شناسهٔ خبر: 52656 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

خطابه نوبل کازوئو ایشی‌گورو؛ ژاپن من در ذهنم وجود دارد

کازوئو ایشی گورو، نویسنده ژاپنی‌الاصل انگلیسی با حضور در استکهلم، جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۷ میلادی را دریافت کرد. او خطابه نسبتا بلندی به این مناسبت آماده کرده بود که در ادامه بخش‌هایی از آن را می‌خوانید:

ژاپن من در ذهنم وجود دارد

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ اگر شما در پاییز سال ۱۹۷۹ میلادی در کنار من بودید، ممکن بود در مورد جایگاه اجتماعی و حتی نژادی من دچار تردید شوید. من ۲۴ ساله بودم. ظاهر من ژاپنی به نظر می‌رسید، اما برخلاف اکثر مردان ژاپنی که در آن روزها در بریتانیا دیده می‌شدند، من موهای بلندی تا شانه‌هایم و یک سیبیل افتاده همانند راهزنان داشتم. تنها نکته عجیب در صحبت کردنم، لهجه ام بود همانند مردمان شهرهای جنوب انگلستان نبود. مردمان آنجا یک وقت‌هایی آهسته صحبت می‌کنند، که مختص دوره هیپی‌ها بود. اگر حرف می‌زدیم ممکن بود حرف‌مان درباره فوتبالیست‌های هلند باشد یا آخرین آلبوم باب دیلن یا شاید سالی که همراه با افراد بی‌خانمان لندن کار می‌کردم. وقتی که به ژاپن اشاره کردید و در مورد فرهنگش از من پرسید، احتمالا متوجه بی‌قراری و بی‌تابی در ظاهر من برای کشوری شدید که از زمان ترک آن در سن پنج سالگی دیگر در آن پا نگذاشته‌ام، حتی برای تعطیلات.

در آن پاییز، من همراه با یک کوله پشتی، گیتار، یک ماشین تحریر قابل حمل باکستون نورفولک به یک روستای کوچک انگلیسی رسیدم که یک آسیاب آبی قدیمی و مزارع یک‌دستی در اطرافش داشت. من به آنجا رفتم چون برای گذراندن یک دوره یک ساله نویسندگی خلاق در دانشگاه شرق آنجلیا پذیرفته شده بودم. دانشگاه ۱۰ مایل با شهر نوریچ فاصله داشت، اما من ماشین نداشتم و تنها راه رسیدن به آنجا یک سرویس اتوبوس بود که تنها در هنگام صبح، زمان ناهار و یکبار در شب می‌آمد و می‌رفت. اما خیلی زود متوجه شدم که با سختی‌های زیادی مواجه نیستم؛ من بیش از دو بار در هفته به دانشگاه نمی‌رفتم. اتاقی در یک خانه کوچک اجاره کردم که متعلق به یک مرد ۳۰ ساله بود که همسرش او را ترک کرده بود. بدون شک، برای او خانه پر از خاطرات رویاهای خراب شده‌اش بود یا شاید فقط می‌خواست از من دوری کند؛ در هر صورت، من برخورد چندانی با او نداشتم. به عبارت دیگر، پس از زندگی غم‌انگیزی که در لندن داشتم، در اینجا من با سکوت و تنهایی غیرمعمولی مواجه شدم که مرا به یک نویسنده تبدیل کرد.

در حقیقت اتاق کوچک من همانند اتاق نویسنده‌های کلاسیک نبود. سقف‌ شیبی داشتند و حس ترس از فضای بسته را به آدم القا می‌کرد. اگر بر روی نوک انگشتان پا می‌ایستادم، از پنجره امتداد زمین‌های شخم‌زده را از فاصله دور می‌دیدم. یک میز کوچک داشتم که ماشین تحریر و چراغ رومیزی‌ام بر روی آن قرار داشت. بر روی زمین به جای تخت، یک فوم صنعتی به شکل مستطیل بزرگ وجود داشت که باعث می‌شد هنگام خواب حتی در شب‌های خیلی سرد نورفک عرق کنم.

در این اتاق دو داستان کوتاه را که در طول تابستان نوشته بودم، به دقت ویرایش کردم تا مطمئن شوم آن‌ها به اندازه کافی خوب هستند تا به همکلاسی‌های جدیدم نشان دهم. ما یک کلاس ۶ نفره بودیم، دوبار در هر هفته همدیگر را ملاقات می‌کردیم. در آن موقع من یادادشت‌های دیگری هم به شکل داستان می‌نوشتم، همراه با نمایشنامه‌ای رادیویی که به‌ بی‌بی‌سی دادم اما نپذیرفتند. در حقیقت، زمانی که بیست ساله بودم قصد داشتم یک ستاره راک شوم، اما جاه‌طلبی‌های ادبی من به تازگی شکوفا شده بودند. دو داستانم را در حالی ویرایش می‌کردم که اضطراب داشتم که در دانشگاه پذیرفته شده‌ام یا نه. یکی از داستان‌ها در مورد یک پیمان انتحاری مخرب بود، دیگری درباره‌ی مبارزات خیابانی در اسکاتلند، جایی‌که من بعضی وقت‌ها در یک انجمن کارگری فعالیت می‌کردم. داستان‌های خیلی خوبی نبودند. من یک داستان دیگر را شروع کردم، درباره یک نوجوان که گربه‌اش را مسموم می‌کند و مثل داستان‌هایم، در بریتانیای امروز می‌گذشت‌. سپس یک شب، در هفته سوم یا چهارم در آن اتاق کوچک، به خودم آمدم و دیدم دارم درباره شهر تولدم ناگازاکی در روزهای آخر جنگ جهانی دوم می‌نویسم.

من باید به این موضوع اشاره کنم که اتفاق شگفت‌آوری برایم رخ داد. امروزه، جو غالب چنین است که غریزه یک نویسنده جوان مشتاق با یک میراث فرهنگی مختلط می‌تواند ریشه‌های خودش را در کار کشف کند. اما آن زمان چنین نبود. هنوز چند سال از انفجار ادبیات «چندفرهنگی» بریتانیا گذشته بود... از مارگارت درابل می‌توان به نام رمان‌نویس پیشگام جوان بریتانیایی یاد کرد؛ از نویسندگان مسن‌تر آیریس مرداک، کینگزلی آمیس، ویلیام گلدینگ، آنتونی برجیس، جان فاولز . کتاب‌های نویسندگان خارجی‌ مانند گابریل گارسیا مارکز، میلان کوندرا یا خورخه لوئیس بورخس تعداد کمی خواننده داشت، نام آن‌ها حتی برای خوانندگان مشتاق هم ناشناخته بود.

محیط ادبی آن زمان این‌گونه بود. وقتی که اولین داستان ژاپنی ام را به پایان رساندم، با تمام وجودم حس کردم که وارد مسیر جدیدی شده‌ام. اما بلافاصله به این فکر افتادم که آیا این حرکت به عنوان یک افراط یا زیاده‌روی دیده نمی‌شود، اگر من سریعا به موضوعات عادی برنگردم. پس از اینکه دچار تردید شدم شروع به نشان دادن داستان به اطرافیانم کردم و من امروز باید واقعا از واکنش‌های دلگرم‌کننده همکلاسی‌هایم، استادانم، مالکولم بردبری، آنجلا کارتر و رمانویس پل بیلی قدردانی کنم. اگر آن‌ها نظر مثبتی نسبت به نوشته‌هایم نداشتند، احتمالا هرگز دیگر درباره ژاپن نمی‌نوشتم. پس از آن، من به اتاقم بازگشتم و نوشتم و نوشتم.

در طول زمستان ۸۰-۱۹۷۹ و بهار تقریبا فقط با پنج همکلاسی‌ام، خواربارفروش روستا و دوست دخترم لورنا (که امروز همسر من است) که هر آخر هفته به دیدنم می‌آمد، در ارتباط بودم. زندگی متعادلی نداشتم، اما در آن چهار یا پنج ماه توانستم نیمی از رمان نخستم؛ «منظره پریده‌رنگ تپه‌ها» را که درباره سال‌های پس از انفجار بمب اتمی در ناگازاکی بود، تکمیل کنم. من به یاد دارم که در طول این دوره ایده‌هایی برای داستان کوتاه داشتم که در مورد ژاپن نبود، اما فقط به دنبال علاقه‌ام رفتم.

آن ماه‌ها به من بسیار سخت گذشت، اما بدون تحمل آن‌ سختی‌ها هرگز یک نویسنده نمی‌شدم. پس از آن، گاهی اوقات به خودم نگاه می‌کردم و می‌پرسیدم: «چه اتفاقی در من رخ داده است؟ آن انرژی غیرعادی و عجیب کجا رفته است؟» نتیجه من این بود که در آن موقعیت از زندگی‌ام، درگیر حفظ ثبات خودم می‌شدم. برای توضیح این موضوع باید کمی به عقب برگردم.

من در آوریل سال ۱۹۶۰، در سن پنج سالگی با والدین و خواهرانم به شهر گیلدفورد در ساری، منطقه‌ای ثروتمندنشین در ۳۰ مایلی جنوب لندن آمدم. پدرم یک محقق و دانشمند بود، یک اقیانوس‌شناس که برای دولت بریتانیا کار می‌کرد. ماشینی که او اختراع کرد، امروز بخشی از مجموعه دائمی موزه علم در لندن است.  

عکس‌هایی که کمی بعد از رسیدن ما گرفته شدند، انگلستانی را نشان می‌دهد که دیگر دوره‌اش به سر آمده است. مردها پولیور پشمی یقه هفت با کراوات می‌پوشیدند، ماشین‌ها هنوز تخته متحرک و چرخ اضافه در پشت داشتند. بیتلزها، اعتراضات دانشجویی و «چندگانگی فرهنگی» همه وجود داشتند. دیدن یک خارجی از فرانسه یا ایتالیا به اندازه کافی عجیب بود، چه برسد به یک ژاپنی.

من همراه با خانواده‌ام در یک کوچه بن‌بست با ۱۲ خانه زندگی می‌کردیم، جایی‌که جاده‌های آسفالت به پایان می‌رسید و حومه شهر آغاز می‌شد. در کمتر از پنج دقیقه با پای پیاده به مزرعه می‌رسیدید و گاوها بین‌ مزارع حرکت می‌کردند. شیر گاوها را با اسب و گاری تحویل می‌دادند. یک منظره معمولی که من از روزهای اولم در انگلستان به یاد می‌آورم، جوجه‌تیغی‌ها، این مخلوقات بامزه و تندوتیز شب‌زی که در آنجا بسیار زیاد هستند در طول شب زیر چرخ ماشین‌ها له می‌شدند. صبح زود آن‌ها را کنار جاده می‌گذاشتند تا رفتگران جمع‌شان کنند. همه‌ همسایه‌های ما به کلیسا می‌رفتند و وقتی‌که با بچه‌ها بازی می‌کردم، متوجه شدم که آن‌ها قبل از غذا خوردن دعا می‌کنند.

من یکشنبه‌ها به مدرسه می‌رفتم و برای مدت طولانی در گروه کُر کلیسا آواز می‌خواندم. در سن ۱۰ سالگی اولین رهبر ژاپنی گروه آوازخوانی گیلدفورد شدم. به مدرسه ابتدایی محلی می‌رفتم، من تنها بچه غیرانگلیسی احتمالا کل تاریخ این مدرسه بودم. از سن ۱۱ سالگی با قطار به مدرسه راهنمایی شهر مجاور می‌رفتم. هر صبح در واگن با مردانی با لباس‌های راه‌راه‌ و کلاه‌های لبه‌دار بر سر در مسیر به سمت محل کارشان در لندن همراه می‌شدم.

در این مرحله، من به طور کامل به شیوه‌ای که در آن روزها از پسران طبقه متوسط اجتماع انتظار داشتند، آموزش دیدم. هنگام بازدید از خانه یک دوست، می‌دانستم باید در لحظه ورود یک بزرگتر به اتاق فورا بلند شوم، یاد گرفتم که در زمان غذاخوردن قبل از بلند شدن از سر میز باید اجازه بگیرم. به عنوان تنها پسر خارجی در محله‌، به نوعی شهرت محلی دست پیدا کرده بودم. افرادی که مرا نمی‌شناختند گاهی من را در خیابان یا فروشگاه محل به یکدیگر نشان می‌دادند.

وقتی به آن دوره برمی‌گردم و به یاد می‌آورم که کمتر از ۲۰ سال از پایان جنگ جهانی گذشته بود که در آن ژاپنی‌ها دشمن انگلیسی‌ها شده بودند، از بخشش و سخاوت غریزی جامعه انگلیسی که خانواده ما را پذیرفت، متحیر می‌شوم. محبت، احترام و کنجکاوی که من نسبت به این نسل از بریتانیایی ها که زمان جنگ جهانی دوم به دنیا آمده‌ و پس از آن یک دولت رفاه ساختند دارم، به طور قابل توجهی از تجربیات شخصی من از آن سال‌ها نشات می گیرد.

اما در تمام این مدت، من در خانه با پدر و مادر ژاپنی‌ام زندگی دیگری داشتم. در خانه قوانین، انتظارات و زبان متفاوتی وجود داشت. هدف اصلی والدینم این بود که ما پس از یک یا دو سال به ژاپن برگردیم. در حقیقت، در یازده سال اول زندگی‌مان در انگلستان، به این فکر می‌کردیم که سال بعد به ژاپن باز می‌گردیم. در نتیجه، چشم‌انداز والدین من به عنوان یک بازدیدکننده و نه مهاجر باقی ماند. آن‌ها اغلب درباره مشاهدات خود درباره آداب و رسوم عجیب بومیان با یکدیگر تبادل‌نظر می‌کردند، بی‌آنکه احساس کنند هیچ‌گونه تعهدی برای پذیرش آن‌ها دارند. برای مدت طولانی طوری تصور می‌شد که من در سن بزرگسالی برای زندگی به ژاپن بازخواهم گشت، برای همین تلاش‌هایی برای ادامه آموزش ژاپنی صورت می گرفت.

هر ماه یک بسته از ژاپن شامل کتاب‌های کمیک، مجلات و نشریات آموزشی برایمان فرستاده می‌شد که همه مشتاقانه آن را می‌خواندند. ارسال این بسته‌ها از زمان‌ نوجوانی من (شاید بعد از مرگ پدربزرگ) متوقف شد، اما صحبت‌های والدین من از دوستان قدیمی، بستگان، قسمت‌هایی از زندگی آن‌ها در ژاپن، منبع ثابتی از تصاویر و ادراک را برایم به ارمغان آورده بود و من همیشه خاطرات خودم را داشتم، خاطراتی به طرز شگفت‌آوری وسیع و واضح از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایم، اسباب‌بازی‌های مورد علاقه‌ام که آنجا گذاشتم، خانه‌ی سنتی ژاپنی که در آن زندگی می‌کردیم که امروز می‌توانم آن را در ذهنم اتاق به اتاق بازسازی کنم، مهدکودک، ایستگاه تراموا محلی، سگ درنده‌ای که در آن پل زندگی می‌کرد، صندلی آرایشگاه مخصوص پسر بچه‌ها با یک فرمان ماشین که در جلوی آن آینه بزرگی قرار داده شده بود...

آنچه مهم بود، این بود که من بزرگ می‌شدم. پیش از اینکه دنیای خیالی خودم را بسازم، یک مکان با جزئیات دقیق به نام ژاپن در ذهنم ساخته بودم. جایی که من تاحدودی به آن تعلق داشتم و از آن هویت و اعتماد به نفسم را به دست می‌آوردم. این حقیقت که من در آن زمان هرگز از لحاظ فیزیکی به ژاپن نرسیدم تنها موجب ایجاد یک دیدگاه بهتر و شخصی‌تر از کشور در من شده بود.

بنابراین نیاز به حفظ است. در آن زمان در اواسط دهه ۲۰ سالگی‌ام هرچند من هرگز آن را به صورت واضح ندیده بودم، اما توانستم چیزهای کلیدی را درک کنم. من شروع به پذیرفتن این موضوع کردم که ژاپن من شاید به هیچ‌وجه با جاهایی که با هواپیما به آن رفته‌ام مطابقت نداشته باشد؛ آن شیوه زندگی که والدینم از آن صحبت می‌کردند و از دوران کودکی‌ام به یاد می‌آوردم در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۷۰ تا حدود زیادی از بین رفته بود؛ در هر صورت، تصوری که من از ژاپن داشتم ممکن است یک ساختار احساسی باشد که از حافظه، تخیل و حدس و گمان من نشأت گرفته است. مهمتر از همه، متوجه شدم که هر سال که بزرگتر می‌شوم، این ژاپن من، مکان گران بهایی که من با آن بزرگ شده‌ام، کمرنگ و کمرنگ‌تر شده است.

من مطمئن هستم که این احساس من در مورد ژاپن منحصربفرد بود و در عین حال که بسیار شکننده بود، مرا به کار در آن اتاق کوچک نورفولک سوق داد. آنچه من روی کاغذ می‌نوشتم دنیای رنگارنگ، آداب و رسوم، اخلاق، وقار، کمبودها و همه چیزی بود که من تا به حال در مورد آن مکان فکر کرده بودم، پیش از اینکه برای همیشه از ذهنم محو شود. آرزوی من این بود تا ژاپنم را در داستانم دوباره به صورت امن بسازم. همانطور که در کتاب اشاره کردم: «بله، ژاپن من وجود دارد، در ذهنم است». 

بهار ۱۹۸۳ میلادی، سه سال و نیم بعد، من و لورنا در لندن بودیم و در دو اتاق در بالای یک خانه باریک بلند، در بالاترین نقطه شهر که روی یک تپه قرار داشت، سکونت داشتیم. یک دکل تلویزیون در آن نزدیکی وجود داشت و هنگامی‌که سعی می‌کردیم رکوردهای خودمان را از گرامافون گوش دهیم، صدای شبح مانندی به طور متناوب به بلندگوهای ما حمله می‌کرد. اتاق نشمین مبل و صندلی نداشت، اما دو تشک با کوسن روی زمین بودند. همچنین یک میز بزرگ بود که در طول روز بر روی آن می‌نوشتم و شب شام می‌خوردیم. لوکس نبود، اما ما زندگی کردن در آنجا را دوست داشتیم. من اولین رمانم را سال قبلش منتشر کرده بودم و همچنین فیلمنامه کوتاهی برای یک فیلم کوتاه نوشته بودم که زود از تلویزیون بریتانیا پخش شد.

به رمان اولم افتخار می‌کردم، اما در آن بهار یک حس نارضایتی در من به وجود آمد. مشکل این بود، اولین رمان و اولین فیلمنامه من نه در موضوع بلکه در روش و سبک بسیار شبیه هم بودند. هرچه بیشتر به آن نگاه کردم، متوجه می‌شدم رمان من بیشتر به یک فیلمنامه شباهت دارد. این کار تا حدی خوب بود اما آرزوی من این بود که داستانی بنویسم که فقط روی کاغذ به درستی کار کند. چرا باید رمانی را نوشت که قرار است تقریبا همان تجربه‌ای را در اختیار بگذارد که کسی می‌تواند با به نمایش درآمدن کارش از تلویزیون حاصل کند؟ چطور می‌توان گفت که داستان‌های مکتوب می‌توانند در مقابل قدرت سینما و تلویزیون زنده بمانند اگر نتوانند چیز منحصربفردی ارائه بدهند، چیزی که بقیه نتوانند انجام بدهند؟

در همین زمان‌ها، من یک ویروس گرفتم و چند روز در رختخواب بودم. وقتی‌که حالم بهتر شد و دیگر مثل همیشه احساس خواب‌آلودگی نمی کردم، متوجه شدم که شی سنگینی که حضورش در کنار رختخوابم برای مدتی مرا آزار می‌داد، در واقع یک نسخه از جلد اول کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست بود. شروع به خواندن آن کردم. هنوز تب داشتم، اما کاملا جذب بخش‌های پیش‌درآمد و آغاز کتاب شدم. چند بار آن‌ها راخواندم. گذشته از زیبایی خالص این نوشته‌ها، من کاملا از  روشی که پروست با آن یک ایپزود را به سمت بعدی هدایت می‌کرد هیجان زده شدم.

ترتیب حوادث و صحنه‌ها از روش‌های معمول ترتیب وقایع به صورت خطی پیروی نمی‌کرد. در عوض، پیوستگی‌های مماسی اندیشه یا تجمیع حافظه به نظر می‌رسد که نوشته را از یک اپیزود به قسمت بعدی منتقل می‌کند. گاهی اوقات با خودم فکر می‌کردم: «چرا این دو لحظه به ظاهر غیرمرتبط در ذهن راوی داستان در کنار هم قرار گرفته است؟» من ناگهان یک راه هیجان‌انگیز و راحت تر برای نوشتن رمان دوم‌ خود پیدا کردم، راهی که می‌تواند نوشته روی کاغذ را غنی سازد و تغییرات سریع درونی آن مانع نمایشش بر روی صفحه ‌شود. اگر براساس تفکر راوی من می‌توانم از یک بخش به بخش بعدی بروم، می‌توانم چیزی شبیه نقاشی انتزاعی با شکل‌ها و رنگ‌ها بر روی بوم به تصویر بکشم. من می‌توانم یک صحنه از دو روز پیش را درست در کنار یک صحنه از بیست سال پیش قرار دهم و از خواننده بخواهم به رابطه بین این دو فکر کند. به همین ترتیب، من شروع به فکر کردن کردم، من می‌توانم لایه‌های زیادی از خودفریبی و انکار را پیشنهاد دهم که دیدگاه هر فرد از خودش و گذشته‌اش را مخفی می‌کند.

مارس ۱۹۸۸ میلادی، من ۳۳ ساله بودم. ما اکنون یک مبل داشتیم و روی آن دراز کشیده بودم به آلبوم تام وایس گوش می‌دادم. سال گذشته، من و لورنا یک خانه قدیمی اما با صفا در بخش جنوبی لندن خریده بودیم و در این خانه برای نخستین بار من اتاق مطالعه خودم را داشتم. اتاق کوچکی بود و درب هم نداشت. اما من هیجان‌زده بودم که می‌توانم کاغذهایم را در اطرافم پخش کنم و مجبور نباشم در پایان هر روز آنها را جمع کنم. در این اتاق مطالعه من رمان سوم خود را تمام کردم. این نخستین بار بود که رمانم، زمینه ژاپنی نداشت. ژاپن شخصی من در رمان‌های قبلی‌ام ضعف و شکنندگی کمتری داشت. در واقع کتاب جدید من که «بازمانده‌ی روز» نام گرفت به شدت انگلیسی به نظر می‌رسید. من امیدوار بودم به شیوه بسیاری از نویسندگان بریتانیایی نسل‎های قدیمی‌تر شباهت داشته باشد. خیلی مراقب بودم که فرض نکنم بسیاری از خوانندگان من انگلیسی هستند و با نکات دقیق و ظریف و دغدغه‌های انگلیسی‌های بومی آشنایی دارند.

تا آن زمان نویسندگانی مانند وی.اس.نایپل راه را برای ادبیات بین‌المللی و خارج از چارچوب بریتانیا باز کرده بودند، اما این موضوع هیچ اهمیتی برای بریتانیا نداشت. نوشته آنها به طور گسترده‌ای در مورد دوران پس از استعمار بود. من می‌خواستم مانند آن‌ها داستان بین‌المللی بنویسم که بتواند به راحتی از مرزهای فرهنگی و زبانی عبور کند حتی هنگام نوشتن یک داستان که به طور خاص به نظر می‌رسد انگلیسی نیست. تفسیر من از انگلستان، افسانه‌ای است از چهارچوب‌هایی که باور داشتم در تصورات بسیاری از مردم جهان از جمله کسانی که هرگز در آن کشور نبوده‌اند، وجود دارد.

در آخر از آکادمی سوئدی، بنیاد نوبل و مردم سوئد که در طول سال‌ها، جایزه نوبل را به سمبل درخشانی برای یک «خیر» تبدیل کرده‌اند که ما انسان‌ها برایش تلاش کنیم، تشکر می‌کنم.

نظر شما