شناسهٔ خبر: 59299 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

نویسنده‌ بی‌رحمی هستم/حماسه یعنی چگونه مردن نه زیستن

مهدی یزدانی خرم می‌گوید در نوشتن بی‌رحم است و تلاش می‌کند مخاطبش را با این بی‌رحمی همراه کند و این اقبال را داشته‌است.

نویسنده‌ بی‌رحمی هستم/حماسه یعنی چگونه مردن نه زیستن

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ نام مهدی یزدانی خرم در سال‌های اخیر همواره نامی پر سر و صدا بوده است. از نقدهای تند و هیجان‌انگیزش در موافقت و یا مخالفت با یک اثر ادبی و یا در برگزاری جوایز ادبی و یا در مقام یک روزنامه‌نگار فرهنگی و یا در جایگاه سرویراستار یکی از موسسات بزرگ نشر در ایران. از او به تازگی سومین مجلد از سه‌گانه داستانی‌اش با عنوان «خون خورده» منتشر شده است. داستانی عجیب از سرگذشت پنج انسان به تعبیر او گم شده در دل تاریخ. این رمان پس از انتشار با استقبال قابل توجهی از سوی مخاطبا همراه شده است که به تعبیر نویسنده در اظهارنظرهایش در فضای مجازی برای وی نیز هیجان‌انگیز است. به بهانه انتشار این رمان با وی گفتگویی انجام دادیم که در ادامه می‌خوانید

«خون خرده» سومین جلد از سه‌گانه داستانی شماست. اما شاید برای مخاطبان این مجموعه که به نظرم در هر جلد بیشتر از قبلی هم شده مهم باشد که جدای از متن بدانند شما به عنوان نویسنده در دل این همه قصه و نماد و آدم و اسطوره در این سه رمان دنبال زدن چه حرفی هستید؟ چه حرفی که باید قالبش چنین می‌بوده است

رمان «من منچستر یونایتد را دوست دارم» به عنوان جلد اول این سه‌گانه را در اواخر سال هشتاد نوشتم و در شرایط خاصی این اتفاق افتاد. جامعه از لحاظ سیاسی و اجتماعی ملتهب بود و من هم از آن بی نصیب نبودم. هم به خاظر شغلم و هم به خاظر دغدغه‌های خودم. من آن زمان ایده‌ای داشتم که چند گلوگاه مهم زمانی تاریخی ایران را به کشلی و ریتمی تند روایت کنم و خیلی تصویری و خشن. البته این خشن بودن در ذات این رویدادها بود. رمان «من منچستر…» از دل چنین فضایی بیرون آمد و آدم‌های متعددی داشت که شخصیت نبودند و اسم نداشتند و همه در دهه بیست مصرف می‌شدند، کشته می‌شدند، گم می‌شدند و بلایی سرشان می‌آمد. این آدم‌های در دهه بیست تا ۲۵ مرداد ۳۲ در داستان آمدند. کتاب با نظرات مختلفی روبرو شد اما در نهایت زنده ماند و به چاپ نهم رسید که برای خود من هم جالب بود. در رمان «سرخ سفید» قصه در سال اول پس از انقلاب شکل می‌گرفت. حالا دیگر آدم‌ها شخصیت شده بودند، اسم داشتند. در «خون خورده» به شش شخصیت اصلی رسیدم. این رمان پلات ندارد و در رمان بعدی‌ام که فعلاً اسم آن «سرخِ سرخ» است به اواخر دهه شصت رفته‌ام که البته هنوز باید نوشته شود و حجم بالایی خواهد داشت.

خب. هنوز به پاسخ سوال نرسیدیم. در رمان‌های شما شخصت‌ها و آدم‌ها به کرات وارد داستان می‌شوند و حیاتی می‌بینند و بعد از دل داستان خارج می‌شوند و به قول شما مصرف می‌شوند. چرا آدم‌ها در دل رمان‌های شما اینقدر مصرفی و زود از بین رو هستند. در تعاریف کلاسیک رمان صحبت از خوانش روند زندگی یک فرد و یک زندگی و یا یک خانواده در رمان است و در کارهای آوانگاردی مانند کار شما آدم‌ها و سرگذشتشان بخشی جزئی از یک حس بلند هستند

ذهنیت من هم همین است. خوانش من از تاریخ ایران به این شکل بوده که آدم‌ها خیلی زود مصرف شده و گم می‌شوند و شرایط تاریخی آنها را در خود هضم می‌کند. این اتفاق در سال‌های قبل و بعد از انقلاب خیلی دیده شده است. من نویسنده چنین آدم‌هایی هستم که البته گاهی عمر طولانی دارد. من در رمان‌هایم آدم‌هایی را معرفی می‌کنم که تاریخ روی آنها تاثیر می‌گذارد و من می‌گردم و برای قصه گفتن آنها را پیدا می‌کنم. من به خواندن خاطرات و اسناد خیلی علاقه دارم. مشتری اصلی بسیاری از کتاب‌های اینچنینی مرکز اسناد انقلاب و بنیاد حفظ آثار هستم. دنبال آدم‌هایی هستم که رنج و شوخی تاریخ با آنها بیشتر از بقیه بوده است. از طرف دیگر معتقدم نویسنده در داستان نباید قصه‌های خودش را روایت کند و این قصه‌ها برای یک جلد کافی است. من سعی می‌کنم چیزهایی را روایت کنم که رنگ خودم را دارد و از خودم هم دور نیستند.

البته دو شخصیت ثابت در قالب دو روح در رمانت آمده‌اند. این دو شاهدان روایت‌هایت در هر سه رمان هستند و همیشه حضور داشته‌اند.

بله. تار زمانی که بنویسم احتمالاً اینها در رمان‌هایم هستند. این دو شاهد و مفصل رمان من هستند. رمان بعدی‌ام هم با خواب دیدن یکی از این دو روح شروع می‌شود و شکه می‌شود که این چیست که دارد می‌بیند. این دو روح شاهد تراژدی‌های من هستند و البته نمادی هستند برای پوزخند آمیز بودن تاریخ.

چرا این آدم‌ها همه بی‌تاریخ و بی‌سرنوشت هستند؟ این ضرورت داستان توست و یا در دل تاریخ این را پیدا کرده‌اید؟

تاریخ ایران تاریخ جوانمرگی است. ما تمام مرثیه‌هایمان از قاجار تا الان حتی در قالب سرودهای ملی و میهنی و حتی مارش‌های نظامی دوران دفاع مقدس با این تم سروده شده‌اند. نوحه «ممد نبودی ببینی…» را مرور کنید. من به اینها نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم.

تاریخ ما به همنی میزان که گفتید تاریخ حماسه هم هست. جوانمرگی در واقع مظهر حماسه است اما در رمانی مانند «خون خورده» و حتی «سرخ سفید» خبری از حماسه نیست و تلخ و سرد است

خیلی از تکه‌های تاریخی که شما گفتید و گفتم را حماسی نمی‌بینم اما مرگ بسیاری از شخصیت‌ها در تاریخ ما حماسی است. من در خون خودره شخصیتی دارم به اسم ابوالحسن که خیلی دوستش دارم. او یک سرباز ایرانی است که در راه نجات بخشی از زنان اسیر مانده در منطقه جنوب ایران کشته می‌شود. این چنین تک مضراب‌هایی را من حماسه می‌بینم.. این را هم بگویم که تاریخ برای من تراژدی است و من هم آدم تراژدی هستم نه حماسه.

یعنی حماسه برایت معنی ندارد یا اینها را حماسه نمی‌بینید؟

ببنید ماجرای صلاح‌الدین ایوبی که در رمان خون خورده به آن اشاره شده است برای من حماسه است. برای من نکشتن حماسه است. کاری که صلاح‌الدین کرد. این جنسی از حماسه است که من می‌فهمم و دوست دارم. کشیشی که در این رمان سرش قطع می‌شود برای من حماسه است. سربازی که در رمان من منچستر یونایتد جلوی سربازهای انگلیسی می‌ایستد و کشته می‌شود حماسه است. بگزارید این را بگویم که برای من حماسه در چگونه مردن تعریف می‌شود و نه در چگونه زندگی کردن.

شما در این سه رمان از روایت‌ها و ساختارها و بیان رسمی از جنگ و انقلاب اسلامی فاصله می‌گیرد و روایت خاص خودتان را آدم‌ها در بستر آن ارائه می‌کنید. کسانی که از دل داستان‌های شما به دنبال مرور تاریخ باشند در واقع در حال مرور چه هستند؟

روایت رسمی همانطور که از اسمش مشخص است روایت رسمی است و برای تقویم ساخته شده است. به درد داستان‌نویس نمی‌خورد. قصه‌های من البته از دل روایت‌های رسمی می‌آید اما به آنها ربطی ندارد. برای من در روایت قصه‌ای اهمیت دارد که بتوانم به روایت رسمی اضافه کنم. اگر در این کار موفق شوم موفق شده‌ام. مثل یک نویسنده بزرگ موفق شده‌ام. من می‌توانستم یک داستان رسمی درباره جنگ و تاریخ بنویسم اما اینکار را نکرده‌ام. برای من چیز دیگری در دل این روایت‌های رسمی است که اهمیت دارد.

سه رمان شما وقتی کنار هم قرار می‌گیرند و قصه آنها را که مرور می‌کنیم به مساله‌ای بر می‌خوریم که انگار شما به نوعی سعی دارید با کمک گرفتن از تاریخ و حماسه ادبیات را از شکل بی‌خاصیت و منفعل بودنش خارج کرده و هویت و روحی دیگر ببخشید. البته خیلی‌ها معتقدند که نباید ادبیات را پدیده‌ای باخاصیت و یا بی‌خاصیت بدانیم و نویسنده کار خودش را می‌کند و مخاطب هم طَرف خودش را از آن می‌چیند. نظر شما درباره این موضوع چیست؟

ادبیاتی که خون نریزد، رنج و غم نسازد و بافت عاطفی مغز خواننده را تحریک نکند برای من ادبیات بی‌ارزشی است و بود و نبودش اهمیت ندارد. قبول دارم که هفتاد هشتاد درصد ادبیات تولید برای تفریح است ولی من نظرم همین است. این هشتاد درصد جنس نازلی از ادبیات هستند و اگر نویسندگانش هم این تعریف را نپذیرند برایم مهم نیست. این نظر من است. من رمان نویسی را براهنی و مدرس صادقی و گلستان یاد گرفتم و عاشق سلین و زولا و کونترگراس هستم. اینها نویسنده‌هایی هستند که به مخاطب خود زخم می‌زنند و خارج از هر قضاوتی، احضار کننده ارواح در داستان هستند. من هم در فضایی پر از آشوب بزرگ شده و کار کرده‌ام و مدام در حال تخیل درباره تاریخ ایران و خاورمیانه هستم. برای همین روشن است که در نوشتن بی‌رحم هستم و تلاش می‌کنم مخاطبم را با این بی‌رحمی همراه کنم و خوشبختانه این اقبال را داشته‌ام. در رمانی که گرمای خون و تصویر مرگ و تراژدی عشق را نبینیم برای من ارزشی ندارد.

نظر شما