شناسهٔ خبر: 51549 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

خواندن چگونه رخ می دهد؟

خواندن فراموش کردن است

کتاب آیا خوانش یک متن واقعاً انباشتی تدریجی و همواره مثبت از کنترل و ابقای عظیم و طولانی اطلاعات و دانسته‌هاست یا بیشتر پروسه‌ای متزلزل که در هربار خواندن، قرائت قبلی را ملغی می‌کند و جانشین آن می‌شود؟ من هیچ‌وقت نمی‌توانم هیجانی که از خوانش نخست به‌ دست آورده‌ام، دوباره بازسازی کنم.

فرهنگ امروز/ تیم پارکس، مترجم: آتوسا افشاری:

لحظاتی هست که اطلاعات و دیدگاه‌هایی که تاکنون در ذهنمان چیزی بیش از یک شهود مبهم نبوده‌اند، ناگهان شروع به روشن شدن می‌کنند. اخیراً شنیدم که حافظۀ بصری فوری ما تنها برای کسری از ثانیه می‌تواند محرک را در ذهن نگه دارد. فراموشی اجتناب‌ناپذیر یا ماندگاری کوتاه‌مدت داده‌های بصری در ذهن ما، حقیقتی تصدیق‌شده است که با اندکی تأسف دلگرم‌مان می‌کند. دووی درایسما در کتاب جدید خود به نام «فراموشی»، از ما می‌خواهد تا «تصور کنیم که اگر حافظه قادر به ابقای همه‌چیز به‌صورت دست‌نخورده و کامل می‌بود، چه می‌شد.»

روزی به‌طور اتفاقی به نقل‌قولی از ناباکوف برخوردم. نویسندۀ «لولیتا» می‌گفت: هیچ‌کس نمی‌تواند کتابی را بخواند، بلکه تنها قادر به بازخوانی آن است. مجذوب این تناقض‌گویی شدم و مقاله‌ای که این جمله بدان تعلق داشت را خواندم. ناباکوف شکایت می‌کرد که وقتی کتابی را برای نخستین‌بار می‌خوانیم، پروسۀ طاقت‌فرسای انتقال چشم‌ها از چپ به راست، خط‌به‌خط، صحفه‌به‌صحفه و در نهایت کار پیچیدۀ فیزیکی‌ای که به‌طور خودکار روی هر کتابی انجام می‌شود و فرایند رسیدن به شناخت در ابعاد زمانی و مکانی اثر منجر به ایجاد سدی مستحکم میان مخاطب و ادراک اثر هنری می‌شود. وی ادعا می‌کند که تنها در سومین و چهارمین بار خواندن اثر است که تازه فهم آن میسر می‌شود. درست مثل ادراک ما از یک اثر نقاشی که تا مدت‌ها در ذهن به بقای خود ادامه می‌دهد.

ناباکوف اشاره‌ای به فراموشی نمی‌کند، اما روشن است که تاحد زیادی قصد او بیان همان چیزی است که به‌طور غیرمستقیم و کلی از آن سخن رانده است. این تلاش فیزیکی، جلو و عقب بردن چشم‌ها (که البته هرگز برای من کار طاقت‌فرسایی نبوده)، همچنان به قوت خود باقی خواهد ماند، درحالی‌که آنچه میان خوانش نخست با خوانش‌های بعدی تفاوت ایجاد می‌کند، ظرفیت در حال رشد ما برای تثبیت و کنار هم قرار دادن چیزها در یک رابطۀ مشترک است. در خوانش‌های ثانویه، دیگر پایان داستان برای ما روشن شده و پایان اثر از همان ابتدا در ذهن ما نقش می‌بندد و می‌دانیم که چگونه رشته‌های اثر دور هم تابیده و جمع شده است. برای مثال، در رمان «خانوم دالووی»، در همان صفحۀ اول، زمانی که کلاریسا از منزل خارج شده و این جمله را بر زبان می‌آورد: «چه چکاوکی! چه شیرجه‌ای!» مدت‌ها ذهنمان درگیر فهم معنای آن می‌شود. کلاریسا می‌داند که کسی از پنجرۀ بالاسری، خود را به پایین پرتاب کرده است، اما برای خواننده این راز تا لحظات پایانی سربه‌مهر باقی می‌ماند. ما در خوانش ثانویه حس می‌کنیم که رمان را بهتر درک کرده یا حداقل از ساختمان رمان بیشتر سر درمی‌آوریم و این خود فی‌النفسه لذت‌آفرین است.

ناباکوف مطلب خود را با این نقل‌قول از فلوبر ادامه می‌دهد: «فرزانه آن‌کسی است که همان چند جلد کتابی را که خوانده، عمیقاً درک کرده باشد.» به نظر می‌آید که کمال مطلوب در اینجا شناخت تام از یک اثر است؛ شناختی مطلق و معرفتی هم‌زمان نسبت به تمامی ابعاد اثر. دانش و حتی حکمت، در ژرفا قرار دارد، نه در سطح. آن زمان که دوباره با اثری روبه‌رو می‌شویم، به‌ناگاه اثر خود را بر ما پیچیده و بی‌پایان می‌نمایاند، اما از سویی امکان شگرفی از کنترل بر جهان خویش را در اختیارمان قرار می‌دهد. به‌جای رها کردن خویش در سیلی از اطلاعات و افتادن در دام خوانش صرف، به‌تدریج خود را مالک و حافظ کتاب می‌یابیم؛ امری که نیازمند صرف هزینۀ زمانی بالایی است.

باید تصدیق کنیم زمانی که خواننده بدان درجه از تسلط برسد، دیگر تعداد معدودی از آثار، شایستۀ چنین توجهی خواهند بود. در اینجا ما به‌سوی نگرشی نخبه‌گرایانه از ادبیات سوق داده شده‌ایم؛ یعنی برای فهم زیبایی‌شناسی تنها احتیاج به دانشی جامع از «بهترین چیزهایی که اندیشیده شده و بر زبان آورده شده» داریم. این دقیقاً همان چیزی است که چهل سال پیش در دپارتمان‌های زبان و ادبیات انگلیسی آموزش داده می‌شد: استیلای قانون کلی، فرض نکات ظریفِ بی‌پایان و ابهام، احتیاج به تحلیل دقیق متن.

نیازی به گفتن نیست که این رویکرد، بهترین دلگرمی برای آن دسته اساتیدی است که سال‌ها به خواندن و تدریس آثاری محدود و تکراری خو کرده‌اند. (وقتی من اغلب اوقات از لاورنس، جویس، بکت و وولف نقل‌قول می‌آورم، بدان علت است که به‌طور منظم آن‌ها را تدریس و بارها بازخوانی‌شان کرده‌ام.) همچنین این آثار به‌طرز عامدانه‌ای پیچیده و سخت نوشته شده‌اند؛ «اولیس»، «در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته»، «کوه جادو» یا «ظرف غذای کثیف در خیابان مرولانا» اثر کارلو امیلیو گادا و یا «آبشالوم، آبشالوم» فالکنر، به استادی که ده‌ها بار آن‌ها را خوانده، این امکان را می‌دهند که با خاطری آسوده پیش‌روی شاگردان سردرگمش بایستد.

در اینجا، واکنش‌های ما به کتاب در خوانش اول درهرصورت بی‌معناست؛ فارغ از اینکه اثر به ما انگیزۀ خوانشی دوباره را بدهد یا خیر. اما ازآنجایی‌که در تمامی این رویکردها، فرض بر این است که هیچ کتابی طعم خود را در خوانش اول به ما نمی‌چشاند و تنها در خوانش‌های بعدی است که می‌فهمیم اثر چه می‌گوید (ایده‌ای که به‌آسانی می‌توان به خورد جوانان و خوانندگان بی‌تجربۀ موزیل، ایتالو زوِوُ و کافکا داد)، این تصمیم به خوانش دوباره‌، کم‌وبیش توسط معلم‌ها و منتقدان گرفته می‌شود. خلاصه اینکه ازمابهترانی هستند که همواره به ما می‌گویند چه کتاب‌هایی اهمیت بازخوانی دارند؛ چراکه بر خوانش نخست به‌سختی می‌توان نام خواندن نهاد.

آیا این نگرشی ایده‌آل به ادبیات است؟ آیا باید حق را به ناباکوف داد که تنها بازخوانی وجود دارد و آیا ناباکوف و راست‌کیشی انتقادی او اصلاً رابطه‌ای با واقعیات عادات خوانشی ما دارد؟ بالأخص در محیط معاصر که هرچه بیشتر و بیشتر کتاب پیشنهاد می‌دهد و کمتر و کمتر وقت برای خواندن آن‌ها.

به دووی درایسما برگردیم. چرا او عجز ما از یادآوری داده‌های حسی لحظه‌ای را به‌عنوان «فراموشی» توصیف می‌کند؟ این کلمه حاوی این پیام است که من «مالک» آن داده‌ها بوده‌ام و یا در طلب مالکیت آن‌ها. معنای تلویحی چنین مطلبی این است که زندگی ارزش و شأن کمی دارد و همانا در چشم‌به‌هم‌زدنی سپری خواهد شد. اکنون، همچنان‌که در حال نوشتنم، به تمامی نشانه‌های حسی آگاهی دارم؛ موقعیت کاغذها، فنجان چای، خودکارها، تلفن و کتاب‌ها بر روی سطح شیشه‌ای میز اتاق نشیمن. همچنین سایۀ قفسه‌ها و خرت‌وپرت‌های آن بر روی دیوار مقابل. صدای یخچال و صدای آژیری که از دوردست شنیده می‌شود. پارس کردن سگی در گوشه‌ای از خیابان و تابش شدید نور خورشید بر پردۀ کرم‌رنگم که به زردی می‌گراید. من فردا و فرداهای دیگر قادر به یادآوری این قطعات نخواهم بود. هنوز چنین ادراکاتی بخش اعظمی از لذت در لحظه هستند که بدون آن‌ها، زندگی حقیقتاً حقیر و ناچیز خواهد بود.

البته یکی از دلایلی که باعث می‌شود تا من قادر به یادآوری تأثرات نباشم، این است که آن‌ها با دیگری جایگزین می‌شوند. با این حساب، این مسئله هم اهمیت دارد که مکتوب کردن خاطرات انباشته‌شده در ذهن می‌تواند به آن‌ها جان تازه‌ای بدهد، مشروط بر اینکه توسط خاطرات متأخرتر ربوده نشده باشند. جهت رد استدلالی که در رابطه با فرایند «یادآوری» اقامه می‌شود، درایسما متذکر می‌شود خاطراتی که در جهت حفظ آن‌ها می‌کوشیم، به‌شدت ساختگی، دستکاری‌شده، روایاتی جابه‌جاشده، ساده‌سازی‌شده، تحریف‌شده و مجازی هستند. علاوه بر این‌ها، هیچ دلیلی دایر بر این فرض وجود ندارد که تأثرات اصیل جایی دست‌نخورده در سر ما موجودند. ما مالک گذشته نیستیم؛ حتی چند لحظه پیش. و این موجب تأسف نیست؛ چراکه اگر چنین بود، مانع بزرگی بر سر راه تجربۀ ما از زمان حال محسوب می‌شد.

آیا در اینجا پرتویی هرچند ناچیز بر حرفۀ خواندن افکنده شده است؟ اشتیاق ناباکوف به بازخوانی، انسان را به تعجب وامی‌دارد. آیا خوانش یک متن واقعاً انباشتی تدریجی و همواره مثبت از کنترل و ابقای عظیم و طولانی اطلاعات و دانسته‌هاست یا بیشتر پروسه‌ای متزلزل که در هربار خواندن، قرائت قبلی را ملغی می‌کند و جانشین آن می‌شود؟ من هیچ‌وقت نمی‌توانم هیجانی که از خوانش نخست به‌ دست آورده‌ام، دوباره بازسازی کنم. این حقیقت را آثاری نظیر «قافیۀ مارینر باستانی» اثر کلریچ، «مردان و زنان» اثر براونینگ و «مولوی» اثر بکت به‌خوبی به ما نشان می‌دهد. من اغلب به هنگام بازخوانی آثار گراهام گرین، ای. ام. فارستر، ایتالو کالوینو، و آنتونینو تابوکی، احساس یأس می‌کنم. به نظر نمی‌آید آن شوروشوقی که در برخورد اول با آن‌ها در من پدید آمد، دوباره تکرار شود. چرا باید شادی و نشاطی که یک‌بار تجربه کرده‌ام را دچار نقصان کنم؟ چرا به‌جای نگرانی و دودلی از نامعلومی اثرات خوانش‌های بعدی یک کتاب بر ذهنم، از تجربۀ لذت‌بخش خواندن یکبارۀ آن شاد نباشم؟ هدف از خواندن، صدور یک حکم نهایی بر روی متن نیست، بلکه درگیری با چیزی است که متن هم‌اکنون به من ارائه می‌دهد.

البته که ناباکوف یک کلکسیونر وسواسی پروانه بود؛ تیزپاترین موجودی که مصلوب شده بود! بیشتر کاراکترهای او نیز خصوصیات، انحراف‌ها و تزلزل‌های مؤلفشان را به نمایش می‌گذارند. هومبرت با کوشش برای تصرف لولیتا، داستانش را با تلفظ اسم او آغاز می‌کند: «لو-لی-تا: یک سفر سه‌مرحله‌ای که در آن نوک زبان به پشت دندان‌ها و سقف دهان ضربه می‌زند.» به‌طور کلی کلمات وظیفۀ چینش دوباره و تثبیت تجربه را برعهده دارند تا از آن طریق، قادر به برقراری ارتباط در سراسر فضا و زمان باشیم. هنوز هم به نظر می‌رسد که تجربۀ ما از کلماتی که یک‌بار مکتوب شده‌اند، همچون دیگر تصورات حسی‌مان فرار و متزلزل است. این یک توهم است که فکر کنیم خواننده می‌تواند کنترلی همه‌جانبه روی اثر داشته باشد و شاید هم صرف چنین مقادیر هنگفتی از انرژی برای رسیدن به این کنترل، خود شکلی از تهی‌سازی باشد. آیا اشارتی کنایه‌آمیز در این گفتۀ فلوبر وجود ندارد (فرزانه آن‌کسی است که همان چند جلد کتابی را که خوانده، عمیقاً درک کرده باشد)؟ آیا واقعاً عاقلانه است که تأثیرات زندۀ هزاران کتاب را به‌خاطر دستیابی به حکمتی ژرف از چند جلد کتاب، نادیده بگیریم؟

نظر شما