شناسهٔ خبر: 64588 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

فکرهایی  در عصر شتاب‌های بدخیم

2 وقتی نیچه برای نوشتن، یک ماشین تحریر اختیار کرد و از کارکرد معهود نوشتن با قلم بر کاغذ روی برگرداند سبک نوشته های او تغییر محسوسی کرد؛بقول فریدریش کیتلر رسانه شناس، نثر نیچه از استدلال‌ها به کلمات قصار، از افکار به جناس و از لفاظی به سبک تلگرافی تغییر یافت.دوستی این تغییر در سبک نگارش را دریافت و به نیچه گفت که شاید با این وسیله حتی به اصطلاحات جدیدی دست پیدا کنی.

فرهنگ امروز/ روزبه صدرآرا

  

سطرهایی که درپی می آید بواقع فکرهایی ست که بشکلی نامنظم و گهگاهی شکل و تکوین یافته است.غرض،چشم دوختن بر شتاب زمانه ای ست که برسرمان آمده و فعلا همچنان گویی مستدام است؛مرجع فکرهای پیش رو، خوانش شماری از کتاب ها و متونی ست که در فواصل حصر خانگی بدلیل شیوع، بقلم درآمده ست.دست آخر این چند پاره گفتار از میان انبوه یادداشت های ریز و درشت دستچین شده ست.    

 نفس بکش!

 نزد حکمای باستان تنظیم تنفس و نیز حبس و قطع تنفس و بعبارت گزیده و فنی، حجاب حاجز شیوه هایی از تمرین روان بوده است که روان را برای ترک بدن و و سفر بسوی جهان برین آماده می کرد.ما امروزه باید از یک بصیرت فوق العاده دوشانی حرف بزنیم-دوشانی که پا به سن گذاشته؛هنر و یا هر نوع فعالیت زیباشناختی را چون یک هواکش و نیز یک ماسک تنفس انگاشتن.از فریدریش شیلر مدد می گیریم که در نامه هایش از تربیت زیباشناختی نوع بشر که معطوف به تاسیس حس و حال آزادی ست سخن گفته بود،از بازی آزادانه قوا و نیروهای بشری؛ و به تعبیر دوشانی آزادانه هوا را به ریه های خود فروبردن-بی ترس و هول و ولا از هیولای ویروسی(این را من می گویم).

شعر ننویس!

انبوه کتابها و کتابچه های ریز و درشت شعر-یا بعبارتی سرسام شعرخوانی و شعرپراکنی به کنار. بواقع شاعر کیست و کاروبارش چیست؟فیگور کلاسیک و معهود شاعر را به یاد بیاوریم:کسی که در فضایی ادبی مشق و ممارست می کند و نهایتا محصول ادبی اش را در فضای مخاطبانش انتشار می دهد.دو خصم همعصر بر این فیگور و کاروبار شاعرانه شوریدند یکی هایدگر و دیگری آدورنو، و هر دو بر ناممکنی شعر در عصر بمب های مگاتنی و آشویتس (اکنون ویروسی؟) تاکید داشته اند.اکنون خود شعر به عنوان چشم انداز هستی گرایانه بازگوی چنین تجربه ناممکنی ست:امکان یک امکان ناپذیری-شعر از مرز بلاغت و ادبیت تخطی می کند تا دررسد به قلب چیزها و ابژه ها؛همانی که رویای مرلوپونتی پدیدارشناس بود:وقتی که درون جهان می ایستیم چیزها با صدای بلند از خودشان می گویند-خانه های مست شام سوتین نقاش، از پاافتادگان و سیه روزان کامیلو خوسه سلای رمان نویس، پرسوناهای عادی برادران داردن فیلمساز، و یا پرتره نگاری ابژه ها چون دروپل و دسته و دستگیره و ویرانه ها بقلم گئورگ زیمل جامعه شناس، و نیز رساله ای درباب ملائکه مقرب بقلم ماسیمو کاچاری، یک فیلسوف مارکسیست.  

تکست نده!

وقتی نیچه برای نوشتن، یک ماشین تحریر اختیار کرد و از کارکرد معهود نوشتن با قلم بر کاغذ روی برگرداند سبک نوشته های او تغییر محسوسی کرد؛بقول فریدریش کیتلر رسانه شناس، نثر نیچه از استدلال‌ها به کلمات قصار، از افکار به جناس و از لفاظی به سبک تلگرافی تغییر یافت.دوستی این تغییر در سبک نگارش را دریافت و به نیچه گفت که شاید با این وسیله حتی به اصطلاحات جدیدی دست پیدا کنی.برای نیچه، ماشین تحریر بدل به ماشین بیان شده بود؛ تا به امروز که قریب به اتفاق آدمیان سر در گریبان گوشیهاشان فروبرده اند و تکست می دهند و آیکن به نمایش می گذارند و در یک کلام اصطلاحا فی المثل توئیت می کنند.شبح دو فیلسوف رقیب و دوست را احضار می کنیم: اولی پل ویریلیو ست معمار و جنگ شناس و سرعت شناس و یک الاهیدان. و دومی ژان بودریار ست، جامعه شناسی که زیرآب امر اجتماعی و متعلقاتش را بالکل زده ست و یا بعبارتی علم جامعه شناسی را از ابژه و موضوع مطالعه اش -همو امر اجتماعی- محروم کرده است.نثر این دو فیلسوف بغایت متراکم، فشرده و شاعرانه است و درعین حال بشدت جدلی و بصری.هر دو سنخی شاعرانگی را تجربه کرده اند که همبسته با عالم تکنولوژیک و بایسته هایش است؛ایندو دقیقا چشم در چشم ابژه های جهان تکنولوژیک می دوزند تا ابژه ها شعر خودشان را برخوانند،شعری که عالمگیری این ابژه ها را بتمامه می بیند و از خلال این ادراک بصری، جدلنامه ای را علیه این پیشروی و فراگیری ترتیب می دهد.نثر ایندو بدیلی درون و برضد عالمگیری و بقولی شیوع سرسام آور این ابژه هاست.

نع!

زمانی گئورگ لو کاچ شورمندانه حکم داده بود که رمان، حماسه جهان بورژواست؛آیا امروزه می توانیم به حکم لوکاچ بازگردیم؟-نع! هیچ بازگشتی در کار نیست بلکه بازگشت ناپذیری در کار است.رمان مدنظر لوکاچ برخاسته از افق هستی شناسانه و نیز وجه تولیدی جامعه و جهان بورژوایی-امپریالیستی بود که توامان هم ظهور طبقه ای نوآیین را بشارت می داد و هم زوال محتومش را.اگر دقیقتر بنگریم رمان درمقام ژانر ادبی طبقه پیشگفته با تمنیات و مطامعش، در کار بازنمایی جزئی نگرانه فیزیونومی یا چهره نگاری سخت ظریف کاراکتر انسان بورژواست چنان که فی المثل در باباگوریوی بالزاک می بینیم و یا بعنوان نمونه دیگر، در ابلوموف گنچارف؛ اعطای وجه بلاغی و ادبی به چنین انسانیت نویافته ای که البته بلحاظ تاریخی شرارت های خود را دارد.صریحتر بگوییم رمان به مثابه یک ژانر جهانی و عالمگیر، مقوله ای امپریالیستی ست که باید دوزخیان نفرینی اش را در لابلای خطوط محوشده اش برخواند و افشا کرد- تو گویی یک شبح نگاری ضد امپریالیستی؛چنان که فی المثل رمان دل تاریکی جوزف کنراد را (باز)می خوانیم. پس باید موکدا این وجه امپریالیستی رمان را بجد بگیریم چراکه همبسته با هستی همان طبقه پیشگفته است.آیا می توان به پایان رمان اندیشید؟ در صورتی می توان به این پرسش پاسخ  مثبت داد که ضرورت خروج از فاز جهان امپریالیست را مطرح کنیم و اما در غیر این صورت نع! .تونی نگری فیلسوف مارکسیست گرچه چندان در رمان غور نکرده اما ضرورت خروج از فاز امپریالیستی و ورود به فاز امپراتوری را بصراحت مطرح کرده است؛ به کلامی دیگر او گوشزد کرده که وجه تولیدی سرمایه دارانه در شکل عالمگیر آن همچنان پابرجاست اما دگردیسی بنیادین این وجه همبسته با نوع و سنخ عالمگیری آن است؛ امری که امروزه عالمان سیاست و جامعه شناسان پروسه جهانی شدن می دانند، نگری با همیاری مایکل هارت امپراتوری، و دوزخی نفرینی اش را مولتیتود یا انبوه خلق می خواند.آیا می توان به تعبیر لیوتاری، (نا)انسانیت نویافته در رمان های ویلیام باروز را خاصه در سه گانه شهرهای شب سرخ، تیپ ایده آل ادبی و بلاغی جهان امپراتورانه نگری و هارت  دانست؟        

  

نوشتار:یک آزمون سیاسی 

ما اینجا یک جسمانیت یا تنداری را مفروض می گیریم؛همان تنی که فوکو از آن تعبیر به خرده فیزیک (در حاشیه یا حتی فارغ از قدرت) می کند.تن خرده ریزها و ناچیزهایی که در سپهر اجتماعی مطرود و رانده اند به کلام دیگر جهان سوم هر جامعه.کافی ست دوربین قلم را بسمت تن این جهان سوم بگردانیم تا با تن و گوشت سیاسی نوشتار نزدیکتر و بلکه عجین شویم.کاری که فی المثل چوبک با مدرنیته حرامزاده اش کرد یا سلین در سلوک منتهای شب و یا ننه رمی پازولینی.برکشیدن این تن و گوشت، باید بخشی از پروژه علم الاخلاق (اتیک) ما باشد؛مقصود از این ما همان مایی ست که قلم را می گرداند تا تن نویسی کند،فروبرده در مرکب گوشت.تدارک سنخی پدیدارشناسی رادیکال بلحاظ سیاسی که محور تاییدش بر گوشت و تن پیشگفته ست؛تصدیق حیات یک تن و گوشت حرام شده. 

حافظه جهان

مستندپردازی-و نه لزوما فیلم مستند ساختن،تداعیگر بسط و انبساط حافظه جهان بشکل مدرن آنست.مدرنیته مستند با انگاره ای از آرشیو سروکار دارد که لزوما (باز) به طبقه بندی های عمومی و عمودی سروکاری ندارد بلکه هدفی فراتر دارد آرشیو بمثابه سنخی خرده-طبقه بندی عالمگیر (کاسموتیک یا منتسب به ایده کاسموس) و اگر زبان لایبنیتس فیلسوف آلمانی را قرض بگیریم جهانی مملو از غرفه ها و مونادها-یک تئودیسه مستند.یک مستندپرداز از لابلای متریالها -چه بدردبخور و چه بدردنخور- درک و پراتیک خود را از ایده آرشیو بسط می دهد و بر غنای حافظه جهان میفزاید؛یک مستندپرداز و یک آرشیویست، اکنون به ذهنم رسید، برخاسته از دنده راست سنت ایدئالیسم آلمانی:شلینگ با پژوهشنامه یا به تعبیر دقیقتر نظام اعصار جهان.ایضا سه گانه اصل امید بلوخ یا سه گانه سپهرشناسی (حباب و کف و گوی) پتر اسلوتردایک یا رویدادشمار احساسات الکساندر کلوگه.

اندیشه میرا+تصویر میرا 

در نیمه پایانی قرن بیستم دو فیلسوف-راینر شورمان و ژان فرانسوا لیوتار-به نقد نقادانه استعلای بظاهرعلاج ناپذیر فلسفه پرداختند؛استعلایی که با بازگرداندن فلسفه به اصول پیشینی فروکاهنده متافیزیکی بدل به نظامی ایدئولوژیک و فروبسته شده بود فی المثل اصل اراده قدرت نیچه-چنان که لیوتار در مقاله اش بازنویسی مدرنیته موکد کرده بود.آنها درکار پیجویی امراض و سمپتومهای ایدئولوژیهای فلسفه بوده اند:هر دو به فلسفه متعلق به جهان پس-از-آشویتس می اندیشیدند لذا از یکسو لیوتار در کتاب تجربی اش تفاوق سر آن داشت تا از دیالکتیک منفی آدورنو فراتر برود و شورمان نیز از سوی دیگر در کتاب (بقول خودش) دیوگونه اش هژمونی های درهم شکسته، از هستی شناسی بنیادین هایدگر فراروی کند.استعلا (تو بگو ایدئولوژی) قرنها تخته بند تن فلسفه -و ایضا فرهنگ- بوده باید پیکر موهومی استعلا را فراموش کرد (مسئله برچیدنش نیست حتی)، و تن و گوشت میرای اندیشه را درنظر آورد، میرایی:این همان تصویر رادیکال (حقیقتا) فلسفه ست.اندیشه میرا در هم تنیده در امر تراژیک به تخطی و تجاوز و سرپیچی از اصول-خدایان برخاسته و به تن و گوشت خود بازمی گردد نه وصول به پیکر خدایان که تندیسه های همان استعلای پیشگفته اند.سرشت تراژیک فلسفه گره خورده با تناهی وجود است و همین بر تغزل وجود میفزاید.این تغزل اگزیستنسیل، شکننده ست و بدین نسق، میراست چون آگاهی بر این تناهی دارد؛ و این آگاهی، تخطی گرست چون نگرنده و دلواپس است در مرز این تناهی(توگویی کوری بصیرت بخش).

نظر شما