شناسهٔ خبر: 65068 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

توهم بزرگ

فلسفه مثل هر دانش یا معرفت دیگری باید توهم‌زدا و واقع‌نگر باشد و چشم مخاطبان خود را نسبت به وجه یا وجوهی از واقعیت باز کند. فیلسوف یا علاقه‌مند به فلسفه، قرار است جنبه‌هایی از عالم هستی را تبیین کند و نوری بر تاریکی جهان موجود بیندازد.

فرهنگ امروز: فلسفه مثل هر دانش یا معرفت دیگری باید توهم‌زدا و واقع‌نگر باشد و چشم مخاطبان خود را نسبت به وجه یا وجوهی از واقعیت باز کند. فیلسوف یا علاقه‌مند به فلسفه، قرار است جنبه‌هایی از عالم هستی را تبیین کند و نوری بر تاریکی جهان موجود بیندازد. این شاخه از معرفت، تا پیش از دوران جدید و به ویژه مواجهات گریزناپذیر ایرانیان با فرهنگ و تمدن جدید، در جامعه ما جایگاه و وضعیتی مشخص داشت، گروهی به فلسفه و حکمت علاقه‌مند بودند و به‌رغم همه موانع و سختی‌ها، آن را دنبال می‌کردند و در این زمینه، آثاری پدید می‌آوردند و پیروانی هم داشتند. اگرچه نگرش عمومی به ویژه در مدارس مذهبی و سنتی به فلسفه و فیلسوفان چندان مطلوب نبود و جز در دوره‌هایی کوتاه و گسسته، از اهل فلسفه و حکمت، حمایت چندانی صورت نمی‌گرفت. اکثریت سنت‌گرایان، از اهل فقه و شریعت گرفته تا متصوفه و اهالی عرفان، فلسفه و فیلسوفان را خوش نمی‌داشتند و هر یک به دلایلی آنها را طرد می‌کردند. با این همه دلبستگان به حکمت در گوشه و کنار به سبک خودشان فلسفه‌ورزی و آثار یکدیگر را شرح و نقد می‌کردند. 
اما در روزگار ما به ویژه در چهار دهه اخیر و در میان شاخه‌های مختلف علوم انسانی، فلسفه و فلسفه‌ورزی، به یک‌باره جایگاه و منزلتی بس والا یافته و گاه درباره اهمیت و منزلت و جایگاه آن و کارکردهایش اغراق صورت می‌گیرد. تا قبل از آن، مخصوصا تا پیش از سال‌های آغازین دهه 1350 خورشیدی و قوت گرفتن جریان‌های ضد تجدد و سنت‌گرای بازگشت به خویشتن، فلسفه هم مثل دیگر رشته‌های علوم انسانی همچون جامعه‌شناسی و اقتصاد و روانشناسی و تاریخ بود. حتی در جریان مواجهه ایران با فرهنگ و تمدن جدید، آشنایی ایرانیان با فلسفه‌های جدید غربی، نسبتا دیر و با تاخیر صورت پذیرفت. اگر نخستین رویارویی با تمدن و فرهنگ جدید را دوران فتحعلی‌شاه و جنگ‌های ایران و روس تلقی کنیم، تا زمان نگارش کتاب «سیر حکمت در اروپا»ی محمدعلی فروغی به عنوان نخستین اثر نسبتا جدی در معرفی فلسفه جدید غربی و نوشته‌های امثال تقی ارانی صد سال فاصله است. بعد از این کتاب هم تا اوایل دهه 1350 و انقلاب 1357، آثار تالیفی و ترجمه‌ای چاپ شده در زمینه معرفی فلسفه جدید غرب به راستی معدود و انگشت‌شمارند.
وضع فلسفه و حکمت تا پیش از انقلاب، در حوزه‌ها و مدارس سنتی هم تفاوت فاحشی با دوره‌های قدیمی‌تر ندارد و در این مدارس، تدریس فلسفه و حکمت اسلامی کماکان بسیار مهجور و بلکه مذموم است و حتی چهره موجه و خوشنامی چون علامه طباطبایی که صاحب یکی از مهم‌ترین تفاسیر قرآن در روزگار معاصر است، از حیث فلسفه‌آموزی چندان مقبول و مطبوع سنت‌گرایان نیست و بیشتر از این جهت تحمل می‌شود که در مقابل «تحریف»ها و «شبهه‌افکنی»های متجددین و به ویژه مارکسیست‌ها، قد علم کرده و متکلمانه از کیان سنت دفاع می‌کند. 
تلقی فلسفه به عنوان مهم‌ترین رشته در علوم انسانی و بلکه بنیاد معرفت بشری، از اوایل دهه 1350 آغاز شد و در آستانه انقلاب دیگر اجماعی پدید آمد بود مبنی بر اینکه فلسفه اصلی‌ترین و محوری‌ترین دانش انسانی است و پیش از هر کاری باید مبانی فلسفی آن را تبیین کرد و بنیادهای نظری و معرفتی آن را آشکار. این تلقی از فلسفه، هم در میان روشنفکران و دانشگاهیان و هم نزد عالمان مذهبی و مدرسان و طلاب مدارس دینی شکل گرفت. توضیح آن را احتمالا نمی‌توان به حضور افراد و چهره‌هایی مشخص و صد البته صاحب‌نام در میان دانشگاهیان و حوزویان تقلیل داد، اگرچه تاثیرگذاری آنها در این زمینه را نباید منکر شد. امام خمینی(ره) و برخی از مهم‌ترین پیروان و شاگردانش مثل شهید مطهری و شهید بهشتی و شهید مفتح اهل فلسفه و حکمت بودند، روشنفکران نامدار و تاثیرگذاری چون آل احمد و شریعتی، اگرچه به صورت دانشگاهی فلسفه نخوانده بودند، اما در آثار و گفتارشان بر اهمیت و ضرورت آن اصرار داشتند، احمد فردید، داریوش شایگان، داریوش آشوری و احسان نراقی هم هر یک به گونه‌ای در شکل‌گیری این تلقی نقش داشتند. جریان‌های چپ هم در بحث از مبانی ایدئولوژیک خودشان، فلسفه و فلسفه‌ورزی را ارج می‌گذاشتند. اما بحث جامع درباره زمینه‌های شکل‌گیری این تلقی، فرصتی دیگر می‌طلبد.
تلقی سیادت و سروری فلسفه بر سایر معارف در دهه‌های بعد به ویژه دهه‌های 1370 و 1380 بسیار قوت گرفت، به گونه‌ای که در این دهه‌ها، شاهد موج عظیمی از آثار تالیفی و ترجمه‌ای در حوزه فلسفه به زبان فارسی هستیم و شمار دانشجویان و علاقه‌مندان این رشته و شاخه‌های کثیر آن، به شکل عجیبی افزایش یافت. همه این امور به تقویت دامن زدن این باور در مورد فلسفه انجامید که جایگاه و وظیفه‌ای بس خطیر و والا و رفیع دارد و این توهم را پدید آورد که اهل فلسفه (اعم از فلسفه‌دان یا کسی که خودش یا دیگران او را «فیلسوف» می‌خوانند) در هر زمینه حرفی برای گفتن دارد و اصولا فلسفه اگر نه حلال همه مشکلات، دست‌کم امری بسیار ضروری و بلکه واجب‌ترین امور است. این توهم و بزرگ‌پنداری فلسفه، موجب تورم آن و دور شدنش از واقعیت شده، به گونه‌ای که برخی اهل فلسفه، همچنان به شیوه قدما تصور می‌کنند باید با فلسفه، تکلیف عالم و آدم را روشن کنند. این نگرش غیرواقع‌بینانه به خلق آثار و بیان اظهارنظرهایی منجر شده که به جای توهم‌زدایی و آشکارکردن واقعیت، بر ابهام آن می‌افزاید و به جای دانایی، تصوری موهوم از آن را پدید می‌آورد، یک توهم بزرگ!

نظر شما