شناسهٔ خبر: 35129 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

نقدی بر اظهارات محمد مالجو علیه كارل پوپر؛

خصومت عامیانه با «جامعه‌ی باز» (۳)

مارکس لنین كسانی كه قائلند میان ماركسیسم روسی و ماركسیسم اروپایی مغاكی عمیق حائل است، عموماً به آثار متقدم ماركس كه بدان اشاره كردم تمركز می‌كنند و بخش بسیار حائز اهمیتی از میراث ماركس را كه اهمیت تئوریك و سیاسی بنیادین دارد، نادیده می‌انگارند، كمینه اینكه تلاش می‌كنند آثار اصلی چون «سرمایه» را از دریچه‌ی آثار متقدم مورد تفسیر قرار دهند.

 

فرهنگ امروز / فرهاد سلیمان‌نژاد:

ششم) این مقاله را با ارائه‌ی توضیحاتی در خصوص زمینه‌ی تاریخی نقد پوپر بر ماركسیسم به پایان می‌رسانم تا ماركسیست‌های عامی و غیرعامی بدانند كه بسته به شرایط تاریخی، نقد پوپر بر ماركسیسم چه مجاهدت بزرگی بوده است. بسیار حائز اهمیت است كه بدانیم «جامعه‌ی باز» محصول یكی از ظلمانی‌ترین اعصار تاریخ است. متفكران بسیاری برای فهم دلایل فلسفی این عصر ظلمت تلاش كردند كه یقیناً پوپر یكی از مهمترین این متفكران است. بدون در نظر داشتن زمینه و زمانه‌ای كه پوپر در آن زیسته، احتمالاً فهم ما از مجاهدت فكری وی فهمی ابتر و سترون خواهد بود. ممكن است كه این نظر برای بسیاری خوشایند نباشد، لكن نقد پوپر بر افلاطون، هگل و ماركس حمله‌ای است به رژیم‌های توتالیتری كه قرن بیستم را به قرنی نفرت‌انگیز بدل كردند. ممكن است اعتراض شود كه مسئولیت این قرن نفرت‌انگیز صرفاً با شوروی كمونیستی و آلمان هیتلری نیست و دیگر قدرت‌های جهان نیز به همان میزان در آن سهیم هستند. طبیعتاً من هیچ‌گونه مخالفتی با این نظر نخواهم داشت. همه‌ی ما باید برای ساختن جهانی بهتر تلاش كنیم و لازمه‌ی آن تفكری عقلانی و تا حد ممكن واقعی است، اگر پوپر مهم‌ترین مراجع فكری بشر را به نقد می‌كشد، ازاین‌روست. پوپر بدون اینكه به زبان آورد، ماركس را مسئول كمونیسم و هگل را مسئول فاشیسم قلمداد می‌كند. راجع به هگل ممكن است بتوانیم كمی ملاطفت به خرج دهیم، لكن به نام ماركس و با تكیه بر فلسفه‌ی او یكی از خطرناك‌ترین دولت‌های تاریخ استقرار یافته است. همین پیوند میان نظر و عمل است كه كاوش در تاریخ اندیشه‌ها را ضرورت می‌بخشد. استاد فولادوند در مقدمه‌ی ترجمه‌ی خود بر كتاب «قدرت اندیشه» اثر آیزایا برلین، در تبیین همین ضرورت و اهمیت كاوش در تاریخ عقاید فلسفی به نقل از هاینریش هاینه می‌نویسد:

«به یاد داشته باشید شما مردان گردان‌فراز عمل كه هیچ نیستید مگر -بی‌آنكه خود بدانید- ابزارهایی در دست مردان اندیشه كه در آرامش محقر خویش با قطعی‌ترین طرح‌های عمل، شما را پیشاپیش درافكنده‌اند.»[۱]

این قول از هاینه كه خود برلین آن را در اوایل مقاله‌ی معروف «دو مفهوم آزادی» نقل كرده، عصاره‌ی نگرش وی به ضرورت و اهمیت كاوش در تاریخ اندیشه‌هاست، ضرورتی كه ناظر است بر بررسی تبعات و پیامدهای فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آرای متفكران و فیلسوفان. فی‌الواقع عقیده‌ی برلین درباره‌ی اهمیت عقاید و اندیشه‌های فلسفی بر این استوار است كه آن‌ها را شكل‌دهنده‌ی اقدامات و تحولاتی می‌داند كه در قرن نكبت‌بار بیستم، وحشیانه‌ترین فرازهای تاریخ را رقم زد. بررسی زمینه‌های فكری سر برآوردن قدرت‌های سركوب‌گر كمونیستی و فاشیستی در قرن بیستم، آن پروژه‌ی مطالعاتی پرمخاطره‌ای است كه علت اشتهار برلین در تاریخ عقاید نیز به‌ شمار می‌رود. فرض عمده‌ی برلین این است كه دولت‌های تمامیت‌خواه قرن بیستم (فاشیسم و كمونیسم) در زمینی بایر رشد نكردند، بلكه سنت دامنه‌داری از عقاید و اندیشه‌ها آن‌ها را سیراب كرده است. برای اینكه نشان دهم اهمیت عقاید در سیر تحولات و رخدادهای سیاسی تا چه میزان است، نمونه‌ای ذكر می‌كنم كه البته نمونه‌ی بسیار بغرنج و دوران‌سازی است.

 فرض بگیریم در فوریه‌ی ۱۹۱۷ كه انقلاب در روسیه‌ی تزاری پیروز شد، مدیریت سیاسی بحران‌های ناشی از انقلاب به سیاقی پیش می‌رفت كه مدنظر كِرنِسكی و یا حتی پلخانف بود و شخصی چون لنین نیز دست از تحركات ویرانگر خود می‌كشید و كودتای اكتبر را رقم نمی‌زد. با به كار بردن كمی نیروی تخیل -كه برلین بسیار به اهمیت آن در شناخت تحولات تاریخی تأكید می‌كرد- می‌توان تصور كرد كه روسیه در مسیری به غیر از آن مسیر رو به زوال و تلاشی پیش می‌رفت كه فرجامش سر بر آوردن استالین بود. این‌گونه نگریستن به تاریخ عقاید و بررسی تأثیرات آن در وقایع تاریخی مؤید این نظر است كه در ازای وقایع و رخدادهای تاریخی مسئولیتی بر گُرده‌ی اندیشمندان و متفكران متصور می‌شویم؛ البته یقیناً كسی نمی‌تواند بگوید كه فی‌المثل ماركس در سر برآوردن استالین مسئولیت سیاسی دارد، یا كسی مجاز نیست كه نیچه را مسئول سیاسی بر آمدن نازیسم بداند. نه ماركس و نه نیچه هیچ‌یك در ازای كمونیسم و نازیسم مسئولیت سیاسی ندارند؛ مسئولیت سیاسی خیر، اما مسئولیت فلسفی چرا؛ روش منطقی بررسی تاریخ عقاید به شیوه‌ی برلین مستلزم باور به چنین مسئولیتی است.

 ساده‌ترین كار -و البته عامیانه‌ترین كار- این است كه بگوییم هیچ پیوندی میان ماركس و «سوسیالیسم واقعاً موجود»، وجود ندارد، حتی می‌توان تأكید كرد كه بلشویسم تحریف آشكار عقاید ماركس است كه در این صورت مسئولیت این تحریف بر دوش بنیان‌گذاران بین‌الملل سوم یعنی لنین و تروتسكی انداخته خواهد شد. برخی‌ها هم ممكن است اظهار كنند آگاهی بنیان‌گذاران بین‌الملل سوم از میراث فكری ماركس ناقص بود و مثلاً اگر لنین با كتابی چون «گروندوریسه» یا «دست‌نوشته‌های ۱۸۴۴» آشنا می‌بود، جریان وقایع سیاسی طور دیگری می‌شد و فی‌المثل افتضاحی چون كرونشتات رخ نمی‌داد. مع‌هذا چنین مواجهه‌ای بیش و پیش از هر چیز تقلایی است برای سلب مسئولیت فلسفی از فیلسوفی است كه عقایدش در تحلیل ماتریالیستی تاریخ و نقد اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری، منبع الهام یكی از قصی‌ترین دولت‌های همه‌ی اعصار بوده است.

 می‌توان و باید برای روشنگری تحریف‌ها و انحراف‌ها از میراث فكری ماركس كوشید،[۲] فراتر از آن برای شناخت بحران‌های جهان امروز از آن میراث فلسفی سود جست، اما به همان میزان باید آن خصلت‌ها و ویژگی‌های فلسفی را واكاوید كه بر بنیاد آن ستون‌های یكی از بناهای سیاسی سركوبگر تاریخ برافراشته شد. به نظر من نقد پوپر بر ماركس ناظر بر همین مسئله است؛ او طی نقد خود بر ماركس بارها با برخی از فرازهای ایده‌هایش موافقت كرده، بااین‌همه، به همان میزان نسبت به خطاهای مهلك تئوری ماركس نیز هشدار داده است كه بعدها با استقرار دیكتاتوری پرولتری شوروی كمونیستی تحققی خونین یافت. بدیهی است كه این خطاها را نمی‌توان به شیوه‌ی آلبریتون پالایش و بهبود بخشید، بلكه باید آن‌ها را به شیوه‌ی پوپر نقد و حذف كرد. 

برخی از شارحان ماركس مصرند میان شق روسی ماركسیسم و شق اروپایی آن تفكیك قائل شوند، به‌زعم این افراد، ماركسیسم روسی به‌واسطه‌ی ناآشنایی زعمای فكری و سیاسی‌اش با برخی از مهم‌ترین متون و آثار ماركس، ماركسیسمی ارتدوكس و غیراصیل است. «دست‌نوشته‌های اقتصادی-سیاسی ۱۸۴۴» و «گروندریسه» مهم‌ترین عناوینی هستند كه برای لنین، تروتسكی، بوخارین و استالین ناشناخته بود.[۳] می‌خواستم نام پلخانف را هم در كنار این افراد بیاورم كه اكراهی عمیق مانع شد. پلخانف متفكری شریف و اصیل و به قول آیزایا برلین «برجسته‌ترین دانشمند ماركسیست زمان خویش»[۴] بود؛ لذا نشاندن نام وی در كنار این رهبران شرور ماركسیسم روسی چندان اخلاقی نیست. الغرض این طیف از شارحان متأخر ماركس معتقدند ماركسیسم روسی و دولت بلشویكی برآمده از این ماركسیسم، چندان با روح كلی اندیشه‌ی ماركس -یا اگر خوش‌تر دارید با منطق درونی سرمایه- همخوان نیست. طبق باور ایشان باید شكافی عمیق میان ماركسیسم روسی و ماركسیسم اروپایی كه افرادی چون گرامشی، لوكاچ، لوكزامبورگ، آلتوسر، پولانزاس و كُرش نمایندگی‌اش می‌كنند، متصور شد. براهینی چند برای عمیق‌تر نشان دادن این شكاف مطرح می‌شود كه حائز بالاترین سطح اهمیت هستند؛ فی‌المثل به مفهوم «بیگانگی» (Alienation) اشاره می‌كنم. اعتقاد بر این است كه بلشویسم و دولت دیكتاتوری بر آمده از آن، خود مصداق تحمیل بیگانگی توسط یك سرمایه‌داری دولتی است و نمی‌تواند نسبتی اصیل با ماركس داشته باشد. براهین بی‌شمار دیگری در این خصوص مطرح می‌شود كه به نظر من بیش و پیش از هر چیز تلاشی است برای تبری جستن ماركس از بلشویسم؛ چنین تبری جستنی محصول قبض و بسط افراطی تئوریك است كه ارزش بخشی از میراث فكری ماركس را نسبت به بخش دیگری از آن بیشتر یا كمتر تلقی می‌كند.

 كسانی كه قائلند میان ماركسیسم روسی و ماركسیسم اروپایی مغاكی عمیق حائل است، عموماً به آثار متقدم ماركس كه بدان اشاره كردم تمركز می‌كنند و بخش بسیار حائز اهمیتی از میراث ماركس را كه اهمیت تئوریك و سیاسی بنیادین دارد، نادیده می‌انگارند، كمینه اینكه تلاش می‌كنند آثار اصلی چون «سرمایه» را از دریچه‌ی آثار متقدم مورد تفسیر قرار دهند. كار به جایی می‌رسد كه متون بسیار حائز اهمیتی چون «مانیفست كمونیست» یا «نقد برنامه‌ی گوتا» چونان دست‌نوشته‌هایی تشكیلاتی برای عمل فروكاسته می‌شود. این دو سند بسیار مهم را می‌توان نمود و تعین عملیاتی نظریه‌ی ماركس به ‌شمار آورد؛ یعنی این دو متن نسخه‌های ماركس برای عمل سیاسی‌اند؛ به عبارتی اگر بنا بود افسار پراكسیس و قدرت سیاسی در اختیار ماركس قرار بگیرد، تردیدی نیست كه به همان شیو‌ه‌ای رفتار می‌كرد كه در این دو سند آمده است. اگر وحدت میان تئوری و عمل را به‌عنوان یكی از اصول بدیهی ماركسیسم در نظر داشته باشیم -كه البته از هگل اخذ شده- آن‌وقت نباید اهمیت این اسناد عملی ماركس را به اعتبار برخی متون ناشناخته‌تر اندك جلوه دهیم. در بررسی تفكر ماركس «مانیفست كمونیست» به همان میزان اهمیت دارد كه «سرمایه» یا «دست‌‌نوشته‌ها».

باید به چند پرسش بنیادین هم پاسخ گفت: نخست، آیا می‌توانیم و محق هستیم كه سازه‌ی پرهیبت میراث فكری و قلمی ماركس را شقه‌شقه كرده و شقی از این میراث را به دور بیندازیم؟ دوم، اگر بنا به شقه كردن باشد كدام شق را باید دور بیندازیم و كدام‌یك را حفظ كنیم؟ سوم، چطور می‌توانیم بخشی از این میراث سترگ را نسبت به بخش دیگری از آن پراهمیت‌تر یا كم‌اهمیت‌تر جلوه دهیم؟ چهارم، كدام بخش از آثار ماركس با سنجه‌ی تغییر و تحولات فكری خود ماركس دارای اهمیت بیشتری است؟ هر متفكری در طول زمان و بنا به دلایل بی‌شماری در آرا و عقاید خود تجدیدنظر می‌كند و شك نیست كه این تجدیدنظر بر آرا و عقاید گذشته اِعمال می‌شود نه آرا و عقاید حال و آینده‌ای كه هنوز نیامده است؛ به همین خاطر آیا نمی‌توان چنین انگاشت كه آثار ماركس جوان نسبت به آثار ماركس پیر اهمیت كمتری دارد؟ و نتیجه اینكه، آیا نمی‌توان گفت آثاری چون «دست‌نوشته‌ها» دارای چنان اهمیتی نیستند كه عموماً انگاشته می‌شود؟

الغرض به‌زعم من نمی‌توان مغاكی خودساخته میان ماركس و بلشویسم متصور شد و با طرح اینكه زعمای انترناسیونال سوم با بخشی از آثار ماركس آشنا نبودند چنین نتیجه گرفت كه اگر این آشنایی وجود داشت لابد سرنوشت كمونیسم به مسیری دیگر پیش می‌رفت و سر از كرونشتات و كولاگ در نمی‌آورد. ما مخیریم كه هر بخشی از میراث فكری هر متفكری را مورد تأكید بیشتر قرار داده و متناسب با مسائل زمانه‌ی خودمان مورد تفسیر قرار دهیم، اما نمی‌توانیم از این رجحان چنان بهره بجوییم كه هدف از آن نادیده انگاشتن، كم‌اهمیت جلوه دادن و بدتر از همه سلب مسئولیت فلسفی در ازای رخدادهای سیاسی و تاریخی باشد. همچنان كه پیش‌تر نیز عرض كردم ماركس در ازای بلشویسم مسئولیت فلسفی دارد و یكی از مهم‌ترین دغدغه‌های ما هم باید جست‌وجوی اصول تئوریكی در ماركس باشد كه با پشتوانه‌ی آن لنین و استالین توانستند ایده‌ی دولت قاهره‌ی دیكتاتوری پرولتری را استخراج و به یك واقعیت هولناك تبدیل كنند. در این خصوص مثالی می‌زنم كه البته پیش‌تر هم بدان اشاره شده است؛ ماركس می‌پنداشت دولت یك كمیته‌ی اجرایی برای اِعمال دیكتاتوری طبقاتی است و برای همین ادعاهای دموكراسی‌های پارلمانی را با اطلاق دموكراسی صوری ریاكارانه توصیف می‌كرد كه تنها به كار توجیه چپاولگری سرمایه‌داران می‌آید نه تحقق آزادی‌های حقیقی فراگیری كه پرولتاریا را هم تحت پوشش قرار دهد.[۵] با پشتوانه‌ی این نگرش ابزارگرایانه به دولت، ماركس می‌پنداشت اِعمال دیكتاتوری دولتی همچنان كه توسط بورژوازی انجام می‌گیرد یك حق مسلم برای پرولتاریا نیز است كه تازه دارای رسالتی تاریخی و آخرالزمانی برای برچیدن بساط نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌هاست.

 لذا معتقد بود پرولتاریا پس از چیره شدن به بورژوازی باید تا نابودی كامل آن اعمال دیكتاتوری كند. ماركس این اعمال دیكتاتوری دولتی را آخرین مرحله‌ی گذار به‌سوی سوسیالیسم واقعی قلمداد می‌كرد كه فی‌المثل در «نقد برنامه‌ی گوتا» آمده است. با چنین بینش خام‌دستانه‌ای بود كه دولت قاهره‌ی بلشویكی به مدد آرای خود لنین محقق شد؛ لذا از ایده‌ی دولت در تئوری ماركس و ضرورت دیكتاتوری مقطعی پرولتاریا تا دیكتاتوری حزبی لنین و استالین، مسیر همواری كشیده شده است كه به‌‌زور هیچ شعبده‌ی تفسیری-دیالكتیكی قابل محو كردن نیست. به همین خاطر است كه تأكید می‌كنم ماركس در ازای بلشویسم مسئولیت فلسفی دارد و واكاوی این مسئولیت منوط است به رهایی از شر كیش پرستش شخصیت.

 ما باید بپذیریم كه مجبوریم بخش قابل توجهی از میراث فكری ماركس را به دور انداخته و مهم‌تر از آن چند اصل متافیزیكی تفكر او را به شیوه‌ی پوپر از بیخ و بن بخشكانیم كه یقیناً آفات هگلیانیسم یعنی اصالت تاریخ و منطق دیالكتیكی مهم‌ترین این اصول متافیزیكی است كه دیدیم چگونه كسی چون آلبریتون بدان مبتلاست. همین مسئولیت فلسفی است كه باعث می‌شود نقد پوپر بر ماركس را نه ناشی از فهم عامیانه‌ی وی، بلكه مصداق هوشمندی و ذكاوتش در درك ریشه‌های شر در تفكر و منطق دیالكتیكی و اصالت تاریخی ماركس بینگاریم. ارائه‌ی خوانشی دموكراتیك از ماركس كه نقیض خوانش دیكتاتورمنشانه‌ی بین‌الملل سوم باشد، منوط است به فهم انتقادات پوپر و عمل به آن، نه خصومت عامیانه. آیزایا برلین كه كمتر از پوپر به ماركس اظهار لطف كرده، معتقد بود «بذرهای ماركسیسم در حاصلخیزترین خاك قابل تصور كاشته شد».[۶] طبق نظر برلین:

«نوشته‌های اقتصادی ماركس به‌ خصوص سرمایه در روسیه بیش از كشورهای دیگر با استقبال مواجه شده بود. تشكیلات سانسور در كمال تعجب به این كتاب اجازه‌ی انتشار داده بود، با این توجیه كه البته كتاب گرایش سوسیالیستی مشخصی دارد ... اما به سبك عامه‌فهم نوشته نشده است ... و بعید است كه در میان مردم عادی خوانندگان چندانی پیدا كند. نقدها و بررسی‌ها در مطبوعات روسیه مطبوع‌تر و صائب‌تر از جاهای دیگر بودند و این نكته سبب شگفتی و خرسندی ماركس شد، تا حدودی نگرش تحقیرآمیز او به دهاتی‌های روس را عوض كرد و ماركس حتی از نسل جدید انقلابیون ریاضت‌پیشه و بی‌باكی تمجید كرد كه نوشته‌های او نقش بزرگی در تعلیم و تربیت آن‌ها بازی كرده بود ... ماركس با حیرت می‌دید كه این كشور كه سی سال علیه آن قلم زده و سخن گفته است، دارد بی‌باك‌ترین و هوشمندترین شاگردان را به او تحویل می‌دهد.»[۷]

اقبال زاید‌الوصف روس‌ها به ماركس چنان او را مقهور و مجذوب كرد كه باعث شد وی از باور جزمی‌اش به حتمیت گذار از مراحل تكامل طبیعی تاریخ و دوره‌بندی‌های خشك و متصلبش دست بكشد. برلین در این خصوص می‌نویسد:

«ادعا می‌شد كه نوعی گذار مستقیم از این نوع كمون‌های ابتدایی به كمونیسم تكامل‌یافته امكان‌پذیر است بی‌آنكه عبور از مرحله‌ی بینابینی صنعت‌مداری و شهرنشینی آن‌طور كه در غرب روی داده لزومی داشته باشد. ماركس قبلاً این فرضیه را تحقیر كرده بود و آن را منبعث از آرمانی‌كردن اسلاوپرستانه و احساساتی دهقانان دانسته بود كه با نقاب رادیكالیسم خودنمایی می‌كرد -این اعتقاد كودكانه كه انگار می‌توان با جهشی متهورانه به دیالكتیك حقه زد، از مراحل طبیعی تكامل اجتناب كرد و یا با دستور و فرمان این مراحل را از سر دنیا وا كرد- اما حالا دیگر ماركس تحت تأثیر ذكاوت و جدیت و مهم‌تر از همه تحت تأثیر سوسیالیسم قرص و محكم و پیگیرانه‌ی نسل جدید انقلابیون روس قرار گرفته بود و آماده بود قضیه را دوباره بررسی كند ... ماركس بعد از زیر و رو كردن درست‌وحسابی انبوه مطالب آماری و تاریخی به میزان قابل توجهی از آموزه‌ی خود كوتاه آمد. ماركس پذیرفت كه اگر انقلاب در روسیه نشانه‌ی قیام عمومی كل پرولتاریای اروپا باشد، در این صورت متصور و حتی محتمل است كه كمونیسم را در روسیه بتوان مبتنی كرد بر مالكیت اشتراكی نیمه‌فئودال روستا بر زمین به شكلی كه آن زمان وجود داشت؛ اما اگر سرمایه‌داری در میان همسایگان نزدیك روسیه ادامه یابد، این امر روی نخواهد داد.»[۸]

عدول ماركس از قوانین سفت‌وسخت موجبیت علِّی آن‌چنان‌كه برلین بدان اشاره كرده، به این خاطر كه مصداق عدول ماركس از تاریخ‌محوری جزم‌اندیشانه است، دارای اهمیتی صرفاً تئوریك نیست، این عدول فارغ از اهمیت تئوریك، به نظر من ریشه‌ی برخی مصائب است كه بعدها ملت روسیه از جانب لنین و استالین متحمل شدند. حُسن نظر ماركس به روسیه‌ای كه همیشه از آن نفرت داشت و حتی به نگرش‌های پان‌ژرمنیستی ماركس علیه روسیه هم دامن زد، این مسئله‌ی عمیقاً ماركسیستی را نادیده می‌انگارد كه تحقق سوسیالیسم محصول رشد و فراگیر شدن فزاینده‌ی آگاهی طبقاتی است كه ماركس به‌حق بدان اهمیت قائل بود. ماركس هرگز به این نیندیشید كه با پشتوانه‌ی كدام آگاهی طبقاتی بناست دهقانان و روستاییان مفلوك روسیه، هم‌زمان با چیره شدن به نظام فئودالی و تزاری، به گونه‌ای سوسیالیسم پیش از موعد تحقق بخشند. جای خالی چنین بررسی‌هایی بود كه بعدها به مجادلاتی خونین دامن زد، مشعر بر اینكه این آگاهی طبقاتی چگونه باید به وجود آید و نقش حزب در این خصوص چیست.

 در جامعه‌ی روستایی مفلوك و عقب‌مانده‌ی روسیه، لنین تقریباً آشكارا بر این نظر بود كه رسالت آگاهی‌بخشی به پرولتاریا بر عهده‌ی نخبگان حزبی است؛ در این خصوص حتی دولت دیكتاتوری، صرفاً اهرم حزب برای تحقق این هدف است. در حقیقت این خود لنین بود كه با استدلال‌های ویرانگری ازاین‌دست به حزب مرجعیتی مطلقه بخشید و باعث شد كه حد فارق میان حزب و دولت برداشته شود و عملاً دولت در حزب ادغام شود. ادغام شدن دولت در حزب كه طبق گفته‌ی هانا آرنت یك از ویژگی بنیادین توتالیتریسم است و در تجربه‌ای مشابه در نازیسم و فاشیسم هم رخ داد، محصول مغالطات و خطاهای لنین بود، همچینن از رمق انداختن شوراهای كارگری كه مصداق دموكراسی سوسیالیستی بود باز بر عهده‌ی لنین است؛ ازاین‌منظر كاملاً حق با لشك كولاكفسكی است كه لنین را «مسلك‌پرداز توتالیتریسم» قلمداد می‌كرد. لنین نه‌ تنها مسلك‌پرداز توتالیتریسم، بلكه یكی از بزرگ‌ترین خائنان به آرمان طبقه‌ی كارگر است. لنین بود كه به ‌منظور چیره شدن بر مجادلات سیاسی سال‌های نخست زعامتش كه در حقیقت به معنای سركوب مخالفان بود آگاهانه ابزار تئوریك تبدیل شدن حزب بلشویك را به یك دیكتاتوری سركوبگر مهیا كرد.

 بحران‌هایی چون بحران كرونشتات باعث شد كه لنین برای برقرار كردن آرامشی صوری، دامنه‌ی اقتدار و سیطره‌ی حزبی را چنان گسترده سازد كه معنای سیاسی‌اش فی‌الواقع هیچ نبود جز برچیدن بساط دموكراسی شورایی. اگر در نظر آوریم كه دموكراسی شورایی بنا بود ضامن سیادت پرولتاریا بر سرنوشت خود باشد، آن‌گاه می‌توان شدت و عمق خیانت لنین به آرمان طبقه‌ی كارگر را محاسبه كرد. در حقیقت استالین فرزند حلال‌زاده‌ی خود لنین بود و ستون‌های بنای مخوف رژیم استالینی بر بنیاد تئوری‌های ویرانگر لنین نهاده شد؛ لكن تئوری‌های خود لنین نیز آبستن از خلأ‌های تئوریكی بود كه میراث ماركس به شمار می‌رود. برای اینكه ثابت شود بلشویسم چگونه میراث‌خوار ماركس است، باید كه این خطوط ارتباطی میان خلأهای تئوریك ماركس و تجربه‌ی تاریخی بلشویسم را واشكافی كنیم. من این خلأهای تئوریك در نظام فكری ماركس را ذیل دو عنوان كلی دسته‌بندی كرده‌ام كه به ترتیب اهمیت عبارت است از: ۱- نظریه‌ی ماركس در خصوص دولت؛ ۲- نظریه‌ی ماركس در خصوص آگاهی طبقاتی. هرچند گزیده‌وار تلاش كردم تا این دو خلأ تئوریك را واكاوی كنم، لكن مشروح این تحلیل را كه چگونه خلأهای تئوریك ماركس در این دو مورد بعدها اسباب بحران‌های سیاسی عظیمی در دوران پس از كودتای اكتبر را مهیا كرد، به مجالی دیگر وامی‌نهم.

 در این خصوص كه چگونه حزب توسط خود لنین به یك لویاتان مخوف بدل شد، كولاكفسكی شرح گزیده و بسیار روشنگری دارد كه به‌ خاطر تطول از شرح آن درمی‌گذرم و از خوانندگان درخواست می‌كنم كه خود این شرح گزیده را در كتاب برجسته‌ی كولاكفسكی، «جریان‌های اصلی ماركسیسم» مطالعه كنند.[۹]

الغرض نگاهی مختصر به سیر تحولات تاریخی از قرن نوزدهم به بیستم ثابت می‌كند كه نظر برلین در این خصوص كه بلشویسم میراث‌دار اصلی ماركس است تا چه میزان ثاقب بوده است. نه در اروپا بلكه در روسیه بود كه به نام ماركس و بنا به آموزه‌های او انقلابی شكل گرفت و دولتی دیكتاتوری تشكیل شد، حتی انقلاب میلیتاریستی كوبا نیز پیوند استواری با ماركس نداشت. سوسیالیسم اروپایی كه تقریباً بخش اعظم مطالبات «مانیفست كمونیست» را محقق كرد، نه از ماركس بلكه از منابع فكری دیگری كه آباء سوسیال‌دموكراسی اروپایی است آبشخور گرفت كه می‌دانیم ماركس با همه‌ی این مراجع فكری خصومتی آشتی‌ناپذیر داشت. تنها جنبش اجتماعی اروپایی كه مورد تأیید ماركس بود -كه البته ناكام هم ماند- كمون پاریس بود كه آن را هم می‌توان جنبشی باكونینیستی به شمار آورد تا كمونیستی.

حال كه بار مسئولیت فلسفی برآمدن بلشویسم را به گُرده‌ی ماركس انداختم، مایلم قولی از پوپر را نقل كنم كه از بیخ و بن مخالف چنین اقدامی است. این قول هرچند ممكن است به اعتبار اینكه از آن پوپر است اقدام من را سخت به چالش بكشد، بااین‌حال منطبق است با هدف اصلی من در نگارش این مقاله؛ یعنی اثبات اینكه برخلاف نظر ماركسیست‌های عامی، هدف پوپر از نقد ماركس در «جامعه‌ی باز»، هرگز تبدیل كردن او به یك دشمن -به یك خصم- نبوده است. و حال قول پوپر به‌عنوان حُسن ختام عرایضم:

«به عقیده‌ی من محال است انقلاب روسیه را با انقلاب اجتماعی‌ای كه ماركس پیشگویی می‌كرد یكی دانست، چون به‌ر‌استی هیچ شباهتی به آن ندارد.»[۱۰]

 

هفتم) چون سخن به درازا انجامیده است باید كه از حضور گرم همه‌ی شما هم‌روزگاران عذرخواهی كنم.

 

 

[۱]. آيزايا برلين: قدرت انديشه، ترجمه‌ عزت‌الله فولادوند، تهران، نشر ماهي، ۱۳۹۲، ص ۹

بايد اشاره كنم كه پوپر ضمن نقل همين قول از هاينه، آن را «برداشت ايدئاليستی از تاريخ» دانسته و در تضاد با ماترياليسم ماركس با توصيف آن چونان «كفرگويی» نكوهيده است. رجوع شود به: جامعه‌ی باز و دشمنان آن، ص ۸۹۷

[۲]. شايد برای ماركسيست‌های عامی و غيرعامی جالب باشد كه بدانند خود پوپر برخی از اين تحريف‌ها را برملا كرده است كه در پايان اين مقاله اشاره‌ای بدان خواهد شد.

[۳]. حتی زمانی كه متن «گروندريسه» كشف شد، يك بخش‌نامه‌ی حزبی مانع از آن شد كه كتاب در روسيه و ديگر دولت‌های وابسته به بين‌الملل سوم در سطحی وسيع منتشر شود.

[۴]. قدرت انديشه، ص ۱۹۶

[۵]. پيش‌تر گفتيم كه پوپر هم تا حدودی كه به زمانه‌ي ماركس ارتباط دارد، با اين نظر او موافق بود.

[۶]. همان، ص ۱۲۶

[۷]. آيزايا برلين: «ماركس»، ترجمه‌ی رضا رضايی، تهران، نشر ماهی، ۱۳۸۹، صص ۳۲۲- ۳۲۳-۳۲۵

[۸]. همان، صص ۳۲۶-۳۲۷

همين نظر بود كه بعدها نعل‌به‌نعل توسط لنين تكرار شد و باعث شد كه در كوران منتهی به جنگ جهانی اول، چشم اميد لنين به شعله‌ور شدن شراره‌های انقلاب در آلمان دوخته شود. لنين به تأسی از ماركس معتقد بودند كه بدون پيروزی انقلاب در آلمان، انقلاب روسيه محكوم به شكست است. كوتاه سخن اينكه سوسياليسم روسی چيزي نبود كه بنياد مستحكمی در انديشه‌های ماركس نداشته باشد.

[۹]. رجوع شود به:

لشك كولاكفسكی: «جريان‌های اصلی ماركسيسم» (جلد دوم)، ترجمه‌ی عباس ميلانی، تهران، نشر آگه، چاپ دوم، ۱۳۸۵، صص ۵۶۷-۵۷۱

[۱۰]. جامعه‌ی باز و دشمنان آن، ص ۸۹۶

نظر شما