شناسهٔ خبر: 41423 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

انتشار سه کتاب از موراکامی

این‌روزها سه کتاب از هاروکی موراکامی با ترجمه مونا حسینی منتشر شده که یکی مجموعه‌‌داستانی از این نویسنده ژاپنی است و دو کتاب دیگر رمان‌هایی از اوست.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛موراکامی از نویسندگان امروز ژاپن است که تاکنون تعداد قابل‌توجهی از آثارش به فارسی ترجمه شده و به این واسطه در ایران شناخته شده است. داستان‌های او در ژاپن بسیار پرخواننده‌اند و برخی از آثارش با تیراژی بالا به چاپ رسیده‌اند. «ماشین مرا بران»، عنوان مجموعه‌داستانی است که نشر قطره آن را به چاپ رسانده و پنج داستان از موراکامی در آن ترجمه شده است. شهر گربه‌ها، ماشین مرا بران، سامسای عاشق، پیاده تا کوبه و نخستین حمله به نانوایی عناوین داستان‌های این مجموعه‌اند. مترجم کتاب در بخشی از مقدمه کوتاه کتاب درباره علاقه‌اش به موراکامی نوشته: «احتمالا این‌که موراکامی سال‌های طولانی از زندگی‌اش را در آمریکا و اروپا گذرانده دلیل موجهی است برای همه‌فهم‌بودن داستان‌هایش برای مخاطبان در سراسر جهان. یکی از دلایل علاقه من و احتمالا دیگر مخاطبان ایرانی به داستان‌های موراکامی شرح ساده زندگی واقعی آدم‌هاست از زبان این نویسنده، البته با درنظرگرفتن همه پیچیدگی‌های درونی آن‌ها». در داستان «شهر گربه‌ها»، آن‌طور که از عنوانش هم برمی‌آید، شهری به تصویر درآمده که در دست گربه‌هاست. قهرمان داستان، «مانند روحی است که در شهری گیر افتاده و به آن تعلق ندارد». آن‌طور که در مقدمه کتاب آمده، موراکامی این داستان را ساخته ذهنش دانسته بااین‌حال شاید پیش از نوشتنش، داستانی با تمی مشترک را خوانده بوده است. «شهر گربه‌ها»، روایتی از دنیایی است که آدم‌ها را درون خودش گیر انداخته و انگار هیچ راه فراری برای آن‌ها متصور نیست و به نوشته مترجم؛ «شاید هرکدام از ما دنیایی در اعماق درون‌مان داریم، هم‌چون شهر گربه‌ها که در آن گیر افتاده‌ایم». موراکامی در داستان «ماشین مرا بران»، بار دیگر به سراغ یکی از آهنگ‌های گروه بیتل‌ها رفته و از آهنگی با همین نام الهام گرفته است. او در داستان «سامسای عاشق» نیز، بار دیگر به سراغ کافکا رفته؛ در این داستان، مردی صبح زود از خواب بیدار می‌شود و در مسیری که خلاف داستان مشهور کافکاست، از حشره به انسان تبدیل شده است. داستان «سفر به کوبه» نیز، به اعتقاد برخی منتقدان، واکنش نویسنده به سنش، گذشته‌اش و سختی‌های روزگار است.

«دیروز»، کتاب دیگری از موراکامی است که این نیز با ترجمه مونا حسینی در نشر بوتیمار منتشر شده است. داستان «دیروز»، به ماجرای مواجهه دو دوست بعد از سال‌ها مربوط است. راوی داستان، دانشجوی دانشکده ادبیات است و دوستش، کیتارو، جوانی است که هنوز نتوانسته به دانشگاه وارد شود و پشت کنکور  مانده است. داستان «دیروز»، براساس ترجمه ژاپنی ترانه «دیروز» بیتل‌ها نوشته شده و در بخشی از داستان می‌خوانیم: «حوالی بیست‌سالگی‌ام، چندین‌بار سعی کردم خاطراتم را نگه دارم، اما نتوانستم. بعد از آن چیزهای زیادی برایم اتفاق می‌افتادند که به‌ندرت می‌توانستم از آنها نگه‌داری کنم، ثبت‌شان کنم و در دفتری بنویسم‌شان. البته اکثر آنها چیزهایی نبودند که بگویم «وای، اینو حتما باید یه‌جایی بنویسم». تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که چشمانم را در توفان‌هایی که مستقیم رو به صورتم می‌وزیدند باز نگه دارم، نفسم را حبس کنم و مسیرم را به جلو ادامه دهم. اما به‌طرز غریبِی، کیتارو را خوب یادم می‌آید. فقط چند ماهی با هم دوست بودیم، اما هربار که «دیروز» را می‌شنوم، گفت‌وگوها و صحنه‌هایی که با او داشتم، به‌وضوح جلو چشمم ظاهر می‌شوند».
کتاب سومی که به‌تازگی از موراکامی و با ترجمه مونا حسینی به چاپ رسیده، رمانی است با نام «سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های سفر معنوی‌اش» که این نیز در نشر قطره منتشر شده است. این رمان پیش‌تر با ترجمه‌هایی دیگر هم به فارسی منتشر شده بود. موراکامی در این رمان، به روابط میان انسان‌ها پرداخته و ماجرای داستان، به زندگی مردی برمی‌گردد که سال‌ها پیش از این چهار دوست صمیمی‌اش را به دلیل وقوع اتفاقی از دست داده و حالا با گذشت زمان به گذشته برمی‌گردد تا علت این واقعه را جست‌وجو کند. این رمان جزو آخرین کارهای منتشرشده موراکامی به‌شمار می‌رود. در بخشی از این رمان می‌خوانیم: «از ماه جولای سال دوم دانشگاه تا ژانویه بعد، مرگ تنها موضوعی بود که سوکورو تازاکی به آن می‌اندیشید، در همین مدت بیست‌ساله شد، اما ورود به دوران بزرگ‌سالی و جوانی برای او اصلا اهمیتی نداشت. دیگر می‌بایست مسیر زندگی‌اش را تعیین می‌کرد، ولی او خودش هم نمی‌دانست چرا هنوز برای آینده تصمیمی نگرفته است. برای سوکورو، ماندن سر دوراهی مرگ و زندگی از کاری مثل بلعیدن تخم‌مرغ خام به‌مراتب آسان‌تر بود. شاید چون روشی پیدا نکرد که شایسته حس ناب و اشتیاقش برای مواجهه با مرگ باشد، خودکشی نمی‌کرد. اگر دری دم دستش بود که مستقیما به مرگ باز می‌شد، بی‌بروبرگرد آن را می‌گشود، بدون لحظه‌ای درنگ، انگار عملی معمولی در زندگی روزمره باشد. باری، خوشبختانه یا متاسفانه چنین دری اطراف او نبود. سوکورو خیلی‌وقت‌ها با خود می‌گفت کاش مرده بودم تا این زندگی، این مکان و این لحظه‌ها اصلا وجود نداشتند. ذهنش مدام درگیر این افکار بود. احساس می‌کرد این جهان موجودیت ندارد و آن‌چه واقعیت نامیده می‌شود از بین رفته، وجود جهان برایش معنا نداشت. از آن طرف، سوکورو در فهم این‌که چرا زندگی‌اش به این‌جا رسیده هم درمانده بود. گفتی، بر لبه پرتگاهی تلوتلو می‌خورد. درست است، خودش خوب می‌دانست یک اتفاق او را به این‌جا رسانده، اما در این مدت، چرا مرگ سایه شومش را بر سر او گسترده و نزدیک به نیمی از سال سوکورو را در کام خود فرو برده بود؟»

نظر شما