شناسهٔ خبر: 30400 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

مقدم‌حیدری در نشست نقد و بررسی کتاب «ساخت اجتماعی واقعیت»/ بخش دوم؛

مراقب گزاره‌های لولایی زبان باشید

ساخت اجتماعی واقعیت 2 ما همواره در بستر زبانی زندگی می‌کنیم و به قول ویتگنشتاین ما نمی‌توانیم ثابت کنیم که فلان چیز واقعی هست یا نیست، چون طرح اینگونه سوالات بی معنی و مسخره است به عبارتی اینگونه گزاره‌ها، گزاره‌های لولایی زبان هستند و اگر من در این شک کنم ساختار زبان به هم می‌ریزد و کار نمی‌کند.

 

فرهنگ امروز/ سارا فرجی: چندی پیش پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی به مناسبت پنجاهمین سال نگارش کتاب «ساخت اجتماعی واقعیت» نشستی برگزار کرد که به نوعی این مراسم نشست نقد و بررسی این کتاب هم بود؛ بااینکه این کتاب چندی پیش هم در نشست دیگری توسط اساتید دیگری نقد و بررسی شده بود، باز هم مورد بحث مفصل قرار گرفت. مباحث مطرح‌شده در این جلسه در دو بخش آماده شد؛ در بخش اول نظرات آیت‌الله میرزایی و لطیف عیوضی و در بخش دوم که در پیش روی دارید نظرات ابوالفضل مرشدی و غلامحسین مقدم‌حیدری در خصوص این کتاب آمده است. موضوع سخنان اصلی مرشدی در این جلسه درباره‌ی عاملیت و ساختار اجتماعی و موضوع سخنان مقدم‌حیدری درباره‌ی این بود که اساساً بحثی تحت عنوان واقعی و غیرواقعی وجود دارد یا خیر. مشروح این نظرات را در ادامه می‌خوانید:

 

مرشدی: یک پیوند خلاقانه بین ساختار اجتماعی و عاملیت

به نظرم مسئله‌ای که در اینجا باید طرح شود این است که کتاب چرا مهم است و چرا باید آن را خواند؟ اولاً، خوب است نگاهی به زمینه‌ی پیدایش این کتاب داشته باشیم، ‌کتاب در دهه‌ی 60 میلادی و در آمریکا نوشته شده است، در این دهه ما فورانی از نظریه‌هایی داریم که خیلی متفاوت از پیشینیان خودشان می‌اندیشیدند، از کتاب وینچ گرفته تا کتاب ساختار انقلاب‌های علمی کوهن و ظهور گارفینکل و ... این کتاب هم به موازات این جریان‌های متعدد به وجود آمده است؛ ‌بنابراین این کتاب را باید در بستر کلان معرفتی-اجتماعی ببینیم. گویا در اواخر دهه‌ی 50 و 60 میلادی اتفاقاتی افتاد و زمینه‌های معرفتی و اجتماعی در مغرب‌زمین رخ داد که زمینه‌ی ظهور این نگاه‌های جدید -که می‌توان همه را در یک تقسیم‌بندی عام ذیل مفهوم برساخت‌گرایی قرار داد- را فراهم آورد؛ به همین خاطر این کتاب به‌عنوان یکی از کلاسیک‌های برساخت‌گرایی شناخته می‌شود و همواره در مباحث مختلف به این کتاب اشارات زیادی می‌شود. در حوزه‌ی جامعه‌شناسی هم در کتاب ریتزر اشاره شده که این کتاب به نوعی واکنش به آرا و افکار پارسونز است.

 بنابراین در جامعه‌شناسی همواره تلاشی برای تلفیق خرد و کلان و تلفیق عاملیت و ساختار وجود داشته و همیشه بحث بر این است که چگونه اختیار و خلاقیت انسان را با ساختارهای اجتماعی که حالت بیرونی، عینی و جبری دارند جمع کنیم و نظریه‌ای ارائه کنیم که هم اختیار انسان سلب نشود و هم ساختارهای اجتماعی نادیده نشود، این کتاب یکی از تلاش‌های خلاقانه برای جمع این دو است؛ یعنی سعی کرده هم عاملیت و هم ساختار اجتماعی را در نظر بگیرد، هرچند که به سمت عاملیت انسان رفته است.

نکته‌ی مهم دیگری که وجود دارد این است که برگر یک جامعه‌شناس برتر و اصیل است و بر همین اساس هم دعوی دارد و می‌گوید که جامعه‌شناسی شناخت عینِ جامعه‌شناسی است، به عبارتی یک جامعه‌شناسی عام است، ولی این کتاب واکنش یا تلاشی است برای جابه‌جایی در موضوع جامعه‌شناسی شناخت. جامعه‌شناسان شناخت قبلی مثل شِلِر و مانهایم مشخصاً روی اندیشه‌های نظری تأکید داشتند؛ یعنی تلاش می‌کردند که تبیین کنند که چه اتفاقات اجتماعی افتاده است که نظریه‌ی کلان اجتماعی یا طبیعی به وجود آمده است، ولی در این کتاب سعی شده که مرکز ثقل جامعه‌شناسی معرفت را جابه‌جا کنند و متمرکز بشوند روی آن چیزی که شناسایی روزمره می‌دانند، چیزی که ما از آن به‌عنوان دانش روزمره یا الگوهای شناختی که ما را در زندگی روزمره راهنمایی می‌کند، یاد می‌کنیم.

 بنابراین تلاش کتاب بر این است که بر دانش زندگی روزمره متمرکز شود. پیشنهاد من به همه این است که اگر کل کتاب را نمی‌خوانند حداقل مقدمه‌ی کتاب را بخوانند، چون خلاصه‌ی موجزی از تاریخچه جامعه‌شناسی معرفت است. اگر قرار باشد در یک جمله بگویم که این کتاب چرا باید خوانده شود، این‌گونه می‌گویم که این کتاب یک تلاش خلاقانه است و به ما می‌آموزد که چگونه می‌توانیم یک تلاش نظری خلاقانه داشته باشیم؛ یعنی چگونه در جهت تلفیق عاملیت و ساختار عمل کنیم. خوشبختانه ترجمه‌ی این کتاب هم ترجمه‌ی خوب و روانی است و مثال‌های جذاب روزمره‌ی زیادی دارد. این اثر جزو کتاب‌هایی است که همه‌ی ما باید در کتابخانه‌مان داشته باشیم و از آن خلاقیت بیاموزیم.

برگر در جایی اشاره می‌کند: «این کتاب ازدواج نظری بین تفسیر شوتسی از مارکس وبر و سنت دورکیمی است.» من می‌خواهم اضافه ‌کنم این کتاب طرف سومی هم دارد و آن دیالکتیک مارکس است؛ یعنی در واقع ترکیب خلاقانه‌ای از نظر دورکیم، ‌وبر، مارکس، مید و شوتس است. در ادامه‌ی بحث دکتر عیوضی که مطرح کردند واقعیت اجتماعی چگونه ساخته می‌شود؛ یعنی اگر بخواهیم کتاب را بهتر بفهمیم، بین جهان انسان با جهان حیوانات باید یک مقایسه انجام بدهیم تا متوجه ‌شویم که انسان‌ها در مقایسه با حیوانات تغییر و تحولات حیرت‌انگیزی داشته‌اند؛ زندگی انسان‌ها با عینیت‌های بسیار گسترده که همه‌ی آن‌ها دست‌ساخته‌ی خود انسان است مواجه است.

یک گام مهم کتاب این است که نشان می‌دهد معانی ذهنی انسان چگونه برون‌ریزی می‌شود و در بیرون شکل می‌گیرد و به‌صورت نظام و نهاد و ... درمی‌آیند. گام دوم این است که این واقعیت‌های عینی چگونه در درون انسان‌ها درونی می‌شوند. بر این اساس، واقعیت اجتماعی یک بعد عینی و ملموس خارجی دارد که متقارن با آن یک بعد ذهنی هم دارد. بحث مؤلف این است که چگونه وقتی یک نوزاد وارد این جهان می‌شود ساختارهای عینی و بیرونی که توسط نسل‌های قبلش ساخته شده در درون ذهن او شکل می‌گیرد؟ این بخش بحث برگر کاملاً متأثر از جرج هربرت مید است. انسان همواره در حال اجتماعی شدن است، اجتماعی شدن اولیه همان چیزی است که از بچگی توسط پدر، مادر به آن گفته می‌شود که مثلاً بچه‌ی خوب ماست نمی‌ریزد و این جمله تا بزرگسالی همراه اوست که انسان ماست نمی‌ریزد، چیزی که از آن به‌عنوان «دیگری تعمیم‌یافته» هم یاد می‌شود. اما اجتماعی شدن ثانویه آن است که بچه بزرگ‌تر و وارد اجتماع می‌شود و اصول رفتار کردن را می‌آموزد. در این فرایند برگر بر روی بحث گفت‌وگو خیلی تأکید می‌کند و اینکه انسان از طریق زبان و گفت‌وگو مانی ذهنی‌ا‌ش را درونی‌سازی می‌کند.

 

مقدم‌حیدری: سؤال درباره‌ی واقعی و غیرواقعی بی‌معنی است

خیلی خوشحالم که در جمع جامعه‌شناسان هستم، چون صحبت‌های من از روی فلسفه‌ی علم است، طبیعتاً منظر نگاه من به موضوع فرق دارد و من از این منظر نگاه می‌کنم که بحث واقعیت چیست. در این کتاب همواره مشکل واقعی و غیرواقعی وجود دارد، مرتب این گزاره که این‌ها عینی هستند ولی خواب من غیرعینی است، وجود دارد. من به دو نکته اشاره می‌کنم: اول اینکه واقعیت عینی و غیرعینی چیست؟ بحث دیگرم هم در این مورد است که کارکرد واقعیت چیست؟ این سؤال من شبیه سؤالی است که فوکو درباره‌ی زندان می‌کند، می‌گوید: زندان را تأسیس کردیم ولی مشخص شد زندان تأثیری در بازپروری ندارد ولی زندان را نبستیم. حالا این سؤال درباره‌ی واقعیت این‌گونه است: واقعیت چیست؟ ولی اگر از ما بپرسند فرق واقعیت با رؤیا و خواب من چیست، جوابی نداریم به آن بدهیم.

 زبانی که ما استفاده می‌کنیم همه‌چیز را دربرمی‌گیرد، ایماها، اشاره‌ها و...، همه‌ی این‌ها زبان و کاملاً هم اجتماعی است و این سؤال هم بی‌معنی است که اول زبان وجود داشته یا جامعه، چون این دو یک چیزند، بر اساس سیستم ویتگنشتاین. دوم تفکر در حال انجام شدن است، چون زبان وجود دارد، ولی این نکته را هم در نظر داشته باشید که زبان به‌عنوان ابزار نیست، ما فکر می‌کنیم، چون زبان داریم نه اینکه ما فکر می‌کنیم و بعد در داخل زبان انتقال می‌دهیم. زبان به تنهایی معنا ندارد، آدم تنها هم وجود ندارد. آدمی که در جنگل تنها زندگی می‌کند هم زبان دارد، اما مثل زبان ما صحبت نمی‌کند، با گرگ‌ها و بقیه‌ی حیوانات ایما و اشاره دارد، ولی چون واژه‌های ما را ندارد، ‌زبان ما را ندارد و بر همین اساس ما آدم تنها نداریم، همیشه در جامعه‌ایم، در واقع ما همواره در بستر زبانی زندگی می‌کنیم. به قول ویتگنشتاین این‌ها گزاره‌های لولایی زبان هستند؛ ما نمی‌توانیم ثابت کنیم که این هست یا نیست، این مسخره است و یا بی‌معنی است؛ یعنی این سؤال که آیا این واقعی است یا نه، بی‌معنی است. چرا ما به این‌ها می‌گوییم واقعی است؟ این‌ها در واقع گزاره‌های لولایی زبان ما هستند، اگر من در این شک کنم ساختار زبان به هم می‌ریزد و کار نمی‌کند.

ویتگنشتاین می‌گوید این سؤال دکارت که «من می‌اندیشم پس هستم»، مسخره است، این اشتباه دارد، این سؤال را مطرح می‌کند و در واقع روی نوک شاخه نشسته است و دارد از ته آن را می‌برد. من وقتی که در این شک کنم دیگر آن کار را نمی‌کنم؛ پس وقتی که فرد شک کند که آیا من هستم یا نه، ذهن کاملاً به هم می‌ریزد. ویتگنشتاین می‌گوید این‌ها گزاره‌های لولایی زبان هستند و اگر این لولا را بکشید، درب از هم می‌پاشد. در واقع شما اگر در این‌ها شک کنید زبان از هم می‌پاشد. چیزی بیرون من و یا درون من وجود ندارد، شما این تمایز را کجا می‌خواهید بگذارید. این نشان می‌دهد که مفهوم واقعیت کارا نیست. اگر از شما بپرسند واقعیت چیست قطعاً هیچ‌کدام نمی‌توانید جوابی درست بدهید، نهایتاً شاید به این لیوان اشاره کنید و بگویید واقعیت این است؛ درصورتی‌که این درست نیست.

درباره‌ی همه‌چیز نمی‌توان شک کرد و اگر بخواهیم وارد این عرصه شویم دچار مشکل می‌شویم. این کتاب هم‌زمان با کتاب کوهن و فایرابند است. کوهن چکار می‌کند؟ می‌گوید واقعیت چیزی است که هیچ‌وقت نمی‌توانیم به آن برسیم. در این دوره پوپر هم هست که تعریفی از واقعیت دارد، می‌گوید این واقعیت معلوم نیست که من به آن می‌رسم یا نمی‌رسم، بلکه این نظریه‌ی من به‌سوی آن می‌رود. در واقع دارد فرض می‌کند که به‌سوی آن می‌روم و ممکن است به آن برسم و از آن بگذرم. خب، این به چه درد می‌خورد؟ واقعیتی که من نمی‌توانم معیار بدهم که آخرسر این نظریه‌ی من واقعی هست یا نیست، پس این نظریه به چه درد خورد؟ توماس کوهن می‌گوید عادت کردیم که این نیروی محرکه است و دوهزار سال با آن کار کردیم که چیزی بسازیم  و ما به سمت آن برویم. فایرابند می‌آید و یک تحلیل جالب‌تر می‌دهد و می‌گوید زمان قرون‌وسطی بود، کلیسا وجود داشت، ما به سمت خدا می‌رفتیم و ما کار خوبی کردیم که کلیسا و خدا را زدیم.

 اما مشکل اینجاست که چیز دیگری جای آن قرار دادیم که آن هم واقعیت نام دارد. این واقعیت چماقی است که با آن می‌توانیم دیگران را بزنیم و در واقع همان کارهایی که خدا انجام می‌داد را امروز مفهوم واقعیت انجام می‌دهد و آن را به جای خدای قرون‌وسطی نشانده‌ایم. در واقع یک جدول ساختیم که قبلاً خدا و غیرخدا بود، اما الآن جدولمان به واقعی و غیرواقعی تغییر کرده است و آدم‌ها و نظریه‌ها را با آن تقسیم‌بندی می‌کنیم.

نظر شما