شناسهٔ خبر: 42719 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

سیاستی که از علوم انسانی غربی برمی آید متکبّر و درنده خو است

اسلام داعیه تحقق حکومت جهانی را دارد و غرب نیز داعیه دارد حکومت جهانی واحد است، اما تفاوت اینجاست که غرب در تفسیر جهانی شدن خود اعتقاد دارد همه خرده فرهنگ ها باید به نفع لیبرال دموکراسی مضمحل شوند.

به گزارش گروه اندیشه خبرگزاری شبستان «علم در سیستم دینی امری خاضع است. چارلی چاپلین می گوید سیب وقتی می رسد، می افتد اما انسان وقتی می افتد، می رسد. در واقع در نگاه دین علم، انسان را متواضع می کند و وقتی این اتفاق افتاد، به کمال می رسد. اما خروجی علوم انسانی غربی، تکبر است.» این جملات بخشی از سخنان حجت الاسلام والمسلمین احمد رهدار، مدیر مؤسسه مطالعات و تحقیقات اسلامی فتوح اندیشه است که با شبستان در میان گذاشته است؛ مشروح این گفت و گو را با این استاد حوزه و دانشگاه می خوانید:

جناب آقای رهدار! نگاه علوم انسانی غربی به مساله قدرت چیست و در مقایسه ای تطبیقی با نگاه اسلام و آموزه های آن به قدرت چه تفاوت هایی دارد؟

پیش از پاسخ به این سوال باید دانست علم غربی به دلیل این که ماموریت خود را تصرف جهان و تغییر عالم قرار داده است، - نه مدل علم اسلامی که ماموریت خود را هماهنگی با عالم و تفسیر عالم قرار داده- در ذات خویش قدرت طلب است.

در حقیقت علوم انسانی غربی دو تفاوت عمده با علوم انسانی دارد؛ نخست این که علم غربی دغدغه تصرف دارد و لازمه اش همین است اما دغدغه علوم اسلامی هماهنگی است به دلیل این که در مبانی هستی شناسی اسلامی، ما بر این باور هستیم که خدای حکیم هر آن چیزی که مقتضی کمال مخلوقاتش بوده، در وجود آنها به ودیعه گذاشته است و ماموریت انسان آن است که این ودایع را هماهنگ و فعال کند لذا با این رویکرد، نیازی به تغییر در عالم نمی بیند.

اما ذات علوم انسانی غربی قدرت طلب است به همین دلیل در حوزه علم به یک صورت ظهور پیدا می کند و در حوزه فرهنگ به شکلی دیگر و در حوزه سیاست نیز به گونه ای دیگر.

اما تفاوت دوم علوم انسانی غربی و اسلامی در این است که علوم غربی وقتی ماموریت خود را تصرف در عالم قرار می دهد، کارکرد آن جعل قانون می شود در حالی که کارکرد علوم اسلامی کشف قانون است نه جعل آن.

در واقع وقتی علوم انسانی غربی قانون را جعل می کند، دغدغه اش آن نیست که عالم چگونه است، بلکه در این فکر است که عالم چگونه باید باشد؛ در حالی که دغدغه علم اسلامی آن است عالم چگونه است. به عبارت دیگر کارویژه علم انسانی غربی به نوعی صورت گری در عالم است، در حالی که کارویژه علم اسلامی حکایت گری است نه صورت گری در عالم؛ به طور مثال کمال انسان، گیاه، حیوان و ... را در آن قرار داده و مثلا کمال درخت آن است که میوه بدهد اما علم غربی اموری را جعل می کند و مثلا می گوید اگر قرار است شما حاکم بر مجموعه ای باشید، باید چنین و چنان کنید.

بازتاب این تفاوت این دو علم یعنی علوم انسانی غربی با اسلامی در حوزه قدرت یک نتیجه دارد، در حوزه فرهنگ نتیجه ای دیگری و در حوزه های دیگر نیز پیامدهای دیگری.

به ویژه در حوزه سیاسی علوم انسانی می خواهد که انسان در ذات خود استیلا جویی را قرار دهد و تصرف داشته باشد.

نگاه غرب به حکومت چیست و آن را به چه منظور مطالبه می کند؟

اسلام داعیه تحقق حکومت جهانی را دارد و غرب نیز داعیه حکومت جهانی واحد را دارد اما تفاوت اینجاست که غرب در تفسیر جهانی شدن خود معتقد است همه خرده فرهنگ ها باید به نفع لیبرال دموکراسی مضمحل شده و ملاک ها و استانداردهای غرب بر آن حاکم شود در حالی که در حکومت جهانی اسلامی، حقوق به گونه ای تعریف شده که ظرفیت های متکثر دیگران اعم از مسلمان و غیرمسلمان، شیعه و سنی، مسیحی و ... نیز دیده و لحاظ می شود.

اما در دیدگاه غرب این گونه نیست و مثلا آمریکا به عراق حمله می کند به این بهانه که می خواهد پیام آور دموکراسی در عراق باشد اما با کشتار مردم و پُر کردن زندان ها، می خواهد بگوید من کدخدا هستم. در این راستا یکی از کارویژه های آمریکا، زور است لذا تحریم می کند، حمله می کند، تهدید می کند و ... یعنی خودِ علم در حوزه سیاست استیلا جو می شود.

امروز در پروژه جهانی شدن مفهومی در ادبیات آن شکل گرفته به نام اروپامداری یا غرب مداری و افرادی همچون بابی سعید در کتاب «هراس بنیادین» مطرح می کنند این اروپامداری غربی ها چیست و این مساله را به خوبی تبیین و بیان می کنند چراکه جهان و عقلانیت انسان غربی به این سمت رفته است که به خود اجازه می دهد به جای دیگران تصمیم بگیرد و روش ها و افق ها و جهت های آنها را تعیین کند. بابی سعید ادامه می دهد که باید راه مفری پیدا کرد که خود را از سیطره اروپامداری خارج کنیم. او می گوید در علم اسلامی راه این مفر، الگویی به نام خمینیسم (به تعبیر بابی سعید) راه فرار و گذار از سیطره غربی را فراهم می کند.

آن چه که گفته شد، بازتاب علم انسانی در حوزه سیاست است در حوزه علم و فرهنگ نیز دوباره این استیلاجویی علوم انسانی غربی مشاهده می شود و این رویکرد گفتمانی را به نام شرق شناسی تولید می کند که در آن مساله مستشرق این نیست که شرع چگونه است و چگونه باید باشد تا تداوم تصرف غربی بر آن ممکن باشد یا حتی بالاتر و سرتر قرار بگیرد. در کتاب شرق شناسی، مولف این الگوهای تصرف غیر علمی غرب در مواد شرق را به نام علم آورده است و خروجی این رویکرد آن شده است که بسیاری از اساتید دانشگاه ما به دلیل آن که منابع غربی را می خوانند، نگاه آنها که خود شرقی هستند، از پشت عینکی است که غرب ساخته و این امر بازتاب بدی دارد. یعنی این حوزه فکر در دانشگاه شرقی، مسلمانان را منفعل می کند.

بنابراین، این استیلاجویی نرم و پنهان است که البته برای غرب قدرت می آورد. لذا معتقدم علوم انسانی، قدرتی که برای غرب به وجود آورده، مهم تر از علومی همچون مهندسی است که آنها هم قدرت برای غرب در پی داشته اند بدین معنا که علوم مهندسی بنیاد غرب را عیان می کند اما علوم انسانی این قدرت را پنهان کرده و نرم نگاه می دارد.

در حوزه های دیگر نیز به همین صورت است؛ در حوزه تاریخ این علوم یک سبک از قدرت را تولید می کند در عرصه فرهنگ هم چیزی دیگری و دلیل آن نیز این است که مبانی که به لحاظ معرفتی در نطفه علمی غرب بسته شده و شکل گرفته، مبانی استیلاجویانه و قدرتی است لذا سیستم غرب بر این رویکرد شکل گرفته و به خود هر اجازه ای را می دهد.

از دیدگاه دین چطور؟

علم در سیستم دینی امری خاضع است. چارلی چاپلین می گوید سیب وقتی می رسد، می افتد اما انسان وقتی می افتد، می رسد. در واقع در نگاه دین، علم انسان را متواضع می کند و وقتی این اتفاق افتاد، به کمال می رسد. اما خروجی علوم انسانی غربی، تکبر است. اگر سفری به اروپا داشته باشیم، در حوزه فرهنگ نمونه های متعددی از این استیلاجوییِ فرهنگی را می توان مشاهده کرد.

به طور مثال در فضای عمومی پاریس وقتی به زبان انگلیسی صحبت کنید، به شما جواب نمی دهند یا برخوردی سرد دارند به دلیل آن که این برداشت را دارند که شما زبان من را یاد نگرفته اید و زبان من باید برتر باشد. در حقیقت در اروپا با نگاه سنگین با شرقیان برخورد می شود این در حالی است که اگر یک توریست از اروپا یا کشورهای دیگر به ایران سفر داشته باشد، مردم ایران برخوردی مناسب با او در پیش می گیرند و این به دلیل آن است که علمی که برای مناسبات و روابط اجتماعی ما مبناساز شده، در جوهر خود با تواضع نسبتی دارد اما علم غربی به دلیل این که در ذات و جوهر خود مغرور است، خروجی فرهنگی آن نیز چنین برخوردهایی است.

در حقیقت وقتی ادبیاتی که علوم انسانی غربی در توصیف انسان به کار می برد، حیوانی است، برون داد این فرهنگ نیز انسانی حیوانی و درنده است که قدرت سیاسی هم به همین ترتیب ماجرای آن در علوم انسانی غربی تعریف می شود.

نظر شما