شناسهٔ خبر: 58094 - سرویس کتاب و نشر
نسخه قابل چاپ

نگاهی دوباره به کتاب «ما چگونه ما شدیم؟»

ایران و ایرانی در مظان اتهام

زیباکلام در روزگاری که کم‌وبیش ذهن بیشتر مردم ایران به نظریات عقب‌ماندگی در چارچوب تسلط استعمار و امپریالیسم خو گرفته بود ناگهان این کتاب نگاهی تازه به پدیدۀ عقب‌ماندگی انداخت و گفت چه شد آن‌ها به ما مسلط شدند و چرا ما نرفتیم آن‌ها را استعمار کنیم. همین شاه‌پرسش سرآغازی بود برای نام‌داری کتاب و چاپ‎های پیاپی آن. اگر دلیری و نوآوری نویسنده را کنار بگذاریم -که در روزگار خودش ستودنی است- در دیگر مسائل کتاب نمی‎شود به این سادگی سخن گفت و آن را ستود.

فرهنگ امروز/ امین محمدنظامی:

 ما چگونه ما شدیم؟

نام فرعی: ریشه‌یابی علل عقب‌ماندگی در ایران

نوشته: دکتر صادق زیباکلام

(انتشارات روزنه، چاپ نخست ۱۳۷۳، چاپ هفدهم ۱۳۸۸، شمارگان۵۰۰۰)

شاید برخی از شما این کتاب را خوانده و آن را ستوده باشید، شاید تنها نامش را شنیدهاید و شاید هم دربارۀ کتاب از دهان این‌وآن چیزهایی به گوشتان رسیده است. نخستین بار در سال ۱۳۸۴کتاب را خواندم و پس از ۱۳ سال دوباره بر آن شدم آن را بخوانم، ببینم همان برداشت پیشین را دارم یا نه؟ نیازی نیست که پیام کلی کتاب را بگویم چون پیامش روشن است که میخواهد به چه چیزی پاسخ بدهد. از ویژگیهای خوب یا شگفتیهای کتاب، به گمانم تنها کتابی است که همه یا برخی نقدها و ارزیابیهای دیگران را در دنبالۀ کتاب و پاسخهای دکتر زیباکلام را از پس هر نقد آورده است، آن هم به‌گونهای که دکتر زیباکلام سخن پایانی را گفته باشد تا به خواننده همان القا شود.

دکتر صادق زیباکلام در آغاز جوانی مهندس شیمی، در کارشناسی ارشد، مدیریت و در دکترا علوم سیاسی خواند؛ و ناگهان دست به نوشتن کتابی با موضوعی بسیار سخت با محتوای تاریخی- تحلیلی دربارۀ علل عقب‌ماندگی ایران برده که با سه رشتۀ پیشین خودش همسو نبود. نمیدانم دانش سیاسی دربارۀ چه سخن میگوید، ولی میدانم هر رشتۀ دانشگاهی یک رشتۀ تخصصی است. این مَثَل ایرانیان را همه شنیدهام که هرکسی را بهر کاری ساختهاند. آیا دکتر زیباکلام به‌خوبی از روش پژوهش تاریخی آگاه بوده که دست به نوشتن کتاب تاریخی- تحلیلی برده است؟ (اشتباه نخست!). آیا اگر یک متخصص تاریخ دربارۀ علوم سیاسی کتاب بنویسد ایشان آشفته یا شگفت‌زده نمیشوند؟ مشاوران ایشان دربارۀ مبانی تاریخ‌شناسی چه کسانی بودهاند؟ آیا روش پژوهش در علوم سیاسی و تاریخ یکی یا نزدیک به هم است؟

خود کتاب۳۴۷ برگ و در شش فصل است، ولی نقدها و پاسخها به حجم کتاب افزوده و آن را به ۴۷۳ برگ رسانده است.

در پیش‌درآمد طولانی پنجاه‌وهفت‌برگی کتاب با سه پیش‌درآمد کوچکتر روبه‌رو میشویم که این هم خودش یک شگفتی است.

 پیش‌درآمد نخست (از برگ ۱۱ تا ۲۳) در سال ۱۳۸۶ به کتاب افزوده شده است؛ یعنی کتاب در چاپ نخست چنین پیش‌درآمدی نداشته است و در گذر ۱۳ سال کتاب از خامی به‌سوی پختگی رفته است. پیش‌درآمد نخست «تولد ما چگونه ما شدیم» نام دارد. در این پیش‌درآمد نویسنده انگیزۀ (پاک! تأکید از من) خود را از نوشتن کتاب با طرح پرسشهایی ساده بازمیگوید.

پیش‌درآمد دوم (از برگ ۲۵ تا ۴۲) «آیا ایران کشوری عقب‌مانده است» نام دارد. پاسخش را همه میدانیم ولی در زیر همین پرسش دکتر زیباکلام تعریفی فاخر و سنگین و رنگین از توسعه به دست میدهد که برگرفته از پشت جلد کتاب «عوامل توسعۀ غرب و دلایل توسعه‌نیافتگی ایران» نوشتۀ محمود نکوروح، چاپ سال ۱۳۸۴ میباشد. نمیدانم، شاید پس از نقدها و ارزیابیهایی که به کتاب شده دکتر زیباکلام کوشیده است تا با دادن تعریف در چاپهای آینده از کاستیهای کتاب بکاهد. شگفت‌انگیزتر اینکه همان تعریف توسعه را در زیرنویس همان برگ یک هذیان ادبی مینامد و بدین‌گونه پای خواننده را در پوست گردو میگذارد (اشتباه دوم). هرچند نویسنده در پیش‌درآمد کتابش خاستگاه پژوهش خود را واکاوی تاریخ معاصر به‌ویژه دودمان قاجار میخواند، ولی گام خود را به هزار سال پیش و رستاخیز تمدن ایرانی اسلامی میبرد. رخدادها و دگرگونیهای آن سدهها را تا روزگار قاجار بررسی میکند و دستاورد آن دگرگونیها را در دودمان قاجار میبیند.

در آغاز پیش‌درآمد دوم به پرسش ۲۰۰ سال پیش شاهزاده عباس‌میرزا نخستین اصلاحگر ایرانی برای توسعه و پیشرفت ایران میرسیم که چرا ما عقب‌ماندهایم، از درگذشت نابهنگام وی به خاطر بیماری تیفوس در چهل‌سالگی افسوس میخورد و دنبالۀ گفت‌وگوی خود را پیش میگیرد. نظریههای مارکسیستی دربارۀ عقب‌ماندگی را درخور عقب‌ماندگی ایران نمیبیند و بر هواداران آن خرده میگیرد و تئوری وابستگی و کشورهای پیرامونی و مرکز را در این باره نمیپذیرد. دکتر زیباکلام خودباوریش تا به آنجا میرسد که در برگ ۱۹ فرضیات دیگر را «فرضیات دایی‌جان‌ناپلئونی» خوانده و دیدگاههای دیگران دربارۀ توسعه‌نیافتگی را یک‌سره کنار میگذارد. در برگ ۳۹ مینویسد: «ماحصل کلام آنکه بسیاری از آثاری که پیرامون اسباب و علل عقب‌ماندگی ایران و مباحث توسعه‌نیافتگی انتشار یافته بیشتر عبارت‌پردازی، انشا، خطابه و کلیشههای ترجمه‌شده هستند تا تجزیه‌وتحلیلهای جدی، واقع‌بینانه و مرتبط به موضوع» (اشتباه سوم).

یعنی اگر کسی هم دربارۀ توسعه‌نیافتگی ایران اندیشیده و کتابی هم نوشته، راه به جایی نبرده است و این خود دکتر زیباکلام است که واقع‌بینانه توانسته راهی بگشاید. در بخش پاسخ به نقد یکی از منتقدین، دکتر زیباکلام گلایه میکند که چرا در کتاب سیصدوپنجاه‌برگی یک نکتۀ مثبت ندیده است. اگر دکتر زیباکلام یک‌سره به کارهای دیگران دربارۀ توسعه‌نیافتگی ایران «فرضیات دایی‌جان‌ناپلئونی» میگوید، از شنیدن سخن نقادانی آن‌چنانی دربارۀ کتابش نباید آزرده شود. به قول حضرت سعدی: «اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده. گفتا به عون خدای عزّ و جل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.»

بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد

هرچند در پایان پیش‌درآمد دوم کمی فروتنانه در پاسخ به ریشه‌یابی عقب‌ماندگی ایران مینویسد: «بدون آنکه لزوماً مدعی ارائۀ یک پاسخ کامل و دقیق و مورد اجماع باشد...»

پیش‌درآمد سوم (از برگ ۴۳ تا ۵۸) آغاز میشود با نام «مقدمه: طرح صورت‌مسئله». به گمانم مقدمۀ اصلی کتاب در چاپ نخست همین مقدمه است! در این مقدمه تصویری سیاه از ایران عقب‌ماندۀ سدۀ نوزدهم و واکنشهای ایرانیان به این عقب‌ماندگی را به دست میدهد. گروهی مانند تقیزاده میگویند از نوک پا تا فرق سر باید فرنگی شد. کارنامۀ سیاه استعماری روسیه و انگلیس زمینۀ بیزاری از سرمایهداری و غرب و وابستگی گروهی از ایرانیان به باورهای مارکسیستی را فراهم میکند. گروهی روحانیون و مذهب را عامل عقب‌ماندگی میدانستند و خواستار سکولار شدن اجتماع و سیاست بودند. گروهی خود اسلام را عامل بدبختی میپنداشتند و رستگاری را در بازگشت به ایران باستان و نژاد خالص آریایی و دین اهورایی زرتشت میدیدند (در اینجا هیچ نشانی از روشنفکران دینی مانند دکتر شریعتی نیست، شاید چون وزن یا جریانی نبوده یا هم‌زمان با دیگر گروههای متجدد نبوده است. نمیدانم!). دکتر زیباکلام در دنبالۀ گفتار خود به نظریۀ توطئه میرسد و آن را برای علل عقب‌ماندگی نمیپذیرد (اشتباه چهارم).

(شاید بشود گفت همۀ هواداران غرب و مخلصان آمریکای استعمارگر توطئه از غرب را قبول ندارند؛ مثلاً دربارۀ کودتای ۲۸ مرداد میگویند بله کودتا کردند! اشتباه کردند، ولی توطئه نکردند!)

همچنین دکتر زیباکلام به‌خوبی پاسخ «پارسی‌گرایان» را که علت عقب‌ماندگی را در یک دورخیز تاریخی در شکست ساسانیان از یک مشت عرب گرسنه میدانند، میدهد و دهان آن‌ها را مهروموم میکند، سپس یک پرسش ساده و به عبارت درستتر، شاه‌پرسش را پیش میکشد و کتاب آغاز میشود: چرا ما نرفتیم آن‌ها را استعمار کنیم؟

فصل اول: از کجا آغاز کنیم؟ (از برگ ۵۹ تا ۹۲)

منظور دکتر زیباکلام این است: از چه بازه زمانی آغاز کنیم و اینکه چگونه یا از چه دریچهای به عقب‌ماندگی نگاه کنیم؟ به گمانم کمی دکتر زیباکلام شتاب داشته و بیدقتی کرده است. اگر منظور ایشان این دو پرسش بود بهتر بود این‌گونه نام فصل را مینوشت: «از چه زمانی و با دیدگاه چه مکتبی آغاز کنیم؟» چون پرسشی که با «کجا» آغاز میشود ذهن مردم بیشتر به‌سوی «جا» و جغرافیا و گسترۀ فلات ایران میرود تا زمان و چگونگی. در پاسخ شاید بگویند از زیر میز یا پشت یخچال! هنگامی که دربارۀ عقب‌ماندگی یک کشور به ریشه‌یابی میپردازیم از جوانب جامعه پرسیده میشود؛ یعنی یا از اقتصاد جامعه آغاز کنیم، یا از جایگاه علم آن جامعه آغاز کنیم و یا از نهاد سیاست و دیانت! هریک از این‌ها میتواند پاسخ از کجا آغاز کنیم، باشد.

وی از سه نگاه دربارۀ تاریخ ایران نام میبرد. یگ گروه مارکسیسم است که گفتارشان بیشتر در ذهن ایرانیان اثر گذاشت. وی نگاهی کوتاه به مارکسیسم، تولید آسیایی، جایگاه آب، فئودالیسم و ... دارد. سخن به اینجا میرسد در چگونگی نگاه به عقب‌ماندگی ایران نگاه مارکسیسم درست نیست و در ایران هرگز فئودالیسم پا نگرفت (البته گفتن این سخن هم به گمانم چیز تازهای نیست). هرچند وی در چگونگی نگرش، نگاه نئومارکسیستی را نمیپذیرد، ولی دست‌کم در این فصل هم نمیگوید چگونه نگاهی درستتر است (اشتباه پنجم). به پرسش «از چه بازه زمانی آغاز کنیم» هم پاسخ نمیدهد (اشتباه ششم).

فصل دوم: ایران چگونه جایی است؟ (از برگ ۹۳ تا ۱۳۱)

در این فصل دکتر زیباکلام به جغرافیا و آب‌وهوا و بیابانهای بزرگ ایران و اثر آن بر تمدن ایرانی میپردازد. به باور وی کمبود کشتزارها و کمبود منابع آب اثر بدی بر زندگی و شکل‌گیری تمدن ایرانی گذاشت. در برگ ۹۹ سخنش را به اینجا میرساند: «وضعیت جغرافیایی فلات ایران روی زندگی مردم اثر داشته است و شیوۀ زندگی اجتماعی و حکومت و تولید و روابط مردم با یکدیگر و پیشرفت یا عقب‌ماندگی ما رابطۀ مستقیمی با شرایط محیطی دارد.» هرچند دکتر زیباکلام قرار بود در این بخش تنها به چگونگیها بپردازد، ولی ناگهان علل عقب‌ماندگی را در اقلیم ایران و کمبود زمینهای کشاورزی مییابد. اگر چنین است پس چگونه تمدن درخشان اسلامی ایرانی یا امپراتوریهای بزرگ ساسانیان و هخامنشیان از آن سر برآوردند؟ (اشتباه هفتم)

در اینجا مانع توسعه یا علت عقب‌ماندگی اقلیم ایران بوده است که ثابت و تغییرناپذیر است و نیازی به دنبالۀ بحث نیست. این گفتۀ دکتر زیباکلام چندان درست نیست. در کتاب مباحث اساسی از اقتصاد توسعه نوشتۀ جرالد مِیِر میخوانیم که حالت کلی دربارۀ اینکه چه عواملی بازدارنده یا سازندۀ پیشرفت و توسعه هستند، چیزی که در یک کشور عامل است شاید در کشوری دیگر مانع شود پیدا نمیشود. برای نمونه، کشور ژاپن محدودیت‌های محیطی بسیاری در منابع معدنی و طبیعی و انرژی و زمینهای کشاورزی دارد، ولی به آن کارخانهای روی آب میگویند؛ یا بیابان‌های چین بسیار بیشتر از ایران است، ولی توانست خود را از عقب‌ماندگی برهاند! هرچند بارش و جنگل در هند بیشتر از چین است، ولی هند نتوانسته به پای چین برسد و تا هشتاد سال پیش مستعمره بود و وضعیتی بسیار بدتر از ایران داشت. اگر شرایط اقلیمی تعیین‌کنندۀ عقب‌ماندگی هستند، چرا برای سدهها ایرانیان یکی از مقتدرترین فرمانرواییها را در جهان داشتند؟ یکی از نقدهایی که به‌درستی در دنبالۀ کتاب در بخش نقدها (در برگ ۴۰۸) آمده همین است که دکتر زیباکلام پاسخ روشنی به آن نداده است. بگذریم!

دکتر زیباکلام به دنبال بررسی شرایط خشک و کم‌باران ایران سه ویژگی برای تمدن ایرانی از دل شرایط اقلیمی میشمارد: ۱- پراکندگی اجتماعات در ایران، ۲- نظام ایلی و چادرنشینی، ۳- تمرکز قدرت در دست حکومت. در این سه ویژگی جای دودلی نیست. سخن دکتر زیباکلام دربارۀ کمبود و پراکندگی منابع آب در ایران به اینجا میرسد که جوامع انسانی در کنار منابع آب شکل گرفتند و کم‌وبیش از همه جدا و پراکنده بودند؛ ولی سخن شگفت‌انگیز اینجاست که میگوید حکومت‌های ایران از دل منابع آب برآمد؛ یعنی کسانی که وظیفۀ تهیه و سازمان‌دهی آب را داشتند کم‌کم حکومت را در دست گرفتند و سپس مالکیت زمین را و سپس قدرت یافتند. این گفته برایم گنگ است. اگر قرار باشد منابع آب حکومت و اقتدار بیافرینند پس باید نخستین و درخشانترین تمدن‌ها و حکومت‌های ایرانی در کنار دریای مازندران باشند و نه در بیابان‌های سیستان و در شهر سوخته! باید سرآمدن اشکانیان و برآمدن ساسانیان را در تحولات آب و مدیریت آن بدانیم. یا هرگاه خشکسالیهای طولانی به ایران میآمد باید حکومتی سرنگون میشد!

اگر الگوی استبداد شرقی دربارۀ جوامع آسیایی کاربردی است و کمبود منابع آب شکل‌دهندۀ حکومتهای استبدادی هستند، پس دربارۀ ژاپن نباید درست باشد، زیرا بارش باران ژاپن ۶ برابر ایران است. یا کشورهایی که در جنوب‌شرق آسیا هستند نباید در پیشینۀ آن‌ها حکومتهای استبدادی باشد، چون کمبود منابع آب نداشتهاند! در برگ ۱۳۰ دکتر زیباکلام پیدایش استبداد حکومت در ایران را به کمبود آب ربط میدهد و از دل آن ریاست آبی به دست میآید که در روند تکاملی خود به حکومت خودکامه میرسد و در خط بعدی نوشتهاش به آن دودل میشود و مینویسد: «به‌هرحال، اگر ریشه و چگونگی پیدایش تمرکز قدرت در دست حکومت چندان روشن نباشد، دربارۀ پیامدهای این تمرکز کمتر میتوان دودل بود.» ناگهان حکومت بر آب، بر آسمان میشود و وی مینویسد: «زیرا به‌تدریج برای این مدیریت و ریاست محملی آسمانی پیدا شد و شاهان مقام الهی یافتند.» (اشتباه هشتم)

 بهتر بود گفت‌وگو دربارۀ ریشۀ شکل‌گیری حکومت در ایران به هیچ رو پیش کشیده نمیشد، چون نیازی نبود.

زندگی عشایری پیامد شرایط اقلیمی است. در برگ ۱۰۴ دکتر زیباکلام مینویسد: «زندگی عشایر (کوچ‌روها) همواره در یک حالت ساده، درجازده و پیشرفتی ندارد و تنها اشکال آن در ارتباط با مسئلۀ عقب‌ماندگی نیست (به طور ضمنی یکی از گیرهای عقب‌ماندگی، زندگی سادۀ عشایر و درجا زدن آن‌ها بوده است). مشکل بسیار بزرگ‌تر و زیان‌بارتر زندگی عشایری که بر سر راه پیشرفت اجتماعی قرار میدهد، تهاجم و تجاوز پیوسته به مناطق اسکان دائم (شهرها و روستاها) است.» هرچند در این بخش قرار بود به علل عقب‌ماندگی پرداخته نشود و تنها به چگونگیهای جامعۀ ایرانی پرداخته شود، ولی دلیل دوم عقب‌ماندگی پس از شرایط اقلیمی پیدا شد که آن هم باز وابسته به اقلیم و آب است: «زندگی عشایری و تهاجم پیوستۀ آن‌ها به تمدنها.»

همۀ حکومتهای ایرانی از سدۀ ۵ تا ۱۳ هجری قمری (سدۀ ۱۱ میلادی تا آغاز سدۀ ۲۰) خاستگاه قبیلگی داشتند. در برگ ۱۰۶ میخوانیم: «درمجموع بایستی گفت که ساختار اجتماعی سادۀ قبیله پس از رسیدن به قدرت به درون حاکمیت راه مییافت و بزرگ‌ترین مانع بر سر راه پیشرفت ایران قرار میداد.» در اینجا نیز دکتر زیباکلام بزرگ‌ترین بازدارنده را به باور خویش نشان داده است: ساختار قبیلهای در حکمرانی! (اشتباه نهم) پس زندگی قبیلهای نیز بازتاب شرایط دشوار اقلیمی و اقلیم نیز گرفتار منابع محدود آب و زمین کشت میشود؛ یعنی دوباره به کمبود آب برمیگردیم. اگر دکتر زیباکلام در ریشه‌یابی علل عقب‌ماندگی به بزرگ‌ترین بازدارندۀ پیشرفت ایران رسیده است همان جا قلم را کنار میگذاشت، ولی گفتارش در ریشه‌یابی از این «بزرگ‌ترین» نیز میگذرد. چیزی که کمی گنگ میشود این است که کوچ‌روها برای هزاران سال در فلات ایران بودهاند؛ ولی چرا دکتر زیباکلام تنها بازۀ زمانی غزنویان تا قاجار را در نگاه دارد؟

تمرکز قدرت مجال شکل‌گیری نهادهای مستقل از حکومت را از میان برد و الگوی استبداد شرقی را یک پدیده کرد. در تبیین الگوی استبداد شرقی دکتر زیباکلام به گمانم کامیاب نشده است، زیرا در برگ ۱۲۹ دربارۀ الگوی استبداد شرقی مینویسد: «... مشارکت مردم در امر هدایت جامعه، مدیریت و توسعۀ آن ناچیز باشد... استعدادهای فردی بخت شکوفایی نمییابد.» درحالی‌که در بخش پاسخ به نقدهای دکتر مافی و دیگران، دکتر زیباکلام با استادی الگو را به‌خوبی میشناساند و پیامدهایش را نشان میدهد.

فصل سوم: از صعود تا نزول (از برگ ۱۳۳ تا ۱۷۵)

در این فصل به سرازیر شدن اقوام صحراگرد آسیای مرکزی (ترک‌ها، ترکمنها و تاتارها) به فلات ایران و قدرت‌گیری آن‌ها از سدۀ چهارم تا سدۀ ششم یعنی برآمدن غزنویان، سلجوقیان و خوارزمشاهیان میپردازد. در پایان همۀ آن‌ها به تاخت‌وتاز خون‌بار مغولان در سدۀ ششم میرسیم. در این بخش دکتر زیباکلام آماری دربارۀ لشکرکشیها و کشتار مغول‌ها میدهد که میتوانست آن‌ها را نیاورد، زیرا بزرگ‌نمایی در آمار دست‌مایۀ ریشخند دکتر سیف شد. (اشتباه دهم)

همه میدانیم دهشتناک‌ترین رخداد تاریخ ایران تاخت‌وتاز مغول‌ها بوده است که ایران به کشوری نیمه‌گورستان و نیمه‌سوخته دگرگون شد. با افسوس در ارزیابی تاختن مغول‌ها در برگ ۱۴۵ دکتر زیباکلام ندانسته دچار یک شتابزدگی بزرگ میشود و همین شتابزدگی برای دکتر سیف بس است تا به ریشخند کتاب بپردازد. وی مینویسد: «...ضرباتی که ایران در نیمۀ نخست سدۀ ۱۳ از مغولان خورد آن‌چنان گسترده و همه‌جانبه بود که میتوان گفت ایران دیگر نتوانست کمر راست کند ... افولی که نتیجۀ منطقی آن ایران سدۀ ۱۹ شد.».بیگمان مراد دکتر زیباکلام این نبوده است، زیرا وی در فصل پنجم به خاموشی چراغ علم میپردازد و بسیار میکوشد نشان دهد علت افول ایران روی‌گردانی ایرانیان مسلمان از علم بود. هرچند دکتر زیباکلام در پاسخ به کله‌پوک‌های نژادپرست آریایی آن‌ها را از دورخیز تاریخی ایران باستان و شکست ساسانیان پرهیز میدهد، ولی خودش دچار یک نیمچه دورخیز تاریخی دربارۀ شکست از مغول‌ها میشود. (اشتباه یازدهم)

اینکه پس از خونریزی مغول‌ها و تیمور لنگ روحیۀ گوشه‌گیری و بیتفاوتی به دنیا و هرج‌ومرج ایرانیان را فراگرفت؛ ولی در پایان آن، حکومت مقتدر صفویان سر کار آمد که به باور برخی از مورخین اعادۀ حیثیت و غرور ملی ایرانیان بود. اگر آغاز سرنگونی تمدن درخشان ایرانی-اسلامی از سدۀ ۱۱ با آمدن اقوام آسیای مرکزی به ایران را علت بدانیم، در اینجا نیز عامل خارجی را مسبب عقب‌ماندگی خودمان پنداشتهایم؛ و این با ادعای نخستین که مسائل درونی دست‌مایۀ شد که استعمار به ما چیره شود ناساز میشود. دکتر زیباکلام دربارۀ اینکه تمدن درخشان در چه سدههایی بوده است چیزی نمیگوید. اگر با برآمدن اقوام آسیای مرکزی در فلات ایران آن تمدن درخشان رخت بربست، باید گواههایی به دست داد. شمار کتاب‌هایی که در روزگار فروپاشی خوارزمشاهیان به دست مغول‌ها سوزانده شد نشانۀ آن است که تمدن از سدۀ دوم تا ششم برپا بوده است، هرچند شاید کیفیت آن دگرگون شده باشد. میدانیم نظامیههایی که سعدی در آن‌ها درس خواند به روزگار سلجوقیان ساخته شده بودند و صدهاهزار جلد کتابی که مغول‌ها سوزاندند نتیجۀ تمدن چهارصدساله بوده است. (اشتباه دوازدهم)

الگوی استبداد شرقی با کارکرد تمرکز قدرت در دست حکومت نیز در ۲۵۰۰ سال گذشته نیز بر ایران حاکم بوده است، چه صحراگردها بودند چه نبودند. اگر قرار باشد سرازیر شدن ترک‌ها و ترکمنها و تارتارها و مغول‌ها دلیل عقب‌ماندگی ایران باشد پس نژادپرستهای کله‌پوک آریایی هم میتوانند محق باشند که دلیل خواری ایران را از روزگار سرنگونی ساسانیان به دست تازیان میدانند (که میدانیم چنین نیست).

فصل چهارم: تأثیر هجوم قبایل بر ساختار نهادهای اجتماعی ایران (از برگ ۱۷۷ تا ۲۱۴)

چیز برجستهای در این بخش نمیبینم که بگویم. دکتر زیباکلام روی‌هم‌رفته میگوید این تأثیر خوب نبوده است. این هجوم دست‌مایۀ آن شد که تمرکز قدرت یا همان استبداد شرقی پابرجا بماند. شگفت آنکه وی در بخش نتیجه‌گیری مینویسد: «جدای از ارتش، ساختارهای تازهای پیدا نشد که مناسبات اجتماعی پیشین گستردهتر و استوارتر شد ...» خب اگر چنین است چرا دو فصل به آن‌ها گماشته شد؟ (اشتباه سیزدهم) این در حالی است که در برگ ۱۰۴، دکتر زیباکلام از ورود نظام قبیلگی آن‌ها در ساختار حکومت به‌عنوان «بزرگ‌ترین مانع» پیشرفت یاد کردند ولی در اینجا آن را کنار گذاشتند. برخی بخش‌ها برایم گنگ است؛ اگر قدرت‌گیری آن اقوام در دنبالۀ مناسبات پیشین جامعۀ ایرانی بوده است، آوردن نام آن‌ها و تحلیل کارکردهایشان چه سودی داشته است؟ بهتر نبود آن مناسبات اجتماعی در گذار ۲۵۰۰ سال تحلیل میشد تا اقوام؟ آیا «ارتش» در دودمان هخامنشیان و اشکانیان و ساسانیان یک طبقۀ ویژه در نظام کاستی آن خاندان‌ها نبوده است؟

دکتر زیباکلام در آغاز این فصل میپرسد: آیا تمرکز قدرت در دست حکومت سبب عقب‌ماندگی ایران گردید یا نه؟ پاسخ ایشان خیر است؛ و در دنبالۀ آن میگوید: «حکومت ایران در سدۀ نوزدهم زاییدۀ اوضاع و احوال طبیعی آن بود. این‌گونه نبود که حکومت بخواهد همۀ قدرت را در دست بگیرد و از این پدیده لاجرم عقب‌ماندگی رخ بدهد. نوع حکومت و ساختار آن در ایران سدۀ نوزدهم از مجموعه شرایط اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و نظامی ایران آن روز سرچشمه میگرفت. حکومت قاجار همان‌قدر مولود شرایط ایران بود که سرسبزی شمال و خشکی کویر لوت. پس پرسش یا فرضیۀ «تمرکز مطلق قدرت در دست حکومت باعث عقب‌ماندگی در ایران گردید» را میتوان وارونه کرد و گفت «عقب‌ماندگی در ایران لاجرم باعث تمرکز مطلق قدرت در دست حکومت گردید». چند بار این نوشته را خواندم، گیج‌کننده است. برداشتم این است که یک‌جور جبرگرایی در آن دیده میشود. اگر تمرکز قدرت ریشه در عقب‌ماندگی دارد و این عقب‌ماندگی مولود شرایط اجتماعی و جغرافیایی و ... است که از دل آن حکومت استبدادی بیرون میآید، دیگر چه دلیلی دارد دنبال ریشه و علل عقب‌ماندگی برویم. کم‌وبیش هیچ‌کس مسئول و مقصر عقب‌ماندگی نمیتواند باشد، چون همه چیز زیر یوغ شرایط اقلیمی ایران هستند. (اشتباه چهاردهم)

یعنی ابر و باد و مه و خورشید و شرایط اقلیمی و کمبود آب و زمین کشاورزی در کارند که ایران عقب‌مانده بماند یک‌جور دور تسلسل در آن دیده میشود. شگفت اینکه دکتر زیباکلام در خط دیگر همین تسلسل را نشان میدهد و میگوید: «برای گریز از نظریه‌پردازی و گرفتاری در چنین دوری میتوان مرحله به مرحله جلو رفت ...» بخشی که باز برایم گنگ است این است که دکتر زیباکلام قرار بود مرحله به مرحله و زنجیروار از روزگار قاجار به عقب برگردند تا به ریشههای عقب‌ماندگی برسند، ولی پیش‌تر از روزگار هزار سال پیش و آمدن اقوام آسیای مرکزی به ایران آغاز میکنند و دستاوردش این میشود که اثری در مناسبات اجتماعی ایران نداشته است (این دوگانگی برایم روشن نیست). (اشتباه پانزدهم!)

اگر دکتر زیباکلام قصد نظریه‌پردازی دربارۀ علل عقب‌ماندگی ایران دارند چرا از نظریه‌پردازی در این باره گریزان میشوند و اگر نمیخواهند نظریه بدهند چرا کتاب نوشتند؟ در این فصل کم‌وبیش همه کاسه‌کوزههای عقب‌ماندگی سر حکومت‌های استبدادی شکسته میشود که مالکیت خصوصی را احترام نگذاشتند، دستگاه دادگستری مستقل را نابود کردند، قانون، حقوق و امنیت فردی و اجتماعی را به رسمیت نشناختند (که به گمانم همگی درست هستند).

فصل پنجم: خاموش شدن چراغ علم (از برگ ۲۱۵ تا ۲۹۳)

در این فصل دکتر زیباکلام دیدگاه خود را دربارۀ ریشۀ عقب‌ماندگی تاریخی جامعۀ ایرانی به دست میدهد. هرچند در فصول پیش از هجوم مغول سخن رفت، اما به باور دکتر زیباکلام پیش از تاخت‌وتاز خون‌بار آنان جامعۀ مسلمین و تمدن درخشان ایرانی-اسلامی رو به افول میرفت. در این فصل دکتر زیباکلام ریشۀ عقب‌ماندگی را در روی‌گردانی مسلمین از فلسفه و دانشجویی به‌ویژه در علوم طبیعی مانند فیزیک، شیمی، ریاضی و پزشکی و رو آوردن به تعبد خشک در اصول مذهبی میداند. در اینجا نیز خواست حکومت در گسترش یا خشکاندن ریشۀ دانشجویی برجسته میشود. به باور وی اندیشۀ اشاعره که غزنویان و سلجوقیان آن‌ها را دنبال میکردند و متکلمینی مانند امام محمد غزالی که آن‌ها را اصحاب حدیث و سنت‌گرا مینامد، یا خواجه نظام‌الملک با راه‌اندازی نظامیه در این زمینه برجسته است. با ستیز متوکل با معتزله روند خردگرایی رو به نابودی گذاشت و زمینۀ خاموشی چراغ علم آماده شد و این‌گونه شد که ایران رو به‌سوی تاریکی گذاشت. چیزی که در این بخش ناگفته میماند این است که الگوی استبداد شرقی همچنان سرپاست ولی در گفت‌وگوها نیست.

فصل ششم: شرق و غرب: تماس یا تقابل

به لحاظ آیین نگارش درست این بود که نشانۀ پرسشی در پایان عنوان این فصل گذاشته میشد: «تماس یا تقابل؟» دکتر زیباکلام پاسخ روشنی به‌عنوان این فصل نمیدهد ولی با خواندن این فصل گسترهای از تماس تا رویارویی را میبینیم. تماس‌ها در حوزۀ دانش و اقتصاد و رویاروییها در جنگهای صلیبی بوده است. هرچند در جنگ‌های صلیبی غربیها شکست خوردند، ولی به پیامد آشنایی با دانشهای مسلمین و برخی پیشرفت‌های درونی خودشان مانند تسلط بر دریاها کم‌کم در گذر ۳۰۰ سال پیروزمندانه در شرق اردو زدند. در بخش نقد کتاب برخی به این فصل خرده گرفتهاند که برایم پذیرفتنی نبود. در این فصل به رخدادهایی که در گذر ۳۰۰ سال در دو تمدن شرق و غرب روی داد، میپردازد و پیامدهای هریک را نشان میدهد. وی میگوید در این گذار سیصدساله دو تمدن دو راه جدا رفتند. شاید برخی واکاوایهای دکتر زیباکلام نپخته باشد ولی دربارۀ چند جمله الحق و الانصاف نمیشود دودل بود و آن‌ها را نپذیرفت؛ از آن نمونه: «شرق و غرب زمانی در سدۀ هجدهم رودرروی یکدیگر ایستادند که شرق سدهها بود که در سراشیبی عقب‌ماندگی افتاده بود و فقط یک معجزه میتوانست جلوی برتری همه‌جانبه غرب را بگیرد»؛ یا «غربیان نسبت به شرقیان روحیۀ کنجکاوی بیشتری در درازنای تاریخ از خود نشان دادهاند»؛ یا «شرق و غرب هنگامی به هم رسیدند که همه چیز کم‌وبیش تعیین شده بود»؛ یا «اگر هنوز اصراری باشد که تاریخ را یک توطئۀ از پیش تعیین‌شده بدانیم، بایستی گفت این طرح توطئه نه علیه مسلمین که به زیان همۀ امپراتوریهایی رخ داد که دروازههای خود را به روی پیشرفت علمی، تفکر اجتماعی، تعقل سیاسی و اندیشۀ انتقادی بستند».

دنبالۀ کتاب: بخش نقدها

پس از پایان فصل ششم کتاب، نامۀ دکتر زیباکلام را به شورای عالی ستاد انقلاب فرهنگی، کمیته برنامه‌ریزی علوم انسانی (تاریخ-علوم سیاسی)، در بهمن ۷۰ میخوانیم که در آن دکتر زیباکلام از آن ستاد میخواهد یک درس دوواحدی دربارۀ علل عقب‌ماندگی ایران با رویکرد نگاه به درون ایران در دانشگاهها تدریس شود؛ و چهار سال چشم‌به‌راه پاسخ مینشیند. به گمانم این درس دوواحدی نه در دانشگاه که باید در همۀ دبیرستانها و مدارس تدریس شود. بگذریم! پس از چاپ نخست کتاب، پاسخ ستاد به دست دکتر زیباکلام میرسد. هرچند ستاد میتوانست به این درخواست هوشمندانۀ دکتر زیباکلام بله بگوید، ولی چنین نشد. پاسخ ستاد نیز از دوراندیشی خوبی برخوردار است و به جنبههایی از توسعه‌نیافتگی میپردازد که در کتاب زیباکلام از آن نشانی نیست. ستاد میگوید: «ریشه‌یابی عقب‌ماندگی ایران مستلزم پژوهش در چند زمینه است:

۱. تاریخ تحول سیاسی در ایران؛ تحلیل قدرت،

۲. تاریخ تحول دینی در ایران؛ تحلیل اعتقادی،

۳. تاریخ تحول فرهنگ و اندیشه در ایران؛ تحلیل فلسفی،

۴. تاریخ تحول علمی در ایران؛ تحلیل علمی،

۵. تاریخ تحول هنر در ایران؛ تحلیل هنری.

با در دست داشتن این تحلیلها ابعاد شخصیتی ایرانیان در چهرۀ یک ملت در مطالعۀ تطبیقی با دیگر ملل بهتر شناخته میشود.»

پس از این نامه‌نگاریها، از برگ ۳۵۹ بخش بسیار زیبا و چالشی نقد و ارزیابی کتاب آغاز میشود و همۀ زیبایی کتاب در همین دنبالهاش است، جایی که نگاهها را میگستراند و چشماندازهای نوین را پیش میکشد. گمانم بر این است که برخی نقدها درست و برخی نادرست و دشمنانه است. برخی پاسخهای دکتر زیباکلام درست و برخی نادرست است. اگر جای دکتر زیباکلام بودم برخی را میپذیرفتم، شاید هم نمیپذیرفتم و میگفتم مرغ یک پا دارد که دارد و نمیدانستم از خودمداری ایرانی رنج میبرم و به روی خودم نمیآوردم. نمیدانم!

دکتر حسین مهدوی (استاد جامعه‌شناسی): موضوع عقب‌ماندگی ایران چیز تازهای نیست، اما نگاه این کتاب نوآوری خوبی است؛ ورود استعمار و دست‌درازی بیگانگان را معلول مسائل درونی ایران میداند.

دکتر نگین یاوری (استاد فلسفه و تاریخ): برتری کتاب گریزان بودن از نظریههای رایج سنتی و نئومارکسیستی است. اگر کتاب را یک اثر تاریخی-اجتماعی بدانیم، در آن صورت از دید تاریخ‌نگاری این اثر مشکلاتی پیدا میکند. «ایرانی» که نویسنده از آن در کتابش نام میبرد چندان روشن نیست، چه به لحاظ حد و مرز جغرافیایی و مهم‌تر از آن در مفهوم ملت-دولت. مراد نویسنده از ایران به‌درستی روشن نیست. ایران روزگار قاجار با صفویه و ساسانیان چه در گستره و چه ملیت یک‌سان نبودهاند.

دکتر ناصر هادیان (استاد علوم سیاسی): بزرگ‌ترین کاستی کتاب فراهم نیاوردن یک چارچوب تئوریک برای ارائۀ سوژۀ عقب‌ماندگی است. نویسنده بایستی به لحاظ روش‌شناسی در آغاز یک یا چند فرضیه برای خواننده داشته باشد و سپس در چارچوب فرضیات به واکاوی علل عقب‌ماندگی بپردازد. این کاستی در برخی فصول پررنگتر میشود؛ برای نمونه، در فصل پنجم به واکاوی ریشۀ خاموشی چراغ علم میپردازد، درحالی‌که میبایستی پیشتر جایگاه خاموشی چراغ علم و رابطۀ آن با پدیدۀ عقب‌ماندگی را برای خواننده به وجود میآورد. روی‌هم‌رفته کتاب کار نوینی است.

پاسخ دکتر زیباکلام: ۱- نیازی به دادن تعریف از عقب‌ماندگی نبود و تعمداً تعریف ندادیم (اشتباه شانزدهم). ۲- تا خواننده وارد مباحث تئوریک و جامعه‌شناختی نشود ... (اشتباه هفدهم). ۳- از آنجا که این مباحث نظریه‌پردازی بوده و نوعاً ترجمهای هستند، پس مطالب چندانی دربارۀ علل عقب‌ماندگی به خواننده نمیدهد (اشتباه هیجدهم). ۴- خواننده ضمن آنکه کتاب کاملی را دربارۀ توسعه خوانده است اما در پایان هنوز به‌درستی درنیافته چه شد کشورش عقب ماند ... (اشتباه نوزدهم). ۵- روش علمی در شناخت مسائل و ابهامات پوچ است. ۵۰ سال است که روش علمی زیر سؤال رفته است و دانشگاههای ما از دنیا عقب هستند (اشتباه بیستم)

ارزیابی پاسخ دکتر زیباکلام

۱- استاد زیباکلام، جناب هادیان از شما نظریه و فرضیه خواستند و نه تعریف از عقب‌ماندگی!

۲- مگر خود شما وارد مباحث جامعه‌شناسی تاریخی ایران نشدید که حالا میخواهید جلوی خواننده را بگیرید تا او زحمت به خودش ندهد!

۳- یعنی چه نظریه‌پردازی هستند؟ نظریه یعنی چه؟ نظریهای که چیزی را نمیتواند توضیح بدهد یا علل آن را بشناسد چگونه نظریهای است؟ نظریه یعنی حرف مفت و خیال‌بافی؟ ترجمهای هستند یعنی چه؟ ۱۶ منبع کتاب خود شما از منابع بیگانه هستند، چگونه به آن‌ها استناد کردید ولی به منابع ترجمهای همان بیگانگان استناد کردن نادرست است و چیزی به خواننده نمیدهد.

۴- منظور از خواننده اگر ما هستیم که خودمان نه با یک جلد با دو، سه جلد و بیشتر شاید بتوانیم گلیممان را از آب بیرون بکشیم و بدانیم چه شد عقب ماندیم. بهتر بود دکتر زیباکلام ناتوانی خودش را در دادن نظریه و فرضیه به ناآگاهی خواننده و ابهام او از توسعه حواله نمیداد! عجیب است که خواننده با خواندن یک کتاب کامل از توسعه نمیداند چه شد که عقب‌مانده شد ولی میداند که عقب‌ماندگی چیست و از آن ادراک اولیه دارد! دربارۀ تعریف از عقب‌ماندگی روش دکتر زیباکلام رندانه است، او این موضوع را به یک چیز شاید من‌درآوردی به نام «ادراکات اولیه» خواننده حواله میدهد؛ یعنی هرچه خودش برداشت کرد! و با دادن دو مثال قال قضیه را میکند تا خود را از کاستی کتابش برهاند. اگر کسی بپرسد ارمنستان یا گرجستان یا چین و هند و کویت و امارات جهان‌سومی هستند یا پیشرفته، آیا با ادراکات اولیه میشود به آن پاسخ داد؟ ادراکات اولیه در جامعه‌شناسی توسعه چیست و چه جایگاهی دارد؟ بهتر و درستتر این بود که دکتر زیباکلام کاستی را میپذیرفت و با دادن فرضیه و نظریه و شاخص و متر و معیار به ویژگیهای برجستۀ عقب‌ماندگی میپرداخت.

۵- اگر ایشان روش علمی را برای شناخت و حل مسائل پوچ میدانند پس از چه روشی برای گردآوری و پژوهش بهره بردهاند؟ آیا ایشان از روش فراعلمی یا روش عرفانی یا روش فلسفی یا روش ریاضی یا روشی به نام روش غیرعلمی بهره بردهاند؟ اگر روش ایشان غیرعلمی یا فراعلمی است یا به روش علمی باور ندارند پس چگونه دستاورد کتابشان را علمی و خردمندانه میدانند؟ (۱۳ سال پیش هم که کتاب را برای نخستین بار خواندم در ۵۰ برگ نخست با خودم گفتم کتاب در دادن روش‌شناسی ناتوان است) آیا میشود از روش غیرعلمی به دستاورد علمی رسید؟ شما که میفرمایید ۵۰ سال است روش علمی کنار رفته است پس بفرمایید در این چند سال نوین از چه روشی برای گردآوری و تجزیه‌وتحلیل دادهها و دادن نظریه در غرب بهره میبرند؟ شما که ۵۰ سال جلوتر از دانشگاههای ایران هستید از کدام روش نوینتر از روش علمی بهره بردهاید تا بنیان‌گذاری این روش نوینتر در ایران به نام شما سند زده شود؟ اگر قرار باشد روش علمی در پژوهش و نوشتن کتاب نباشد از فردا هرکسی میتواند قلم به دست بگیرد و بنویسد و بگوید در غرب روش علمی دیگر موضوعیت ندارد و هیچ آداب و ترتیبی مجو هرچه میخواهد دل تنگت بگو.

بدین‌ترتیب، میان یک استاد دانشگاه با یک چوپان در نوشتن کتاب نباید فرقی بگذاریم. چند سال پس از چاپ کتاب در یکی از مجلههای علوم انسانی مقالهای از دکتر زیباکلام دربارۀ بحران روش‌شناسی در علوم انسانی دیدم که شاید در دفاع از کاستی کتابش در روش‌شناسی بوده باشد. همین مقالۀ دکتر زیباکلام بهانه به دست حوزویان و جریان اصول‌گرا داد تا مخالف تدریس علوم انسانی جدید به سبک غربی شوند و بحران روش‌شناسی را عَلَم کنند که دکتر زیباکلام آن را پیش کشید. نمیدانم دکتر زیباکلام اگر میدانست آب به آسیاب آن‌ها میریزد باز هم از بحران روش‌شناسی سخن میگفت یا وکیل مدافع سرسخت روش‌شناسی علمی علوم انسانی جدید به سبک غربی میشد؟ شاید هم دفاع کرده است و نمیدانم!

دکتر هوشنگ کاویانی (استاد فلسفه و تاریخ): ایشان برداشت زیباکلام را از جریانات فکری خردگرا در اسلام را چندان درست ندانست، زیرا از دید او اگر خردورزی را جزء جدایی‌ناپذیر بنیان فکری در اسلام بدانیم، در آن صورت منطقاً اندیشههای جزم‌اندیش همچون اشاعره نمیتوانستند پیدا شوند و با خردگرایان بستیزند. اصولاً بخش‌بندی جریان اندیشه در اسلام به دو قطب سنتگرا و خردگرا ساده‌اندیشی است که با همۀ نادرستیاش در کتاب در نماد پایهای بنیادین آمده است.

پاسخ دکتر زیباکلام: سخن درستی نیست، هر دو جریان بر پایۀ شریعت سر بلند کردند و شانه‌به‌شانۀ هم پیش رفتند (اشتباه بیست‌ویکم).

ارزیابی پاسخ دکتر زیباکلام

به گمانم دکتر زیباکلام پایش را از گلیمش درازتر کرده و دربارۀ چیزهایی از عرفان و کلام و تصوف سخن گفته است که آگاهی خوبی از آن‌ها نداشته یا اگر داشته شتابزده از آن‌ها گذشته و معنی سخنش را بد گفته یا بد فهمیده شده است. به هر رو، در جایی که یک استاد فلسفه و تاریخ دربارۀ جریانهای اندیشه در اسلام و ایران نظری میدهد بهتر بود دکتر زیباکلام خاموش میماند، چون دکتر کاویانی آن اندازه ساده‌اندیش نبوده است که بگوید مثلاً اشاعره از بیرون شریعت آمدهاند یا گفتارشان با شریعت منافات دارد. گفتۀ دکتر کاویانی یک گزارۀ منطقی است و نتیجهاش هم منطقی نشان میدهد. نمیدانم چرا دکتر زیباکلام آن را نپذیرفته است.

دکتر عماد افروغ (استاد جامعه‌شناسی): ندادن تعریف و معیار و ملاک از عقب‌ماندگی یا پیشرفت یکی از کاستیهای کتاب است. اگر نویسنده خود را مقید به ارائۀ یک چارچوب نظری از توسعه‌نیافتگی میدید آن‌گاه ناچار بود تا به نقش استعمار در روند تاریخی عقب‌ماندگی جهان‌سوم پی ببرد. نویسنده به آثار تخریبی هجوم مغول بر تمدن و ترقی ایران میپردازد، اما دربارۀ همین تأثیر از ناحیۀ هجوم قدرتهای استعماری گفت‌وگویی ندارد و حتی مرتبط دانستن آن با علت عقب‌ماندگی ایران به‌روشنی ناسازگار میشود.

پاسخ زیباکلام: مقایسۀ پیامدهای حملۀ مغول و استعمار از پایه خطاست. زمان ورود این دو جوری است که ما در حملۀ مغول در اوج شکوفایی بودیم و آسیب بسیار دیدیم (اشتباه بیست‌ودوم)، ولی در ورود استعمار غرب ما عقب‌مانده بودیم و برتری استعمار معلول عقب‌ماندگی ما بود.

ارزیابی پاسخ دکتر زیباکلام

هرچند دکتر زیباکلام مقایسۀ این دو را از پایه خطا میداند، ولی خود دچار مغالطه میشود. نخست اینکه در نهایت در هر دو مورد عامل بیگانه بر ما چیره شد و چاپید! اگر مغول با شمشیر سر برید، غرب با پنبه سر برید! دوم، پیامدهای چیرگی غرب بر ما چه بود؟ آیا وضعیت ما بهتر یا بدتر شد یا در تشدید عقب‌ماندگی ما اثر داشت؟ آیا غرب مانند مغول به تاراج ما نپرداخت؟ سوم، اگر قرار باشد برتری استعمار غرب را معلول عقب‌ماندگی خودمان بدانیم پس چرا شکست از خونخواران مغول را معلول مسائل داخلی خودمان ندانیم؟! و همین‌جور این معلول‌بازی را تا بینهایت دنبال کنیم! جای افسوس دارد که دکتر زیباکلام در برخی از جاهای کتاب چند بار به آخرین سنگرش برمیگردد و با یک پرسش ساده میکوشد سخن خودش را به کرسی بنشاند: چرا ما نرفتیم آن‌ها را استعمار کنیم؟ چرا ما نرفتیم کرۀ ماه؟ از فرط تکرار این پرسش شاید بهتر بود به دکتر زیباکلام پاسخی داده نشود. هرچند دکتر زیباکلام به‌درستی میگوید هنگامی استعمار بر ما چیره شد که ما سده‌ها بود عقب‌مانده بودیم ولی هنگامی که مغول‌ها بر ما تاختند، به گفتۀ کتاب خودشان، تمدن درخشان ایرانی-اسلامی هم کم‌وبیش فروپاشیده بود، ولی در این پاسخ میگوید در اوج شکوفایی بودیم. این دوگانگی برایم روشن نیست (اشتباه بیست‌وسوم).

دکتر فرهاد عطائی (استاد علوم سیاسی): به باور او نویسنده باید پیرامون ساختار قدرت سیاسی در ایران و رابطۀ آن با عقب‌ماندگی هم چیزی مینوشت. چرا باید فرض کرد (آن‌گونه که دکتر زیباکلام فرض کرده است) که استبداد سیاسی لزوماً منجر به عقب‌ماندگی اقتصادی و اجتماعی میشود؟ ایراد دیگر اینکه نویسنده به جریانات عرفانی و تصوف و اثرات آن بر ساختارهای سیاسی و اجتماعی نپرداخته است.

پاسخ دکتر زیباکلام: ایشان پاسخی به این نقد نداده است، شاید هم پاسخ دادهاند ولی چاپ نشده است. عرفان و تصوف ایرانی هم تا اندازهای در روحیات توسعه‌نیافتگی شاید دست داشته باشند، شاید بیاعتنایی به دنیا و عدالت حکومت و بیتفاوتی دربارۀ آن یکی از عوامل توسعه‌نیافتگی ایران باشد. به گمانم دکتر زیباکلام خلاصۀ عرفان و کلام اسلامی را در یکی مانند غزالی خلاصه کرده است و او را یکی از مسئولان سرنگونی تمدن اسلامی دانسته است؛ که به گمانم روش درستی نیست. (اشتباه بیست‌وچهارم)

نظریههای عرفانی و کلام اسلامی در گذر سدهها دگرگون شدهاند. روشن نیست چرا دکتر زیباکلام تنها به غزالی چسبیده است. دوگانگی دکتر زیباکلام یا آنچه خود پارادوکس مینامد در مقدمۀ کتاب نیز پیداست؛ از این‌سو از بر باد رفتن تمدن درخشان اسلامی به دست اشخاصی مانند امام محمد غزالی افسرده است و از اینکه دانشمندانی مانند بوعلی سینا و ابن‌هیثم و رازی و ... دیگر تولید نشدند افسوس میخورد، از آن‌سو سپاسگزار غزالی میشود و شیفتۀ او تا نگاه علمی به دین را کنار بگذارد، زیرا دکتر زیباکلام مردد است که شریعت بتواند به امور دنیایی او سروسامانی بدهد یا مثلاً نظام بانک‌داری درست کند! اگر غزالی کار خوبی در روشنگری امثال دکتر زیباکلام کرد و در سرنگونی تمدن اسلامی دست داشت، پس او را متهم دانستن چه سود؟ اگر امثال بوعلی سینا و دیگران تمدن اسلامی را به اوج طلایی رساندند که نظام بانک‌داری نداشت افتخار دانستن آن‌ها چه سود؟! (اشتباه بیست‌وپنجم)

از همه شگفتتر پیشکش کردن کتاب به دو شهید جنگ هشت‌ساله است که «به همۀ تحلیلها خندیدند». به‌راستی این یکی دیگر بسیار گنگ است؛ یعنی چه به همۀ تحلیلها خندیدند؟ دکتر زیباکلام از کجا دانسته است آن دو بزرگوار به همۀ تحلیلها خندیدند؟ همۀ تحلیلها دربردارندۀ تحلیلهای درست و نادرست میشود؛ آیا آن دو بزرگوار به همۀ تحلیلهای درست و نادرست خندیدند؟ تحلیلهای کتاب «ما چگونه ما شدیم» در زمرۀ تحلیلهای درست قرار میگیرد یا نادرست؟ آیا آن دو شهید بر تحلیل کتاب دکتر زیباکلام هم خندیدند؟ مگر تحلیل کتاب نادرست بود که به آن خندیدند؟ آدمهای عاقل و باشعور نه تنها به همۀ تحلیلها نمیخندند که تحلیلهای درست را میستایند. به گمانم آوردن نام این دو شهید بزرگوار در کنار نام غزالی که نمایندۀ خردستیزی و فلسفه‌ستیزی است نادرست و شگفت‌انگیز است. هرچند در مقالۀ «فرار از تاریخ تا کی»، دکتر زیباکلام کوشیده است به آن پاسخ دهد، ولی به گمانم پاسخش ناپخته و نادرست بوده است. (اشتباه بیست‌وششم)

دکتر سعید زیباکلام (استاد فلسفۀ علم و جامعهشناسی معرفت): بیشترین مخالفت با کتاب از ایشان است. نویسنده با تأکید بر عوامل داخلی نقش استعمار را نادیده گرفته است و کوشیده غسل تعمید به استعمار بدهد. او در مقالهای طولانی به ارزیابی کتاب پرداخته و آن را نپذیرفته است. صادق زیباکلام هم در مقالهای با نام فرار از تاریخ تا کی به او پاسخی بلند داده است و هیچ‌یک نخواستهاند درستی بخشی از گفتار یکدیگر را بپذیرند.

دکتر احمد ساعی (استاد علوم سیاسی): ایرادها و اشکلاتی بر کتاب است، بااین‌حال شیوۀ تحلیل کتاب و آگاهی از مفاد آن یک نیاز برای دانشجویان است.

دکتر منصوره اتحادیه (نظام ‌مافی): در ایران کمتر حکومت قدرتمند و متمرکز داشتهایم (حکومتهای مستبد ایرانی در این چند هزار سال متمرکز نبودهاند؟! چه جور میشود حکومت مستبد باشد ولی تمرکز قدرتی نداشته باشد؟ برایم گنگ است)، پس نیاز است میان تمرکز قدرت در دست حکومت به‌عنوان یکی از علل عقب‌ماندگی توضیح داده شود. در اروپای پس از رنسانس هم حکومتهای مقتدر و متمرکز سر کار بودند و هم پیشرفت داشتند. (آیا آن حکومت‌ها نیز مانند حکومت‌های ایرانی مستبد و بیقانون بودند؟ به گمانم دکتر نظام ‌مافی منظور دکتر زیباکلام را بد برداشت کرده وگرنه منظور دکتر زیباکلام چنان حکومت‌هایی نبوده است.) خارجیها در امور ایران بسیار دخیل بودهاند ولی در این کتاب کم‌رنگ یا بیرنگ است. (بله این درست است. با خواندن دو جلد کتاب تاریخ مختصر احزاب سیاسی نوشتۀ بهار به‌خوبی دیده میشود که مردان میدان سیاست ایران خودباوریشان را در کوتاه کردن دست استعمار روس و انگلیس از دست داده بودند؛ چیزی که دکتر زیباکلام آن را در تمدید توسعه‌نیافتگی نمیپذیرد.) نگاه دکتر مافی دربارۀ جایگاه مالکیت زمین در ایران پیش و پس از اسلام همسو با کتاب بود. (روی‌هم‌رفته نقد دکتر مافی به گمانم چندان بزرگ و دل‌چسب نبود.)

پاسخ دکتر زیباکلام: به دلیل کمبود آب نقش عامل انسانی در تهیه و توزیع آب برجسته و زیربنای اقتصادی در گذشته بوده است. (آب زیربنا بوده یا عامل انسانی؟!) ... نتیجۀ مهم تاریخی این پدیده در ایران این بوده است که از زمان پیدایش نخستین اجتماعات نیاز به نهادی برای تهیه و توزیع و مدیریت آب بود. این نیاز و سازمانی که به دنبال آن شکل گرفت به‌تدریج نهادی نیرومند شد که «حکومت» نام گرفت.

(ریشه و پایۀ حکومت و اقتصاد در ایران آبکی است؟! بگذریم! دیگر پاسخهای هوشمندانۀ دکتر زیباکلام به نقد دکتر مافی دربارۀ حکومت استبدادی شرقی و فرق آن با حکومتهای متمرکز غربی هرچند درست است ولی چیز تازهای نیست و نباید با آوردن یک تحلیل درست هر نتیجهای گرفت یا چیز دیگری را دستاویز قرار داد تا درستی آن چیز ثابت شود!)

دکتر حسین بشیریه (استاد علوم سیاسی): کتاب از یک سطح بالای علمی برخوردار است و نکات مثبت دارد.

دکتر بشیریه سپس به سراغ نظریۀ مارکسیستها و نظریۀ وابستگی میرود و نقدی به برآوردهای دکتر زیباکلام از مارکسیسم میزند. دکتر بشیریه میگوید: مارکس این‌قدر ساده‌اندیش نبود که قائل به بسط دیدگاههای خود دربارۀ اروپا به آسیا و شرق باشد. دکتر بشیریه مفاهیم عقب‌مانده و توسعه‌یافته را مربوط به جهان پس از سرمایه‌داری میداند و میگوید: «تحلیل زیباکلام بر اینکه در عصر طلایی اسلام، ایران به اوج شکوفایی تمدنی رسید درست نیست. دانشمندانی در این برهه پیدا شدند اما کدام انباشت سرمایه، کدام جهش تکنیکی و علمی و کدام تغییر بنیادی در فرماسیونهای جامعه در این برهه پیدا شد؟ ایران در چه چیز در اوج بوده است؟ آیا انقلاب صنعتی پیش آمد؟ تمدنی که نویسنده باور دارد در عصر طلایی اسلام هستی یافت، آن‌چنان ضربه‌پذیر بود که با تغییر حکومت و رفت و آمدن یک خلیفه به هم میریزد.» پرسشهای سادۀ دکتر بشیریه چارچوب کتاب را به چالش میکشد.

پاسخ دکتر زیباکلام: دکتر زیباکلام میگوید: تحلیلهای وابستگی یک تحلیل پس از وقوع است (به گمانم پاسخ درست است. تحلیل وابستگی و متروپل پس از وقوع انقلاب صنعتی در غرب را دربر میگیرد! ولی به تحلیل رخدادهای ۳۰۰ سال پیش از آن در غرب نمیپردازد که چه شد انقلاب صنعتی رخ داد و گروهی مرکز شدند و گروهی وابسته و پیرامون!) تا پیش از سدۀ ۱۵ چیزی به نام عقب‌مانده و توسعه‌یافته نداشتیم.

در پایان دکتر زیباکلام جملهای دارد که نشانۀ نرمش او و بازگشت از خودمداری است، او مینویسد: «عقب‌ماندگی همان‌قدر که ممکن است متأثر از کارکرد استعمار باشد، به همان میزان میتواند مولود فقدان اصلاحات و سیاستهای درست سیاسی، اجتماعی و اقتصادی از ناحیۀ رژیمهای حاکم بر کشورهای عقب‌مانده باشد.»

ارزیابی پاسخ دکتر زیباکلام

دکتر زیباکلام به هیچ‌یک از پرسشهای دکتر بشیریه دربارۀ تمدن ایرانی-اسلامی پاسخی نداد یا ندانست که باید پاسخ بدهد. پرسشهای دیگری را هم میشود از دکتر زیباکلام دربارۀ تمدن طلایی اسلامی-ایرانی داشت که گفتار ایشان در اینکه «خاموشی چراغ علم» دلیل عقب‌ماندگی شد را به چالش کشید: آیا ماهیت علم و کاربرد آن که نزد مسلمین پروبال گرفت همان علمی بود که نزد غربیها بود؟ آیا آن فلسفه و خردی که مسلمین از آن دم میزدند همان فلسفه و خردی بود که در اروپا پا گرفت؟ آیا جایگاه انسان در اندیشۀ شرقی و غربی یکی بود؟ آیا اگر خونریزی مغول‌ها یا خردستیزی غزالی نبود تمدن ایرانی-اسلامی در روند بالندگی خود به مثلاً اصل تفکیک قوای مونتسکیو یا اصل مالکیت خصوصی و بازارهای رقابتی آدام اسمیت میرسید؟ آیا ابن‌سیناها و فارابیها در فرایند بالندگی خودشان تبدیل به دیوید هیوم و روسو میشدند؟ پاسخ روشنی ندارد. دکتر زیباکلام به اشتباه چنین پنداشته است که اگر آن تمدن طلایی در اوج میماند ما امروز به هماوردی غرب میرفتیم که به گمانم با نگاه به ظرفیت‌های تمدنی شرق و غرب چندان درست نیست و آن‌چنان چشم‌اندازی نداشت! با بررسی کتاب میبینیم هنگامی که مغول‌ها رسیدند تمدن درخشان اسلامی نابود شده بود و پیوندی با مغول‌ها ندارد و آن‌ها اثری در نابودی آن تمدن نداشتهاند!

میشود پذیرفت که در کنار دیگر عوامل، نابودی جایگاه دانش و خرد یکی از زمینههای سرنگونی تمدن ایرانی-اسلامی بوده است، ولی این تحلیل دکتر زیباکلام را میشود تا سال‌های میانی قاجار پذیرفت. در سالهای معاصر متغیرهای دیگری به میدان توسعه‌نیافتگی ما آمدهاند که در هشتصدسالی که دکتر زیباکلام آن را درنوردید، نبودهاند. منظورم این است که دکتر زیباکلام دنبالۀ گفتار خود را پی‌ نمیگیرد و آن را در همان دودمان قاجار پایان میدهد، گویی که تا امروز همان است! نفت و مصیبت اثر آن چیزی است که در ریشه‌یابی امروزین ما و توسعه‌نیافتگی ما دست دارد. چیزی که در گذشتۀ دورودراز ما نبوده است و در روزگار نوین ما بخش بزرگی از شئون زندگی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ما را زمین‌گیر ساخته است. در روزگاری که دیگر نه غزالی است و نه تاخت‌وتاز خونخواران مغول! دیگر عامل توسعه‌نیافتگی، ضعف قانون یا بیباوری مردم و حکومت به قانون است. هرچند دکتر زیباکلام در تشریح حکومت مستبد و عقب‌ماندگی و در پاسخ به منتقدین به‌درستی به بیقانونی جامعۀ استبدادزده میرسد، ولی مصیبت حکومت استبدادی و بی‌قانونی ذاتی آن را که مجال رشد سرمایه‌داری نمیدهد را در کنار خاموشی چراغ علم و خردستیزی غزالی و خونریزی مغولان و کمبود آب (!؟) ناچیز میبیند، یا آن‌گونه که بایدوشاید آن را برجسته نمیکند؛ درحالی‌که بخشی از نقدها همین بخش را دربر میگیرد که در متن اصلی کتاب یا کم‌رنگ آمده یا اصلاً نیامده، ولی در پاسخهای دکتر زیباکلام در دنبالۀ کتاب پررنگ آمده است.

«هیچ‌کس را غسل تعمید ندهیم»؛ نوشتۀ دکتر سعید زیباکلام. این مقاله در مجلۀ فرهنگ و توسعه ۲۰ آبان ۷۴ چاپ شد و انتقادی است تمام‌عیار از کتاب!

«غسل تعمید استعمار و ریختن آب تطهیر بر عملکرد آن»؛ نویسنده این مقاله مشخص نیست، نمیدانم در دنبالۀ مقالۀ سعید زیباکلام است یا کس دیگری نوشته است. نوشتاری است در دنبالۀ گفتمان میان دکتر رواسانی و دکتر زیباکلام و در رد گفتار زیباکلام و هواداری از دیدگاه رواسانی!

«ریشه‌یابی یا ریشه‌تراشی»؛ نقد یا ریشخندی است از دکتر احمد سیف که در فصلنامۀ مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، شماره ۵، سال۱۳۸۷چاپ شد. لحن نقد دکتر سیف در چارچوب اخلاق نیست. هرچند انتقاداتش درست است، ولی چون آن را به شیوۀ زنندهای گفته دست‌مایۀ رنجش دکتر زیباکلام شده است. شاید اگر دکتر سیف نقدش را به‌گونهای علمی و وزین میگفت و کاستیها را نشان میداد دکتر زیباکلام میپذیرفت (و به گمان فراوان نمیپذیرفت)، ولی چنان زننده و نیشدار سخن گفته است که اگر نقد درستی هم باشد نویسندۀ کتاب را برآشفته است و دکتر سیف را در جایگاه راست فکری و هوادار نئومارکسیسم نشانده است و هیچ‌یک از گفتار دکتر سیف را نپذیرفته است. در اینجا میکوشم از گفتار زنندۀ دکتر سیف چشم بپوشم و تنها به مواردی که به گمانم درست است بپردازم.

کاستی نخست، نداشتن شناخت درست از روش علمی-پژوهشی در تاریخ.

کاستی دوم، دکتر سیف مینویسد: ۱- زیباکلام مینویسد: «ریشه‌یابی علل عقب‌ماندگی در ایران»، ۲- سپس مینویسد: «آیا بی‌شناخت درد میتوان به درمان پرداخت؟» ۳- این دو گزینه را بگذارید در کنار این گفتۀ نویسنده که میگوید «تعمداً» تعریفی از عقب‌ماندگی نداده است «زیرا نیازی به چنین تعریفی نیست، زیرا ذهن خواننده یک ادراک اولیه دارد».

دکتر سیف در اینجا به‌درستی میگوید اگر خواننده میداند عقب‌ماندگی چیست و آن تصویر درست هم هست پس بی‌ارائۀ تعریفی از «عقب‌ماندگی» ادعای بیربطی است. «ادراک اولیه» در هیچ زمینهای نیاز به تعریف را منتفی نمیسازد. هنگامی که موضوع پژوهش روشن و تعریف نمیشود هر نامربوطی هم مربوط به نظر میرسد.

کاستی سوم، عقب‌ماندگی سیاسی است یا فرهنگی یا اقتصادی یا اجتماعی و یا همۀ این‌ها؟ عقب‌ماندگی به‌عنوان مفهومی مجرد نیست تا ریشه‌یابی شود.

کاستی چهارم، دربارۀ آمار و ارقام لشکرکشی مغول «تعقل تاریخی هم نیاز هست».

کاستی پنجم، نویسنده به تئوریهای مارکسیسم مسلط نیست. کتاب در برخی سطرها نسنجیده نوشته شده است. فصل دوم و سوم جمع‌ناپذیرند. اگر فصل دوم درست است پس فصل سوم نادرست است و اگر سوم درست است دوم باید بازنگری شود.

پاسخ دکتر زیباکلام بیشتر گلایه از بی‌اخلاقی دکتر سیف در شیوۀ نگارش نقدش است تا پاسخی به برخی نقدهای درست!

برداشت کلی از کتاب

در روزگاری که کم‌وبیش ذهن بیشتر مردم ایران به نظریات عقب‌ماندگی در چارچوب تسلط استعمار و امپریالیسم خو گرفته بود ناگهان این کتاب نگاهی تازه به پدیدۀ عقب‌ماندگی انداخت و گفت چه شد آن‌ها به ما مسلط شدند و چرا ما نرفتیم آن‌ها را استعمار کنیم. همین شاه‌پرسش سرآغازی بود برای نام‌داری کتاب و چاپهای پیاپی آن. اگر دلیری و نوآوری نویسنده را کنار بگذاریم -که در روزگار خودش ستودنی است- در دیگر مسائل کتاب نمیشود به این سادگی سخن گفت و آن را ستود.

نخست، نویسنده دانش‌آموختۀ علوم سیاسی است و نه متخصص تاریخ تحلیلی! ازاین‌رو تسلطی را که یک استاد تاریخ دارد، نداشته است؛ به دلیل به کار بردن عباراتی مانند «شاید» یا «به نظر میرسد» در برخی تحلیل‌های کتابش! ازاین‌رو به گمانم برخی تحلیلهایش چندان پذیرفتنی نیست و شاید یک‌جور سطحی‌نگری و شتابزدگی دارد.

دوم، تسلط خوبی بر نظریات نئومارکسیسم نداشته است (دلیلش را باید در نقدهای دنباله کتاب دید).

سوم، کتاب در دادن روش شناخت پدیده و تعاریف و روش علمی با دشواری روبه‌روست، هرچند دکتر زیباکلام آن‌ها را نمیپذیرد.

چهارم، دکتر زیباکلام تسلط خوبی بر اندیشههای کلامی و عرفانی ایران ندارد وگرنه چه دلیلی داشت از سوی اساتید تاریخ و فلسفه بر او خرده گرفته شود.

پنجم، هرچند پرسش دربارۀ عقب‌ماندگی ما و نگاه به عوامل درونی با شجاعت پیش کشیده میشود و این یک گام مبارک و خجستۀ رو به جلو است، ولی در همین یک گام میماند و در گام دوم که دادن نظریه است ناتوان میشود و شکست میخورد.

ششم، تحلیل نویسنده از جامعۀ ایرانی و تصویری که به دست میدهد (جامعهای خشک و پراکنده، کمبود آب، نقش ایلات، حکومت استبدادی) که در رد فئودالیسم غربی است، هرچند درست است ولی گفتار دکتر زیباکلام از این نگاه چیز تازهای نیست! تنها کافی است یک بار۶۰ برگ نخست کتاب «اقتصاد سیاسی ایران» یا کتابچۀ «ایران، جامعۀ کوتاه‌مدت» از دکتر کاتوزیان را بخوانیم آن‌گاه میبینیم همان مطالب است؛ ولی دکتر زیباکلام از تحلیل جامعۀ تاریخی ایران لزوماً به نتیجه‌گیری درست کاملاً نرسیده است.

هفتم، هرچند به‌درستی دیدگاههای مارکسیستی را کنار میگذارد، ولی شق دوم دیدگاه مارکس یا پیروانش را که الگوی استبداد آسیایی یا شرقی است را به کار میبرد که این هم خودش یک‌جور مارکسیسم است.

همۀ این دلایل انگیزه میشود با همۀ احترام به کوششهای مقدس و دلاوری دکتر زیباکلام، کتاب ایشان در روش علمی ناتوان و دستاوردش سست و کم‌مایه شود. به جای خواندن این‌همه مطول‌گویی دربارۀ اینکه چه چیزهایی یا چه کسانی در عقب‌ماندگی ما دست دارند، نوشتۀ کوتاه دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان در برگ ۴۲ از کتاب «آدام اسمیت و ثروت ملل» تا اندازۀ بسیاری گویا و منصفانه دربارۀ نسبت توسعه‌نیافتگی ما و استعمار غرب است:

«نسخهای که در آن روز آدام اسمیت برای انگلستان پیچید هم در تشخیص و هم درمان درست بود و دستاورد آن را در بهبود صنعت سرمایه و بازرگانی انگلستان در سدۀ نوزدهم میتوان دید. اگر این برای دیگر کشورها زیان داشت، کمی از مسئولیت آن را باید به گردن خود آن کشورها گذاشت و عقب‌ماندگی و استعمارزدگی را تنها ریشه از یک نیرنگ بزرگ جهانی ندانست.»

نظر شما