شناسهٔ خبر: 65252 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

گفت‌وگو با کریم فیضی درباره استاد مهدوی دامغانی

نوشتن از بزرگان فخر هماره است. این فخر در سوگ آنها رنجیست بی پایان؛ رنجی که یاد و نام نکویشان آن را التیام می‌بخشد. هجرت استاد مهدوی دامغانی از جهان فانی به دیار باقی در شمار آن رنج‌هاییست که برای بشر امروز جای سوگواری فراوان دارد. سوگ برای هجرت ستاره‌ای دیگر از آسمان علم و اندیشه.

هجرت ستاره‌ای دیگر

فرهنگ امروز:  هجرت ستاره‌ای دیگرنمی‌دانم این ایام را بهار قرن پانزدهم بدانم یا خزان فرهنگ؛ از سال گذشته تاکنون بسیاری از اندیشمندان علمی و فرهیختگان فرهنگی از میان ما رفتند. بیست و هفتمین روز از آخرین ماه فصل بهار خبر هجرت استاد احمد مهدوی دامغانی مخابره شد. خبری که بی‌تردید کام اهالی علم، فرهنگ، اندیشه و دین را تلخ کرد. در این دو هفته پس از رحلت ایشان بسیاری از بزرگان دست به قلم شده‌اند و در سوگ او و به یاد او نوشته‌اند. در این مجال به گفت‌وگو با کریم فیضی، نویسنده و یکی از شاگردان استاد رفته‌ایم. مشروح این گفت‌وگو را با هم می‌خوانیم:

استاد مهدوی دامغانی برای عموم جامعه شخصیت غریبی بودند، نه اسمی در کتاب‌های درسی از ایشان آمده نه رسانه ملی ایشان را به عنوان الگوی علمی معرفی کرده بود؛ شما چگونه با ایشان آشنا شدید؟

باید عرض کنم در نسل ما اگر کسی کنجکاو و اهل تحقیق و جستجو بود، به همین بزرگان می‌رسید، اگر سری تکان می‌داد و چشمی می‌چرخاند قله‌های رفیعی را می‌دید که یکی از آن‌ها علامه حسن‌زاده آملی بود؛ یکی علامه جعفری بود همین‌طور علامه حکیمی، مرحوم استاد زرین‌کوب، دکتر شفیعی کدکنی و مرحوم استاد مهدوی دامغانی. اگر کسی اهل مطالعه و پژوهش بود، به همین اسم‌ها می‌رسید.

از تهی شدن جامعه از بزرگان حس غریبی دارم. کسانی که به آنها ابتناء کرده بودیم، از یک سال پیش، یکی یکی در حال رفتن هستند. بزرگانی که از سال گذشته تاکنون از دنیا رفته‌اند و مرا متالم کردند، اولینشان استاد حکیمی است، بعد علامه حسن‌زاده آملی، پرفسور پرویز کردوانی، آیت‌الله سیدرضی شیرازی، آیت‌الله سیدعبدالله فاطمی‌نیا، دکتر اسلامی ندوشن و حالا هم استاد مهدوی دامغانی؛ مگر اینها چند نفر هستند که در یک سال هفت تن از آن‌ها را از دست بدهیم؟ ما که خودمان را با آنها تنظیم و کوک کرده بودیم دچار حس خلاء شدیم. هر بار از مقابل حسینیه ارشاد گذر می‌کردم با استاد حکیمی تماس می‌گرفتم و عرض سلامی می‌کردم ایشان می‌گفتند بفرمایید منزل، همین که اراده می‌کردید می‌شد با آنها همنشین و همصحبت شد، وقتی به دیدارشان می‌رفتیم انگار از پیش منتظر بودند؛ گاهی به مزاح می‌گفتم مثل اینکه شما ما را احضار می‌کنید؛ چون تا می‌رفتیم می‌گفتند کاری با شما دارم؛ حالا کارشان چیست؟ نسخه‌ای از این کتاب که تازه چاپ شده را به دکتر دینانی و دکتر شفیعی کدکنی بدهید. بعد هم ساعتی می‌نشستیم و گفت‌‎وگو می‌کردیم. البته اگر کسی محاضر ایشان را درک کند خواهد فهمید که یک ساعت آنها، یک ساعت نیست! گاهی یک ساعت آنها ده ساعت گاهی یک ماه است. سخنان نغز و بدیع و متنوع، اسرار مگو و... که حالا دیگر نیست! حالا وقتی از مقابل حسینیه ارشاد عبور می‌کنم کسی نیست که به او زنگ بزنم!

بعضی قله‌ها مثل کلکچال و توچال در مقابل چشم هستند و بعضی دیگر پشت سر اینها هستند که فقط کوهنوردان آن‌ها را می‌شناسند نه شهروندان عادی، مرحوم مهدوی دامغانی هم در منظر عموم و عوام نبودند.

بله! ولی با جستجوی اسامی اهل علم به ایشان می‌رسید؛ استاد مهدوی دامغانی را به واسطه مرحوم علامه حکیمی شناختم و اولین بار اسمشان را از ایشان شنیدم. سال ۱۳۸۰ کتابی در اتاق استاد حکیمی دیدم با عنوان «حاصل اوقات» از استاد حکیمی سؤال کردم این چه کتابی است؟ فرمودند: «مجموعه مقالات آقای مهدوی دامغانی است که از دوستان قدیمی‌ هستند و چند سالی است به خارج از کشور رفته‌اند؛ استاد مسلم ادبیات عرب! کسی نظیر ایشان نیست». اکنون کمتر ولی در آن زمان خیلی اهل ادبیات عرب بودم و بسیار مشتاق بودم که بیشتر بخوانم و بیشتر بدانم. «حاصل اوقات» را از استاد حکیمی به امانت برای مطالعه گرفتم.

 موضوع کتاب «حاصل اوقات» چه بود؟

مجموعه مقالات ایشان بود؛ خاطرات، مقالات تخصصی که ایشان در طول بیست سال برای مجلات و روزنامه‌ها نوشته بودند را آقای دکتر سجادی گردآوری کرده بودند. خواندم و بسیار برایم جالب بود. بخشی، خاطرات ایشان بود از علامه قزوینی؛ بخش دیگر خاطرات مرحوم آقای مهدوی از بدیع الزمان فروزانفر بود؛ کتاب را هم به استاد حکیمی برنگرداندم! به استاد حکیمی عرض کردم این کتاب را من در بازار پیدا نمی‌کنم! این کتاب برای من، کسی که این کتاب را به شما داده است اگر بفرمایید دوباره یک نسخه دیگر به شما می‌دهد.

 اهل کتاب و مطالعه با هم مزاحی دارند که امانت دادن اشتباه است، پس دادنش اشتباه‌تر!

ما اهل پس دادن هستیم ولی این مورد استثنا بود! آقای دکتر مهدوی را اهل فن می‌شناختند بنابراین هرچه از آن نسخه چاپ شده بود فی‌الفور تمام می‌شد و به ما نمی‌رسید. ایشان بین خواص بسیار مقبولیت داشتند. عموم ایشان را نمی‌شناختند ولی تعدادی که آشنا بودند و شناخت داشتند، شیفته او بودند. دو هفته بعد از آن دیدار خدمت استاد صدوقی سها بودم و این کتاب را نزد ایشان هم دیدم. چون تا متوجه می‌شدند کتابی از آقای مهدوی دامغانی منتشر شده سریعاً تهیه می‌کردند و به ما نمی‌رسید.

 این آشنایی چگونه به گفت‌وگو رسید؟

استاد حکیمی به من امر کردند که درباره مرحوم سیدابوالحسن حافظیان از اساتید استاد حکیمی و از عرفای صاحب نفس که تا دهه شصت هم در قید حیات بودند، کتابی بنویسم. ایشان شاگرد مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی بودند، چند سالی در پاکستان اقامت داشتند، سه چهار ماه در سال ایران بودند و باقی را در پاکستان. مرحوم حافظیان مورد وثوق بزرگان بودند آیت‌الله العظمی بروجردی و امام خمینی(ره) هم به ایشان باور داشتند. در ضمن از حامیان معنوی انقلاب اسلامی بودند. انگشتری در دست شما می‌بینم که به جای نگین، ستاره‌ای مسی دارد، آقای حافظیان در بدو انقلاب صد حلقه از این انگشترها که ساخته خودشان بود برای امام فرستادند و گفتند به هر کس که می‌خواهید محفوظ بماند بدهید و تمام آن صد نفر هم زنده ماندند، حتی ترور و انفجار که روی می‌داد، آن‌ها می‌ماندند. از جمله آقایان خامنه‌ای و رفسنجانی.

آنجا بودیم که استاد حکیمی فرمودند حق آقای حافظیان ادا نشده، شما برای ایشان کتابی بنویسید. آقای حکیمی با اینکه خیلی اهلش نبودند ولی گفتند خود من با شما مصاحبه می‌کنم، دو جلسه دو ساعته با ایشان گفت‌وگو کردم و سخنان عجیب و غریبی که تا آن روز نشنیده بودم را مطرح کردند و پِی بنای این کتاب هم مصاحبه‌مان با استاد حکیمی شد؛ در حدود صد صفحه. پس از آن اطلاعات تماس اخوان حافظیان را دادند و گفتند بروید مشهد با آشیخ علی و آشیخ محمد هم گفت‌وگو کنید. باید آقای حکیمی را بشناسید تا ملتفت شوید چه می‌گویم، آقای حکیمی اهل این کارها نبود ولی برای آقای حافظیان طور دیگری رفتار کردند. هر گفت‌وگویی هم که انجام می‌دادم می‌گفتند بیاورید من هم ببینم، ما هم برای ایشان می‌بردیم و می‌خواندند و در واقع این کار با اشراف و تحت نظر ایشان انجام می‌شد. مثلاً بعد از خواندن مصاحبه یکی از اخوان حافظیان گفتند: «چیزی نگفته! آشیخ علی بیش از این‌ها دارد و می‌داند.» یا فرد دیگری بود که در یکی از مراکز اسلامی خارج کشور کار می‌کرد و در زمانی که ایران بود به منزل استاد حکیمی آمد و حضور ایشان با او گفت‌وگو کردم. بعد از آن گفتند که با آقای مهدوی دامغانی هم صحبت کنید. شماره تلفن دفتر ایشان در دانشگاه هاروارد را به من دادند و گفتند اگر استاد مهدوی حاضر به گفت‌وگو نشدند بگویید که حکیمی گفته. با شماره‌ای که آقای حکیمی داده بودند تماس گرفتم و پس از سلام و علیک گفتم که از طرف استاد حکیمی تماس گرفته‌ام برای... به محض اینکه اسم آقای حکیمی را شنیدند، گفتند: «آقا گوشی را نگه دارید من باید به احترام ایشان از جا بلند شوم؛ سلام الله علیه! سلام الله علیه!» وقتی موضوع گفت‌وگو را خدمتشان گفتم ایشان فرمودند که اجازه بدهید من تأملی کنم و حرف‌هایی درباره استاد حافظیان دارم که باید آنها مرتب کنم و فردا منتظر شما هستم؛ اگر هم خرج‌تان زیاد می‌شود، من تماس می‌گیرم چون تماس با امریکا گران است، شماره گرفتند و گفتند من اینجا استاد دانشگاه هستم، متمولم، حج هم رفته‌ام، و این تماس برای من هزینه‌ای ندارد. فردا خودشان تماس گرفتند و یک ساعت و نیم درباره آقای حافظیان برای ما صحبت کردند و این گفت‌وگو عامل آشنایی بنده با ایشان بود.

از محتوای آن گفت‌وگو نکته شاخصی در خاطر دارید؟

بله! ایشان گفتند که «همیشه اعتقاد به حرز و این محافظ‌های باطنی داشتم و از ابتدای جوانی و از وقتی که به ساحت جامعه وارد شدم نزد آقای حافظیان می‌رفتم از ایشان می‌خواستم که به من حرز بدهند که محفوظ باشم و خطایی نکنم و ایشان هم همیشه به ما حرز می‌دادند. این حرزها هم همیشه با من بودند تا خود زندان! آن وقت از ماجرای زندان رفتن بی‌اطلاع بودم، قصه زندان رفتنشان را هم تعریف کردند. گفتند وقتی وارد زندان شدم متوجه شدم که حرز همراهم نیست، اگر حرز همراهم بود، زندانی نمی‌شدم. به اهل خانه سپردم که حرز ما را بیاورید رفتند و متوجه شدیم که حرز گم شده. تمام مدتی هم که زندان بودم یقین داشتم به دلیل بی‌حرزی است. واِلّا اگر حرز همراهم بود می‌گفتند اشتباه شده و برگردید. همین‌طور ناراحت بودم که این حرز کجاست و ما هم یک سال است زندانیم. تا اینکه روزی فریده -دخترم- در ملاقات زندان حرز را آورد. پس از آن مطمئن شدم که کار ما درست می‌شود».

این گفت‌وگو گذشت و مدتی بعد که مشغول نگارش کتاب «زندگی و بس» بودم، با ایشان تماس گرفتم و گفتم می‌خواهیم در باب زندگی با شما گفت‌وگو کنم. فرمودند سؤالات چیست؟ با چه کسانی تا کنون گفتگو کرده‌اید؟ تا اسم دکتر حسین نصر را شنیدند، گفتند «آن مصلی القبلتین» چون سوابق طلبگی داشتم گفتم بله ایشان بر دو قبله نماز گزارده‌اند. تا این را گفتم ایشان فرمودند نوبت قبل فراموش کردم از شما سؤال کنم مثل اینکه شما هم مثل ما، ماقبل آخوند هستید. که گفتم بله من هم سوابق طلبگی دارم.

 بعد از این، رابطه‌مان دوستانه شد و با ایشان رفیق شدیم. وقتی سؤالات را مطرح کردم ایشان فرمودند اجازه بدهید پاسخ‌ها را برای شما بنویسم. پاسخ را نوشتند و در سربرگ دانشگاه هاروارد پست کردند. بعد از این دیگر آدرس ما را هم داشتند و سالی چندبار هدایایی را می‌فرستادند و ما را مشمول الطافشان می‌کردند و در تماس تلفنی هم می‌فرمودند که این هدایا هیچ معنایی ندارد جز آنکه من به یاد شما بودم. ایشان بنده را ندیده بود و از حیث سن هم جای نوه ایشان محسوب می‌شدم ولی این مهر مودّت ایشان مثال زدنی بود.

وقتی پدر و مادرم مرحوم شدند هر بار نامه‌ای نوشتند و تسلیت گفتند؛ این خاطرات را گفتم که بگویم رفتار ایشان انسانی و انسان‌پرور بود. دخترشان – خانم فریده مهدوی دامغانی - آن زمان ایران بودند، گاهی استاد مهدوی تماس می‌گرفتند می‌فرمودند فلان کتاب را برای شما فرستادم و نزد دخترم فریده است، اگر زحمتی نیست، تشریف ببرید بگیرید. خانم فریده مهدوی دامغانی مترجم ایتالیایی هستند و در امر ترجمه بسیار متبحرند. «کمدی الهی» دانته را ترجمه کرده‌اند و بهترین ترجمه هم متعلق به ایشان است؛ غیر از این چندین کتاب دیگر هم ترجمه کرده‌اند که وقتی برای گرفتن کتاب پدر به منزلشان مراجعه کردم، علاوه بر کتاب پدر، کتاب‌های خودشان را هم هدیه کردند و مثل مرحوم استاد دامغانی ابتدای تمام آنها را دست‌نویس کرده‌اند.

یک روز خانم فریده مهدوی تماس گرفتند و گفتند که پدر «کتاب زندگی و بس» شما را می‌خواهند؛ در همین فاصله کتابی دیگری از من منتشر شد به نام «شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان». دکتر شفیعی کدکنی آن سال رفته بودند پرینستون و ایران نبودند، من هم آدرس نداشتم برایشان بفرستم؛ اما در این فاصله یکی از شاگردان ایشان به نام آقای دکتر جعفری جزی، این کتاب را همراه یک مسافر برای استاد شفیعی کدکنی می‌فرستد. یک روز آقای مهدوی دامغانی تماس گرفتند و گفتند کتابتان رسید و متشکرم، اما یک تبریک به شما بدهکارم! بابت کتاب «شفیعی کدکنی و هزاران سال انسان» گفتم عجب! کتاب دو هفته نیست که چاپ شده، چطور به دست شما رسیده؟ گفتند دیروز آقای شفیعی کدکنی تشریف آورده بودند منزل ما و کتاب شما را هم زیر بغلشان زده و آورده بودند. وقتی وارد شدند گفتند: «دکتر مهدوی ببین این جوان چه کار کرده، ببین این جوان چه کار کرده.» من هم کتاب را گرفتم، تورق کردم و دیدم این کتاب را باید ضبط کنم، بنابراین من این کتاب را به آقای شفیعی پس نخواهم داد، لطف کنید به هزینه من یکی دیگر برای ایشان بفرستید، بعد از این گفت‌وگو و این اتفاق بود که فرستادن هدایا از جانب ایشان آغاز شد.

تخصص و تبحر ایشان در کدام حوزه‌ها بود؟

ادبیات عرب! مزیت ایشان هم نسبت بقیه این بود که هم تخصص حوزوی داشتند و هم دانشگاهی. ایشان در دانشگاه شاگرد مرحوم بدیع الزمان فروزانفر بودند. بدیع الزمان فروزانفر، عربی‌دان مبرزی بود و استاد مهدوی دامغانی، ایشان را اینطور توصیف می‌کردند «آسمان دانشگاه تهران روی چون اویی نیفتاده است» یعنی سایه‌ای که روی سر او انداخته بود روی سر احدی نینداخته بود. علاوه بر بدیع الزمان فروزانفر، محضر علامه قزوینی را هم درک کرده بود که او هم عربی‌دان ممحضی بود. علاوه بر آنکه در ادبیات عربی بسیار قوی بودند، در ادبیات فارسی هم اینطور بودند؛ بر مولانا تسلط داشت بر سنایی تسلط داشت بر حافظ و .... بنابراین یک ادیب کامل بود. ادیب کامل یعنی کسی که مجهولات ادبی را می‌توانید از او بپرسید. برای اینکه متوجه بشوید بگذارید مثالی بزنم و خاطره‌ای بگویم، روزی منزل استاد شفیعی کدکنی بودم، ایشان سراغ تلفن رفتند تا پیغام‌های صوتی را گوش کنند، آقای دکتر منوچهر ستوده که از اولین اساتید دانشگاه تهران بودند پرسیده بودند «این ستان در شهرستان و دهستان به چه معناست؟» سؤال کننده از بزرگان ادبیات فارسی است و این سؤال را از کسی می‌پرسد که از او سی سال کوچک‌تر است. نتیجه‌ای که می‌گیریم این است که دکتر ستوده آقای شفیعی کدکنی را به عنوان مرجع قبول دارد که از او سؤال می‌کند. دکتر مهدوی از این مرجع‌ها بود.

ویژگی دیگر ایشان این بود که رجال عهد خودش را به خوبی می‌شناخت. یا استاد و شاگردی کرده بود یا در دفترخانه او سند زده بودند. ایشان کتابی دارند با عنوان «برگ ریزان» و در آن رجالی که می‌شناختند را نام برده‌اند و به نیکی یاد کرده‌اند. در کتاب نوشته‌اند که در دهه سی، برای تهران به حاکم شرع نیاز داشتیم. از من خواستند که فردی را معرفی کنم. من هم آشیخ عبدالله نورانی را پیشنهاد دادم؛ به منزلش در محله اوین رفتم که آن زمان روستایی خارج از شهر بود، گفتم که امام جمعه تهران از من خواسته فردی را به عنوان حاکم شرع معرفی کنم بنده هم شما را پیشنهاد دادم. به محض اینکه این را شنید عمامه‌اش را برداشت و تو سر خودش زد و شروع کرد به گریه کردن. گفت آقای مهدوی مرا که می‌شناسی من از خدا می‌ترسم این کارها مسئولیت دارد من کجا می‌توانم جواب بدهم؟ می‌خواهی مرا به جهنم بفرستی؟ آقای دامغانی می‌گفتند که علمای ما اینطور بودند. برای اینکه حاکم شرع بشود نه مرجع تقلید! چنین احتیاطی داشتند. یک خاطره هم درباره بهشت زهرا داشتند که خیلی جالب است، می‌گفتند خاطرم هست که تهران قبرستان بزرگ نداشت و لازم بود که یک گورستان عمومی داشته باشد. به همین جهت همراه یکی از دوستان از جانب یکی از مقامات دولتی مأمور شدیم که خدمت آیت‌الله العظمی خوانساری برسیم و با ایشان طرح موضوع کنیم، چون‌ زمین موات به عنوان اموال امام در اختیار مرجع تقلید بود. خدمتشان رسیدیم و عرض کردیم تهران به گورستان نیاز دارد اگر مصلحت می‌دانید یک بخشی از زمین را - که باور شیعه در اختیار امام است - برای این کار اختصاص بدهید. ایشان هم پذیرفتند و گفتند هر کجا را که انتخاب کنید من تنفیذ می‌کنم. ما چند فرسخ خارج از تهران، مکان فعلی بهشت زهرا را انتخاب کردیم. اسم «بهشت زهرا» را هم ما انتخاب کردیم و آقای خوانساری هم تأیید کردند و تهران صاحب گورستان شد.

 این شخصیت عالم و فاضل چرا ایران را ترک کرد؟

تصورم این است که حس کرده بودند دیگر اینجا مفید نیستند. الان هم نمی‌دانم که ایشان را دعوت کردند و رفت یا اینکه رفت و آنجا او را کشف کردند. یک احتمال این است که ایشان را دعوت کرده باشند چون در آن سال‌ها اشخاص زبده‌ای بودند که آنها را دعوت می‌کردند. احتمال می‌دهم که اگر ایشان را دعوت نمی‌کردند می‌ماند.

 در سوابق ایشان نامه‌ای را خواندم که در سال ۱۳۹۴ برای روزنامه اطلاعات نوشته بودند به عنوان «گزارش یک دادگاه» و در آن شرح ماجرای دادگاه را نوشته بودند. جالب‌ترین نکته‌ای که در آن دیدم ادب و احترام ایشان برای قاضی آن دادگاه بود که قاعدتاً از منظر ایشان باید بی‌دادگاه تلقی شود.

اگر از این منظر نگاه کنید امثال ایشان نادر هستند. اگر ما را یک روز به زندان ببرند و یک سیلی بزنند، با آن زندان و زندانبان و قاضی و باقی عمال آنجا تا خود قیامت مخالف خواهیم بود. شما خودتان از اینجا مهدوی دامغانی را بشناسید! زندان دو جنبه دارد یکی از دست دادن آزادی و حبس است و مهم‌تر از آن آبروریزی است. اسم زندانی روی کسی بیاید آبرویش می‌رود. زندان افتخار نیست. گاهی ممکن است برای کسانی در برهه‌هایی مایه افتخار باشد ولی در کل زندان عنوان خوبی روی اسم آدم نیست.

آخرین بار که صحبت کردید کی بود؟

حدود یک سال پیش در اواسط همه‌گیری کرونا، تماس گرفتند برای احوالپرسی، نمی‌دانم از کجا شنیده بودند که ما مبتلا شده‌ایم، تماس گرفتند برای احوال پرسی؛ بعد از آن تماسی نداشتیم که سهو بنده بود.

 نکته پایانی.

مهم‌ترین ویژگی آقای مهدوی دامغانی حب اهل بیت(ع) بود، نمی‌شد در صحبتی اسمی از امام رضا(ع) بیاید و ایشان گریه نکنند. شیدای اهل بیت(ع) بود؛ می‌گفت بحمدالله ۵۰ سال است زیارت عاشورای ما ترک نشده است. سلام مخصوص به حضرت رضا(ع) هر روز؛ مکه رفتن‌های مکرر، کربلا رفتن‌های مکرر. او یک ولایی تمام عیار بود. روی این حس حب اهل بیت(ع) با کسانی اندک زاویه با اهل بیت(ع) داشتند دشمنی داشت و آن را هم اعلام می‌کرد. با مرحوم دکتر شریعتی بد بود و علناً هم می‌گفت و دلیلش را هم می‌گفت: چون او به علامه مجلسی توهین کرده است! یا در فلان کتابش به مقام عالی‌جناب حضرت امام مجتبی(ع) توهین کرده. حالا شریعتی هم اهل توهین نبود، برداشت دکتر مهدوی چنین بوده و کوتاه نمی‌آمد. دکتر مهدوی حتی در نامه اسم خیابان شریعتی را نمی‌آوردند و به جایش می‌نوشتند: شمیران قدیم! اگر هم اسمش را می‌آوردند بعدش می‌گفتند من با این آدم خوب نیستم البته فکر نکنید خصومت شخصی دارم با خودشان رفیق بودم و پدرشان محل ارادت من بود ولی این دیگر تشیع است و شوخی ندارد.

نظر شما