شناسهٔ خبر: 15582 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

نظری به دو نوع احیاگری در جهان اسلام؛

نسبت جریان‌ها و گروه‌های خشونت‌طلب با انگاره‌ی احیاگری

تکفیری ها این مقاله در صدد است که بین دو نوع احیاگری و اصلاح‌طلبی (یعنی احیاگری روانی و هویت‌جویانه و احیاگری معرفتی و حقیقت‌جویانه) تمایز قائل شود و به این نکته توجه دهد که یکی از علل اصلی عدم موفقیت جریان احیا و اصلاح از آغاز پیدایش آن تاکنون، غلبه‌ی احیاگری روانی بر احیاگری معرفتی است.

 

فرهنگ امروز/عباسعلی منصوری:این مقاله در صدد است که بین دو نوع احیاگری و اصلاح‌طلبی (یعنی احیاگری روانی و هویت‌جویانه و احیاگری معرفتی و حقیقت‌جویانه) تمایز قائل شود و به این نکته توجه دهد که یکی از علل اصلی عدم موفقیت جریان احیا و اصلاح از آغاز پیدایش آن تاکنون، غلبه‌ی احیاگری روانی بر احیاگری معرفتی است و بخش عظیمی از مشکلات کنونی جهان اسلام و منطقه بدین خاطر است که سردمداران و منادیان احیا که در میان توده فعال‌تر بوده و سخنانشان در میان مردم بیشتر شنیده می‌شود، اندیشه‌ی احیاگری‌شان بیشتر از آنکه معرفتی و حقیقت‌جویانه باشد، روانی و هویت‌جویانه است.

 

 

احیا و بيداري اسلامی (که در بین اندیشمندان و پژوهشگران بسته به جهت توجه و رویکرد ایشان با تعابیر و واژه‌های مختلفی یاد می‌شود، از جمله: بنیادگرایی اسلامی، اسلام‌گرایی، رادیکالیسم اسلامی، اسلام سیاسی، «اصلاح دینی»، اَلصُّحُوهْ الاسلامّیهْ، اَلبَعثُ الاسلامی، اَلتیارُ الاسلامی وَاَلحَرکَهْ الْاِسْلامیه) پدیده‌ای است که از حدود دو قرن پیش یعنی هم‌زمان با تهاجم همه‌جانبه‌ی غرب در جهان اسلام آغاز شده است. این جنبش شامل ایران، مصر، سوریه، لبنان، شمال آفریقا، ترکیه، افغانستان و هندوستان می­شود و تاکنون مراحل و دوره‌های مختلفی را پیموده است و در طول این مدت جریان‌ها و اصلاح‌گران زیادی ظهور و افول کردند و مراحل گوناگوني را پيموده است.

 هرچند در بازخوانی تاریخ بیداری و احیا می‌توان نوعی بالندگی، حرکت رو به جلو و پیشرفت را مشاهده کرد و شاهد آن هستیم که آرمان اصلاح در برخی دوره‌ها و کشورها از عرصه‌ی اندیشه و نظر به عرصه‌های عمل نیز ورود پیدا کرده است؛ اما تاکنون حرکت و اندیشه‌ی بیداری و اصلاح که مشخصاً با انديشه­ي کساني چون سيد جمال‌الدین اسدآبادي شروع شده بود همواره در ميان حلقه‌هاي محدود و معين بروز و ظهور یافته و هیچ‌گاه نتوانسته به‌مثابه يک گفتمان مسلط عمل کند و با ورود به عرصه‌ی زندگي توده‌هاي مسلمان طرحي نو دراندازد.

این عدم موفقیت و ناتوانی در تبدیل شدن به گفتمان غالب، معلول دو سنخ از علل است: علل داخلی (عللی که منبعث از داخل جهان اسلام است) و علل خارجی (یعنی تلاش‌های دشمنان و استعمارگران جهان اسلام برای سرکوب و به بیراهه کشاندن این حرکت و اندیشه).

 اما علت اصلی این عدم موفقیت علل داخلی است. یکی از این علل داخلی -که شاید بتوان آن را ریشه‌ای‌ترین علت دانست که علل دیگر به نوعی از آن منبعث می‌شوند– غلبه‌ی علل روان‌شناختی بر علل معرفتی در تاریخ نهضت احیا و بیداری است.[1]

 

دو نوع احیاگری

توضیح آنکه همچنان‌که اشاره شد نهضت احیا و بازگشت به سنت، گاه حرکتی روانی و هویت‌جویانه است و گاه حرکتی معرفتی و حقیقت‌جویانه. آنچه در ادامه می‌آید توضیح و بیان این دو نوع از احیاگری است.

 

احیای معرفتی و حقیقت‌جویانه

میل و حرکت به سوی احیا و بازخوانی و بازگشت به سنت گاه معلول یک بینش و بصیرت آگاهانه است؛ یعنی فرد یا جامعه با مقایسه‌ی امر سنتی با امر حاضر به این نتیجه می‌رسد که برخی از مؤلفه‌ها یا روح کلی سنت به حقیقت و سعادت آدمی نزدیک‌تر است و تمدن، سبک زندگی و بینش حاضر، انسان را از حقیقت دورتر کرده و زمینه‌های هلاکت و شقاوت او را فراهم می‌سازد؛ یعنی فرد یا جامعه در سنجش و مقایسه‌ی سنت با وضع فعلی و امر حاضر به این نتیجه می‌رسد که وضع و تفکر فعلی اگر ادامه یابد او را از سرچشمه‌های کمال و سعادت بیشتر دور می‌کند و راه مقابله با خطرهای در پیش را برگشت به صراط اعتدال از طریق چنگ زدن به سنت می‌بیند؛ زیرا سنت را عاری از این خطرات بالفعل و بالقوه می‌بیند؛ لذا اهتمام به احیای سنت می‌کند.

در این نوع از احیاگری آن عاملی که شخص، گروه یا ملتی را به اندیشه احیا سوق می‌دهد از سنخ شناخت و معرفت است، شناخت و معرفتی که حاصل از تجربه کردن دو نوع زیست، سبک زندگی و جهان‌بینی و مقایسه کردن مؤلفه‌های هریک از این طرفین است.

 

احیای هویت‌جویانه و منبعث از علل روان‌شناختی

اما در اکثر موارد حرکت‌های احیاگرایانه و میل به بازگشت به سنت لزوماً حرکت‌هایی برخواسته از معرفت و بصیرت حاصل از سنجش و مقایسه‌ی امر حاضر با امر سنتی نیستند، بلکه از علل روان‌شناختی سرچشمه می‌گیرد. بدین معنا که تمنای احیاگری، تمنایی معرفتی و برخاسته از یک فهم و بینش جدید نیست، بلکه واکنشی روانی در مواجهه با بحران هویت فردی یا جمعی (اجتماعی) است.

فهم و شناخت این نوع از احیاگری منوط به فهم نسبت هویت و تاریخ است. مطالعات انسان‌شناسی، جامعه‌شناسی و تاریخ‌پژوهی اکنون این نکته را بر همگان آشکار نموده است که هویت انسان صرفاً مبتنی بر اندیشه، آگاهی و انتخاب نیست، بلکه اموری غیرانتخابی و غیرگزینشی -که مفهوم تاریخ می‌تواند دال بر همه‌ی آن‌ها باشد- در شکل‌گیری هویت او دخیلند. بین هویت (چه هویت فردی و چه هویت جمعی و اجتماعی) و تاریخ نسبت وثیق و غیرقابل انفکاکی وجود دارد به گونه‌ای که هیچ‌گاه نمی‌توان از هویت یک قوم و ملت سخن گفت بدون آنکه نگاهی به تاریخ و سنت آن قوم داشته باشیم. عین این سخن در باب هویت فردی هم صادق است؛ یعنی هر فرد هویت خویش را در تاریخ زندگی خویش می‌یابد و بدون توجه به گذشته‌اش نمی‌تواند از هویت دم زند یا احساس هویت کند.

تاریخ و سنت برای یک جامعه مانند حافظه برای یک انسان است. همان‌گونه که هویت هر انسان در زندگی روزمره مرهون وجود یک حافظه است و فردِ بدون حافظه را نمی‌توان صاحبت هویت ثابت و مستقل شمرد، هویت هر جامعه و ملتی نیز مرهون وجود یک حافظه است، این حافظه عبارت است از تاریخ، میراث و سنت یک جامعه و ملت.

پیوند انسان با تاریخ و سنت از این واقعیت برمی‌خیزد که انسان اهل انس است و یکی از وجه تسمیه‌های انسان همین خوی انس و الفت گرفتن اوست. این ویژگی آدمی است که هرگاه با چیزی انس بگیرد قطع رابطه از آن چیز برایش دشوار و ناراحت‌کننده است و انسان با تاریخ و سنت خود انس و پیوند وثیقی دارد به همین خاطر دور شدن از گذشته‌ای که انسان با آن انس گرفته است نیز ناراحت‌کننده، مضطرب‌کننده و دشوار است.

با توجه به نسبتی که بین هویت و تاریخ وجود دارد هرگاه فرد و جامعه‌ای به هر دلیل، سنت و تاریخ خویش را در خطر اضمحلال ببیند هویتش را در خطر نابودی می‌بیند و برای دفاع از هویتش به دفاع از تاریخ و سنتش برمی‌خیزد و در صدد احیای آن برمی‌آید و این دفاع به صورت زنده کردن تاریخ و سنت و میل به بازگشت به سنت‌ها و شاخص‌ها و نمادهای تاریخی چهره می‌نماید بدون آنکه به درست و افضل بودن آن سنت اندیشیده باشد و طلبش آگاهانه‌محور باشد؛ یعنی فرد در مورد آن امر پیشینی که در صدد احیای آن است، نیندیشیده و حسن و ضرورت آن را از درون نیافته است، فقط به این علت که «خودیت و من بودنش» را در خطر می‌بیند دست به احیا می‌زند، نه آنکه این سنت و خودیت را بایسته‌ی نوع بشر می‌داند.

این نوع از احیا و سنت‌گرایی منحصر به زمانه و جامعه‌ی خاصی نیست و در هر دوره و در هر جامعه‌ای (مدرن یا غیرمدرن) قابل رؤیت است. تلاشی که افراد برای زنده نگه داشتن و بازسازی خانه‌ی اجدادی خود، نام پدران و مادران خود، هدیه‌های بازمانده از خاندان پیشین خود، رسم‌های خانوادگی کاملاً بیگانه و گاه نامعقول با زمانه و ... می‌کنند همه از این امر ناشی می‌شود که بین هویت خود و این امور پیوندی می‌بینند و در خطر افتادن و نابودی آن‌ها را نابودی خود تلقی می‌کنند. همین سخن در مورد تلاش دولت‌ها و اقوام برای زنده نگاه داشتن آیین‌های خاص، مکان‌های تاریخی، لباس‌ها و هنرهای منسوخ‌شده، اسامی خاص، ادبیات، موسیقی و زبان خاص و ... صادق است.

 هرچند همچنان‌که اشاره شد احیای هویت‌گرایانه منحصر به زمان و مکان خاصی نیست؛ اما گاه در برخی جوامع این نوع سنت‌گرایی هویت‌جویانه از حالت فردی بیرون آمده و تبدیل به یک جریان و نهضت اجتماعی می‌شود و این هنگامی است که یک جامعه یا قوم هنگام رویارویی با پیشرفت‌های جوامع و اقوام رقیب، تحت سیطره‌ی او قرار می‌گیرد و هر روز فرهنگ و سنت خود را در حال اضمحلال شدن در فرهنگ جامعه و ملت رقیب می‌بیند. چنین جامعه‌ای دچار بحران هویت شده و برای احیای هویت خویش و فرار از احساس ذلت دست به احیای سنت و فرهنگ خود می‌زند و این موج تبدیل به یک موج اجتماعی می‌شود.

 این نوع احیاگری ویژگی‌های منحصر به خود را دارد که همین ویژگی‌ها آن را از احیای معرفت‌محور متمایز می‌سازد:

  1. این نوع از احیاگری و سنت‌گرایی بیشتر از آنکه تلاشی برای بازسازی مجدد و قابل رقابت با جریان‌های رقیب باشد، دفاعی در برابر احساس حقارت‌ -هنگام رویارویی با پیشرفت‌های جوامع رقیب و مقایسه‌ی آن با نکبت و فلاکت، فقر و بی‌سوادی و بیماری و ویرانی مملکت خویش است- یک قوم و فرد است؛ لذا اولاً، همواره داشته‌های سابق خود را به رخ می‌کشد بدون اینکه تلاشی برای امکان واقعی استفاده از این داشته‌ها و بازتولید آن‌ها بکند. ثانیاً، تصویر او از گذشته اغراق‌آمیز و غیرواقعی است.
  2.  در احیاگری و سنت‌گرایی هویت‌گرایانه، فرد و جامعه بیشتر از آنکه میل به بازگشت به تاریخ واقعی و عینی خود داشته باشد، میل بازگشت به اسطوره‌ها را دارد، به شکل افراطی مجذوب و مسحور «عصر طلایی» خویش است و هرگونه نقد بر این دوران را برنتافته و بدان مانند یک امری قدسی رفتار می‌کند.
  3.  در این نوع از احیاگری، از آنجایی که شخصیت‌های علمی قرون گذشته و میراث مکتوب به‌عنوان ستون‌های اصلی حفظ هویت انگاشته می‌شوند رنگی از قداست به خود می‌گیرند، به همین خاطر همواره بهعنوان متون اصلی تلقی می‌شوند و به متون معاصر و زنده به‌عنوان متون فرعی -از حیث اهمیت- نگاه می‌شود. این قداست بخشیدن سبب می‌شود که نگاه انتقادی به این شخصیت‌ها و میراث مکتوب در حکم عملی غیراخلاقی و نادرست -از حیث معرفتی- تلقی گردد؛ لذا نگاه نقادانه به این متون همواره در حاشیه و اقلیت است.
  4.  این نوع احیاگری معمولاً هنگامی رخ می‌دهد که جامعه و سنت با یک دشمن بیرونی مواجه می‌شود، برخلاف احیای آگاهانه که لزوماً واکنش در تقابل با یک دشمن بیرونی نیست (به‌عنوان مثال، غزالی مرگ و انحطاط را در درون می‌دید و احیا را لازم می‌دانست نه در واکنش به دشمنان خارجی اسلام).
  5.  در بیداری هویت‌گرایانه، بیداری شرط اساسی موفقیت و اصلاح انگاشته می‌شود؛ لذا بیشترین تلاش‌ها در راستای تبدیل کردن خواسته‌ی احیا به یک خواسته و مطالبه‌ی اجتماعی است؛ اما واقعیت این است که بيداري شرط اوليه و لازم موفقيت است نه شرط تنها و کافی آن. هنگامی که یک ملت بيدار می‌شود اگر چشم‌انداز و دستور و برنامه‌ی منسجم نداشته باشد پس از آرام شدن هیجان بیداری دوباره به خواب می‌رود.
  6.  طرف‌داران این نوع احیاگری، رسیدن به مقصود را آسان و زودرس تصور می‌کنند؛ لذا اقدامات و تصمیمات انقلابی می‌گیرند و کمتر به برنامه‌های بلندمدت و غیرمستقیم توجه می‌کنند. این تلقی که احیا امری سهل‌الوصول است و می‌توان در زمان کوتاهی بدان نایل شد سبب می‌شود که طرف‌داران این اندیشه هنگام مواجه شدن با مشکلات سخت و غیرقابل انتظار، زود دچار یأس و خودباختگی شوند و کمر همتشان سست شود و دچار اختلافات و انشعابات درونی شوند.
  7.  عاملان و سردمداران این نوع احیاگری در مقابل دشمن و رقیب خود هیچ‌گونه صلح و سازشی را نمی‌پذیرند و همواره بر نبرد و مقاومت تأکید می‌ورزند ولو این مقاومت به هزینه‌های گزافی بینجامد که اصلِ بود و کیان ایشان را در خطر اندازد؛ زیرا مبارزه‌ی ایشان از این جهت نیست که سخن و ایده‌ی خود را درست‌تر می‌انگارند و برای اعتلای آن می‌کوشند، بلکه مقابله‌ی ایشان از نوع روانی و برای طلب هویت است، مبارزه می‌کند تا احساس حیات و بودن کند و اساساً این جنگ و مقابله برای ایشان در حکم هدف است نه ابزار و اضطرار.

بسیاری از گروه‌های منسجم و سازمان‌يافته‌ی کوچک و بزرگی که تحت عنوان جنبش‌های اسلامي در سطح محلي، ملي، منطقه‌اي و بین‌المللی در 3 دهه‌ی اخیر ظاهر شده‌اند و دست به اقدامات مسلحانه و خشونت‌آمیز می‌زنند، سنخ احیاگری مورد نظرشان خشونت‌طلب، احیای هویت‌گرایانه است و اکثر ویژگی‌هایی که در بالا بدان‌ها اشاره شده را دارا می‌باشند. بیشتر افرادی که به عضویت این گروه‌ها درمی‌آیند یا از افراد عادی هستند یا کسانی هستند که به پدیده‌های انسانی به ذهنیت ریاضی و مهندسی می‌نگرند و جویای هدف‌های سریع و ملموس هستند.

البته مصداق بیرونی احیاگری هویت‌جویانه منحصر و محدود در گروه‌های سازمان‌یافته‌ی مذکور نیست. بسیاری از افراد و جریان‌های فکری، سیاسی هرچند مصداق کامل این نوع احیاگری نیستند؛ ولی به این تفکر نزدیکند. در جهان اسلام تعداد افراد و جریان‌هایی که مصداق احیاگری معرفت‌محور هستند در اقلیتند و تا مادامی‌که این اندیشه در اقلیت و حاشیه بماند امید چندانی به احیای عملی در جهان اسلام نمی‌توان داشت؛ لذا بسیار ضروری است که طرف‌داران و متمایلان به اندیشه‌ی احیا و اهل‌قلم علوم انسانی با دیده‌ی تردید و شک به اندیشه‌ها و انگیزه‌های خود بنگرند و عنان تعصب‌های غیرمعرفتی را در دست بگیرند. باشد که عنان کار به دست خودمان بیفتد نه در دست بیگانگان و دشمنان.

 

 

پی‌نوشت:

[1] . البته به این نکته واقف هستم که غلبه‌ی علل روان‌شناختی بر علل معرفتی در آغاز هر جنبش احیاگرایانه‌ای امری طبیعی است و نباید آن را یک اشتباه و انحراف قابل جلوگیری قلمداد و سردمداران این نهضت‌ها را سرزنش کرد؛ زیرا در آغاز هر حرکت انقلاب‌گونه‌ای علل روان‌شناختی نمود و ظهور قوی‌تری دارند و اساساً احساس و انگیزه‌های روانی اختلاط پیچیده‌ای با انگیزه‌های معرفتی دارند و تفکیک آن‌ها به سادگی میسر نیست؛ اما پس از گذران دوران شور و احساس و با پا گرفتن نهضت و تبدیل شدن آن به یک مطالبه‌ی عمومی و آگاهانه، به‌تدریج ابعاد نهضت روشن‌تر می‌شود و می‌توان از سردمداران نهضت‌ها انتظار داشت که حساب انگیزه‌های روانی را از انگیزه‌ها و اهداف معرفت‌شناختی جدا کنند و متوجه این دوگانه باشند.

برچسب‌ها:

نظر شما