجود دارد، ما این حوزه را «متافیزیک» مینامیم (بدون در نظر گرفتن اینکه آیا ما قصد داریم آن را منفی (همان گونه که پوزیتیویسم انجام میدهد) یا مثبت (همانگونه که فلسفه جهانبینی انجام میدهد) جلوه دهیم). بر اساس این برداشت، اکنون ما میتوانیم مسئلهمان را صورتبندی کنیم: «آیا علم فلسفی وجود دارد؟»، «مرز میان علم و متافیزیک کجاست؟» متناوباً در صورتبندیای که به طور کاملی به برداشت شهودی ما تقلیل نمییابد، ما میتوانیم بپرسیم که: آیا معیاری وجود دارد که به ما اجازه دهد تا اظهارات متافیزیکی و علمی را از یکدیگر تشخیص دهیم؟
اگر ما چنین معیاری را «معیار تحدید یا تمایز» بنامیم و اگر ما پرسش درباره معیار تحدید را «مسئله تحدید» بنامیم، میتوانیم بگوییم که: پرسشِ «آیا علم فلسفی وجود دارد؟» منجر به صورتبندی و طرح «مسئله تحدید» به عنوان کلیترین مسئله فلسفی میشود.
منبع: سازندگی
نظر شما