شناسهٔ خبر: 65195 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

انسان و معنی حیات / غلامحسین ابراهیمی دینانی

چگونه می‌توان از نقش عظیم «ارتباط» در جهان هستی و در زندگی انسان غافل بود، در حالی که زبان و سخن گفتن بر نوعی از ارتباط استوار است؟ سخن گفتن انسان بر اساس رابطه میان مبتدا و خبر، یا موضوع و محمول و یا فعل و فاعل و مفعول شکل پیدا می‌کند و در ارتباط کلمات مفرد با یکدیگر جمله‌ها ساخته می‌شوند.

فرهنگ امروز: چگونه می‌توان از نقش عظیم «ارتباط» در جهان هستی و در زندگی انسان غافل بود، در حالی که زبان و سخن گفتن بر نوعی از ارتباط استوار است؟ سخن گفتن انسان بر اساس رابطه میان مبتدا و خبر، یا موضوع و محمول و یا فعل و فاعل و مفعول شکل پیدا می‌کند و در ارتباط کلمات مفرد با یکدیگر جمله‌ها ساخته می‌شوند. انتقال معانی از طریق ارتباط کلمات با یکدیگر و تبدیل شدن تصورات به تصدیق‌ها تحقق می‌پذیرند.

اگر ارتباط میان کلمات و تصورات با یکدیگر به‌درستی صورت نپذیرد، سخنها آشفته می‌شود و آنجا که سخن آشفته ‌شود، زندگی نیز آشفتگی پیدا می‌کند و در نتیجه جهان نیز آشفته دیده می‌شود. در آشفته بودن سخنها، دروغگو از راستی سخن می‌گوید و راستی، دروغ پنداشته می‌شود. آنجا که دروغ به جای راستی می‌نشیند، گفتن برای نگفتن است و نگفتن نیز از معنی سکوت برخوردار نیست. در دروغ گفتن که منشأ مفاسد اجتماعی شناخته می‌شود، ارتباط کلمات با یکدیگر از میان برداشته نمی‌شود، بلکه ارتباط کلمات با معانی مقصود، اختلال پیدا می‌کند. هر چه در این باب گفته شود، این مسئله مسلم است که اختلال در زبان، اختلال در زندگی است و در زندگی مختل، جهان نیز مختل دیده می‌شود. اگر انسان زندگی را آن‌چنان که هست بپذیرد، دروغ نمی‌گوید و به دروغ گفتن نیز نیازی نخواهد داشت. البته شناختن زندگی بدان‌گونه که هست، از آثار عقل است؛ زیرا عقل به‌درستی می‌داند که یک شئ مادام که به سرحد وجوب و ضرورت نرسد، موجود نمی‌شود؛ بنابراین آنچه موجود شناخته می‌شود، مسبوق به وجوب است و البته آنچه واجب و ضروری است، نمی‌تواند غیر از آنچه هست، باشد. ممکن است گفته شود: درست است که شناختن زندگی بدان‌گونه که هست، از آثار عقل است؛ ولی عقل محدود است و محدود نمی‌تواند زندگی را آن‌گونه که هست، بشناسد. در پاسخ باید گفت: عقل محدود است، ولی حد آن، دیواری است که به‌آسانی نمی‌توان به آن دست یافت. هر دیواری که در برابر عقل قرار می‌گیرد، عقل می‌پرسد:‌ ماورای آن چیست و چگونه می‌توان به آن رسید؟ پرسیدن از آنچه ماورای دیوار است، در حکم نادیده گرفتن آن دیوار خواهد بود. دیوارهایی که در برابر عقل قرار می‌گیرند، به هیچ ‌وجه اندک نبوده و کوتاه نیز شناخته نمی‌شوند؛ ولی عقل با طرح پرسش از آنچه در ورای دیوارهاست، آن دیوارها را نادیده می‌انگارد و از آنها عبور می‌کند.

تردیدی نمی‌توان داشت که عبور کردن از دیوار سخت و بلند، آسان نیست و شاید در برخی موارد امکان‌پذیر نباشد، ولی باید توجه داشت که هر چیزی هر اندازه سخت و استوار باشد، وقتی زیر سؤال می‌رود و مورد پرسش قرار می‌گیرد، سختی و استواری خود را از دست می‌دهد. شاید هیچ موجودی در جهان از جهت سختی و صلابت از یک ایده و عقیده استوار سخت‌تر نباشد، ولی همان ایده سخت و عقیده استوار وقتی زیر سؤال می‌رود و مورد پرسش قرار می‌گیرد، از سختی و صلابتش کاسته می‌شود، تا جایی که ممکن است به طور کلی محو و نابود گردد.

علت اینکه عقل می‌تواند از موانع عبور کند و در قفس عادت‌ها و رسوم گرفتار نگردد، این است که از توانایی درک مطلق برخوردار است. هیچ موجود دیگری در این جهان به مطلق نمی‌اندیشد و از توانایی ادراک آن نیز برخوردار نیست. باید توجه داشت که وقتی می‌گوییم انسان به حکم عاقل بودن، از توانایی ادراک مطلق برخوردار است، منظور این نیست که او به مطلق دست می‌یابد و آن را در ذهن خود ترسیم می‌کند؛ زیرا مطلق به مجرد اینکه در ذهن وارد می‌شود و صورت ذهنی پیدا می‌کند، مقید می‌گردد و نمی‌توان آن را مطلق به شمار آورد؛ بنابراین وقتی گفته می‌شود انسان از توانایی ادراک مطلق برخوردار است، به این امر اشاره می‌شود که او به مطلق توجه دارد و می‌کوشد در راه نزدیک شدن به آن گام بردارد، البته از این امر نیز نباید غافل بود که انسان از آن جهت به مطلق توجه دارد که با مطلق بیگانه نیست و نشانه‌ای از آن را در خود می‌یابد.

ممکن است گفته شود: اگر انسان با مطلق بیگانه نیست و نشانه‌ای از آن را در خود می‌یابد، چرا نمی‌تواند به مطلق دست یابد و آن را در ذهن خود ترسیم کند؟ در پاسخ باید گفت: چشم انسان با خود بیگانه نیست و همواره درصدد مشاهده خویشتن خویش برمی‌آید؛ ولی هرگز نمی‌تواند خودش را مشاهده کند و تصویر آن را همانند تصویر موجودات دیگر نشان دهد. انسان اگر با مطلق سنخیت نداشت، نمی‌توانست به مطلق توجه داشته باشد؛ ولی به ذهن آوردن مطلق و به تصویر درآوردنش امکان‌پذیر نیست. آنچه موجب شگفتی می‌شود، این است که انسان به مطلق توجه دارد و از آن سخن می‌گوید، ولی آنچه در ذهن خود ترسیم می‌کند و در قالب الفاظ و کلمات می‌ریزد، مقیّد است. دلیل مطلق جز مطلق چیز دیگری نیست، اما مقید نیز بدون مطلق معنی معقول و محصلی ندارد. انسان در زندگی کردن خود مقید است و در رابطه با هر یک از امور این جهان مقید می‌گردد؛ ولی از این توانایی نیز برخوردار است که از هر قیدی خود را آزاد کند و به آنچه قید نمی‌پذیرد، توجه کند. توجه به مطلق داشتن و در آرزوی رسیدن به آن کوشیدن، از ویژگی‌های انسان است و بزرگی او نیز در همین نکته نهفته است.

مطلق همیشه مطلق است؛ ولی جز در آنچه مقید است، به ظهور نمی‌رسد؛ بنابراین توجه داشتن به مطلق نیز جز توجه داشتن و روبرو شدن به آنچه وجه مطلق شناخته می‌شود، چیز دیگری نخواهد بود. انسان همواره با امور متناهی و محدود سروکار دارد و پرداختن به امور محدود متناهی، خطا نیست. خطای بزرگ انسان در این است که او «غیرمتناهی» را «متناهی» و محدود کند و متناهی و محدود را به جای غیرمتناهی و نامحدود بنشاند. این خطا منشأ هر گونه خطای دیگری است که انسان ممکن است مرتکب شود. متناهی را به جای غیرمتناهی نشاندن، شرک است و شرک نه تنها منشأ پیدایش گناه‌های دیگر است، بلکه بزرگ‌ترین گناه است. انسان به واسطه اینکه عاقل و خردمند است، از مطلق و مقید سخن می‌گوید و به تفاوت میان ذاتی و عرضی باور دارد.

فلسفه

اندیشیدن به جوهر و عرَض و تقسیم کردن امور به دو قسم ثابت و متحرک، از ویژگی‌های انسان است و البته طرح این مسائل و بررسی جایگاه آنها در عالم اندیشه، همان چیزی است که فلسفه خوانده می‌شود. عقل بزرگ‌ترین مظهر خدای متعال در عامل است و هیچ موجود دیگری در این جهان نیست که در مظهر بودن برای حق تعالی بر عقل، تقدم داشته باشد. کسانی با این سخن سر سازگاری نداشته و روی تقدم «اراده» بر «عقل» اصرار می‌ورزند و می‌گویند: خداوند سبحان با اراده این عالم را آفریده است و برگزیده شدن انسان نیز از آثار اراده حق تعالی است. در نظر اینان، برگزیده شدن انسان از سوی خدا دلیل بر این است که نقش اراده از هر چیز دیگری بیشتر است، زیرا برگزیدن بر اساس اراده صورت می‌پذیرد.

کسانی که به «اصالت اراده» باور دارند، به این مسئله توجه ندارند که اراده همواره مسبوق به عقل است و از روی آگاهی گزینش می‌کند؛ بنابراین آگاهی است که به اراده اعتبار می‌بخشد و آنجا که آگاهی نباشد، اراده ارزشمند نخواهد بود. ممکن است انسان چیزی را بخواهد و نسبت به آن اراده داشته است، ولی آن چیز مورد رضایت خدا نباشد، ولی هرگز امکان ندارد که انسان چیزی را بداند و خدا آن را نداند؛ بنابراین آنچه انسان می‌داند، خدا نیز آن را می‌داند و در این آگاهی خطا نیست و رذیلت معنی ندارد، در حالی که آنچه انسان اختیار می‌کند و مورد اراده او قرار می‌گیرد، اگر مورد رضایت حق تعالی نباشد، نوعی از رذیلت و گناه به شمار می‌آید. اراده اگر منشأ کارهای بزرگ و نیک شناخته می‌شود. مبدأ پیدایش گناه‌ها و رذیلت‌ها نیز به شمار می‌آید، در حالی که آگاهی از آن جهت که فقط آگاهی شناخته می‌شود، گناه و رذیلت به بار نمی‌آورد.

آگاهی بیش از هر چیز دیگر جنبه الهی و آسمانی دارد، ولی اراده به همان اندازه که می‌تواند الهی و آسمانی باشد،‌ از آنچه جنبه زمینی و گناه‌آلوده بودن خوانده می‌شود نیز برکنار نیست. هیچ فیلسوفی در فلسفه خود بیش از کانت و شوپنهاور از اراده بهره‌برداری نکرده است؛ ولی همه آنچه از فلسفه پرطرفدار کانت برمی‌آید، این است که خدا فقط یک اصل موضوعی برای یک نظام اخلاقی است. چیز دیگری از قول به «اصالت اراده» برنمی‌آید. البته همه کسانی که به تقدم اراده بر عقل باور دارند، از این سخن خرسند می‌شوند و با همین نوع از نگاه به هستی می‌نگرند. تاریخ نیز در نظر این‌گونه اشخاص جز بسط اراده انسان، آن‌هم یک اراده کور، چیز دیگری نیست!

وقتی از «اراده کور» سخن گفته می‌شود، منظور این است که اراده نسبت به آنچه غیر مراد خود خوانده می‌شود، مسدود و دربسته است و نمی‌تواند به مشاهده آنها بپردازد، در حالی که عقل همواره به روی غیر خود مفتوح است و در «زبان» که مظهر آن شناخته می‌شود، جلوه‌های خود را یکی پس از دیگری ظاهر و آشکار می‌سازد. زبان تجسد تفکر است و تفکر جلوة بارز عقل به‌شمار می‌آید. بدون زبان، تفکر امکان‌پذیر نیست و اگر هم باشد، هرگز به ظهور و بروز نخواهد رسید. زبان نور هستی است و آنجا که نور نباشد، همه چیز در تاریکی فرو می‌رود. نور به حسب ذات خود روشن است و هر چیز دیگری را نیز روشن می‌کند. زبان نیز از همین خصلت برخوردار است و به حکم اینکه در خود و برای خود ظاهر است، امور دیگر را نیز به ظهور می‌رساند.

انسان به حکم اینکه دارای زبان است، می‌تواند دربارة جهان سخن بگوید. کسی می‌تواند درباره جهان بگوید که در مقابل جهان قرار می‌گیرد و در اینجاست که بیش از هر چیز دیگر شگفت‌انگیز بودن هستی انسان آشکار می‌شود؛ زیرا انسان هم در جهان است و هم در مقابل جهان موضع می‌گیرد. شگفت‌انگیز بودن وجود انسان به‌ گونه‌ای دیگر نیز ظاهر و آشکار می‌گردد: قرار گرفتن در میان «آزادی» و «سرنوشت»، از جمله تقابل‌هایی است که انسان آن را ادراک می‌کند و هیچ موجود دیگری در این جهان از آن آگاهی ندارد. انسان با قرار گرفتن در این تقابل، از موجودات دیگر ممتاز می‌گردد. آزادی انسان بیش از هر چیز دیگر در آنجا ظاهر می‌شود که او می‌تواند با خود به مخالفت بپردازد و از خواسته‌هایش صرف‌نظر کند. موجودات دیگر از قدرت مخالفت با خود برخوردار نیستند. شجاعت مخالفت کردن با خود از هر گونه شجاعت دیگری که بر اثر مخالفت با غیر خود به ظهور می‌رسد، بیشتر است.

انسان نه تنها قدرت مخالفت با خواسته‌های خود را دارد، بلکه از قدرت غلبه کردن بر اضطراب‌های درونی خویش نیز برخوردار است. تردیدی نمی‌توان داشت که این قدرت، از یک سو و غلبه کردن بر اضطراب‌های درونی خود از سوی دیگر، نشان‌دهنده نوعی شجاعت است که در هیچ موجود دیگری یافت نمی‌شود. پایبند بودن به موازین اخلاقی یکی دیگر از ویژگی‌های انسان است. چنان‌که دینداری و رو به‌ سوی حق‌ تعالی داشتن نیز از ویژگی‌های دیگر انسان است. البته اخلاقی بودن انسان‌ همان چیزی نیست که تحت عنوان دینی بودن او مطرح می‌گردد، زیرا دین داشتن در انسان گشوده شدن دل او به ‌سوی خداست و خداوند در همه‌ جا و همه ‌وقت حضور دارد. این حضور بی‌واسطه و دلیل، قابل درک و دریافت است. در داستان حضرت ابراهیم خلیل و ذبح اسماعیل، مطلق بودن موازین اخلاقی مخدوش می‌شود و مشیت حق که مطلق است، به‌ جای آن قرار می‌گیرد.

نظر شما