فرهنگ امروز/محمد آقابیگی کلاکی[1]
خلاصهی قسمتهای گذشته:
در قسمتهای گذشتهی این گفتار ضمن طرح مسئله در باب علوم اجتماعی اسلامی و امکان طرح آن که در ذیل اشارهای به تاریخچهای از روابط علم و دین در جهان اسلام به انجام رسید، به بررسی رویکردهای مختلفی که به علم وجود دارد، پرداخته و علم را در روایتهای پوزیتیویستی، ابطالگرایانه و نگرشهای ساختاری یا سیستماتیک چون نظریهی تامس کوهن در اثر معروفش یعنی «ساختار انقلابهای علمی» مورد مطالعه قرار داده و نقدهای وارده بر آنها را برشمردیم. در آنجا همچنین سخن از تحول نگرش به علم در غرب از علم به مثابهی حقیقت تا علم به مثابهی فرهنگ به میان آمده و عنوان شد که در نتیجهی تحولات معرفتشناختی و روششناختی و مطالعات فلسفی، جامعهشناختی و تاریخی در علم شکوه و عظمت بنای علم به عنوان معرفت حقیقی و خدشهناپذیر فرو ریخته و معیاریت آن مورد چون و چرا قرار گرفته است و علم به مثابهی سایر امور اجتماعی و فرهنگی، متأثر از ارزشهای اجتماعی بازشناخته میشود.
در ادامه به بررسی چالش فراغت ارزشی مورد ادعای علوم اجتماعی مدرن پرداخته و ضمن رد آن در یک نگاه تحلیلگرانه یکی از ابعاد تأثیرپذیری علم و به ویژه علوم اجتماعی از ارزشهای اجتماعی را تحت عنوان «چگونگي شكلگيري موضوعات علم تحت تأثير نظام انگيزههاي اجتماعي» مورد بررسی و مداقه قرار دادیم. در آنجا عنوان شد که علم به عنوان پاسخگوی خواستههای بشری و مجموعهي اطلاعات كاربردي براي رفع نيازمنديهاي انسان در چارچوب یک نظام اعتقادی، معطوف به هدفي است كه در آن نظام براي انسان تعریف شده است. از آنجایی كه اهداف انسان در جهانبينيهاي مختلف، متفاوت است و به تبع آن نظام نيازهاي انسان متفاوت بوده و اولويتبنديهاي مختلفي از نيازهاي انساني را به همراه دارد، علم در چارچوب هر جهانبينی (که بر یک نظام اجتماعی، فرهنگی حاکم است و یا در بین جهانبینیهای موجود دارای سلطه و برتری بوده و تعینبخش گرایشها و رفتارهای فردی و اجتماعی میباشد) «معطوف به هدف و آرمان اجتماعی خاص» و در نتیجه متضمن یک «جهت» ميباشد.
بر اين اساس ميتوان به اين نتيجه رسيد كه وجههي «ايجادي بودن علم» بر وجههي «كاشف بودن» آن غلبه دارد. این غلبه از آن جهت است که انسان براي تأمين اهداف و اغراض خاصي آن را تولید و ايجاد ميكند.
همچنین با اشاره به مبانی فلسفی مؤثر بر علم و پیوند علم با معرفتشناسی، هستیشناسی و انسانشناسی عنوان شد همان گونه كه نظام فكري، مكتب اعتقادي، پارادايم و جهانبيني حاكم بر جامعه تعيينكنندهي نظام نيازمنديهاي فعال جامعه به عنوان مسائل و پرسشهاي توليد علم است و موضوعات مورد بررسی علم را تعیین میکند، همان عوامل در تعيين مباني و اصول انديشهي علمي و تدوين و توليد مفاهيم و نظريههاي علمي مؤثر واقع شده و تفسيري از انسان و هستي را طلب ميكنند كه در چارچوب و منطبق بر آن نظام كلي باشد. به عبارت دیگر شناخت جزئیات عالم بر اساس معرفتی از کل عالم یا تصوری از آن ممکن میشود. از اين روي مفاهيم و نظريهها و به طور كلي محتواي علم از اين منظر نيز جهتدار است و نميتوان آن را خنثي پنداشت.
بنابراين به صورت خلاصه ميتوان گفت كه اولاً از يك سوي معرفتشناسي در تعريف ابزارها و متدولوژي علوم مؤثر است و از سوي ديگر در تعريف هستیشناسي و انسانشناسي از شأنی اساسي برخوردار است، ثانياً مفاهيم و مقولات و نظريههايي كه از سوی انديشمندان و عالمان طرح و توليد شده را به كار ميگيرند و در چارچوب انسانشناسي و هستيشناسي تنقيح ميشوند.
در نتیجه مطابق با این تعریف از علم، امکان نظری تعریف علم به مثابهی عنصری فرهنگی، در همهی نظامهای فرهنگی و اجتماعی قابل تصور است، چیزی که در قالب دانشهای سنتی در تمام جوامع پیشامدرن مسبوق به سابقه بوده است. همچنین میتوان نتیجه گرفت که تولید علمی متفاوت از علم مدرن در عصر حاضر، مسئلهای است که در ارتباط با فرآیندهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی موجود در جهان امروز و به ویژه فرآیند جهانی شدن به مثابهی فرآیند و به عبارت بهتر پروژهای در جهت بسط استیلای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی غرب قابل بررسی است. وقوع تولید علم غیرغربی، منوط به توانایی یک نظام فرهنگی و اجتماعی در شناخت و غیریتسازی از غرب از یک سو و توافق اجتماعی و به ویژه نخبگانی بر آن (در بعد نظری) و توانایی مقاومت در برابر فرهنگ ادغامگر غربی و اتخاذ مسیری متفاوت از آنچه غرب و تمدن غربی طی میکند (در بعد عملی)، میباشد.
در ادامهی بحث در این قسمت جهتگیری علوم اجتماعی مدرن مبتنی بر چارچوب طرحشده در اینجا مورد بررسی قرار گرفته و در ادامه در انطباق با جهتگیریهای اجتماعی دین اسلام و اهداف و آرمانهای آن که در قسمت آینده به آن پرداخته خواهد شد، سرچشمههای تعارض میان این دو و در نتیجه فقدان کارآمدی و بحرانزایی علوم اجتماعی مدرن برای جامعهی اسلامی مورد بحث و بررسی قرار خواهد گرفت.
علم اجتماعی مدرن، بر بنا و در خدمت مدرنیته
براي تحليلي صحيح از چيستي و ماهیت علوم اجتماعي مدرن، مبادي تعريفي آن را در چارچوب ارائهشده مورد بررسي قرار داده و ابعاد جهتداري آن را مورد مداقه قرار خواهيم داد.
بنای معرفتشناسی غرب مدرن که با تردید در آموزههای کلیسای مسیحی آغاز شده، بر دو پایه استوار شده است، یکی راسيوناليسم كه به عقلگرايي ترجمه ميشود و مدعي تبيين عقلاني انسان و جهان است و اصالت شناخت را در شناخت عقلاني منحصر ميداند. راسيوناليسم عقلگرايي جديدي بود كه در نخستين گام، بر حوزهي معرفتي انسان مدرن تسلط يافت. مركز ثقل اين جريان به مدار مفاهيم كلي بود كه در حوزهي دانش حصولي مطرح ميشدند.[2] خصوصيت اصلي تفكر عقلي در قبل از رنسانس و از آن جمله در دنياي اسلام اين بود كه به افقهاي متعالي وجود و معرفت روي داشت و عقل پيامآور و حجت دروني خداوند بود و خود به اثبات معرفتهاي فراعقلي ميپرداخت، به اجمال از مراتبي خبر ميداد كه به علو و برتري آن مراتب آگاه بود. در واقع عقل ناتواني و عجز خود را در وصول به كُنه آن مراتب نيز به برهان در مييافت. (همان)
در مقابل بعد از رنسانس، خصوصيت بارز عقلگرايي، انكار هر نوع معرفتي فراعقلي و نفي و ترديد كردن در ابعادي از هستي است كه فراتر از افق ادراك عقلي انسان ميباشند. فلسفهي دكارت با ترديد و شك در همه چيز آغاز ميشود و با تفسيري عقلاني از جهان پايان ميپذيرد. اوج تفسیر عقلانی از هستی و نیز پایان آن در اندیشهی هگل رخ مینماید آنجا که عنوان میشود: آنچه انديشيدني نيست وجود ندارد و هرچه كه هست، ميتواند براي فكر روشن شود.[3]
جریان دوم معرفتشناسی مؤثر بر مدرنیته و رشد آن جریان حسگرایی است که اگرچه سابقهای طولانی در تاریخ بشری دارد، اما مبدع نوین آن فرانسیس بیکن است. بیکن بر این گمان بود که شناخت علمی صحیح با رعایت جدول استقرا به انجام میرسد و انسان با این شیوه همهی مرزهای ناشناختهی جهان را به تدریج میگشاید و همهی خطاهای انسان به دلیل رعایت نکردن شیوهی استقرا و بیان عبارات و قضایایی است که از طریق آن به دست نیامدهاند.
این جریان خود را در شکلهای پوزیتیویسم، ابطالگرایی و سایر روششناسیهای دیگر عیان کرده است و سیطرهی تامی بر فکر و اندیشهی بشر مدرن داشته و علم مدرن دستاورد آن پنداشته میشود و به عبارت بهتر علم در مدرنیته در چنبرهی روشهای حسگرایانه تعریف شده است.
آنچه در اینجا مورد توجه قرار میگیرد جریانهای کلان معرفتشناسی در غرب است که مدخلیت در شکلگیری و رشد مدرنیته و نظام اجتماعی مدرن داشتهاند. در نتیجه به معنای این نیست که هیچ ادعای معرفتی دیگری در غرب مطرح نبوده و نیست و یا اینکه سیر معرفتی غرب سیری یکدست و هماهنگ بوده است.
دو جريان معرفتي عقلگرايي (راسيوناليسم) و حسگرايي (آمپريسم) هر كدام داعيهاي را دربارهي جهان مطرح ميکردند، داعيهاي كه وجه مشترك آنها نفی عملي و علني هر گونه واقعيت ماورايي است كه در حيطهي شناخت اين دو در نميآمدند.
عقلگرايي در انديشهي دكارت اگرچه وجود واقعيتهايي فراسوي دريافتهاي عقل مدرن را پذيرفت، اما از آنجايي كه آن را براي عقل مدرن مبهم و غيرقابل شناخت ميديد، عملاً وجود آن واقعيتها و تأثيرگذارياش در زندگي انسان را از بين برد. اين مسئله خود را به صورت علني و آشكار در انديشهي هگل نشان ميدهد، آنجايي كه مدعي ميشود: «آنچه انديشيدني نيست، وجود ندارد.»
نفي متافيزيك و هستيهاي ماوراءطبيعي در شكل تمام عيارش اما در قالب حسگرايي مدرن خود را آشكار ميكند. حسگرايان در قالب گزارههاي معرفتي پوزيتیويستي و ابطالگرايي و تعريفي كه از علم و معرفت علمي ارائه كردند به حذف گزارههاي متافيزيكي از حوزهي شناخت انسان حكم كرده و از اين طريق آشكارا و به صراحت به انكار موجوديت غيرمادي در هستي پرداختند.
بنابراين هستيشناسي برآمده از معرفتشناسي حسگرايانه، ابعادي تماماً ماديگرايانه و ماترياليستي دارد كه در آن همهي ابعاد هستي صرفاً از وجود مادي برخوردار است و آغاز و انجام هستي و تمام موجودات آن در همين بعد مادي جستوجو ميشود و انسان در آن درصدد بر ميآيد تا همه چيز را بر اين اساس مورد تحليل، تعليل و تبيين قرار دهد و به اين ترتيب علاوه بر آنكه از همهي هستيها و موجودات ماوراءطبيعي دست بشويد، ابعاد متافيزيكي عالم ماده را که محيط بر آن است، مورد غفلت قرار دهد.
هستيشناسي ماديگرايانه و ماترياليستي نتيجهي منطقي و طبيعي معرفتشناسي حسگرايانه و آمپريستي است «فردي كه از شناخت و معرفت حسي بهرهمند است و آگاهي و علم را تنها مختص به حس و تجربه ميداند، جهاني را كه ميشناسد، جهانی محسوس و مادي است»[4].
در این چارچوب، انساني كه در انديشهي مدرن و در چارچوب معرفتشناسي آمپريستي و هستيشناسي ماترياليستي تعريف ميشود، انساني است كه تنها وجود مادي او مورد توجه قرار ميگيرد و به عبارتي او نيز همانند ساير ابعاد و موجودات هستي در ماده خلاصه شده و مبدأ و منتهاي او در همين عالم جستوجو ميشود.
هويت جديد انسان در قالب نظريهي داروين شكل گرفت كه در آن انسان در نتيجهي يك سلسله تحولات و تطورات زیستی و تكامل تدريجي همراه با جهشهاي ژنتيكي و در يك كلام در يك فرآيند پيچيدهي تطورات بيولوژيكي و زيستشناختي و بر اساس قوانين و مفروضات اصلي حاكم بر انديشهي داروين نظير «انتخاب طبيعي»، «تنازع بقا» و «تطبيق و سازگاري با محيط»[5]، از موجودات ديگر زميني پديد آمده است و در اين ميان ميمونها كه در ظاهر و اندام نسبت به ساير حيوانات و جانداران شباهت بيشتري به انسان داشتند به عنوان نياي جديد انسان مدرن برگزیده میشوند.
پاسخ به چيستي مبداي انسان و چگونگي پيدايش او در حقيقت حلقهي مفقودهي انديشهي حسگرايي مدرن بود كه پاسخ ماديگرايانه به آن زمينه را براي معنازدايي كامل از عرصهي حيات بشر فراهم ميكرد و كمك ميكرد تا جهان مدرن به دنيايي افسونزداييشده، تبديل شود.
انسانشناسي انديشهي مدرن بعد از تعيين مبداي پيدايش انسان به تعيين هدف نهايي زندگي وي هم اقدام ميكند و آن بر محور «اومانیسم»[6] تحقق مییابد که بر اساس آن انسان محور همهي عالم تلقي ميشود. در بُعد تكويني اين انسان است كه در مركز عالم قرار ميگيرد و معيار و ميزان همه چيز تلقی شده و در نظام تشريع نيز همهي امور اعم از تعيين بايدها و نبايدهاي ارزشي و اخلاقي و قانونگذاري در امور اجتماعي زندگي انسان، بر مدار خواستهها و مطالبات وجود مادي و طبيعي او تعريف ميشود و بايد تعريف بشود و به تعبيري، انسان نه جانشين خدا، كه خدا ميشود.
گفته شد که آرمانها و غايت زندگي انسان به تناسب شناختي است كه از او به دست داده ميشود و شناختي كه از انسان در اندیشهی مدرن ارائه شده، داراي دو بعد است كه عبارتند از: اومانيسم و انحصار حيات انسان در بعد مادياش. در نتيجهي اين دو، هدفي كه برای انسان در سرلوحهی زندگیاش نقش میبندد تركيبي است از این دو خصلت.
متناسب با تعريف ماترياليستي انسان، غايت، هدف و نهايت كمال انسان به صورت مادي و در همين زندگي دنيوي جستوجو ميشود و انسان درصدد برميآيد تا با بهرهگيري از همهي عالم كه اينك در طبيعت خلاصه شده و بر مدار نفسانيت انسان تعريف میشود، در جهت ارضاي هر چه افزونتر و بيشتر تمايلات جسماني و اميال و غرايز طبيعياش گام بردارد و از این روی لذتگرايي دنيوي نقطهي عزيمت همهي فعاليتهاي انسان را تشكيل ميدهد و اتوپیای مدرن در آن قالب ریخته شده و شکل میگیرد.
انسان كه پيش از اين، كمال نهايي خويش را در بازگشت به بهشتي جستوجو ميكرد كه سرچشمهي همهي لذايذ و نقطهي رهايي از همهي دردها و رنجها و آلام بشري بود و در ابتداي آفرينش از آنجا به زمين هبوط كرده بود و از اين روي، زمين منزلگاهی موقتي براي بازگشت به همان آرمانشهر تعادل و آرامش بود، اينك با خرافه پنداشتن و مهمل خواندن همهي اين اعتقادات، مقصد نهايي خويش را در بهرهمندي هرچه بيشتر از لذتهاي دنيوي و تلاش در كاستن از محروميت اعمالشده از دين، جامعه و طبيعت و... ميديد و بر آن بود تا بهشت آسماني موعود اديان را اينك به رهبري علم و عالمان مدرن در زمين بنا كند. بهشت زميني آرزوي عمومياي است كه خود را به شكل ويژهاي در اندیشهی اتوپياپردازان بعد از رنسانس نشان ميدهد. آنان آرزوهاي انسان مدرن را -مبتني بر لذتطلبي بينهايت در قالب مصرفگرايي، كاهش بيش از پيش و مداوم ساعات كار، جلوگيري از بيماريها و كاهش آلام و رنجهاي انسان، افزايش طول عمر براي تمتع بيشتر از لذايذ دنيايي و حتي غلبه بر مرگ- در چارچوبي اتوپيایي كه بر پايهي اعتماد وافر به علم تجربي مدرن و موفقيتها و دستاوردهاي شگرف آن استوار شده بود، حالتي ايدهآل و رؤيايي ميبخشند كه در آيندهاي نه چندان دور علوم مدرن، انسان را به آن سرمنزل مقصود خواهند رساند. اوتوپيا كه در حقيقت رؤياي بازيافتن نظام ثابت گذشته و آسايش و آرامش قبل از افتادن در عالم و ولادت[7]؛ يعني جستوجوي بهشت قبل از هبوط است، در تاريخ غرب از طريق قانون عقلي قابل تحقق است. در واقع «غرب در طول تاريخ 2500 سالهي خويش، تخفيف همهي دردها و رخزرديها را در رؤياي استقرار ضرورت عقلي و حكومت عقل جستوجو كرده و خواسته است رؤياي بهشت را در زمين، در ميان اقيانوسها و حتي در فضا بر مبناي قانون عقل متحقق سازد». (همان) اتوپیایی که در بستر مصرف انبوه و زندگی رفاهیِ از پس صنعتی شدن و توسعهیافتگی محقق میشود.
این اتوپیای مدرنیته خود را در قالب چیزی که «توسعه» نامیده میشود و الگوی همهی فرهنگها و جوامع قرار گرفته، سعی در جامهی عمل پوشاندن به خود دارد و تا آنجا در روح و جان انسان امروز نفوذ کرده که گویی هیچ کس را یاری مقابله و مخالفت با آن نیست و هر خدشهای به ساحت آن با اتهام تحجر و بازگشت به غارنشینی مجازات میشود. انگار هیچ مسیر دیگری فراروی انسان ورای دوراهی توسعهیافتگی یا غارنشینی وجود ندارد.
اینک میتوان مدعی شد بر اساس تعریف ارائهشده از علم و نقش آن در یک نظام اجتماعی و فراتر از آن در یک تمدن، نقش و کارکرد علوم انسانی و اجتماعی مدرن متناسب با این سنخ از شناخت عالم و آدم در دو وجه تعریف شده است:
1- تبيين چيستيِ هستي و جايگاه انسان در عالم كه فرع بر هستيشناسي است. اين نقش عليالقاعده بايد توسط فلسفه ايفا شود كه چنين نيز بوده است و البته اين فلسفهها بعدها با بهکارگیری فنوني ديگر از جمله جاري شدن در قالبهاي ادبيات و هنر عموميت بيشتري يافته است و البته متناسب با تفكر تجربهگرايي حاكم بر انديشهي مدرن و نيز برداشت پوزيتیويستي عامهي مردم از علم -كه آن را برآمده از واقعيات تجربي و معرفتي اثباتشده، ميپندارند-، علومي نظير فيزيك نيز درصدد ارائهی هستيشناسي و تفسيري از عالم برآمدهاند.
2- مديريت و ساماندهي و تنظيم روابط اجتماعي انسان در عرصهها و حوزههاي مختلف زندگي در جهت بهينهسازي آن روابط براي نيل به اهدافِ با بردهاي مختلف مدنظر در افق زندگي انسان كه در دو جهت عمل ميكند: از يك سوي در جهت كاهش و حذف آسيبهايي كه در متن روابط اجتماعي ازكجرويهاي اجتماعي گرفته تا موانع اقتصادي و... وجود دارد و عقيده بر آن است كه مانع از دستيابي جامعه به آن اهداف است يا رسيدن به آن اهداف را به تأخير مياندازد، اقدام ميشود و از سوي ديگر در جهت افزايش كارايي و كارآمدي اين روابط عمل ميشود. این وجه در واقع نشاندهندهی بعد کاربردی علوم اجتماعی است.
علم اجتماعی مدرن در چارچوبی که تعریف شد پاسخگوی نیازهای انسان مدرن غربی است که مبدأ و منتهای خویش را تنها در این عالم مادی (نگرش اینجهانی یا سکولار) میجوید و از سوی دیگر در تحلیلها و تبیینهای خود عالم و آدم را متناسب با معرفتشناسی، هستیشناسی و انسانشناسی حاکم بر خود، تنها در ابعاد مادی آن مورد بررسی و مداقه قرار میدهد و در عرصهی عملی نیز در پی تحقق یا نزدیک شدن به آن اتوپیای مدرن در حیات اجتماعی میباشد.
[1] - دانشجوی دکترای جامعهشناسی فرهنگی، دانشگاه علامه طباطبایی
[2] - پارسانيا، حمید، هستی و هبوط (انسان در اسلام)، ص 149
[3] - پارسانیا، حمید، حدیث پیمانه (پژوهشی در انقلاب اسلامی)، ص 4-113
[4] - پارسانيا، حمید، هستی و هبوط (انسان در اسلام)، ص 4-23
[5] - Adaptation
[6] - Humanism
[7] - داوري اردكاني، رضا، فارابی، مؤسس فلسفهی اسلامی، تهران، ص 32
نظر شما