شناسهٔ خبر: 21375 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

نقد کتاب «داستان آن خمره» مرادی کرمانی

محمد عزیزی، داستان‌نویس نقدی به کتاب «داستان آن خمره» نوشت. عزیزی متولد سال ۱۳۲۵، یکی از نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان است و تاکنون آثاری با نام های گوشت و زنگوله، می‌روم زنگوله بخرم،سایه‌ سنگو، همراه افتاب،سایه در خورشید ،آوازهای خاموش، مویه‌ سیمرغ ،خواب خون ،سفر صبح، سیمای پهلوانان و ده ها کتاب دیگر را در پرونده کاری خود دارد.

به گزارش «فرهنگ امروز» به نقل از ایبنا؛  محمد عزیزی، داستان‌نویس نقدی به کتاب «داستان آن خمره» نوشته و در اختیار ایبنا قرار داده است. او در این نقد نوشته است: «داستان آن خمره» خیلی ساده، بی‌هیچ مقدمه و هیاهویی شروع می‌شود. کمترین پیش درآمدی ندارد. حتی از توصیف ساده و کلّی زمانی و مکانی هم خالی است. حرکتی هم در آن‌ ـ به عنوان سرآغاز ـ حس نمی‌شود.

این قصه می‌توانست مثلاً این گونه شروع شود: «در انتهای حیاط به هم ریخته و خاکی یک مدرسه فقیرانه روستایی، خمره‌ای به چشم می‌خورد...» و یا این گونه: «شب بود... روز بود... یک روز عصر...» یا از نگاه یکی از شخصیت‌های قصّه، مثلاً آقای صمدی (معلم روستا) شروع می‌شد. مثلاً به این طریق: «آقای رحمانی به خمره نگاه کرد و آهی کشید. خُمره شیر نداشت...» اما می‌بینیم که داستان با هیچکدام از این شیوه‌های معمولی ـ و اغلب خسته‌کننده و قرار دادی ـ شروع نشده ، بلکه خیلی ساده و راحت شروع شده است. یعنی نویسنده از همان اولین کلمه وارد متن اصلی شده و قصه را پیش برده: خمره شیر نداشت لیوان حلبی سوراخ کرده بودند. نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچه‌ها لیوان را پایین می‌فرستادند، پُر آب که می‌شد، بالا می‌کشیدند و می‌خوردند مثل چاه و سطل. بچه‌هایی که قدشان بلندتر بود، برای بچه‌های کوچولو و قد کوتاه لیوان را آب می‌کردند. زنگ‌های تفریح دور خمره غوغایی بود...»

این یکی از ویژگی‌های کار مرادی کرمانی است. ساده و راحت حرفش را می‌زند. در «قصّه‌های مجید» هم همین‌طور است و جالب این‌که خودش هم به این نکته معترف است: «رو راست، هرچه را که خودم خوشم می‌آید، صاف و ساده، خام و خالص می‌ریزم روی کاغذ...»

«داستان آن خُمره» هم مثل «قصّه‌های مجید» در عین وسعتی که دارد، یک داستان بومی است. یعنی داستانی است که شناسنامه محلی دارد. معلوم است که اهل کجاست! رگ و ریشه دارد. فرهنگ و زبان و اعتقادات خودش را دارد. لباس و شکل و شمایل خاص خودش را دارد.

معلوم است که داستانی از این قبیل ـ داستان بومی‌ ـ داستانی محدود به منطقه نیست؛ بلکه تصویری روشن از یک فرهنگ غنی و ماندگار است و این دومین ویژگی این

از عمده‌ترین ضعف‌های این داستان، پایان آن است. داستان در وضعیت فعلی‌اش طوری تمام شده است که همة مسائل آن حل و فصل شده و کم‌ترین دغدغه خاطری برای خواننده باقی نمی‌ماند. چنین پایانی بدون تردید عمق و ارزش اجتماعی و هنری داستان را از بین می‌برد و آن را در حد یک اتفاق و یک حادثه پایین می‌آورد

کتاب و به طور کلی کار نویسنده این کتاب است. شیوه توصیف و واژه‌گزینی نویسنده در این کتاب و قصه‌های مجید هم ناشی از همین ویژگی است: «... دیوار طرف قبله، تنها اتاق خوب و نشیمن‌مان حسابی سینه داده بود. ترک گنده و ناجوری داشت. هرکه به ما سر می‌زد، تا چشمش به آن می‌افتاد فوری ته دلش خالی می‌شد و فکر می‌کرد الان است که یهو پر و پی دیوار از زیر در برود و سقف چوبی و سنگین اتاق، قشنگ بخوابد روی همه‌مان و تا کسی بیاید و خبر دار بشود، غزل خداحافظی را بخوانیم. بیچاره هر قُلپ چای که می‌خورد، از زیر چشم، نگران و وحشت زده، دیوار و سقف را می‌پایید و چنان ترس وَرَش می‌داشت که قند گوشه لُپش زغنبوت می‌شد...»

در این داستان، هیچ چیز شگفت‌انگیزی رُخ نمی‌دهد. پیچ و خم و گِره داستانی ندارد یا گره آن بسیار ضعیف است. از خواندنش یکّه نمی‌خوریم. دچار ترس و وحشت نمی‌شویم. با این همه آن را می‌خوانیم. به محض این‌که آن را شروع می‌کنیم، مایلیم آن را تا آخر ادامه دهیم و همین مساله نشان دهنده جاذبه آن است اما این جاذبه ناشی از چه چیزی است؟ وقتی هیچیک از عوامل فوق، در این نیست ـ یا لااقل به چشم نمی‌آید و حس نمی‌شود ـ پس چه چیزی در آن هست که آن را خواندنی و دلنشین می‌کند؟ بدون تردید حسّ همدلی و صمیمیت با شخصیت‌های آن.

توفیق نویسنده در ایجاد این حس، یکی از ویژگی‌های با ارزش کارش در این قصّه است. خمره، مثل آب، روان است؛ مثل زندگی، ساده، کم حادثه و مشغول‌کننده است. پر از حوادث خرده ریز و ظاهراً گسسته اما در عین حال پیوسته با یکدیگر:
از توی حیاط مدرسه صدایی آمد:
ـ آقای مدیر به دادم برس؛ بچه‌ام از دستم رفت.
آقا در کلاس را باز کرد:
ـ چه خبر شده؟ شما کی هستید؟ بچه‌تان چه شده؟
ـ اگر بلایی سر بچه‌ام بیاید، هم شما را می‌کشم و هم خودم را.
ایستاده بود جلو کلاس و مشت می‌زد تو سرش و فریاد می‌کشید:
ـ چطور می‌توانم ببرمش شهر به دکتر و دوا برسانمش؟ با این برف، با این راه.
پدر جواد شریفی بود:
ـ آقای مدیر، پریروز که از مدرسه آمد، افتاد به سرفه. هی سرفه کرد، هی سرفه کرد. کم‌کم خون از دماغ و دهنش زد بیرون. آقا زالو خورده. تو مدرسه زالو خورده. زالو رفته بیخ گلوش چسبیده و دیده هم نمی‌شود. هرکاری کردیم بیرون نیامد. نیفتاد. همه‌اش تقصیر شماست.
ـ من زالو کردم تو دهنش؟
ـ آخر این چه جور مدرسه‌ای است که یک ظرف آب تویش نیست؟
ـ به همه‌شان گفته بودم که دهنتان را توی جوب نکنید، زالو می‌رود تو دهنتان...»

استفاده از شیوه دیالوگ‌نویسی به جای توصیف صحنه‌ها و حوادث، یکی دیگر از ویژگی‌های کار نویسنده در «داستان آن خمره» است.

آدم‌های این داستان، از کدخدا گرفته تا خاور، عباس، بابای قنبری، رمضان، عموجان، معلم و دیگران،

استفاده از شیوة دیالوگ‌نویسی به جای توصیف صحنه‌ها و حوادث، یکی دیگر از ویژگی‌های کار نویسنده در «داستان آن خمره» است. آدم‌های این داستان، از کدخدا گرفته تا خاور، عباس، بابای قنبری، رمضان، عموجان، معلم و دیگران، همه آدم‌های واقعی هستند. هیچکدام قهرمان نیستند و نیز هیچکدام هم ضد قهرمان نیستند.

همه آدم‌های واقعی هستند. هیچکدام قهرمان نیستند و نیز هیچکدام هم ضد قهرمان نیستند. همه، هم خوبند و هم بد. منتها این بدی و خوبی در همه یکسان نیست و شدت و ضعف دارد، همانطور که در زندگی واقعی چنین است.

فصل ۱۱ «لیوان بیاورید» قوی‌ترین و احساس‌برانگیزترین فصل این کتاب است. مخصوصاً صحنة برخورد بچه‌ها با یکدیگر بر سر تصاحب بطری آب اسدی: «داشتند با هم حرف می‌زدند که یهو ابراهیمی پرید و گلوی بطری اسدی را گرفت. اسدی بطری‌اش را نمی‌داد. کمر بطری را چسبیده بود، این بکش آن بکش...
آن قدر کش و واکش کردند تا بطری افتاد و شکست. باز هم دست برنداشتند. یقه همدیگر را چسبیدند. پیچیدند به هم. افتادند روی زمین، غلتیدند روی بطری شکسته. دست اسدی گرفت به تیزی بطری شکسته. برید. خون زد بیرون. بچه‌ها دویدند:
ـ آقا، آقا خون، دعوا شده.
آقای صمدی از اتاقش پرید بیرون. دست خون‌آلود اسدی را نگاه کرد، خون بدجوری بیرون می‌زد. آقا نتوانست جلو خودش را بگیرد. با مشت و لگد افتاده به جان ابراهیمی. لگدی خورد توی پهلوش. ابراهیم تو خودش تا شد و افتاد. نفس نفس زد و پهلوش را با دست گرفت. هیچکس تا او موقع ندیده بود که آقای صمدی کسی را آن طور بزند. دیوانه شده بود. نمی‌توانست جلو خودش را بگیرد. ابراهیمی تو خودش مچاله شده بود. نفس نفس می‌زد و بلند نمی‌شد. آقای صمدی پیشمان شده بود. مانده بود که چه کند. آهسته با ترس گفت:
ـ بسیار خُب، بلند شو. آخر این چه کاری بود که کردی؟
ابراهیمی بلند نمی‌شد. آقا خم شد و دستش را گرفت:
ـ بلند شو چی شد؟ خیلی درد گرفت؟ بلند شو؛ ببین دست بچه مردم را چکار کردی؟...
کاظمی آمد و زیر بازوی ابراهیمی را گرفت. ابراهیمی کم‌کم بلند شد. پلک هایش را به هم زد و یواش یواش چشم‌هایش را باز کرد... نفس‌اش خوب بالا نمی‌آمد. سکسکه می‌کرد.
آقای صمدی خم شد. پیراهن ابراهیم را بال زد و جایی را که لگد خورده بود، نگاه کرد. جای لگد معلوم بود. سیاه شده بود. دست آقای صمدی می‌لرزید:
ـ پهلویت خیلی درد می‌کند؟
ـ ب... بله ... آ ... قا»

عنوان بندی فصل‌های کتاب نامناسب است و به داستان لطمه می‌زند. شاید اگر به جای عناوینی از قبیل بابای قنبری ـ زالو ـ زرده تخم‌مرغ ـ نان بیاورید ـ عباس می‌آید ـ آقای صمدی از سنگ نیست و غیره، از اعداد استفاده می‌شد، بهتر بود.

از عمده‌ترین ضعف‌های این داستان، پایان آن است. داستان در وضعیت فعلی‌اش طوری تمام شده است که همه مسائل آن حل و فصل شده و کم‌ترین دغدغه خاطری برای خواننده باقی نمی‌ماند. چنین پایانی بدون تردید عمق و ارزش اجتماعی و هنری داستان را از بین می‌برد و آن را در حد یک اتفاق و یک حادثه پایین می‌آورد، در حالی که اگر این داستان مثلاً در پایان سطر هشتم صفحه ۱۵۶ تمام می‌شد، ارزشی بسیار والاتر می‌یافت و ماندگارتر می‌شد.

نظر شما