استفان کولینی / ترجمه محمد غفوری:
اشاره مترجم: مدتی است که تاریخ فکری در کشور ما تبدیل به مد روز شده است؛ آسان ترین شکل تاریخنگاری! خواندن چند کتاب از چند روشنفکر یا مؤلف معاصر و خلاصه کردن اندیشههای آنها در درون یک کتاب یا پایان نامه دانشگاهی، و تمام! همین! از همین روست که شاهد گرایش فزایندهای به تحقیق در نگرش سیاحان (چه ایرانی، چه بیگانه)، رمان نویسان، روشنفکران، رساله نویسان، دیپلماتها و ... در میان دانشجویان تاریخ هستیم. در واقع گزینش چنین موضوعهایی، علاوه بر نوعی تنبلی آکادمیک و طفره روی از کار جدی تاریخنگارانه، تا اندازه زیادی نیز ناشی از سادهانگاری و کژفهمی ژانری به نام «تاریخ فکری» است. معضل بزرگتر اما در این میان این است که نگارش تاریخ فکری را اغلب غیر متخصصان و کسانی که تربیت آکادمیک در حوزه تاریخ ندارند برعهده گرفتهاند. از همین رو شناسایی هرچه بهتر «تاریخ فکری» و استلزامات روششناختی و نظری آن بسیاری ضروری است. مقاله زیر گونهای نظرخواهی است که استفان کولینی، استاد تاریخ فکری در دانشگاه کیمبریج، با پنج تن از بزرگترین چهرههای تاریخنگاری اندیشه، از جمله اسکینر و پاکاک، انجام داده است و از آنها درباره تعریف «تاریخ فکری» و مسائل مربوط به آن پرسش کرده است. گذشته از مقدمهچینی نظری و مفید کولینی، هر یک از این مورخان بنا بر تجارب و علائق نظری خویش به این پرسش که «تاریخ فکری چیست؟» پاسخهایی ویژه دادهاند؛ پاسخهایی که حاکی از تنوع دلالتهای مفهوم تاریخ فکری و دشواری امکان رسیدن به اجماعی بر سر تعریف آن است. این مقاله در دو بخش در اختیار خوانندگان فرهنگ امروز قرار میگیرد.
***
تاریخ فکری عصارهی «روح زمانه» است یا شاخهای از جامعه شناسی؟ موضوع آن مردان بزرگ و اندیشههایشان است یا اندیشههایی نخبهگرایانه که روزگار آنها به سر آمده است؟ پنج تن از مورخان دربارهی قواعد بنیادینِ پژوهش در تاریخ فکری به بحث نشستهاند.
پاسخهای تک جملهای به چنین پرسشهای تعیینکنندهای به سختی میتواند به پیشبرد بحث یاری رساند. برچسبهایی که بر شاخههای گوناگون دانش تاریخ زده میشوند صرفاً عنوانهایی قراردادی هستند و نه ماهوی و از اینرو بیارتباط با پرسشی واقعی هستند که موضوع آن تمایز و اعتبارِ دعاوی هر یک از این شاخههاست که میخواهند در کاخ باشکوه کلیو[۱] اتاقی از آن خود داشته باشند. از این قرار تاریخ فکری به طور قطع بخشی از تاریخ است، بخشی از تلاشی که معطوف به درک و دریافت تجربهی انسان در گذشته است.
در این تقسیم کار در درون دانش تاریخ، نقش تاریخ فکری متوجهِ درک و فهم آن دسته از تصورات، اندیشهها، مباحثات، باورها، پنداشتها، رویکردها و پیشفرضهایی است که همگی با هم حیات ذهنی یا فکری جوامع پیشین را شکل میدهند. البته در جوامع انسانی این حیات فکری همراه با حیات سیاسی، اقتصادی و ... جریان داشته است و به سختی میتوان آن را از این حوزهها جدا کرد، اما در عمل و با اتکا بر شم خود میتوانیم تمایزی سخت و آشکار را میان این حوزه و دیگر حوزههای تاریخ انسان تشخیص دهیم؛ برای نمونه، در حالی که ممکن است یک مورخ اقتصادی به دنبال آگاهیهایی پیرامون محصولات کشتشده در زمینهای متعلق به صومعههای سدههای میانه باشد، یک مورخ تاریخ فکر ممکن است بهگونهای ویژه علاقهی بیشتری به اندیشههایی داشته باشد که در رویدادنگاشتهای این صومعهها تأثیر گذاشتهاند و یا علاقهمند به بنیادهای یزدانشناختیِ آرمانهای حیات طیبه در این سدهها باشد.
به همینسان میتوان بر این واقعیت انگشت گذاشت که همهی مورخان عملاً مفسرین متون گوناگون هستند، و تفاوتی نمیکند که این متون چه باشند؛ نامههای خصوصی، اسناد دولتی، دفاتر ثبت کلیسایی، سیاهههای فروش و یا هر چیز دیگری. اما نزد بیشتر مورخان این متون تنها ابزارها و واسطههایی ضروری هستند برای درک و فهم چیزی غیر از خود این متون، چیزهایی از قبیل کنش سیاسی و یا مسائل جمعیتشناختی، در حالی که برای مورخ فکری هدف از پژوهش درک کامل خودِ متونی است که برگزیده. به همین دلیل تاریخ فکری مستعد قرار گرفتن در زمرهی شاخههای رشتههایی از علوم است که معمولاً درگیر امر تفسیر متون با هدف درک خود متن هستند، برای نمونه حساسیتهای تربیتیافتهی یک منتقد ادبی همواره مترصد شناسایی و کنارگذاشتن آن دسته از متنهایی است که تأثیرگذار اما غیر ادبی هستند، و یا به عنوان مثال مهارتهای تحلیلی یک فیلسوف معطوف به بررسی شیوههایی از استدلال است که ظاهراً با قیاس و نتیجهگیری منطقی در ارتباط است. افزون بر این مرزهای تاریخ فکری با زیرشاخههای مجاور آن همواره در حال دگرگونی و فاقد تمایز روشن هستند: برای نمونه تاریخ هنر و یا تاریخ علم هر دو مدعی حد معینی از خودمختاری هستند و آنهم تا اندازهای به این دلیل که هر دو رشته نیازمند مهارتهای فنی تخصصی هستند، اما با این حال میتوان این دو رشته را نیز به عنوان بخشی از قلمرو وسیع تاریخ فکری در نظر گرفت، این امر زمانی آشکار میگردد که برای مثال آدمی این واقعیت را در نظر آورد که مورخان هنر و تاریخ علم هر دو نیاز به داشتن دانش قابل قبولی پیرامون باورهای کیهانشناختی و یا آرمانهای اخلاقی دورهی مورد پژوهش خود داشته باشند.
مورخ فکری نیز همانند دیگر مورخان بیشتر مصرفکنندهی «روشها» است تا تولیدکنندهی آن؛ همچنین مورخ تاریخ فکر بههیچروی ادعا نمیکند که برخی از شواهد تاریخی اختصاصاً و انحصاراً بدو تعلق دارند. تمایز اصلی کار وی در جنبههایی از گذشتهی آدمی نمود مییابد که او برای پرتوافکندن بر آن تلاش میکند، به دیگر سخن این تمایز حاصل در اختیارگرفتن مجموعهای خاص از اسناد و یا کاربست شماری از فنون ویژه نیست.
با توجه به آنچه گفته آمد، به نظر میآید که برچسب «مورخ فکر» دچار کجفهمیهای گوناگونِ کمتری نسبت به دیگر شاخههای دانش تاریخ است و نیز به نظر میرسد که اصطلاح «تاریخ اندیشهها» جایگزین کمخطرتری [برای اصطلاح «تاریخ فکری»] است و هول ولای کمتری را در مورخان برمیانگیزد. اما بر عکس، در اینجا ما با مخاطرهای مضاعف مواجهیم. نخست آنکه، تأکید بر «تاریخ اندیشهها» ممکن است ناظر بر این تصور باشد که ما با انتزاعیاتی مستقل و مجزا سروکار داریم که در طی سفرِ رو به جلو و خودانگیختهی خود در طول زمان، بر حسب بخت و اتفاق و بهگونهای تصادفی در درون اذهان انسانهایی خاص مأوا گزیدهاند، تصوری که سنت آلمانی مشابه در این زمینه با عنوان تاریخ روح (Geistesgesrhichte)و یا تاریخ اندیشه (Ideengeschichte) مشوق و پایهگذار آن بود و معطوف به تاریخ فلسفه به طور عام و فلسفهی هگل به طور خاص بود. بر خلاف این تصور، اصطلاح «تاریخ فکری» نمایانگر آن است که در این حوزه از پژوهش تمرکز بر روی یکی از وجوه کنش انسانی است، درست به همان شیوهای که اصطلاحات «تاریخ اقتصادی» و «تاریخ سیاسی» بر روی یکی از این جنبهها تمرکز مینمایند.
دوم آنکه اصطلاح «تاریخ اندیشهها» عنوانی بود که در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ توسط ای. اُ. لاوجوی[۲] (فیلسوف آمریکایی که بعدها مورخ شد) برگزیده شد تا رویکرد اندیشهمحورِ وی را در قبال حیات گذشتهی انسانی متمایز سازد، رویکردی که در اساس مبتنی بود بر مجزاساختن «اندیشه-واحدها[۳]»ی جهانشمولی که بنا بر ادعای وی تمامی آموزهها و نظریههای پیچیده بر اساس آنها ایجاد شدهاند. رویکرد لاوجوی در این حوزه توسط شاگردان پرشمارش و نیز از طریق نشریهی تاریخ اندیشهها[۴] که در سال ۱۹۴۰ بنیاد گذاشت، برای مدت دستکم یک نسل در دانشگاههای آمریکا سیطره یافت و منجر به گردآوری فهرستهایی فوقالعاده جامع اما اساساً بیروح از «اندیشه-واحدها»ی بسیار نادر و مغفولمانده شد. عملکرد خود لاوجوی، به عنوان نمونهای شاخص در این زمینه، بهتر از موعظههای وی و آثار تقلیدی مریدانش بود، و اثر پرآوازهی او با عنوان زنجیرهی بزرگ هستی[۵] (۱۹۳۶) شاهکاری فوق العاده تأثیرگذار باقی خواهد ماند. هر چند که تأثیر وی در دهههای اخیر رو به افول نهاده است (و نشریهای که وی بنیاد نهاد رویکردی کمتر مکانیکی و کمتر فرقهگرایانه را در پیش گرفته است) اما اصطلاح «تاریخ اندیشهها»، دست کم در آمریکا، هنوز هم تا اندازهی زیادی با کتاب بزرگ وی شناخته میشود بهگونهای که باعث سردرگمی و کجفهمی در این زمینه میشود.
فارغ از مسائل اصطلاحشناختی محض، هنوز هم واقعیت این است که بخشی از بدگمانی و خصومتی که در قبال تاریخ فکری به خرج داده میشود برخاسته از بدفهمیهایی است که پیرامون موضوعات مطرح در این شاخه از تاریخ وجود دارد، از این رو در این بخش شاید سودمندترین شیوه برای پاسخدادن به پرسش شهودیمان مواجههی مستقیم با این بدفهمیها است.
نخستین بدفهمی آن است که ادعا میشود تاریخ فکری با موضوعی در تاریخ سر و کار دارد که به واقع هرگز اهمیت نداشته است. سلطهی طولانی مورخان سیاسی بر حرفهی تاریخنگاری سبب پرورش گونهای فرهنگگریزی شد، نوعی باور مکتوم مبنی بر اینکه [تنها] قدرت و اِعمال آن است که «اهمیت دارد» ( عبارتی که از آن استقبال شد اما به ندرت مورد موشکافی انتقادی و دقیق قرار گرفت). این خصومت [با تاریخ فکری] زمانی تقویت شد که روح نامیِر[۶] احضار شد و با آغوش باز مورد استقبال قرار گرفت، آن هم با این ادعا که کنش سیاسی هیچگاه فرآوردهی اصول و یا اندیشهها نیست، اصول و اندیشههایی که در ذهنیت عوامانه و زمخت طبقات زمیندار (چنانکه نامیر نیز آن را به سخره میگرفت) «مهملات محض» بودند. میراث این خصومت را میتوان در گرایش به این باور یافت که اندیشهها پیش از آنکه واجد ارزش لازم برای توجه تاریخنگاران گردند میبایست بر طبقهی سیاسی «تأثیر» گذاشته باشند، تو گویی کسانی وجود داشتهاند که دربارهی این باور که چرا تاریخ هنر، علم، ادبیات و یا فلسفه جذابیت و اهمیت کمتری نسبت به تاریخ احزاب و پارلمانها دارند، به احتجاج میپرداختهاند.
احتمالاً در سالهای اخیر بازتاب این فرهنگگریزی در قالب این ادعا رواج بیشتری یافته است که اندیشهها هر اندازه هم که پیچیده باشند و بهگونهای نظاممند به بیان درآمده باشند باز هم اهمیتی ندارند، چرا که عمدتاً تنها از سوی گروهی در اقلیت پذیرفته میشوند. در اعتراض به این ادعا باید گفت که ادعای مزبور نیز همانند پدر معنوی خود (که ادیپوار بر آن شوریده است) ارزش تکذیبههای بلندبالا را ندارد. به واقع نیازی به گفتن نیست که آنچه اغلب بهگونهای مشروع ما را به تاریخ علاقهمند میکند عملکرد همین گروههای اقلیت است (هر چند که باید گفت که همواره اینگونه نبوده است)، و اگر اجازه دهید گفتهای بسیار مشهور را از ای. پی. تامپسون[۷]، که در جای دیگری نیز آن را آوردهام، به گونهای دیگر بازگو کنم و بگویم که این تنها افراد بینوا و خاموشان [تاریخ] نیستند که نیاز به در امان ماندن از برخورد متکبرانه و از موضع برترِ نسلهای آینده دارند [بلکه نخبگان نیز بدان نیازمند آنند].
کجفهمی دوم در این ادعاست که تاریخ فکری ذاتاً «ایده آلیست» است، در اینجا اصطلاح «ایده آلیست» به گونهای وهنآور بر این باور دلالت دارد که اندیشهها با منطقی که خاص خودشان است بسط مییابند و با دیگر کنشهای انسانی، یا آنچه که به گونهای لاقیدانه «بافت اجتماعیِ»[۸] اندیشه خوانده میشود، نسبتی ندارند. البته در این ادعا، به عنوان نقدی بر شماری از آثار نگاشتهشده توسط برخی از نسلهای پیشین، میتوان تا اندازهای حقیقت را بازجست، به ویژه آثاری که عمدتاً ریشه در نوعی از تاریخ فلسفه داشتند که به شدت تحت تأثیر سبک آلمانی آن بود، لیکن عمیقاً به خطا رفتهایم اگر آنچه را که این آثار عرضه داشتهاند به عنوان نمونهای از تاریخ فکری قلمداد کنیم. مورخ تاریخ فکر برای دستیافتن به درکی غنیتر، برای مثال، میتواند به غور در شرطهای اقتصادی حاکم بر برخی از انواع فعالیتهای نوشتاری بپردازد، شرطهایی از قبیل حمایت اشراف و سریالنویسی در نشریات ادواری عامهپسند [که ذوق و اندیشهی نویسنده را تحت تأثیر قرار میدهد]، درست همانطور که یک مورخ اقتصادی، برای مثال، ممکن است به نقش اختراعات علمی و یا باورهای عمومی پیرامون مشروعیتِ بهرهی اقتصادی توجه کند.
با این حال هیچ دلیلی وجود ندارد که برای چنان موضوعاتی قائل به اولویت شویم. برای مثال اگر مورخ به دنبال دریافتی عمیقتر از آثار دیوید هیوم باشد، دانستن اطلاعاتی بیشتر پیرامون شرایط اقتصادی دیگر فرزندان جوان زمینداران خُرد اسکاتلندی در اوایل سدهی هجدهم برای وی فایدهی بسیار اندکی خواهد داشت، در حالی که دانستن چیزهایی دربارهی نوشتههای یک سرباز فرانسوی، یک پزشک انگلیسی و یک اسقف ایرلندی (به ترتیب دکارت، لاک و برکلی) در طی صد سال گذشته، تفسیر وی را بسیار پربارتر خواهد کرد. و عموماً معلوم میشود که «بافت اجتماعیِ» فعالیت فکری، در عمل از نقش تبیینی محدودتری برخوردار است، هر چند که در اصل ممکن است آدمی با اشتیاق تمام بر یک رویکرد «جامعه شناختی» مهر تأیید زند، خصوصاً این اتفاق زمانی بیشتر روی خواهد داد که مورخ با جزئیات متعلق به هر یک از دورههای ویژه در حیات فکری گذشتهی انسان دست و پنجه نرم میکند: هر اندازه هم که دربارهی پایگاه اجتماعی ادبای عهد ویکتوریا بدانیم، برای دستیابی به درکی دقیقتر از مجادلات شدید میان متیو آرنولد[۹] و فیتزجیمز استفن[۱۰]، ما ناگزیر از رجوع به اشکال تقریباً متفاوتتری از شواهد هستیم.
بدفهمی سوم، که نسبت به دوتای قبلی جذابتر و ظریفتر است، این است که تاریخ فکری چیزی نیست مگر تاریخ حوزههای گوناگون پژوهش و فعالیت فکری. این باور در ادوار متأخرتر تا اندازهای مقبولیتی آشکار یافته است، و بر اساس آن انسان میتواند تاریخی فکری برای سدهی نوزدهم متصور گردد که از ردیف شدن تاریخ علم، تاریخ اقتصاد سیاسی، تاریخ فلسفه، تاریخ رمان و ... در کنار یکدیگر شکل گرفته است. اما، گذشته از دیگر دشواریها، این عمل تنها به مثابه گردآوری مجموعهای از مواد خام برای تاریخ فکری این دوره خواهد بود، و افزون براین، کسی ممکن است این مواد خام را، همراه با گوشه چشمی به تحولات بعدی در هر یک از این حوزهها، چنان بازنمایی کند که گویی به سوی فهم تاریخیِ شایستهای از نحوه و دلالتهای اندیشیدن به هر یک از این موضوعات در آن روزگار گام برداشته است.
اما تکلیف «فضاهای» میان این فعالیتهای ویژه چه میشود و یا آن خردهپارههایی از حیات فکری گذشته که بخت آن را نداشتهاند که در سردر گروههای دانشگاهی در اواخر سدهی بیستم جای بگیرند، تکلیشفان چیست؟ افزون بر این، چه کسی از حق انحصاری نگارش تاریخ این موضوعات برخوردار است؟ یک اقتصاددادن شاید بتواند اندیشهی اولیهی اقتصادی را در سدهی هفدهم بازسازی کند، آنهم به شیوهای که با پیشفرضهای قرن بیستمی تحریف نشود، اما آیا ما باید چشمانتظار آن باشیم که یک استاد پزشکی گزارش تاریخی جامع، دقیق و حساسی را از نظریهی امزجهی اربعه به دست دهد؟ و اما در بارهی آن بخش از اندیشهی گذشته که در رشتههای مدرن دانشگاهی جایی نیافتهاند چه باید کرد؟ آیا قرار است ما تاریخ ستارهشناسی را (که در برخی از فرهیختهترین ذهنهای عهد رنسانس تأثیری بسزا داشته است) فرونهیم و نگارش آن را به بانوان کولی در درون چادرهایشان واگذار کنیم؟ پرواضح است که مورخ فکری نمیتواند خود را به این دست از تقسیمات موضوعی مقید گرداند و تا جایی که وی هر گونه شناختی از آنها به دست میآورد بهتر آن است که پیش از هرچیزی به تبیین آمیزهای از منطق و تصادف بپردازد که به شکلگیری دیدگاه آنان پیرامون وضعیت کنونیشان انجامیده است.
چهارمین کجفهمی که ارزش بیشتری برای بررسی کردن دارد، آن است که تاریخ فکری باید واجد روش، نظریه و یا مجموعهای از مفهومها باشد که به گونهای متمایز تنها به خود این رشته اختصاص دارند. در واقع، در روزگار کنونی که مشخهی آن آگاهی از روش شناسی و تکثیر رشتههاست، این واقعیت که من تاریخ فکری را به عنوان فعالیتی که از نظر عملی تفکیکپذیر و از نظر فکری توجیهپذیر است معرفی می کنم، ممکن است این احساس را پدید آورد که من در حال دفاع از یک برنامهی نظری سفت و سخت هستم که هدف آن توضیح بایستههای مربوط به نحوهی نگارش تاریخ فکر است. اما این گونه نیست. جامعه شناسی معرفتِ (Wissensociologie) مانهایم[۱۱]، تاریخ «اندیشه واحدهای» لاوجوی، تاریخ ذهنیتهای (Histoire des Mentalites) مکتب آنال[۱۲]، باستانشناسی دانش (Archeologie du Savoir) فوکو[۱۳]، هر یک واژگان مفهومی ویژهی خود و نظریهی خاص خود را پیرامون تنها شیوهی صحیح درک اندیشههای گذشته عرضه داشتهاند، و نیز هر کدام از معایب و کاستیهایی رنج میبرند. قطعاً آثار خوبی تحت لوای هر یک از این نظریهها به نگارش درآمدهاند، و نیز هر یک از آنها به ایمنکردن مورخان در برابر بیماری تجربهگرایی بیفکرانه[۱۴] که در میان صنف آنان سرایت یافته است، یاری رساندهاند. اما، همانند همیشه، بایستههای نگارش تاریخ در گرو کیفیاتی است که هیچ گونه نظریهای نمیتواند آن را چنانکه شایسته و بایسته است تجویز کند، و میتوان گفت که آن توصیف غنی و تمایزگذاری ظریفی را که برای تشریح شایستهی آگاهی انسان، چه در گذشته و چه در حال، لازم است نمیتوان در قالب جعبههای مفهومی سفت و سختی که برخی از مجموعه واژگان تخصصی عرضه میدارند، جاسازی کرد.
«شماها تنها میتوانید آنها را از روی فرزندانشان بشناسید».[۱۵] در نهایت اینکه فقط معیارهای بسیار ملموس و آثار پدید آمده در این حوزه هستند (برخی از آثار شاخص در بخشهای زیر ارائه میشوند) که قانعکنندهترین استدلالها را برای قراردادن عنوان تاریخ فکری بر سردر یکی از اتاقهای کاخ کلیو عرضه میدارند. این آثار نشان میدهند که تجمل و شکوهِ حضور در اتاق کوچک زیر شیروانیِ [مورخان تاریخ فکر] کمتر از حضور در اتاق پذیرایی پر زرق و برق مورخان تاریخ سیاسی نیست و مباحثی که در این اتاق کوچک بدان پرداخته میشود همانقدر حیاتی و مهم هستند که موضوعات طرحشده در آشپزخانهی بزرگ مورخان اقتصادی، و نیز نشان میدهند که تاریخ فکری با همان ژرفا و غنایی به بررسی عواطف و اندیشههای انسانی میپردازد که مورخان اجتماعی ساکن در اتاق خواب پشتی کاخ بدان مشغولند.
مایکل بیدیس[۱۶]
اجازه دهید با عباراتی پاسخ دهم که بیشتر شخصی هستند تا انتزاعی، و صرفاً به جاهایی اشاره دارند که در آنها میتوان پاسخهای کاملتری یافت. کوششهای خود من برای ارتقای فهممان از پیچیدگی، حتی بینظمی، و پیشرفت ما در گذشته به عنوان هستیهایی اندیشمند – یعنی هدف محوری تاریخ فکری- عمدتاً بر روی اروپا در ۲۵۰ سال گذشته متمرکز بوده است. با این حال من زمانی به درون این حوزه از پژوهش علمی کشانده شدم که با مسائلی آموزنده و دیرپا که متعلق به دورههای متقدمتر بودند مواجه شدم، اتفاقی که در واپسین ایام دوران مدرسهام روی داد.
یکی از این تلاشها نخستین خوانش من از جمهوری افلاطون بود. به گونهای غریب به نظر میآمد که نمیتوان در موضوعیتِ همیشگی [مسألهی] این کتاب هیچ تردیدی روا داشت، همانطور که نمیشد دربارهی استبعادِ آن از دیدگاه قرن بیستمی ما تردیدی به خود راه داد. کتاب افلاطون به گونهای تقریباً طبیعی باعث ایجاد نوعی شیفتگی به مسائلی شد که مربوط به اسناد و شواهدِ پیرامون سقراط بودند، مشکل این بود که سقراط هیچ چیز ننوشت و اندیشههایش تنها از طریق نوشتههای افلاطون و گروههایی از شاهدان دیگر، که فوق العاده گوناگون بودند، ثبت شد. این سرهمبندی کردن منابع برای متخصصان تاریخ سدههای میانه نیز آشکارا دشوار بود. اما از آنجا که من بخشهای مربوط به «اقلیم اندیشه»[۱۷] را در کتاب جامعهی فئودالی مارک بلوش[۱۸] و بخشهای پایانی کتاب ریچارد سوترن[۱۹] با نام شکلگیری سدههای میانه[۲۰] را خوانده بودم، دریافتم که تا چه اندازه میتوان به دیدگاهی خلاقانه پیرامون تفکر در سدههای میانه دست یافت.
مطالعات من در دورهی کارشناسی در دانشگاه کیمبریج، در اوایل دهه ۱۹۶۰، بر محور دورهی روشنگری سامان یافت. هیچ مورخ فکری مشتاقی نیست که از مزایای سرو کله زدن با آثار برجستهای چون تواریخ عمومی ولتر و یا ابرام و پافشاری هیوم بر بررسی موشکافانهی پیشپنداشتهای دیگران –و به ویژه پیشپنداشتهای خودش- نتواند بهرهمند گردد. افزون بر این من پس از برگزیدن یک «مورد ویژه» در جنبش استقلال اسکاتلند، توانستم درک و دریافت خود را از شیوههای پیچیدهای ارتقاء دهم که از طریق آن اندیشهها میتوانند با یک محیط سیاسی و اقتصادی ویژه تعامل برقرار کنند. من فکر میکردم که ارنست کاسیرر[۲۱] برانگیزانندهترین مفسرِ روشنگری اروپایی است. تمایزی محوری که وی میان اندیشهی انتقادی و اندیشهی اسطورهای قائل شد (و بسیار زود در پژوهش سترگ پیتر گی[۲۲] پیرامون عصر کیمیاگری نیز بازتاب یافت) یکی از مواردی است که من در نوشتهی بعدیام پیرامون دو سدهی پس از روشنگری همواره آن را، هرچند با جرح و تعدیلهایی، مفید یافتم.
بخش عمدهی کتاب من، با چیزی سر و کار دارد، که هر چند وامدار تکانههای رمانتیسیستی است، اما تا اندازهای ادامه دهندهی تلاش عهد روشنگری برای دستیابی به «یک علمِ جامعه» است. ارجاع من در این اثر به سیر تکوین اندیشههایی است پیرامون نقشی که تمایزگذاریها و نابرابریهای نژادی در تبیین سرنوشت دولتها و مردم ایفا میکرد، و نیز پیرامون تأثیر این جبرگرایی زیستشناختی بر رفتار سیاسی. اینجا حوزهای است که در درون آن، برای نمونه، به گونهای صریح به ما گوشزد میشود که بخش زیادی از آنچه که علم قلمداد میشود در درازنای زمان دگرگون میشود؛ و نیز گوشزد میشود که تاریخ فکری هیچ گونه قانون کلیای به دست نمیدهد که به ما اجازه دهد تا به سادگی میان ارزش ذاتی اندیشهها و تأثیر عملی آنها نوعی همبستگی برقرار کنیم؛ در این حوزه به ما تذکر داده میشود که قضاوتهایمان پیرامون چنان ارزشی میبایست تابع تبیینهای تاریخی مناسبی باشند دال بر اینکه چگونه، چرا و تا چه اندازه این برداشتها رواج یافتند. هیتلر و اردوگاههای مرگ وی به طور قطع بخشی از این داستان ویژه هستند. اما چالشی آشکار در میان چالشهای روششناسانهی نمودیافته در این ماجرا آن است که به سادگی از چشمانداز واقعهی آوشویتس به تمامی رویدادهای پیش از این دو سده ننگریم. بنابراین، برای مثال، ایدئولوژی نژادگرایانهی گوبینو[۲۳] را اساساً باید در بافت معاصرش به مثابه واکنشی به تنگناهای معینی در نظر آوریم که در حدود سالهای ۱۸۴۸ مشهود بودند و نه به مثابه یکی از تجلیات «نازیگری اولیه »[۲۴].
در سالهای اخیر من سرگرم کار بر روی زمینهی وسیعتری بودهام که دو مجلد را در بر میگیرد (یکی از آنها در حال طی فرآیند چاپ است) و متعلق به مجموعهای از پژوهشها پیرامون تاریخ تفکر در اروپا هستند. در میان آثار این مجموعه، این دو مجلد میکوشند تا به بررسی ویژگیهای شاخص رابطهی میان اندیشهها و جامعه از انقلاب فرانسه تا زمانهی خودِ ما بپردازند. نگارش آثار مزبور این دیدگاه مرا تقویت کرده است که هر گاه که اعطای وجههای پژوهشگرانه به عناوین «زیر رشتهای»[۲۵] («سیاسی»، «اجتماعی»، «شهری» و هر چیز دیگری) خطر مبهم کردن این واقعیت را به دنبال داشته باشد که در نهایت تاریخ نیز همانند رویدادنگاری گونهای[۲۶] یکپارچه است ، غیر قابل دفاع میشود. برای نمونه، به نظر واضح میرسد که یک مورخ تاریخ فکر برای دستیافتن به توانایی تشخیص واکنشهای صورتگرفته به پدیدهای مانند جنگ بزرگ، یا رکود بزرگ در آمریکا، باید اساساً از گفت و گو با همکاران متخصصش در تاریخ نظامی و یا تاریخ اقتصادی بهرهمند شود، چرا که این افراد بینش بسیار وسیعی پیرامون این تحولات دارند.
یکی از ضرورتهایی که شاید در نگاه نخست کمتر آشکار باشد این است که باید حوزهی علایق تاریخ فکری را به گونهای جسورانه در سطح میان رشتهای گسترده کرد و از آثار دیگران نیز بهره برد (آیزایا برلین[۲۷]، جرج استاینر[۲۸] و ژاک بارزن[۲۹] از جمله نمونههایی هستند که میتوان از آنها نام برد). برای مثال، موفقیت مورخان مکتب آنال در ارتقای سطح مطالعات مربوط به افکار عوام بیش از هر چیز وامدار آگاهی پیشروانهی آنان از روشها و مسائل رایج در حوزههایی مانند جامعهشناسی و انسانشناسی بود- این رابطهی میان تاریخ و دیگر علوم را چهرههایی همچون رابرت دارنتون[۳۰] و امانوئل لو روآ لادوری[۳۱] به گونهای ثمر بخش استمرار بخشیدهاند.
افزون بر این، امروزه هر گونه تتبع عمومی در تاریخ فکری نباید صرفاً اندیشههای سیاسی و اجتماعی را مد نظر قرار دهد بلکه باید تعامل میان آنان را با تحولات صورتگرفته در علوم طبیعی، در فلسفه و تفکر مذهبی، و در آخر (هر چند نه با اهمیتی کمتر) ادبیات و هنرها (که همپوشانی تاریخ فکری با آنان بسیار واضحتر است) نیز در نظر آورد. از آنجا که هنوز واژگان محمل اصلی گفتمان در منابعِ ما هستند ما هنوز هم نیازمند بهرهگیری از دستاوردهای دانشهای همسایه و به ویژه زبانشناسی اجتماعی هستیم. و در حالی که در همین منابع بروز و ظهور زبان، به معنای متعارف آن، –در ریاضیات و بخش بزرگی از فیزیک، یا در شیوههای موسیقایی و تصویری بیان- امری صرفاً ثانویه است، کاستیهای موجود در فنون مورد استفادهی ما برای پیوند دادن تاریخ با علوم دیگر حتی بهگونهای زنندهتر از گذشته خود را به رخ میکشند.
Clio [۱] یا Kelio ایزدبانوی تاریخ در اساطیر یونان است. م
[۲] A. O. Lovejoy
[۳] unit-ideas
[۴] Journal of the History of Ideas
[۵] The Great Chain of Being
Lewis Bernstein Namier [۶] ، مورخ پرآوازهی انگلیسی که متخصص تاریخ پارلمان این کشور بود. نامیر به «بیرون راندن اندیشهها» از تاریخ متهم است، چرا که وی اعتقادی به تأثیرگذاری و مدخلیت اندیشهها در تاریخ سیاسی نداشت. م
[۷] E. P. Thompson
[۸] Social Context
[۹] Matthew Arnold
[۱۰] Fitzjames Stephen
[۱۱] Mannheim
[۱۲] Annales school
[۱۳] Foucault
[۱۴] mindless empiricism
[۱۵] این جمله از انجیل متی نقل شده است. م
[۱۶] Michael Biddiss
[۱۷] climate of thought
[۱۸] Marc Bloch
[۱۹] Richard Southern
[۲۰] Making of the Middle Ages
[۲۱] Ernst Cassirer
[۲۲] Peter Gay
[۲۳] Gobineau
[۲۴] proto-Nazism
[۲۵] sub-disciplinary
[۲۶] genre
[۲۷] Isaiah Berlin
[۲۸] George Steiner
[۲۹] Jacques Barzun
[۳۰] Robert Darnton
[۳۱] Emmanuel Le Roy Ladurie
ادامه دارد...
منبع: کتاب ماه تاریخ و جغرافیا، شماره ۱۸۷
نظر شما