شناسهٔ خبر: 55116 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

مروری بر اندیشۀ مارکس و برآوردی از آیندۀ مارکسیسم؛

ما تازه در نیمه راهیم

کارل مارکس  مسلماً مارکسیسم ارتودوکس دیگر امکان تداوم ندارد. تمامیت مردم اعم از کشاورزان، کارمندان، بازاریان، کارمندان، پیشه‌وران، صنعت‌کاران، کارگران، دانشگاهیان و دانشمندان و ... امروزه به جای کارگران نشسته‌اند و اگر قرار است حقی از ساختار قدرت که حول ایدئولوژی و پول در هم پیچیده، استیفا شود، این حق مربوط به همۀ مردم یعنی ۹۹ درصد جمعیت فعلی جهان است.

فرهنگ امروز/ اسماعیل نوشاد:[*]

۱.توصیف؛ مارکس به‌درستی دیالکتیک متافیزیکی هگل را از آسمان به زمین آورد. ایده‌های دیالکتیک هگل، نه زاده و درون‌بود «مطلق» و نه بروز آن‌ها مینوی و ایدئالیستی است، بل حاصل تنش و جدال طبقات اجتماعی است. دستگاه‌های ایدئولوژیک تاریخی نیز در همۀ عرصه‌ها ریشه در گسل‌هایی دارند که مابین این طبقات شکل گرفته و می‌گیرد؛ این آغازی بود بر پایان ایدئالیسم. هگل در مبحث خدایگان و بنده مطلب مهمی ارائه می‌دهد که ناخواسته ایدئالیسم را برملا می‌کند. بنده از ترس خشونت و مرگ، واسطۀ میلِ خدایگان و طبیعتِ سخت است. بخش زمخت و سخت طبیعت به‌مثابه امر فی‌نفسه به بنده واگذار می‌شود و بخش لغیرۀ طبیعت از طریق کار بنده به میل و لذت خدایگان تعلق می‌گیرد. این خشونت بنیادین، بنیاد تضاد غیرعقلانی طبقاتی و داستان همۀ تاریخ بشر است. نابرابری طبقاتی ناشی از یک خشونت و غلبۀ بنیادین، بخشی از مردم را اسباب لذت برخی دیگر می‌کند. ایدئالیسم همان گفتمان طبقۀ خدایگان جهت بهره‌کشی از طبقات فرودست و بازتولید این شرایط اجتماعی است. بنابراین واژگونگی‌ای که مارکس در روند دیالکتیک به وجود آورد، این گفتمان را در حوزۀ تئوریک برملا و باطل ساخت.

۲.عصر مارکس زمانۀ نکبت و فقر بود، گرسنگی و مرگ‌ومیر بدون هیچ پشتوانۀ حمایتی و حقوقی گلوی کارگران را می‌فشرد، درعین‌حال، در نتیجۀ انقلاب صنعتی و رشد ناگهانی صنایع، کارگران به بزرگ‌ترین طبقه با تشکیلاتی منسجم و منظم بدل و در برابر این شرایط حالتی انقلابی به خویش گرفته بودند. در چنین وضعیتی روشنفکران تنها لازم بود به وظیفۀ تاریخی و ذاتی خویش عمل کنند: به طبقه و تشکیلاتی منسجم و ستمدیده برای مبارزه با قدرت نامشروع بپیوندند؛ این امر صورت گرفت و مارکس معروف‌ترین روشنفکری بود که پیش‌قراول این راه شد.

۳.مارکس توصیفی انتقادی از عصر سرمایه‌داری فراهم کرد که تا امروز باقی است و هنوز هم انقلابیون را دلگرم می‌کند. او تنها هدف سرمایه‌داری را افزایش سرمایه و تراکم هرچه بیشتر آن می‌داند و منشأ این افزایش یا رشد سرمایه را ارزش افزوده‌ای می‌دانست که از حاصل تفریق ارزش مبادله‌ای از ارزش ذاتی که در واقع همان میزان کار است، به دست می‌آمد. وی این سود را نامشروع و از قِبَل بیگاری یا عدم پرداخت مزد واقعی کارگر می‌دانست. به عبارتی، وی ارزش مبادله‌ای کالا و ارزش ذاتی ناشی از کار کارگر را برابر و بنابراین ارزش افزوده را صفر می‌دانست، یا بهتر بگوییم، به سازوکار بازار و قاعدۀ عرضه و تقاضای آن برای تعیین ارزش مبادله‌ای کالا اعتقاد نداشت؛ با این حساب، هرگونه کسب ارزش افزوده از سوی سرمایه‌دار نوعی بیگاری از کارگر بود. ایدئولوژی طبقۀ حاکم از نظر وی دستگاهی مفهومی جهت توجیه و طبیعی قلمداد کردن این جریان بود، این ایدئولوژی به آدمی می‌آموخت که به خود و کارش نگاهی کالایی داشته باشد. کارگر اسیر سحر و رازآلودگی کالایی می‌شد که در واقع خود تولید کرده و فروش کار به‌عنوان کالا و تصاحبش توسط کارفرما را طبیعی قلمداد کند. مارکس هم کالا و هم پول را دارای نوعی رازآلودگی می‌داند که باعث فریب کارگران می‌شود، درصورتی‌که این رازآلودگی به واقع چیزی جز تجسم و بازنمود شبکۀ گستردۀ کار و فعالیت اجتماع انسانی نیست و کارگر آن را به اشتباه به امری فراسوی روابط مادی کار ارجاع می‌دهد. مارکس می‌گوید، کار آدمی همان ذات و هویت آدمی است، کار سازندۀ انسان‌ها و جهان آن‌ها و همچنین عرصۀ همبستگی و پیوند جمعی آن‌هاست. بورژوازی فردیت را فقط در رابطه با مالکیت تعریف می‌کند. به لحاظ تاریخی هم این‌گونه بود، منظور بورژواها از رعایت حقوق فردی، اجازۀ مشارکت در مالکیت حاصل از تجارت بود.

۴.تمرکز مارکس بر روی مطالعۀ «روابط تولید» بود که یک سوی آن به کارگران و سوی دیگرش به سرمایه‌دار پیوند داشت. مسئلۀ وی این بود که چرا در عین رونق بازار و رشد روزافزون سرمایه، کارگران هر روز فقیرتر می‌شوند. ایدئولوژی‌های روبنایی نظام سرمایه‌داری از گسل‌های تنش‌زای مابین طبقات ظهور کرده، ولی در پی رفع این تضادها نیستند بلکه آن‌ها را در قالبی دیگر بازتولید می‌کنند. تنش نیروی تولید و روابط تولید پیش‌برندۀ دیالکتیک مادی ساختار و روابط تولید در اجتماع هستند. مارکس تمدن سرمایه‌داری را آخرین فرایند این دیالکتیک مادی و تاریخی می‌داند و درعین‌حال این وهله را حتی از مراحل قبل سیال‌تر می‌داند و تغییر و دگرگونی را ویژگی ذاتی عصر سرمایه می‌داند. از نظر وی، بورژوازی بدون انقلاب دائم در ابزارهای تولید، مناسبات تولید و مناسبات جامعه نمی‌تواند به حیات خویش ادامه دهد. ایجاد این انقلاب‌های پیاپی، ناپایداری این دوران را از همۀ دوران‌های پیشین متمایز می‌کند. نیاز بورژوازی به بازاری دمادم در حال گسترش آن را به سراسر زمین می‌کشاند. هرآنچه محلی، مقدس و پایدار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود. مارکس پایان این روند را نفی سرمایه‌داری و تضادهایش و برآمدن جامعۀ کمونیستی جهانی و بی‌طبقه و مجری این رخداد را طبقۀ کارگر و انقلاب جهانی آن می‌داند.

۵.پرولتاریا با خودآگاهی از نقش انقلابی خود بایستی شرایط موجود تضادهای طبقاتی و به‌طورکل طبقات را از میان بردارد. مالکیت خصوصی ملغی شده و هر انسانی باید آن اندازه کسب کند که نیاز دارد. به عبارتی، تملکی که موجب می‌شود کارگر تنها برای این زنده بماند که به سرمایه و نظام سرمایه‌داری خدمت کند، ملغی می‌شود. البته مارکس استدلال می‌کند که مالکیت خصوصی هم‌اکنون نیز وجود ندارد و بیش از ۹۰ درصد مردم مستأجر یک اقلیت سرمایه‌دار کمتر از ده‌درصدی هستند. الغای مالکیت به معنای مصادرۀ ثروتی است که در دست این اقلیت بلوکه شده و زندگی را بر اکثریت مردم تنگ کرده است. در این راستا، مارکسیسم هندسۀ جنسیتی و به‌ویژه خانوادۀ تک‌همسری را نیز زیر سؤال می‌برد و آن را یک ساخت جنسیتی تاریخی می‌داند که با فروپاشی نظام سرمایه‌داری از بین می‌رود؛ ابزار تولید به جامعه تعلق گرفته و انسان با کار خود آشتی کرده و ازخودبیگانگی می‌رهد؛ هر فرد به اندازۀ نیازش دریافت و به اندازۀ توانش کار می‌کند؛ آزادی فرد بیش از همیشه گردیده و هر فرد توانایی آن را دارد که ذاتش را نمایان و بیان کند. پرولتاریا سرانجام باید خودش را نیز به‌عنوان یک طبقه و همچنین دولتی را که تشکیل داده نیز ملغی کند، در این صورت، کار انسانی عرصۀ همبستگی جمعی و بروز شایستگی‌های انسانی می‌گردد.

 البته این‌ها آرمان‌های نهایی است. در فاز اول انقلاب که سوسیالیسم نام دارد راه برای رسیدن به فاز دوم که جامعۀ آرمانی کمونیستی است فراهم می‌گردد. در فاز نخست که در واقع ایجاد یک وضعیت استثنایی است (وضعیت استثنا به معنای اشمیتی که در آن قانون و حقوق به تعلیق درآمده و دولت پلیسی جامعه را در جهت خاصی با خشونت جلو می‌برد) طبقۀ پرولتر باید تشکیل یک دولت دیکتاتوری داده و با تغییر مناسبات تولید و الغای مالکیت ابزار تولید و زدودن ایدئولوژی جوامع طبقاتی از ذهن‌ها، جامعه را در مسیر آرمان کمونیسم قرار دهد. این فازهای دوگانه به‌ویژه برای انقلابیونی مانند لنین اهمیت بسزایی داشت.

۶.تحلیل انتقادی؛ روایت مارکسیسم مانند دیگر روایت‌های رستگاری (دینی یا سکولار، مسیحی یا هگلی فرقی نمی‌کند) از یک وضعیت جهنم‌گونه آغاز و نوید یک بهشت را می‌دهد. این رویه هم در مورد سنگ‌بنای روایت تاریخی مارکسیسم یعنی «شیوۀ تولید آسیایی» یا وضعیت کارگران در قرن ۱۹ و هم در پایان روایت یعنی کمونیسم، لامکانی که همه آزادند و هرکس توانایی بیان و ظهور آنچه ذاتش اقتضا می‌کند، برقرار است. کار و تولید عرصۀ بروز شایستگی‌های انسان می‌شود و همگان در یک جامعۀ بی‌طبقۀ آباد و آزاد فارغ از بوروکراسی و ستم دولت زندگی می‌کنند و ... به عبارتی در ابتدا و انتهای چنین روایات تاریخی دو ایده نشسته‌اند که تحقق نیافته و نمی‌یابند، به‌ویژه ایدۀ بهشت. ممکن است برای توجیه ایدۀ جهنم شواهد گوناگونی مثلاً در زندگی کارگران یا در نظریۀ شیوۀ تولید آسیایی یافت شود، ولی برای توجیه ایدۀ بهشت پایانی و رستگاری بشر بر روی زمین هیچ‌چیز جز آرزو وجود ندارد. واقعیت این است که نتیجۀ انقلاب‌های مارکسیستی در واقعیت همان فاز نخست بود؛ یعنی سوسیالیسم. دیکتاتوری حزبی، لغو مالکیت خصوصی و دولت تمامیت‌گرا و بوروکراسی بی‌انتها و نفی آزادی‌ها و حقوق فردی، همه و همه با توجیه فاز دوم یعنی رسیدن به بهشت کمونیسم اجرا شدند، ولی بهشت هرگز نیامد و این عوامل زندانی شدند که شرایط را در کشورهای کمونیستی به‌مراتب از کشورهای سرمایه‌داری بدتر کرد؛ یک وضعیت استثنایی مدام.

 البته این مشکلات بیشتر از آنکه متوجه مارکسیسم باشد متوجه ابرروایتی است که نقش ستون فقرات عصر متافیزیک یا عصر آهن را بازی می‌کند، عصری که با زرتشت آغاز شد و اکنون در پایان آن هستیم. این ابرروایت یک ساختار «ایدِگانی» به‌عنوان دستگاهی ارزشی را بر واقعیت زیست انسانی می‌افزاید؛ ایده‌هایی چون دوزخ، رستگاری، عدالت، آزادی، برابری و... از کلیدواژه‌های اصلی این دستگاه ارزشی هستند. اما به قول لاکان، این دال‌ها همه تهی هستند و هیچ مدلولی در واقعیت نداشته و نخواهند داشت. ابرروایتی که می‌گوید ما در «ازلیت مقدس/ کمون اولیه/...» آزاد بودیم، اما در اثر «گناه/ ستمگری/ سودجویی/ ...» گرفتار «هبوط/ ازخودبیگانگی/ ...» شده‌ایم. باید به خود آییم و «عزم» پیمانی نو برای «نجات» از این «جهان خاکی/ دوزخ/ نظام سرمایه‌داری/...» کنیم تا به «بهشت/ رستگاری/ عدالت/ آزادی/...» دست یابیم. این دال‌ها همه تهی هستند و شاید مارکس برای تحلیل وضعیت بشر پیش از بررسی «ارزش افزوده» که کارفرما به جیب می‌زد، باید تکلیف این ارزش‌های افزودۀ تهی را مشخص می‌کرد. از آنجا که حلقۀ آخر چنین روایت‌هایی مفقود و تحقق‌ناپذیر است، این روایت‌ها تنها به چرخش قدرت سرکوبگر و بازتولید آن‌ها منجر می‌شوند و همیشه آزادی و عدالت و دیگر دال‌های تهی در آیندۀ مطلق می‌مانند. اربابان قدرت هم که خود اولین کسانی هستند که پی به تحقق‌ناپذیری آرمان‌ها می‌برند، به بازیگرانی حقیر بدل شده که فقط در پی سود شخصی خودشان می‌روند، چنانچه مدیران ارشد انقلاب‌های سوسیالیستی و دیگر انقلاب‌های ایدئولوژیک قرن بیستم به همین راه رفتند. البته این سخن به معنای نفی این ارزش‌های افزودۀ ایدِگانی نیست، بلکه منظور این است که بایستی حوزۀ ایده‌ها و ارزش‌های افزودۀ اومانیستی و واقعیت مادی مشخص شود تا دست‌کم بدانیم ما تصمیم داریم جهان را به شکل آرمان‌های انسانی درآوریم.

۷.برخی مارکسیست‌ها مانند لویی آلتوسر به زبانی دیگر با این ارزش‌های افزوده به مخالفت پرداختند و هرگونه روایت اومانیستی از مارکسیسم را رد کردند. آلتوسر به یک «گسست معرفت‌شناختی» در اندیشۀ مارکس باور دارد و می‌گوید مارکس از مرحله‌ای به بعد اومانیسم را کنار گذاشت و دیدگاهی «عینیت‌گرا» و «درکی علمی از روابط تاریخ» را اختیار کرد. آلتوسر مروج ساختارگرایی در اندیشۀ مارکسیسم بود و به آزادی انسان‌ها باور نداشت و کنش آن‌ها را بیشتر وابسته به نیروهای تاریخی و ایدئولوژی‌های برآمده از تضادهای تنش‌زای طبقاتی می‌دانست. هر نظام اجتماعی برای بقای خود ناگزیر از بازتولید شرایط و روابط تولید است؛ ایدئولوژی‌ها این مهم را فراهم می‌سازند. ایدئولوژی‌ها که از شکاف تضاد طبقاتی بیرون می‌آیند، این تضادهای اجتماعی را تبدیل به گسل‌های اجتماعی کرده و بدین‌ترتیب شرایط و روابط تولید را حول این گسل‌های اجتماعی که همیشه امکان بروز بحران را دارند، دوباره احیا و تحمیل می‌کنند. ایدئولوژی ساختاری ذهنی نیست، بلکه یک سامانۀ نهادی و بوروکراتیک است. ایدئولوژی نه باورها، بلکه کنش‌ها و رویه‌ها و مؤسساتی است که انسان در آن به فردیت رسیده و جامعه‌پذیر می‌شود؛ به‌این‌ترتیب، ایدئولوژی از مدرسه تا دانشگاه، از بیمارستان تا تیمارستان و زندان و انواع و اقسام نهادهای فرهنگی و امنیتی و ... که تحت ساخت بوروکراتیک دولت سامان‌دهی می‌شوند را دربر می‌گیرد.

 به باور آلتوسر، مارکس بیش از حد درگیر محیط درون کارخانه بود و کارکرد ایدئولوژی را که سرمایه‌داری از طریق بازسازی سوژه‌های (ذهن‌های) ویژۀ این نظام از طریق تقسیم کار بیرونی بازتولید می‌کند دست‌کم گرفت. زیرساخت‌های اقتصادی تنها در «وهلۀ نهایی» تعیین‌کننده‌اند و ایدئولوژی مهم‌ترین عامل تخصیص منابع و بازتولید شرایط و روابط تولید را بازی می‌کند. ساختارهای تئوریک دارای «عمق هستی‌شناختی» هستند و به‌سادگی به واقعیت ارجاع ندارند. همۀ تغییرات بزرگ اجتماعی در روند «علمی» تاریخ و از گسل‌های تنش‌زای مابین طبقات ناهمسود شکل می‌گیرند و انسان فردی نقش چندانی در این روند ندارد. نمی‌توان گفت که آلتوسر موفق به رفع مشکل بند ششم شده است. به‌هرحال تحقق‌ناپذیری آرمان‌ها و پایدار شدن فاز نخست در عمل در این روند نیز پابرجاست. این را هم باید گفت که آلتوسر به‌درستی به ساختار عینی و سازمانی و برون‌کارخانه‌ای ایدئولوژی اشاره می‌کند. این توصیف، مخاطبان مارکسیسم را از طبقۀ کارگر به مردم تبدیل می‌کند؛ چراکه ایدئولوژی بر روی ذهن مردم کار می‌کند و فقط درون کارخانه نیست.

۸.مارکس با تمام نبوغش فرزند زمان خویش بود. در قرن ۱۹ هنوز مدرنیسم و سرمایه‌داری تحقق نیافته بود و هنوز نظام با انرژی به رشدش ادامه می‌داد. فیزیک و تکنولوژی در میانۀ راه و هنوز در حال توسعۀ مکانیکی بودند و از صنایع الکترونیک خبری نبود. انقلاب صنعتی و رشد ناگهانی صنعت و تغییر پارادایم اقتصادی اروپا از کشاورزی و تجارت به صنعت، اکثر مردم را کارگر کرده بود و کمابیش معنای کارگران و مردم عادی منطبق بود. اما امروزه شرایط تغییرات گسترده‌ای کرده و با تحقق کامل مدرنیسم در همۀ ابعاد، دیگر کارگران بزرگ‌ترین و مهم‌ترین طبقۀ اقتصادی نیستند. رشد صنایع خدماتی ازقبیل توریسم، بانکداری و صنایع مالی و گسترش بازار و ... طبقات مهمی را در حوزۀ اقتصاد پدید آورده که مولد نیستند اما نقش مهمی در اقتصاد دارند. از این وضعیت، دنیل بل اقتصاددان آمریکایی، رشتۀ استدلالی بر علیه مارکسیسم ترتیب داده است بر این مبنا که طبقۀ اصلی انقلابی نظریۀ مارکسیسم دیگر اهمیت سابق را ندارد و بنابراین مارکسیسم رو به پایان است. از طرف دیگر، اقتصاد مالی روزبه‌روز مهم‌تر شده و در نظریه‌های نولیبرال بر اقتصاد تولیدی غلبه کرده است. توفق اقتصاد مالی که اغلب ماجراجویانه و سودجویانه از جانب طبقات بانکدار و بورس‌باز در تبانی با سیاستمداران بوده است، موجی از بحران‌های مالی گسترده با زیان‌هایی بسیار، این بار نه برای کارگران که برای همۀ مردم خلق کرده است.

 البته مارکس نیز به رازآلودگی پول و استثماری که در آن نهفته است پی برد، ولی هیچ‌گاه این خط فکری جایگاه واقعی‌اش را در اندیشۀ وی نیافت. امروزه ساختارهای مالی در پیوند با ایدئولوژی به ابزار اصلی قدرت بدل شده است. پول بر اساس جایگاه‌های ایدئولوژیک و خونی در بین «خودی‌ها» توزیع می‌شود. پولی که به‌مثابه یک بدهی ملی و به حساب همۀ مردم خلق می‌شود، بین افرادی خاص که جایگاه ایدئولوژیک دارند یا در پیوند خونی و خانوادگی با جایگاه‌های ایدئولوژیک هستند، تقسیم می‌شود و مردم هر روز بدهکارتر و باید برای پرداخت این بدهی ملی بیگاری بدهند. این تازه وضعیت عادی است، بحران‌هایی که به‌صورت پی‌درپی این ساختار فاسد مالی خلق کرده و طبقات متوسط را در کف خیابان‌ها رها می‌کند، به جای خود باقی است. این جایگاه رازآلود و قدرتمند را چه کسی به پول داده؟ با کدامین اعتبار و پشتوانۀ اقلیتی معدود یک‌شبه میلیاردر می‌شوند و اکثریت به خاک سیاه می‌نشینند؟ پاسخ روشن است، به پشتوانۀ مقدس‌ترین و اسطوره‌ای‌ترین معبد تاریخ: دولت.

جمع‌بندی:

 مسلماً مارکسیسم ارتودوکس دیگر امکان تداوم ندارد. تمامیت مردم اعم از کشاورزان، کارمندان، بازاریان، کارمندان، پیشه‌وران، صنعت‌کاران، کارگران، دانشگاهیان و دانشمندان و ... امروزه به جای کارگران نشسته‌اند و اگر قرار است حقی از ساختار قدرت که حول ایدئولوژی و پول در هم پیچیده، استیفا شود، این حق مربوط به همۀ مردم یعنی ۹۹ درصد جمعیت فعلی جهان است. در دوران معاصر بیشتر وارثان مارکسیسم به اردوگاه نظریۀ انتقادی در ذیل نام‌هایی چون مکتب فرانکفورت، دریدا، فوکو، دولوز، آلتوسر، آگامبن و ... جمع شده‌اند، اینان به ضرورت هرچه بیشتر کار نظری و انتقادی به جای خام‌اندیشی‌های قرن ۱۹ پی برده و بحث‌هایی دامنه‌دار و تأثیرگذار در قرن بیستم به راه انداختند که ماحصل تئوریک آن‌ها وارد قرن ۲۱ گردیده است. احتمالاً در آینده دیگر بشر به دنبال آرمان کمونیسم نیست، ولی اسطوره‌زدایی و به قول آگامبن ناسوتی‌سازی قدرت و دولت و پول، همچنین کارهای فوکو در ایضاح مفهوم قدرت و تحلیل گفتمان، ساختارشکنی دریدا و قلمروزدایی و تفاوت‌های سطحی (در برابر تفاوت‌های سلسله‌مراتبی) دولوز، پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر، آثار اگزیستانسیالیستی در دفاع از واقعیت هستی فردانی و زیستی انسان در برابر مفاهیم متافیزیکی و ... مکاتبی بودند که در ذیل نظریات مکتب انتقادی توسعه یافته و در آینده زمینۀ عقلانیتی را که گذردهندۀ انسان از عصر گذشته یعنی عصر آهن باشد را فراهم خواهد آورد. ما تازه در نیمۀ راهیم... نیم‌روز بزرگ!

 

[*] دانشجوی دکترای فلسفه دانشگاه اصفهان

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۷-۰۳-۲۹ ۱۳:۵۸یوسف 1 3

    با معذرت ،1- البته این مارکس نبود که دیالکتیک هگل را از آسمان بزمین آورد ! بلکه آن سقراط بود که فلسفه را از آسمان بزمین آورد !
    2- در واقع مارکس گفت که هگل دیالکتیک را (upside down)  گذاشته بود من آن را برگردانم ( right side down ). متشکرم .
                                

نظر شما