شناسهٔ خبر: 13266 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

گفتاری از «هانس ماگنوس انسنس برگر»؛

در ستایش بی‌سوادی

کلاس درس امیدوارم گمان نکنید می‌خواهم در مخالفت با اوضاعی، دهان به نیش و کنایه باز کنم که چاره‌ناپذیری آن برایم مسلم است. قصد سوگواری بر این اوضاع و احوال را هم ندارم، صرفاً می‌خواهم چندوچون آن را روشن کنم و تا آنجا که به من مجال می‌دهید به تشریحش بپردازم.

 

 

خانم‌ها و آقایان! اجازه می‌خواهم سپاسگزاری از شما را با پرسشی درخور این مناسبت همراه کنم و آن اینکه آیا شما نمایندگان محترم شهر کلن، در پی تجلیل گونه‌ای انسانید که نسلش رو به انقراض می‌رود؟ آیا جایزه‌ی شهرتان را به انسانی اعطا می‌کنید که دوره‌اش سر آمده؟ از روزنامه‌های چند ماه اخیر چنین درمی‌یابم که آنچه به «فرهنگ مطالعه» یا «فرهنگ نوشتار» شهرت دارد، نه تنها در کشور ما، بلکه در سراسر کره‌ی زمین با خطر نابودی روبه‌روست. بی‌اعتنایی به این خبر وحشتناک برای مثل منی که از نوشتن و در نتیجه خواندن نان می‌خورد، ممکن نیست؛ ولی ای‌بسا شما مردم شهری هم که زادگاه هاینریش بُل است و پایگاه رادیو و تلویزیون غرب آلمان، یعنی بزرگ‌ترین ایستگاه رسانه‌ای اروپا، از چنین پیش‌بینی‌ای نگران باشید. اگر در این گمان خود به خطا نرفته باشم پس قطعاً در این مسئله علاقه‌ای شخصی با علاقه‌ای همگانی یا علاقه‌ای محلی با علاقه‌ای عام و فراگیر، همسویی یافته است.

آیا می‌شود از کلام مکتوب چشم پوشید؟ پرسش این است و هرکه به طرح آن بپردازد ناچار باید از بی‌سوادی و بی‌سوادان سخن بگوید. منتها اشکال قضیه این است که هروقت سخن از انسان بی‌سواد پیش می‌آید، خود او حضور ندارد. بی‌سواد آفتابی نمی‌شود و به حاصل گفت‌وگوی ما هم اعتنایی ندارد و آن را به سکوت برگزار می‌کند. ازاین‌رو اجازه می‌خواهم دفاع از او را به عهده بگیرم ولو شخص بی‌سواد چنین مأموریتی به من نداده باشد.

از هر سه تن ساکن سیاره‌ی ما یک نفر بدون هنر خواندن و نوشتن روزگارش را سر می‌کند. مجموع این انسان‌ها حدود 850 میلیون نفرند و شمارشان مسلماً افزایش هم می‌یابد. این آماری حیرت‌آور و درعین‌حال گمراه‌کننده است؛ زیرا نسل انسان فقط شامل زندگان و ناآمدگان نمی‌شود، بلکه مردگان و رفتگان را هم باید جزئی از آن دانست و او که مردگان را از قلم بیندازد، به ناچار به این نتیجه می‌رسد که سواد نه قاعده بلکه استثناست.

تنها ما، یعنی شمار ناچیز برخورداران از نعمت خواندن و نوشتن ممکن است فکر کنیم که مردمِ‌ بی‌بهره از نعمت خواندن و نوشتن، عده‌ای اندکند. در این تصور باطل جهلی نهفته که هیچ خوشایند من نیست.

برعکس، اگر بصیرت به خرج دهیم بی‌سواد، شخصیتی بسیار درخور احترام خواهد بود. من به حافظه، قدرت تمرکز،‌ زیرکی، ذهن خلاق و گوش نیوشای این آدم رشک می‌برم. خواهش می‌کنم متهمم نکنید که در آرزوی انسان وحشی خوب هستم. من از شبحی رمانتیک سخن نمی‌گویم، بلکه سخنم از انسان‌هایی است که بشخصه با آن‌ها سروکار دارم. هرگز نمی‌خواهم سیمایی آرمانی به بی‌سوادان بدهم، بسته بودن افق دید، جنون، کله‌شقی و دنیای بسته‌شان از چشمم دور نمانده است.

بااین‌حال، شاید باز از خود بپرسید حالا درست آدمی اهل‌قلم به‌صرافت دفاع از بی‌سوادان افتاده است... مطلب بسیار روشن است؛ چراکه درست همین بی‌سوادان بودند که ادبیات را آفریدند. قالب‌های اولیه‌ی ادبی از اسطوره گرفته تا وزن آهنگین ترانه‌های کودکانه، از قصه گرفته تا تصنیف و از دعا گرفته تا چیستان، همگی تاریخی کهن‌تر از خط و نوشتار دارند. بدون میراث شفاهی هرگز شعری پدید نمی‌آمد و بدون بی‌سوادان هرگز کتابی.

بی‌شک از سر اعتراض به رخم خواهید کشید که نهضتی به نام روشن‌فکری هم بوده است! ... خواهید گفت: سنتی وجود داشت که خفقانش درِ هر پیشرفتی را به روی بینوایان می‌بست! ... این حرف‌ها را به که می‌گویید؟ نکبت اجتماعی نه فقط بر امتیازهای مادی، بلکه بر امتیازهای غیرمادی حاکمان نیز تکیه دارد و این متفکران بزرگ قرن هجدهم بودند که به این نکته پی بردند. اینان دریافتند اگر ملت خام و صغیر است، دلیل این خامی و صغیری صرفاً ستمدیدگی سیاسی و استثمار اقتصادی نیست، بلکه پیامد نادانی خود ملت هم هست. نسل‌های بعدی از این پیش‌فرض نتیجه گرفتند که توان خواندن و نوشتن از جمله‌ی نعماتی است که زندگی را انسانی می‌سازد.

این آرمان پرقدر و ارج البته در طول زمان چند بار از نو تفسیر شد و این تفسیرهای نو همه قابل توجه بودند. دیری نپایید که مفهوم آموزش جای واژه‌ی روشن‌فکری را گرفت. یک مربی آلمانی در عصر ناپلئون بر این گمان بود که: «نیمه‌ی دوم قرن هجدهم برای آموزش ملت‌ها دوران‌ساز بوده است. آشنایی با اقداماتی که در آن زمان در این زمینه انجام گرفته، مایه‌ی شادی انسان‌دوستان، امید پاسداران فرهنگ و کان تجربه‌ی کارگزاران زندگی اجتماعی است».

البته همه‌ی معاصران با او هم‌رأی نبودند. یک مربی دیگر ملت درباره‌ی خواندن، نظری سوای این دارد و می‌گوید: «عادت مطالعه اگر هم هر باره به قیام و انقلاب نینجامد، همیشه ناراضی و طلبکار بار می‌آورد و این یعنی آدم‌هایی که به هر اقدام دستگاه قضایی و قوه‌ی مجریه نگاه بدبینانه دارند و به قانون اساسی کشور خود دل‌بستگی نشان نمی‌دهند.»

این حرف به گوش ما آشنا می‌آید. وحشت از روشن‌فکری گذشته‌ای درازتر از خود روشن‌فکری داشته است. این ترس تنها در کشورهای استبدادزده‌ی قرن بیستم نیست که خواب زمستانی خود را می‌گذراند، بلکه در دموکراسی آلمان غربی هم وضع از همین قرار است. درهرحال، هر باره یک آدم ابله در دستگاه قانون‌گذاری یا اجرایی کشور پیدا شده که بدش نمی‌آمده است برای حفظ قانون اساسی از تأثیر مخرب برخی نوشته‌ها، قانون اساسی را لغو کند.

اما نظریه‌پردازان محافظه‌کار فرهنگی هم در این 200 سال گذشته چیز زیادی بر دانش خود نیفزوده‌اند. این جماعت هرگز انگشت هشدار خود را پایین نیاورده است و از همان زمان گوته می‌پرسد: «چرا باید در میان انسان‌ها فاسدترینشان از نعمت کتاب بهره ببرد؛ یعنی همه‌ی آدم‌هایی که کارشان مسخره‌پردازی، تملق شنیدن و خودفریبی است؟»

 «پیام چنین متونِ خالی از هر اندیشه و قریحه‌ای ... اسراف‌های بی‌معنی، ترس و گریز از هرگونه کار و تلاش، تجمل‌خواهی بی‌اندازه، سرکوبی وجدان، دل‌زدگی از زندگی و مرگی زودهنگام است.» این متن‌های خاک‌خورده‌ی تاریخ را برای آن شاهد آوردیم که نشان دهیم نظریه‌های این جماعت تا به امروز هم مثل شبح همه جا می‌گردد. وقتی که سخنان مسئولان رسمی و نیمه‌رسمی کشور را درباره‌ی سیاست فرهنگی می‌شنویم، ناچار جز این به ذهنمان نمی‌رسد که در این 200 سال هیچ استدلال تازه‌ای از خاطر آن‌ها نگذشته است.

اما در آنچه به پیشبرد طرح سوادآموزی مربوط می‌شود، طبیعی است که گام‌های بلندی برداشته‌ایم و به نظر می‌رسد انسان‌دوستان و پاسداران فرهنگ و کارگزاران زندگی اجتماعی در این حیطه به موفقیتی چشمگیر دست یافته‌اند. کیست که بخواهد در رد سخن یوزف مایر، یکی از ناشران لایق قرن نوزدهم حرفی بزند که شعاری از خود درآورد که می‌گفت: «آموزش آزادی می‌آورد!» شعار حزب سوسیال‌دموکرات که سرلوحه‌ی سیاسی آن هم شد این بود: «دانش یعنی قدرت!» «فرهنگ برای همه!» این حزب تا به امروز هم بدون کمترین دل‌زدگی در راه لغو تبعیض‌های آموزشی و برقراری برابری در امر آموزش می‌جنگد. از زمان آگوست بِبِل و بیسمارک یک پیام شادی‌بخش از پی پیامی دیگر می‌آید، در همان سال 1880 آمار بی‌سوادی در آلمان به زیر یک درصد رسید. مبارزه با بی‌سوادی در دیگر کشورهای اروپایی کمی بیشتر به درازا کشید، بااین‌حال، خاصه از هنگامی که یونسکو در سال 1951 مبارزه با بی‌سوادی را سرلوحه‌ی خود قرار داد، باقی دنیا نیز از این حیث پیشرفت‌های چشمگیری کرده است. خلاصه‌ی کلام آنکه نور بر تاریکی پیروز شده است.

اما شادی ما از بابت این پیروزی محدود است. این پیام به‌ راستی زیباتر از آن است که حقیقت داشته باشد؛ زیرا ملت‌ها از روی میل باطنی‌شان خواندن و نوشتن نیاموختند، بلکه به این کار مجبور شدند. آزادی آن‌ها درعین‌حال به معنای سلب اختیار حقوقی‌شان بود. از این لحظه کار سوادآموزی در اختیار دولت و کارگزاران آن یعنی مدارس، ارتش و دستگاه قضایی قرار گرفت. روزی که کودکان راونسبورگ در سال 1811 برای دریافت جوایز خود صف کشیدند، پیش از مراسم این سرود را خواندند:

کوشایی و اطاعت وظایفی‌اند

که تنها شهروندان خوب صادقانه به آن پایبندند

شوق زندگی بر پایه‌ی وظیفه را

تنها در مدرسه است که در قلب جوانان می‌نهد

اگر که از فضیلت برخورداریم

و از دانش بهره‌مند، این‌همه را رهین مدرسه‌ایم

 و تا ابد سپاسگزار

هر جا که مدرسه‌ای نیکو برپاست، زنده‌باد دولت

هدفی که سوادآموزی دنبال می‌کرد، هیچ ربطی به روشنگری نداشت. انسان‌دوستان و حافظان فرهنگی که سنگ سواد را به سینه می‌زدند تنها مبشران صنعت و سرمایه‌داری بودند، صنعتی که از دولت می‌خواست کارگران درس‌خوانده در اختیارش قرار دهد. مقصود هرگز نیکی و حقیقت و زیبایی و آن شعارهایی که ناشران پدرسالارِ عصر بیدرمایر می‌دادند و بازماندگانشان آن‌ها را تکرار می‌کنند، نبود. مقصود آن نبود که راه را بر «فرهنگ نوشتار» باز کنند، چه رسد به اینکه انسان‌ها را از زنجیر خامی و خردی آزاد کنند، مقصود پیشرفتی کاملاً از نوع دیگر بود. این پیشرفت عبارت از آن بود که بی‌سوادان، این «نازل‌ترین طبقه‌ی انسانی» را رام کنند، تخیل و اندیشه‌ی شخصی‌شان را از آنان بگیرند و از صفحه‌ی ذهنشان بشویند تا ازاین‌پس نه تنها نیروی عضلات آن‌ها و مهارت فنی‌شان را به کار گیرند، بلکه از مغزهایشان هم بهره‌کشی کنند.

اما برای از میان برداشتن انسان بی‌بهره از مهارت نوشتار، اول باید او را تعریف و کشف و افشا کرد. مفهوم بی‌سوادی مفهومی قدیمی نیست و تاریخ دقیق «اختراع» آن را می‌شود به تقریب تعیین کرد. سروکله‌ی این لغت نخستین بار در نوشته‌ای انگلیسی در سال 1876 پیدا شد و سپس به‌سرعت در همه‌ی اروپا گسترش یافت. تقریباً هم‌زمان با گسترش چراغ‌برق و گرامافون ادیسون، لوکوموتیو الکتریکی زیمنس، دستگاه خنک‌کننده‌ی لینده، تلفن بل و موتور بنزین‌سوز اتو، ربط داستان مثل روز روشن است.

وانگهی پیروزی طرح آموزش ملی در اروپا با گسترش استعمار متقارن شد و این پدیده هم تصادفی نیست. در دانش‌نامه‌ی آن روزگار به این دعوی برمی‌خوریم که «شمار بی‌سوادان در مجموع مردم هر کشوری نشان‌دهنده‌ی سطح فرهنگ آن کشور است». «ازاین‌حیث، در اروپا اسلاوها در پایین‌ترین سطح هستند و در امریکا سیاه‌پوستان ... بالاترین سطح از آن کشورهای ژرمن، سفیدپوستان ایالات متحده و فنلاندی‌هاست.» در این آمار کلی البته از قلم هم نینداخته‌اند که «مردان در میانگین جایگاهی بالاتر از زنان دارند».

هدف از این گوشزد صِرف ارائه‌ی آمار نیست، بلکه طبقه‌بندی و انگ زدن است. در پشت پدیده‌ی بی‌سوادی انسان فرودست را قرار می‌دهند، اقلیتی ناچیز و افراطی تمدن را ملک مطلق خود می‌خواند و در حق همه‌ی آنانی که به ساز او نمی‌رقصند تبعیض روا می‌دارد. این اقلیت را به روشنی می‌توان مشخص کرد: مردان بر زنان سروری دارند، سفیدپوستان بر رنگین‌پوستان، ثروتمندان بر بینوایان و زندگان بر مردگان. باری، آنچه آن به‌اصطلاح «کارگزاران زندگی اجتماعی» در عصر قیصر ویلهلم هرگز گمانش را به ذهن راه نمی‌دادند، باید برای ما نوادگان و فرزندان مارگزیده‌ی آنان بی‌هیچ گوشه‌ی تاریکی، روشن باشد و آن اینکه روشنگری ممکن است به فتنه‌گری و فرهنگ به بربریت تبدیل شود.

از خود می‌پرسید چرا دارم وقت شما را با مسائلی می‌گیرم که صرفاً جنبه‌ی تاریخی دارند؛ ولی همین گذشته‌ی تاریخی انگار دارد دامن‌گیر ما هم می‌شود. انتقام مظلومان خالی از طنزی شوم نیست. آن بی‌سوادی‌ای که ما پاک‌سازی و طردش کرده‌ایم، هم‌اکنون و همچنان‌که همه می‌دانیم، از نو برگشته است، این بار در شکل و قالبی خالی از هر جنبه‌ی احترام‌انگیز. این بی‌سوادی نوینی که اکنون دیری است بر اجتماع سیطره یافته بی‌سوادی از نوع دوم است.

و خوشا به سعادتش! زیرا از بیماری فراموشی یعنی دردی که به آن مبتلاست هیچ رنج نمی‌برد، سرمست از آنکه از هیچ دید و درک شخصی برخوردار نیست و قدردان اینکه کمترین توان تمرکزی ندارد. این واقعیت را که نه می‌داند و نه می‌فهمد که چه بلایی بر سرش آمده –این فلاکت را- نوعی امتیاز می‌شمرد. پرجنب‌وجوش است و سازگار و قاطع، هیچ لازم نیست نگران احوالش باشیم. از دلایل سلامت و خوش‌احوالیِ این بی‌سواد نوع دوم یکی هم اینکه هرگز خودش خبر ندارد که بی‌سواد نوع دوم است. خودش را صاحب دانش و معلومات می‌داند؛ زیرا بلد است کاتالوگ انواع ماشین‌ها و همه‌ی رقم چک را بخواند. در محیطی می‌چرخد و می‌گردد که برای حفظ او از گزندِ هرگونه وسوسه‌ی ذهن، حصاری کامل به دورش کشیده است. هرگز متصور نیست که در این محیط شکست بخورد؛ زیرا همین محیط او را ساخته و پرورده است تا به این وسیله دوام خالی از خللش را تضمین کند.

بی‌سواد نوع دوم محصول مرحله‌ای نو از پیشرفت است، محصول اقتصادی که مسئله‌اش دیگر تولید نیست بلکه فروش است و ازاین‌رو دیگر نیازی به یک ارتش ذخیره‌ی منضبط ندارد، نیاز عمده‌ی این اقتصاد، مصرف‌کننده‌ی دوره‌دیده است. با این کارگران و کارمندان کلاسیک آن آموزش سخت‌گیرانه‌ای هم که اینان به ناچار در انقیادش بودند، زائد می‌شود و بی‌سوادی قیدی می‌شود که لازم است هرچه زودتر از دست و پای خود بازش کنیم. هم‌زمان با این وضع، فناوری برای ما راه‌حلی مناسب فراهم کرده است: رسانه‌ی آرمانی بی‌سوادِ نوع دوم، تلویزیون است.

شاید خیلی نظریه‌ها که درباره‌ی تلویزیون به زبان آمده، نادرست باشد. من می‌دانم که چه می‌گویم؛ زیرا هنوز 20 سال از آن زمان نگذشته که خودم این رسانه‌ی سحرآمیز الکتریکی را دارای توان فوق‌العاده‌ای برای آزادی‌بخشی دانستم. چنین امیدی اگر هم بی‌پایه باشد، این امتیاز را دارد که جسارت‌آمیز است؛ اما چیزی از جسارت در دیدگاه رواج‌یافته‌ی آن جامعه‌شناس امریکایی نمی‌بینم که درباره‌ی تلویزیون می‌گوید: «وقتی که ملتی هدایت خود را به دست ابتذال می‌سپرد، وقتی که زندگی فرهنگی تعریفی نو می‌یابد و تعریفش زنجیره‌ی بی‌پایانی از سرگرمی‌های تلویزیونی و کلوپ‌های شبانه‌ی غول‌آسا می‌شود، وقتی که گفتمان اجتماعی بدل به یاوه‌هایی بی‌مایه می‌شود، خلاصه وقتی که از شهروند چیزی جز تماشاگر به جا نمی‌ماند و مسائل اجتماعی در حد برنامه‌های نمایشی تنزل می‌یابد، ملت به راستی در خطر است و مرگ فرهنگ تهدیدی واقعی.»

تنها واژه‌هاست که تغییر کرده است وگرنه استدلال این امریکایی در سال 1985 درست مانند استدلال آن سوئیسی نیک‌خصال است که در سال 1795 در پیش ملت خود خطابه‌ای ایراد کرد تا نسبت به خطر مطالعه هشدار دهد و از فروپاشی فرهنگی بهراساند. بدیهی است که آقای پستمان در نکته‌ی اصلی سخن خود حق دارد و درست می‌گوید که: «تلویزیون یعنی جفنگ همراه با سس»؛ ولی تعجب‌آور اینکه انگار آقای پستمان در این مسئله ایرادی می‌بیند. ازقضا گیرایی و دلربایی و موفقیت تلویزیون درست در همین جفنگ بودن آن است؛ ولی از این تعجب‌آورتر «تیک» طرفداران فرهنگ مطالعه است، انگاری دعوایشان در نهایت صرفاً سر شیوه‌ی تولید جفنگ است نه خود جفنگ. اگر همین جفنگ را چاپ کنی در آن صورت حتماً تبدیل می‌شود به یک محصول فرهنگی؛ ولی اگر آن را روی آنتن با کابل بفرستی «ملت به خطر می‌افتد». خب دیگر، وقتی نقد فرهنگی سکه‌ی رایج می‌شود عاقبتش همین است.

برای من که به‌هرحال سخت است باور هشدارهای پیشگویی که در طرد و نفی دیگران، چشم طمع به فروش بنجل خود می‌بندد و کورکورانه دنبال گشودن بازارهایی نو است. یادمان باشد که یک فراورده‌ی چاپی یعنی روزنامه‌ی بیلد، این فراورده‌ی «پیامبرگونه» بود که ثابت کرد می‌توان ابطال کلام مکتوب را به جای خود کلام مکتوب قالب کرد و یک رسانه‌ی چاپی برای بی‌سوادان نوع دوم ساخت. طبیعی است، همین ناشران هستند که خود را به آب و آتش می‌زنند تا ملت را به شبکه‌های کابلی وصل کنند، گرز ماهواره را به تاب درآورند و سراسر قاره‌ها را زیر سیطره‌ی برنامه‌هایی ببرند که هیچ رد و نشانی از برنامه در آن نیست. اینان، درست مثل یک‌صد سال پیش که هدف باسواد کردن مردم بود، امروز هم که هدف پشت کردن به سواد است، می‌توانند به حمایت دولت امیدوار باشند. طرح الحاق اجباری به کابل دقیقاً همان راهی را می‌رود که «آموزش اجباری» می‌رفت؛ یعنی همان قانونی که شعار دستگاه‌های مربوطه در آن روزگار بود. باز هم جالب آنکه بخش صنعت به‌عنوان طرف مذاکره‌ی این پروژه، وزارتی دارد که خود تجلی بی‌کم وکاست بی‌سواد نوع دوم است.

سیاست آموزشی دولت هم ناچار خواهد بود که بر این اولویت‌بندی جدید گردن بگذارد و با کاستن از بودجه‌ی کتابخانه‌های عمومی از هم‌اکنون گامی جدی در این راه برداشته است. چنین تجدیدنظرهایی را در برنامه‌ی مدارس هم شاهد هستیم، هم‌اکنون می‌شود 8 سال تمام بچه را به مدرسه فرستاد بی‌آنکه آلمانی بیاموزد، حتی در دانشگاه‌ها هم این «گویش ژرمنی» رفته رفته بدل به یک زبان خارجی می‌شود که صرفاً شکسته‌بسته یادش می‌گیرند.

امیدوارم گمان نکنید می‌خواهم در مخالفت با اوضاعی، دهان به نیش و کنایه باز کنم که چاره‌ناپذیری آن برایم مسلم است. قصد سوگواری بر این اوضاع و احوال را هم ندارم، صرفاً می‌خواهم چندوچون آن را روشن کنم و تا آنجا که به من مجال می‌دهید به تشریحش بپردازم. انکار علت وجودی بی‌سوادیِ نوع دوم ابلهانه است و از من دور باد که چشمِ دیدن خوشی‌ها و امتیازهای دل‌نشین او را نداشته باشم.

از طرف دیگر قطعاً مجازم نتیجه بگیرم که پروژه‌ی تاریخی روشنگری در آنچه به آموزش توده مربوط می‌شود، شکست خورده است. شعار «فرهنگ برای همه» امروزه شعاری مضحک جلوه می‌کند و هنوز هم کورسویی از یک فرهنگ بدون طبقه در هیچ کجا دیده نمی‌شود، برعکس، آنچه می‌بینیم شکل‌گیری فرهنگ‌های مختلفی است که مرزهای خود را پیوسته بیش از پیش به روی همدیگر می‌بندند و دیگر هیچ زندگی همگانی و مشترکی را نمی‌شناسند. حتی می‌خواهم خطر کنم و بگویم مردم هر روز بیش از گذشته به کاست‌های فرهنگی تقسیم می‌شوند (البته تعبیر کاست را صرفاً به قصد تشریح اوضاع به کار می‌برم وگرنه منظورم از این مفهوم چندان سیستماتیک و نظام‌مند نیست). این کاست‌های جدید فرهنگی را نمی‌شود با الگوی سنتی مارکسیستی تعریف کرد که می‌گوید فرهنگ حاکم، فرهنگ حاکمان است. میان موقعیت اقتصادی طبقات با آگاهی آنان شکاف افتاده است.

قاعده‌ی این وضعیت تازه آن است که بی‌سوادان نوع دوم عالی‌ترین مقام‌های سیاسی و اقتصادی را از آن خود می‌سازند، برای نمونه کافی است نگاهی به رئیس‌جمهور ایالات متحده امریکا و صدراعظم پیشین آلمان بیندازید. عکس آن هم صادق است، در همین آلمان یا ایالات متحده بسیاری رانندگان تاکسی، کارگران خدماتی، روزنامه‌فروشان و مواجب‌بگیران بیکار هستند که با سطح بالای فرهنگی و معلومات بسیار وسیعی که دارند در هر جامعه‌ی دیگری اگر بود، پیشرفت می‌کردند؛ ولی حتی این مقایسه هم حق مطلب را ادا نمی‌کند و به یک طبقه‌بندی واضح نمی‌رسد؛ زیرا در میان معلمان بیکار هم می‌توان به زامبی‌ها برخورد و در دفتر ریاست‌جمهوری هم به آدم‌هایی که هم خواندن و نوشتن بلدند و هم از تفکری خلاق برخوردارند.

همه‌ی این واقعیات معنای دیگری هم دارند و آن اینکه جبر اجتماعی در مسائل فرهنگی دیگر از کار افتاده و به‌دردنخور شده است. چیزی که روزگاری امتیاز آموزشی بود یا چیزی که محرومیت آموزشی نامیده می‌شد ازاین‌پس مایه‌ی نگرانی نیست، جایی که پدر و مادر هر دو بی‌سواد نوع دوم هستند دیگر بزرگ‌زاده از کارگرزاده چیزی سر ندارد. تعلق به کاست‌های گوناگون فرهنگی ازاین‌پس بیشتر به امکانات خود آدم بستگی دارد تا به تبار و خانواده‌شان.

از این توضیحات نتیجه می‌گیریم که فرهنگ در کشور ما وضع به‌کلی تازه‌ای یافته است. آن دعوی متعهد بودن به تمامی ملت را دعوی‌ای که هر باره بر زبان آورده‌اند و هرگز به آن عمل نکرده‌اند، می‌توان به دست فراموشی سپرد. حاکمان جامعه بیشترشان بی‌سوادان نوع دوم‌اند و دیگر ذره‌ای علاقه به چنین شعاری ندارند، نتیجه آنکه این شعار نه می‌تواند و نه لازم است که در خدمت ذوق حاکم باشد. فرهنگ دیگر به هیچ چیزی مشروعیت نمی‌بخشد، پدیده‌ای است سرخود و یاغی، این هم البته برای خود نوعی آزادی است، چنین فرهنگی تنها می‌تواند به نیروی خود متکی باشد و هرچه زودتر این واقعیت را دریابد، به حالش بهتر.

راستی این سؤال که آیا می‌خواهید به یک پدیده‌ی نابه‌هنگام نشان افتخار بدهید؟ نزدیک بود پاک از یادم برود. مسئله این است که ادبیات –به گمان من- از تحولاتی که به اختصار برشمردم کمتر از آن لطمه دیده که به نظر می‌آید. ادبیات در اساس همیشه دغدغه‌ی گروهی کم‌شمار بوده است، احتمالاً شمار کسانی که زندگی‌شان را از این راه می‌گذرانند، در این 200 سال گذشته کمابیش یک‌سان مانده و صرفاً ترکیب آن‌ها دچار تغییر شده است. پرداختن به ادبیات مدت‌هاست که دیگر نه امتیاز طبقاتی به شمار می‌رود و نه اجبار طبقاتی. پیروزی بی‌سوادیِ نوین وضعیتی را به وجود آورده که در آن کتاب خواندن کاری کاملاً داوطلبانه شده است. اگر چنانچه ادبیات دیگر نه نشانه‌ی مقام است، نه جایگاه اجتماعی و نه برنامه‌ی آموزشی، در این صورت تنها کسانی به آن روی می‌آورند که نمی‌توانند از آن دل ببرند، گو هرکه می‌خواهد از این وضع بنالد، من که شکوه‌ای ندارم، هرچه باشد علف هرز هم در باغ در اقلیت است بااین‌حال، هر باغبانی می‌داند که ریشه‌کن کردن آن چه کار سختی است. این علف هرز تا وقتی که از قدری جان‌سختی و نیرنگ و توان تمرکز و حافظه‌ی خوب برخوردار است همچنان رشد خواهد کرد و سبز خواهد ماند. یادتان هست که: همه‌ی این خصلت‌ها خصلت‌های یک بی‌سواد واقعی است، شاید هموست که پاسدار آخرین کلام خواهد بود! چراکه به هیچ رسانه‌ای نیاز ندارد مگر صدایی و گوشی.

 

 

 

"Lob des Analphabetentums", MittelmaB und Wahn, Suhrkamp, 1991.


مترجم: محمود حدادی

برچسب‌ها:

نظرات مخاطبان 0 3

  • ۱۳۹۲-۱۲-۱۷ ۱۳:۰۸ 0 0

    فوق العاده بود، کاش تاریخ ایراد این سخنرانی را نیز می آوردید. 
                                
  • ۱۳۹۲-۱۲-۱۷ ۲۰:۰۷ 0 1

    عالی بود. خیلی عالی
                                
  • ۱۳۹۲-۱۲-۱۹ ۰۶:۲۸Farschid 0 0

    Hans Magnus Enzensberger, is a German author, poet, translator and editor. He has also written under the pseudonym Andreas Thalmayr. He lives in Munich.
                                

نظر شما