شناسهٔ خبر: 64017 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

جایگاه «مردگان» در میان زندگان/ درنگی بر جهان داستانی جیمز جویس با نگاهی به داستان «مردگان» به مناسبت سالمرگ نویسنده

  

فرهنگ امروز/ نادر شیخ‌زادگان

جیمز جویس زمانی مردگان را می‌نویسد که پس از 10 سال تحصیل علوم دینی مسیحی به دلیل آگاهی از فساد حاکم بر کلیسا حاضر نمی‌شود به خدمت کلیسا در بیاید. او به موقعیت‌های شغلی و اجتماعی بسیاری پشت کرده و با تحصیل ادبیات و فلسفه به شغل معلمی و نوشتن ستون ادبی در مجلات بسنده کرد. جویس پیش‌تر برای تامین مخارج خانواده به تحصیل پزشکی در پاریس روی آورده بود؛ بیماری مادر او را وادار می‌کند درسش را رها کند و به بالین مادر و شغل قبلی خود بازگردد. وقتی به او پیشنهاد می‌شود که در یک مجله کشاورزی داستان‌های کوتاه سرگرم‌کننده بنویسد، با نوشتن یک داستان ناتورالیستی- سمبولیستی پرده از زندگی گناه‌آلود یک کشیش برمی‌دارد. نوشتن این داستان عرصه اجتماعی را بر او تنگ‌‎تر می‌کند و با مرگ مادر، دیگر هیچ دلیلی برای ماندن در ایرلند نمی‌یابد. در خارج از ایرلند با چنان زبان تندی داستان‌های «دوبلینی‌ها» را می‌نویسد که تا 10 سال بعد هیچ ناشری حاضر به چاپ آن نمی‌شود. در این داستان‌ها به همه جنبه‌های زندگی اجتماعی ایرلند از کودکی تا بزرگسالی می‌پردازد و در آخرین داستان، مرگ را موضوع داستانش قرار می‌دهد.

تقابل ملال‌آورها و بی‌شیله ‌پیله‌ها

گابریل در مهمانی شب کریسمس متوجه می‌شود که همسرش با شنیدن ترانه‌ای به یاد معشوق دوره جوانی خود می‌افتد که از عشق او مرده است. این واقعه سوال‌های بسیاری را برای او که در دنیای روشنفکری خود سیر می‌کند به وجود می‌آورد و متوجه می‌شود معشوقه مرده همسرش در سال‌های دور جایگاهی والاتر از او دارد. داستان در شهر دوبلین در یک شب برفی اتفاق می‌افتد. از همان ابتدای داستان مشخص می‌شود که نوعی گسیختگی و اختلاف فرهنگی بین مهمان‌ها در مهمانی -که نمونه‌ای از جامعه ایرلند است- وجود دارد. این شخصیت‌ها را می‌توان به دو دسته شرقی و غربی تقسیم کرد. شرقی‌ها اهل دوبلین، پایتخت ایرلند هستند و غربی‌ها از اهالی شهرها و روستاهای غرب ایرلند. گابریل شرقی و همسر و معشوقه مرده او غربی هستند. شرقی‌ها ملال‌آور و پیر و فاسد ترسیم شده‌اند. ماری جین نمی‌تواند قطعه‌ای مناسب مهمانی بنوازد. مالینز دائم‌الخمر و مایه شرمساری دیگران است؛ بران عیاش و زن‌باره است و بقیه چنان بی‌مایه که حتی حاضر نیستند توجهی به موسیقی داشته باشند و فقط در انتهای قطعه، متظاهرانه برای تشویق حاضر می‌شوند.

غربی‌ها ساده و بی‌شیله‌پیله و جوان و پرشورند: خانم آیورز، فعال سیاسی میهن‌پرست می‌خواهد زبان باستانی ایرلند را بیاموزد و به سراسر ایرلند سفر کند. او حاضر نیست تمام وقت خود را در این مهمانی تلف کند و زود می‌رود. گرتا، همسر جذاب گابریل که با رنگ و عطر و موسیقی و ستاره پیوند دارد، ساده و اصیل تصویر شده است. بارتل که برترین خواننده مهمانی است، گرچه بدون شنونده تاثیرگذارترین ترانه را می‌خواند و مهم‌ترین اتفاق داستان را رقم می‌زند که کسی متوجه حضور او نیست و اهمیتی به نظراتش نمی‌دهد. تقابل شخصیت‌های غربی و شرقی در تضاد مادر گابریل با همسرش آشکار می‌شود. مادر متوفای گابریل به صورت نماینده اصلی مردم با فرهنگ جامعه دوبلین شناسایی شده است. وی در مقام «مغز متفکر» خانواده مراقب بوده است که پسرانش برای شغل‌های مناسب درس بخوانند. جلوه وجودی او در داستان تصویری است که او را با کتابی در دست نشان می‌دهد. با این حال، با ازدواج گابریل با دختری روستایی از غرب ایرلند مخالف است. در حالی که همین گرتا از او به مدت طولانی تا زمان مرگش پرستاری می‌کند.

شرق متمدن، غرب عقب‌مانده

شرق که به اروپا نزدیک‌تر است، نماد طلوع خورشید و تازگی و جوانی پیشرفتگی و تمدن و غرب که روستایی‌تر است نماد مرگ و عقب‌ماندگی و کهنگی. اما سبک داستان به گونه‌ای است که نمادها مرتب به متضاد خود تبدیل می‌شوند و با ایهام به وجود آمده درک داستان را دشوار می‌کند. شرق قبله مسیحیان هم هست و با دینداری همراه است و با شمول اروپا دیرینگی و مرگ را نمایندگی می‌کند. غرب با شمول امریکا نماد جوانی و شادابی است و در عین حال، اصالت و هویت ملی و سلطه کلیسا را هم در خود دارد.

«مردگان» حکایت سرگشتگی روشنفکرانی است که با مسائل سیاسی- اجتماعی بسیاری روبه‌رو هستند و راه‌حلی نمی‌یابند. گابریل با جامعه ایرلند تطابق ندارد. از پاسخ معمولی خدمتکار به شوخی مهربانانه‌اش آزرده می‌شود. از شوخی ساده همسرش دلگیر می‌شود. نگران سخنرانی‌اش در سر میز شام است و ناخشنود از بی‌فرهنگ بودن مهمان‌ها، نمی‌داند چه بگوید که در سطح درک آنها باشد. الگوی رایج ازدواج و خانواده را قبول ندارد. با دوستان سیاسی‌اش میانه‌ای ندارد و از غیرسیاسی‌ها هم خوشش نمی‌آید. گرچه متوجه رقصیدن همسرش نمی‌شود و تصور می‌کند زندگی بدون عشقی را ادامه می‌دهد، زنش را دوست دارد و در مهمانی به‌طوری تحسین‌آمیز به او می‌نگرد.

وقتی خانم آیورز او را به خاطر نوشتن یک ستون ادبی در یک روزنامه مخالف استقلال ایرلند و شرکت نکردن در جنبش احیای زبان باستانی ایرلند به «انگلیسی» بودن متهم می‌کند، می‌گوید که زبانش ایرلندی باستان نیست و از کشورش بیزار است ولی نمی‌تواند بگوید که ادبیات برتر از سیاست است و هیچ چیز سیاسی‌ای در نوشتن نقد ادبی نمی‌بیند. او مخالف ملی‌گرایی ایرلندی است و آن را نوعی استبداد ناسیونالیستی می‌داند و عزیمت از ایرلند را کوششی در جهت آفریدن وجدانی برای قوم خویش تفسیر می‌کند. به لحاظ سیاسی اعتقادی به ناسیونالیسم رایج آن زمان یعنی مبارزه با سلطه انگلیس و استقلال ایرلند ندارد، اما به ناسیونالیسم به معنای عشق وطن، با همه کاستی‌هایش اعتقاد دارد. به ذات‌ ایرلند که غرب نماد آن است، علاقه دارد. به روح ایرلند و سنت‌های دست‌وپاگیر و پوسیده آن هم عشق می‌ورزد. گرچه از اینکه همسرش اهل روستایی در غرب ایرلند است شرم دارد، با او ازدواج کرده است و همچون مادری که بچه بدش را هم دوست دارد، به وطنش عشق می‌ورزد. در پایان داستان بر آن می‌شود که به غرب، زادگاه گرتا و نماد اصالت ایرلند و خویشتن خویش سفر کند؛ سفر به شهر شعر و شور و عشق و دوستی و صمیمیت؛ سفر به سوی سادگی و راستی و درستی و صداقت. به ستایش قلب سرزمین خود تمایل پیدا می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که الگوی شرق حاصلی برای ایرلند ندارد؛ ایرلند باید راه خود را برود و از الگوی خود پیروی کند.

تعلیمات کلیسای کاتولیک و عقب‌ماندگی ایرلند

ولی جویس در زمان نوشتن این داستان در سال 1907 به اروپا رفته است. او که در 9 سالگی به مناسبت مرگ پارنل، رهبر جنبش استقلال‌طلبی ایرلند، شعری در رثای او می‌سراید، اکنون دلیل اصلی عقب‌ماندگی کشورش را تعلیمات پوسیده کلیسای کاتولیک می‌داند نه سلطه انگلستان. علاقه‌ای به جنبش استقلال‌طلبی کشورش نشان نمی‌دهد و در بحبوحه این مبارزات، کشورش را ترک و خود را وقف ادبیات غیرسیاسی می‌کند. مرگ محور اصلی داستان است. جویس در جایی گفته است مرگ زیباترین صورت زندگی است. مرگ وجود دارد. مردگان گرچه دیگر وجود ندارند، در زندگی زندگان حاضرند و تاثیر می‌گذارند. ارتباطی تنگاتنگ با زندگان دارند و گاه زنده‌تر از زندگان هستند. زندگان و مردگان در یک وابستگی متقابل با یکدیگر قرار دارند. همه جا صحبت از مردگان است: مادر گابریل، پدر ماری جین، پدرجد آنها و اسب او، تابلوی رومئو و ژولیت که خودکشی می‌کنند و تصویر گلدوزی شده دو شاهزاده مقتول روی دیوار. خوابیدن راهبه‌ها در تابوت، خواننده‌ها و مجسمه شخصیت‌های درگذشته و خاله جولیا که به زودی خواهد مرد و از همه مهم‌تر، معشوقه گرتا که کل داستان حول او می‌چرخد. گابریل شبح مردگان، از جمله مایکل را می‌بیند و با او به یگانگی می‌رسد. مایکل همچون میکاییل، فرشته مقرب الهی که جان‌ها را در روز قیامت به داوری فرا می‌خواند، گابریل را به داوری درباره خود فرا می‌خواند. وظیفه دیگر میکاییل این است که جان مومنان را در هنگام مرگ نجات دهد. اما معلوم نیست مایکل به کدام یک از وظایف خود عمل می‌کند. آیا گابریل را پس از مرگ داوری می‌کند یا به هنگام مرگ به او فرصت زندگی بیشتر می‌دهد؟ گابریل، همچون جبرییل که آخرالزمان را برای دانیال نبی تعبیر می‌کند و فرشته بشارت‌دهنده مریم عذراست، زندگی را نوید می‌دهد. با وجود اینکه جبرییل با طلا پیوند دارد، مرتبه فرشتگی میکاییل که با نقره پیوند دارد، بالاتر است. مرتبه اجتماعی گابریل تحصیلکرده هم از مایکل کارگر بالاتر است، اما گرتا مایکل مرده را بیشتر از گابریل زنده دوست دارد.

برف و تاویل‌های متنوع

داستان با برف شروع می‌شود و با برف تمام می‌شود. برف و سرما سراسر داستان را فرا گرفته است. برف معانی مختلف و گاه متضادی دارد. به واسطه سرد بودن نشانه سردی روابط و بی‌عاطفگی، به واسطه سفیدی نشانه سعادت و نیکبختی و به خاطر اینکه از جنس آب است نماد پاکی و معصومیت به حساب می‌آید. شخصیت‌های شرقی با سرما و بی‌عاطفه بودن گره خورده‌اند و شخصیت‌های غربی با گرما و صمیمیت. ابتدا به محض ورود، مشغول پاک کردن برف می‌شود. برف پالتویش را به شنل قهرمانان و گالش‌هایش را به قپه فرماندهان شبیه کرده است. هنگامی که تکمه‌های پالتویش را با صدای تیزی از میان مادگی یخ‌زده باز می‌کند، بوی سرد خوشبویی بیرون می‌زند. به خاطر برف و سرما می‌خواهند شب را در هتل بدون حضور بچه‌ها بمانند ولی سرمای رابطه آنها، مانع کام گرفتن او می‌شود. سرماخوردگی صدای بارتل را خراب کرده و باعث بد اخلاقی او شده و ممکن است مالینز را به کشتن بدهد. همه سرما خورده‌اند. باد از جانب شرق می‌وزد و گرتا سرما می‌خورد.

خانم آیورز که مانند گرتا و مایکل و بارتل از غرب کشور است، دست او را با فشاری گرم می‌گیرد و بازوی گرمش را روی بازوی او می‌گذارد. بارتل برف را دوست ندارد و برف زیر پای گرم گرتا آب می‌شود و جای خود را به گرما و صمیمیت شور و عشق می‌دهد. گابریل به یاد می‌آورد که بلیتی را در دست گرم گرتا می‌گذارد و گرتا به مردی که کنار کوره شیشه‌سازی است، می‌گوید: «آقا، آتش داغ است؟» اما صدای کوره مانع شنیدن سخن او می‌شود وگرنه جواب بدی می‌داد، چراکه بدیهی است که آتش گرم است. مسلم است که گرما نشانه عشق و محبت و صمیمیت است. ولی آنها از پنجره‌ای تماشاگر عشقی هستند که خود بهره‌ای از آن ندارند.

اما برف نماد پاکی هم است. قدم زدن در زیر برف و کنار رودخانه از نشستن سر میز شام چنین مهمانی‌ای خوشایندتر است. «گرتا»ی پاک و مهربان دوست دارد زیر برف تا خانه پیاده برود.

آری، برف تمام شب خواهد بارید و مجسمه مردی سفیدپوش به جای اسب سفید از روی پل نمایان می‌شود. مجسمه ولینگتن کلاه درخشانی از برف، که نماد نیکبختی است، بر سر دارد و رو به مغرب، قبله شور و عشق و مهربانی می‌درخشد. گلوله‌های برف همچون سنگریزه‌هایی که مایکل به پنجره می‌زند توجه گابریل را جلب و او را متوجه اطراف خود می‌کند. او متحول می‌شود، به خود می‌آید و درمی‌یابد که برف به‌طور یکسان در سراسر ایرلند می‌بارد: در غرب و شرق و جلگه‌های مرکزی و بیابان‌های لم‌یزرع می‌بارد. فرقی بین شرق و غرب ایرلند وجود ندارد. بر گورهای مردگان و نسل‌های گذشته هم می‌بارد. بر صلیب‌های خمیده مسیحیت بی‌حاصل و نیزه‌های سر در خانه مخالفان کلیسا هم می‌بارد. دوران سیاه ایرلند پایان خواهد یافت و همه ایرلندی‌های شرقی و غربی سفیدبخت خواهند شد.

غیاب حقیقت مطلق

چنین ایهامی در همه آثار جویس به چشم می‌خورد. گویی حقیقت مشخص و مطلقی وجود ندارد. کسی نمی‌داند چه چیزی کاملا درست و چه چیزی کاملا نادرست است. گابریل در گوشه تاریکی در طبقه پایین ایستاده است و به گرتا که روی پله‌ها در تاریکی به آواز بارتل گوش می‌کند، می‌نگرد و او را به جا نمی‌آورد. از اینجاست که اپیفانی داستان متجلی می‌شود و درونمایه اصلی داستان نمود پیدا می‌کند. او می‌فهمد که پس از آن همه سال زندگی مشترک نتوانسته است جای خالی آن عشق از دست رفته را برای همسرش پر کند. می‌فهمد که با رابطه سرد و تکبر نابجای خود و خانواده‌اش و اینکه برای زادگاه همسرش که بخشی از کشورش است، ارزشی قائل نیست و سفر به اروپا را به دیدن شهرها و روستاهای کشورش ترجیح می‌دهد، نتوانسته است احساسات قلب همسرش را تسخیر کند. او که زمانی در جوانی به خاطر عشقش در مقابل خانواده‌اش ایستاده، اکنون مدت‌هاست تسلیم کبر و غرور شده است. اسیر ارزش‌های پوسیده جامعه شهری شده و از انساندوستی و میهن‌پرستی فاصله گرفته و مرده‌ای بیش نیست. از پنجره اعتقادات خانوادگی‌اش به بیرون نگاه می‌کند و شبح کسی را می‌بیند که جان خود را فدای معشوقش کرده است. مردم در زیر برف در اسکله ایستاده‌اند و به پنجره‌های روشن نگاه می‌کنند. انعکاس نور چلچراغ از روی کف صیقلی اتاق، گابریل را متوجه تابلوهای رومئو ژولیت، شاهزاده‌های مقتول و تصویر مادرش می‌کند. در مسافرخانه نور شبح‌گونه چراغ خیابان از یکی از پنجره‌ها با شعاعی بلند به او می‌تابد. گرتا کنار پنجره می‌ایستد و به نوری که از پنجره می‌آید، نگاه می‌کند. گابریل پشت به نور می‌ایستد و مانع تابش آن می‌شود. آری، گاه باید به بیرون نگاه کرد. از تعصبات و اعتقادات خود گذشت و به دیدگاه دیگران توجه کرد. نور برای دیدن لازم است. نور برای هدایت لازم است. انسان در تاریکی راه را گم می‌کند. در مسافرخانه تنها نوری که به آنها می‌تابد، نوری است که از پنجره می‌آید. پنجره‌ای که در زیر آن مایکل جان خود را فدای عشق می‌کند. گابریل هم از پنجره به بیرون نگاه می‌کند و از خود و اعتقاداتش بیرون می‌آید. احساس می‌کند شبح مایکل را می‌بیند. گویی با او یکی می‌شود و به یگانگی می‌رسد و به غرب، قبله عشق و دوستی و انسانیت روی می‌گرداند. احساس می‌کند از زمره مردگان است، ولی مایکل در قلب همسرش زنده است.

وقتی گرتا در مسافرخانه ماجرای مردن معشوقش را تعریف می‌کند، می‌گوید پنجره از باران خیس بود و نمی‌توانست بیرون را ببیند. اکنون، گابریل هم با چشمان اشک‌آلودش نمی‌تواند واقعیت را ببیند. او دچار توهم است. تصورات اشتباهی دارد. متوجه واقعیت‌های زندگی نیست.

همه این موتیف‌های پیچیده در اپیفانی گابریل به اوج می‌رسد. او از تکبر و خودخواهی به همدلی با گرتا و خویشان و عشق به همه آدمیان رهنمون می‌شود. وی زمانی به اشراق می‌رسد که درمی‌یابد همچون دیگران از مصایب زندگی در امان نیست. هویت خویش را هم از یاد می‌برد و جانش به وادی خیل عظیم مردگان می‌رسد. زمانی که فرود آمدن برف را تماشا می‌کند، بر آن می‌شود که به جانب غرب سفر کند، به جان کشورش، به روح وطنش، به اصالت و ریشه خویش، به خویشتن خویش، به شهر عشق و شور همسرش، به سوی یکرنگی و راستی و درستی، به سوی شور و حال جوانی. او که خود را برتر از مایکل می‌دانست، تکبر خود را زیر پا می‌گذارد و به سوی او می‌رود و به رخوت و غرور و خودپسندی دوبلینی‌ها پشت می‌کند. او سفر به غرب را آغازی برای رسیدن به یک زندگی جدید مملو از دوستی و صمیمیت تلقی می‌کند. خودپرستی سرد او با گرمای انسانگرایی از بین می‌رود و به تکامل روحی و رستگاری می‌رسد و به جاودانگی دست می‌یابد، آنچنان که مردگان. 

روزنامه اعتماد

نظر شما