شناسهٔ خبر: 60905 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

گزیده ای از کتاب نصرالله حکمت؛ مسئله چیست و زادگاه پرسش کجاست؟

شاید نخستین پرسش ها درباره پرسش چنین باشد که زادگاه پرسش کجاست؟ در چه عالمی متولد می شود؟ چگونه به دنیا می آید؟ حیات او چگونه استمرار می یابد؟ در چه صورت رشد می کند؟ و در چه حالی می میرد؟

مسئله چیست و زادگاه پرسش کجاست؟

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛  «مسئله چیست؟»، عنوان کتابی است از نصرالله حکمت که در ۱۹۱ صفحه و توسط انتشارات الهام در سال ۱۳۸۱ به چاپ رسیده است. موضوع اصلی این کتاب پرسشگری است.

در ادامه گزیده ای از این کتاب را با هم می خوانیم:

«مسئله چیست؟» یعنی چه؟

پرسش «مسئله چیست؟» در نگاه اول این معنا را القا می کند که کسی در باب مشکلی عاجل و فوری پرسش می کند. فضای این معنا بسیار شتاب آلود است. در پشت این سؤال دو عنصر نهفته و تقاضای رسیدگی فوری به آن را دارد: اینجا و اکنون. یعنی مسئله پرسش با زمان و مکان خاصی گره خورده است. در این معنا مسئله بیشتر رنگ و بوی «مشکل» دارد و ما بر سر دو راهی قرار داریم: یا باید آن را حل کنیم و یا باید از اینجا و اکنون خارج شویم. یک شاخه این دو راهی – یعنی خروج از اینجا و اکنون برای همیشه مسدود است و راه باقیمانده حل مشکل است، یعنی پیدا کردن پاسخی فوری برای مسئله. در واقع یا باید خود را از میان برداریم یا مسئله را؛ و معمولا مسئله را از میان بر می‌داریم.

پرسش مذکور- یعنی «مسئله چیست؟» - معنای دیگری هم دارد و همین معنای دیگر داشتن، آن را به ایهام کشانده است. معنای دوم در یک کلام، پرسش از پرسش است. در این معنا سخن از اینجا و اکنون نیست. آرام وصبور و بدون هیچ شتابی می نشینیم و می خواهیم بدانیم اساسا سؤال چیست و چرا انسان می پرسد؟

این معنا علیرغم معنای اول، اقتضای درنگ دارد و ما را دعوت به توقف می کند تا ببینیم کجا هستیم، از کجا آمده ایم و به کدام سو باید برویم؟ در معنای دوم اصلاً زمان حضور جدی ندارد. در این معنا انسان باید به دنبال آغاز ها، بدایت ها و نقاط شروعی باشد که همواره بر آنها جفا می رود. همه جنجال ها پس از نقاط شروع و با نادیده گرفتن آنها آغاز می شود.

شاید بتوان گفت که این پرسش فلسفی نیست، بل مرتبه او مقدم بر فلسفه است و پرسشی است درباره فلسفه. البته این سخن چندان دقیق نیست؛ زیرا پرسش درباره فلسفه، یعنی اینکه بگوییم: «فلسفه چیست؟» و این سؤال نیز خود در ذیل «مسئله چیست؟» مندرج است؛ «مسئله چیست؟» در ذیل مقوله دیگری مندرج نیست. گویی جنس الاجناس حیرت است.

به هر صورت سخن در این نیست که مسئله امروز و دیروز و فردایمان چیست یا اینکه چگونه باید مسائلمان را حل کنیم. سخن در اصل پرسندگی است. این مهم نیست که ما چه می پرسیم؟ مهم این است که چرا می پرسیم؟ پرداختن به مطلب اول، مطلب دوم را از میان برمی دارد و محوش می کند.

زادگاه پرسش

بر سر آنیم که درباره پرسش، پرسش کنیم. شاید نخستین پرسش ها در این باب چنین باشد که: زادگاه پرسش کجاست؟ در چه عالمی متولد می شود؟ چگونه به دنیا می آید؟ حیات او در چه موقعیتی استمرار می یابد؟ در چه صورت رشد می کند؟ و در چه حالی می میرد؟

هر یک از پرسش های بالا توان آن را دارد که خواب و خوراک از ما برباید و بیقراری و نا آرامی به ما هدیه کند. اینکه ما آنها را می شنویم و آب از آبمان تکان نمی خورد بر اثر آن است که نسبت به آنها تاثیر پذیری خود را از دست داده ایم.

یک سؤال شمس تبریزی در بیرون مدرسه پنبه فروشان قونیه، مولوی را آتش زد و سوزاند و خاکستر کرد و بر خاکستر او عشق و اشتیاق ایمان رویانید و همان سؤال را اطرافیان مولوی هم شنیدند و تکان نخوردند. باید زبان سؤال را دریافت.

زادگاه پرسش کجاست و چه نسبتی با انسان دارد؟ فهم این سؤال که پرسش چه نسبتی با انسان دارد شاید موقوف به این باشد که بدانیم انسان کیست؟ خانه اش در این عالم کجاست؟ اصلا در این عالم خانمانی دارد یا بی سر و سامان است؟ ولی آخر ما که عاجز و نا توانیم.

به نظر می رسد که اگر به این نکته عطف توجه کنیم که دغدغه پرسش اختصاص به انسان دارد و ویژه آدمیزاده است، راهی گشوده شود. راستی چرا در این عالم فقط انسان اهل پرسش است؟ برای اینکه بتوانیم به ساحت این پرسش نزدیک شویم ناگزیریم درباره ی چگونگی پیدایش پرسش تامل کنیم و بنگریم که اساسا نوزاد سؤال چگونه به دنیا می آید؟ مادرش کیست؟ آیا پدری هم دارد یا زادنش عیسی وار است؟

فرض می کنیم که سؤال همانند عطش باشد و پاسخ چون آب.

تشنگی چیست؟ حتما توجه دارید که نمی خواهیم تشنگی را تعریف منطقی کنیم. هر جا پای تعریف منطقی به میان می آید، حقیقت معرَّف از برابر ما می گریزد. هیچ چیزی حاضر نیست تن به تعریف منطقی یعنی حد و رسم دهد، مگر اینکه ما را از دیدار خود محروم کند.

رابطه منطق و مسئله رابطه تیغ و محکوم است

تشنگی چیست؟ نمی دانیم تشنگی چیست اما می دانیم که آب، عطش را فرو می نشاند. از کجا می دانیم؟

روزی تشنه بودیم؛ آب نوشیدیم؛ عطشمان بر طرف شد. پس تجربه ای از سیرآبی داریم. خاطره سیرآب شدن، اندوخته ایست که ما را از سیرآب شدن می رهاند. اکنون می توان سؤالی جاندار تر به میان کشید. چه چیز ما را به سوی آب می کشاند؛ تشنگی یا سیرآبی؟ شخص تشنه از آن حیث که تشنه است- صرف نظر از اینکه قبلا رابطه آب و عطش را تجربه کرده – هیچ گاه در طلب آب به این سو و آن سو نمی دود. کسی هم که عطشناک نیست در پی آب نمی رود. پس این همه آب را چه کسانی می نوشند یا چه کسانی باید بنوشند؟ تا بخواهیم بدانیم چه کسانی باید آب بنوشند، عده ای از تشنگی تلف شده اند. اما لطف قضیه در این است که کسی با این حرف ها کاری ندارد و هر کس تا احساس تشنگی کند آب می نوشد.

دوباره به سؤال بازمی گردیم و می پرسیم که: چه کسی به دنبال آب است؛ شخص تشنه یا سیرآب؟ احساس تشنگش شرط لازم برای طلب آب است اما کافی نیست بل باید مسبوق به تجربه سیرآبی باشد. بدین ترتیب برآیندی از تشنگی و سیرآبی است که آدمی را به سوی آب می کشاند، البته باید توجه داشت که این تشبیه به منظور تقرب به حقیقت پرسش به میان آمده است و لزومی ندارد مشبه و مشبه به از تمام جهات با یکدیگر منطبق باشند. چرا که گفته اند: «المثال یقرّب من وجه و یبعّد من وجوه». اینک مثال آب و تشنگی را بیشتر می کاویم تا ببینیم سر از کجا در می آوریم.

ما هیچ گاه مطلقا سیراب نمی شویم. با نوشیدن جرعه ای یا کاسه ای از آب موقتا عطشمان بر طرف می شود تا تشنگی و آبی دیگر. تا زنده ایم این وضع ادامه دارد و از این راه حیاتمان استمرار می یابد. احساس تشنگی ضامن حیات ماست و اگر نبود، آدمی از بی آبی می مرد؛ باید عطش را پاس بداریم، عطش نوشیدن. نکته دیگر آب شناسی است. ما همواره با وسیله ای خاص آب می نوشیم و به تعبیر دیگر بشر در برابر سؤال «آب را با چه بنوشم؟» پاسخ های گوناگونی پیدا کرده و در هر دوره ای با وسیله ای خاص آب نوشیده است. به هر صورت آن چه اصل است نفس نوشیدن است و بنابراین باید در ورای ظروف و وسایل، آب را شناخت یعنی آب مطلق بدون تقیّد به این یا آن ظرف را.

مطلب بعد یافتن سرچشمه است. تا وقتی آب، درون ظرف ها و با فاصله ای از سرچشمه به دست ما می رسد و ما مطمئنیم که در فاصله از مبدا تا خانه ما آلوده نشده است، با خیال راحت آن را می نوشیم اما وقتی محیط زیست ما گرفتار انواع آلودگی ها باشد قدم به احتیاط بر میداریم و هر آبی را نمی نوشیم و شاید کار به آنجا رسد که ناچار شویم در پی یافتن سرچشمه، شهر و دیار را پشت سر نهاده رو به صحرا و کوه آوریم.

اکنون کندوکاو بیشتر را به شما واگذاشته و نکات گفته شده را جمع بندی می کنیم:

۱. آب، رفع تشنگی می کند.

۲. تجربه ای از سیرآبی است که می تواند انگیزه ی حرکت ما به سوی آب باشد.

۳. برآیندی از احساس تشنگی و تجربه سیرآبی، نوشیدن آب را محقق می کند.

۴. آب مطلق را باید شناخت و برای این کار حضور بی واسطه آب ضروریست.

۵. آنجا که آب درون ظرف ها آلوده است، در نوشیدن آن احتیاط باید کرد.

اینک ببینیم بذر پرسش در کدام سرزمین سبز می شود و چه کسی اقدام به طرح سؤال می کند؟ کسی که چنین تصور می کند که چیزی را مطلقا می شناسد و همه چیز را درباره آن می داند، درباره ی آن چیز هیچ پرسشی ندارد، چون زمینه ای برای پرسش وجود ندارد. پرسش برای دانستن است و او همه چیز را می داند. کسی که چیزی برای او مجهول مطلق است و هیچ گونه شناختی از آن ندارد، اینجا نیز جای طرح پرسش نیست. پس کسی در پی دانستن است که بداند نمی داند.

مسئله شناسی

چنین به نظر می رسد که پرسش، مولود حیرت است، یعنی آدمی وقتی در مسیر حرکت خود به مانعی برخورد می کند که سدّ راه است، گرفتار حیرت و تعجب می شود و همین حیرت، او را وامی دارد که در باب چگونگی عبور از مانع بیندیشد و در اندرون، از خود بپرسد که، چه باید کرد؟ از این جاست که قدما می گفتند: مبدأ فلسفه حیرت است. بدین ترتیب کار ما از مسئله شناسی به حیرت شناسی می کشد و باید مکث کنیم و به تأمل در باب حیرت بنشینیم.

شاید اکنون نتوانیم دریابیم که حیرت چیست؟ اما حداقل یکی از نشانه های آن را می شناسیم و آن اینکه مبدأ فلسفه است. این نکته، گرچه اشارتی به حیرت دارد اما از حیرت ما درباره حیرت چیز چندانی نمی کاهد. اینکه شروع فلسفه با حیرت است، خود مسائلی چند را در برابر ما قرار می دهد:

آیا میان حیرت و فلسفه ملازمه است؟ یعنی هرگاه حیرتی حاصل آید، به دنبال آن فلسفه چهره می نماید؟ اگر میان آن دو تلازم نباشد، آیا رابطه آن ها اتفاقی است؟ یعنی حیرت گاه مودّی به تفلسف و تفکر می شود و گاه نمی شود؛ تفلسف و تفکّر گاه ازحیرت پدید می آید و گاه ازچیزهای دیگر.

حیرت را -نمی توانیم تعریف کنیم و- تعریف نمی کنیم؛ چرا که تلاش برای تعریف آن، سر از آن جا در می آورد که او را از صقع خود فرود آوریم و در کنار خویش بنشانیم. باید توجه داشت که تعریف از جمله چیزهایی است که اختصاص به انسان دارد و تنها انسان اهل تعریف چیزهاست. البته در چارچوب زندگی روزمره و برای فرونشاندن غبار جنجال و نزاع، تعریف ها کارایی موثر و فعال دارند. اما اگر بخواهیم از درون این غبار، بیرون رویم و خارج از قلمرو روابط جمعی بشر و وضعیت متداول و طبیعی، به عالم نظر افکنیم و در باب حقیقت اشیا طرح پرسش کنیم، آن گاه این تعاریف به ابزارهایی تبدیل خواهند شد جهت تقلیل و تنزیل حقایق اشیا به مرتبه مفاهیم ذهنی و انتزاعی.

حقایق اشیا در دسترس ادراک بشر نیست اما پرسش در باب حقایق، عطیّه ای است که از جانب خدا فقط به آدمی داده شده است و هیچ موجود دیگری حتی خدا چنین پرسشی نمی کند. البته تفاوت است میان اینکه خاک پرسش نمی کند و خدا پرسش نمی کند. خاک و خدا هر دو بی نیاز از پرسش اند امّا میان این دو استغنا تفاوت از خاک تا خداست. استغنای خاک، خاکی و استغنای خدا، خدایی است. خاک یکپارچه قبول، پذیرش، استعداد و انقیاد است و در انقیاد، جای پرسش نیست؛ و خدا سراسر فعل، کمال، حسن و جلال است و در جبروت جای حیرت و پرسش نیست. پرسش از آمیزش خاک و خدا جوانه می زند. حیرت آن جا رخ می نماید که روح خدا با خاک، عجین می شود؛ این آمیزه شگفت انگیز، حیرت خیز است.

برای آنکه پرسش و حیرتی در کار نباشد، یا باید خاکِ خاک شد یا خدایِ خدا؛ و گرنه آدمی مادام که آدمی است، از حیرت و پرسش گریزی ندارد.

این جاست که توتولوژیِ «آدمی، آدمی است» بیش از همه گزاره های ترکیبی و تجربی، در تاریخ بشر اهمیت می یابد. برای رسیدن به ژرفای این توتولوژی انسان باید بهای سنگینی بپردازد. باید همه عالم را بکاود؛ همه راه ها را برود؛ همه چیز را تجربه کند و هرگونه زندگی و حیاتی را بیازماید تا بتواند دریابد که آدمی هیچ چیز جز آدمی نیست؛ آدمی خدا نیست؛ فرشته نیست؛ آسمان و ستاره و کوه و دریا و ماه و ماهی و خاک و ... نیست. آدمی آدمی است.

گُل حیرت از گِلِ آدمی سر برآورده و شکفته شده است. آن که این گُل را پرپر کند، گِلِ آدمی را از روح خدا تهی کرده، آن را خشکانده و تبدیل به خاک محض کرده است.

باید زبان سؤال را دریافت، و همسفر او شد، باید با او زندگی کرد تا معلوم شود چه می گوید.

زادگاه پرسش کجاست و چه نسبتی با انسان دارد؟

فهم این سؤال که پرسش چه نسبتی با انسان دارد شاید موقوف بر این باشد که بدانیم انسان کیست؟ خانه اش در این عالم کجاست؟ سر در کدام مأوا دارد و به کجا پناه می برد؟ انسان از کجا این همه سؤال را بفهمد؟

چگونه راهی برای تقرب به آنها پیدا کنیم؟ راستی چرا در این عالم فقط انسان اهل پرسش است؟ برای این که به ساحت این پرسش نزدیک شویم ناگزیریم دربارهء چگونگی پیدایی پرسش تأمل کنیم.

اینک ببینیم بذر پرسش در کدام سرزمین سبز می شود و چه کسی اقدام به طرح سؤال می کند؟

آیا کسی که تصور می کند که همه چیز را می شناسد، و همه چیز را در باره آن می داند، در آن مورد طرح پرسش می کند؟

آیا کسی که چیزی برای او مجهول مطلق است و هیچ گونه شناختی از آن ندارد، درباره آن پرسش می کند؟

به نظر می رسد پاسخ در هردو مورد منفی است، زیرا در مورد اول زمینه برای پرسش وجود ندارد، پرسش برای دانستن است، در حالیکه او همه چیز را می داند در مورد دوم وقتی چیزی مطلقا برای آدمی ناشناخته باشد جای طرح پرسش نخواهد بود.

پس چه کسی طرح پرسش می کند؟ کسی در پی دانستن است که بداند نمی داند.

این جا - یعنی جایی که خروج از وادی جهل مرکب و ورود به قلمرو جهل بسیط - نقطه آغازین آدمیت آدمی، است.

همین دانش ماست و چیز دیگری نیست که به دانش ما افزوده شود. در این صورت اگر واقع، خلاف جزم باشد، علم ما جهل علم نماست، یعنی در حقیقت این علم، مرکب از دو جهل است: یکی جهل به حقیقت امر، و دیگری جهلِ به این جهل.

جهل مرکب زمخت ترین و خشن ترین جهل، و از اختصاصات آدمی است زیرا صاحب این جهل در حجاب قطع و جزمی گرفتار است که هیچ چیزی نمی تواند - تا وقتی او درون آن جزمیت است- او را از این جهل برهاند.

با کندو کاو در گونه های مختلف حیرت، در یک تقسیم بندی کلی می توان سه گونه حیرت را شناسایی کرد:

۱. حیرت قبل العقل.

۲. حیرت مع العقل.

۳. حیرت بعدالعقل.

حیرت قبل العقل

مراد از عقل چیست؟ مرادم عقل به معنای ناطق -که در منطق ارسطو فصل انسان است- نیست. عقل در بحث حیرت، آن بخشی از وجود انسان است که بدایتِ یک بی نهایت است و آغاز یک بی پایان. ️مراد از «قبل» (در حیرت قبل العقل) چیست؟ مراد از قبلیّت در این جا قبلیّت زمانی نیست بل قبلیّت در رتبه است. منظور حیث خاکی و حیوانی آدمی است که مرتبه ای دون عقل دارد. ️آدمی یک حیات نخستین و مطلق دارد که حیوانیّت محض است و باید این مرتبه را تجربه کند و به قول ابن عربی «هرکس می خواهد بر اسرار حکمت الیاسی - ادریسی واقف شود ...باید از حکم عقلش به مرتبه شهوتش فرود آید و حیوان مطلق شود تا آنکه...» انسان باید حیات حیوانی را در خود مستقر کند و تمام جوانب آن را ملحوظ دارد.

حیات نخستین که یک زندگی محض حیوانی است ویژگی ها و مقتضیاتی دارد؛ نیز در شرایط و ظروف خاصی محفوظ می ماند که همان شرایط حیات هر جانوری خواه شرایط عمومی و خواه شرایط ویژه هر جانوری است و در نبود این شرایط، به خطر می افتد.

یکی از خصوصیات برجسته شرایط طبیعی، فوریّت آن است؛ یعنی عبور زمان اقتضای آن دارد که این شرایط برای موجود زنده بی درنگ تامین شود.

مجموعه آنچه بشر برای استمرار حیات، با دست خود ساخته و به عنوان دانش تجربی -خواه مکتوب و خواه شفاهی - به نسل های پس از خود منتقل کرده، تجلّی این حیرت زدایی و رفع موانع حیات است.

️دانش تجربی بشر، در اصل و منشأ خود متکفل این مهمّ است که آدمی را از سیطره حیرت قبل العقل-یعنی حیرت حیات نخستین که مولود موانع و مشکلات است- برهاند.

در ذیل این بحش از بحث ذکر دو نکته ضروری است:

الف. نیرویی که در حیوانات تعبیه شده است برای دفاع از خویش و مبارزه با موانع حیات، غریزه است. ایفای همین نقش در انسان بر عهده عقل و آگاهی است و آدمیزاده با اتّکا به عقل، این توان را دارد که مسائل و مشکلات حیات روزمره را حل کند و زندگی خویش را تأمین نماید. بنابراین، اگر انسان محدود به حیات حیوانی باشد و فقط بخواهد زنده بماند، عقل او قادر است زندگیش را تامین کند. در دنیای انسان ها به لحاظ زنده بودن محض و حیات روزمره، تمام راه ها به عقل ختم می شود و آدمی با داشتن عقل به هیچ چیز دیگر نیازمند نیست. چنین به نظر می رسد، عقلی که بخواهد فقط معیشت انسان را تامین کند و در این تامین معیشت هیچ شرط دیگری را لحاظ نکند، میان همه انسان ها مساوی است و به تعبیر دیگر همه انسان ها -به عنوان موجوداتی زنده- برای بقای خود و تامین شرایط حیات طبیعی، به یکسان و همانند هم در اندیشه اند و دلشوره دارند.

ب.از آنجا که موانع حیات باید به سرعت و بدون فوت وقت برطرف گردد، هرکس اداره جوامع انسانی را بر عهده دارد و متولّی تمشیت امور است باید بی درنگ و در اولین گام، معیشت مردم را تامین کند. یعنی مکلّف است زندگی و حیات مردم را تضمین نماید و موانع و مشکلات آن را از میان بردارد و مسئله زدایی کند؛ هرگونه شرط و قید برای حیات آدمی -به لحاظ زمانی - در مرتبه دوم است. افزودن دین، اخلاق، ادب، فرهنگ، آیین و هر شرط دیگر به حیات، اولا فرع بر اصل حیات است؛ چرا که کمال برای زندگان است نه مردگان. ثانیا کار هر کسی نیست؛ یک هنرمند خلاّق می خواهد که -مثلا- صورت دیانت را به ماده حیات نخستین و نامشروط آدمی بزند و از یک جانور، انسانی خویشاوند خدا بسازد؛ و این کاری بس عظیم و سترگ است که از هر کس ساخته نیست.

بر سر در خانقاه ابوالحسن خرقانی این جمله نبشته بود: «هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛ که آن که در این جهان به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.»

حیرت مع العقل

چرا آدمی می خواهد زنده بماند؟ زندگی چه معنایی دارد؟ ز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم؟️ این دسته از سؤالات با سؤالات قسم اول - که مربوط به حیات روزمره است- خیلی فرق دارد. این ها عجول نیستند و طلب پاسخ فوری نمی کنند.

با همین سؤالات است که آدمی احساس می کند در این عالم، وضعیتی متمایز از همه موجودات دیگر دارد. انگار این سؤالات به انسان، هویتی دیگر می بخشد و شاید بهتر است بگوییم اصلا هویت می بخشد؛ چرا که سؤالات حیات نخستین، سؤالاتی ویژه انسان نیست.

عقل انسان با همین پرسش ها است که عقل می شود و به کمال خود می رسد.

امثال این سؤالات مقوّم عقل انسان و مولّد تحیّری است که آدمی با آن به وادی آدمیّت قدم می نهد. این تحیّر را هرگز نباید زدود؛ چرا که زدودن و از میان بردن آن به معنای تنزّل و فرود آمدن به مرتبه زنده بودن محض می باشد و در این جاست که انسان به مثابه موجودی جاندار است.

این تحیّر -نه چون حیرت قبل العقل، زدودنی بل- آزمودنی است.

در وضعیت حیرت مع العقل است که آدمی به حقارت حیرت قبل العقل و خردی و کوچکی سؤالات حیات روزمره پی می برد و به مرتبه سؤالات بنیادین حیات بشری ارتقا می یابد.

با حضور این حیرت در دنیای انسان ها، عالم گسترش می یابد، مرزهای عقل شکسته می شود و دنیای محدود ذهن بشر ترانه بیکرانگی می سراید و آدمی از درون زمان به لازمان و ابدیّت متّصل می گردد.

برخلاف حیرت نخست که حیرت پرش از موانع که در چهره مسئله ظاهر می شد-بود، این حیرت، حیرت پرسش است؛ حیرت طلب است، حیرت کندوکاو است و جستجوی مدام است برای پیدا کردن راه خانه ای که گم شده و عهدی که زیر غبار زمختی از فراموشی پنهان گردیده است.

آدمی را از فروافتادن در ژرفای ویل تعقّل محض و عقلانیّت ادباری محافظت می کند؛ چرا که نقش اساسی این نگار، شکستن و تخریب همه سقف ها و دیوارهایی است که آدمی را در زیر، و در اندرون خود مدفون می کند.

با وزیدن باد این حیرت، عقل آدمی بارور می شود و مهیّای آن می گردد که برهوت براهین را پشت سرگذارد و برای ورود به ساحت ایمان به غیب آماده شود.

ویژگی های حیرت مع العقل:

۱. آتش افروز و عافیت سوز است.

سقراط کوچه گرد به عنوان یک فیلسوف که مثل اعلای طرح پرسش های از نوع دوم است، خود را خرمگسی می داند که با وزوز گوش آزار مدام خود، خواب و قرار مردم آتن را به هم می ریزد.

غفلت اساس و استوانه زندگی در این جاو در این عالم است. هوشیاری، التفات، تأمّل وتوجه، ضدّ حیات دنیوی و آفت بزرگ آن به شمار می آید.

استن این عالم ای جان غفلت است

هوشیاری این جهان را آفت است

آنان که هوشیارند و به حقارت زندگی مادّی محض پی برده و دل به عوالم غیبی سپرده اند نیز برای زندگی کردن، از غفلت مدد می گیرند اما غفلتی آگاهانه که نامش تغافل است. تفاوت غفلت با تغافل همانند فاصله میان زمین تا آسمان است. آن که دلبسته حقیقت است و از باطن امور آگاهی دارد تنها از راه تغافل و تظاهر به نشئه می تواند همانند دیگران زندگی کند.

۲. این حیرت و سؤالات مولّد آن به سادگی زایل نمی شود و از میان نمی رود.

۳. این حیرت و سؤالات مولود آن یاس آورند.

نهایت ادراک عقل در این حوزه، ادراک عجز و ناتوانی از ادراک است؛ و در این ساحت، ادراک عجز، ادراکی است که بالاتر از آن ادراکی نیست.

این سکه یاس و نومیدی اما روی دیگری نیز دارد که ایمان به غیب است. یعنی وقتی آدمی دریافت که عقل مستقل بشری، توان حلّ معمای هستی را ندارد، این آمادگی در او پدید می آید که گوش بسپارد و ندای منادی غیب را بشنود که: «آمِنوا بربّکم» (به پروردگارتان ایمان بیاورید.)

نظر شما