شناسهٔ خبر: 65295 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

زیستن در دروغ و فریب!

کمونیست‌ها از سال ۱۹۴۸ تا ۱۹۸۹ در چکسلواکی قدرت را در دست داشتند و با نفرت‌پراکنی و خشونت‌ورزی و تکیه بر دروغ و فریب، خسارت‌های فراوانی به مردم و سرمایه‌های کشور وارد آوردند. تنها در دوره‌ای کوتاه، یعنی از ۵ ژانویه ۱۹۶۸ تا ۲۱ آگوست ۱۹۶۸ که الکساندر دوبچک قدرت را در دست داشت، مجالی برای آزادی و رهایی از خفقان و رخوت در آن کشور ایجاد شد که آن دوره را «بهار پراگ» می‌خوانند.

فرهنگ امروز: محمد صادقی، کمونیست‌ها از سال ۱۹۴۸ تا ۱۹۸۹ در چکسلواکی قدرت را در دست داشتند و با نفرت‌پراکنی و خشونت‌ورزی و تکیه بر دروغ و فریب، خسارت‌های فراوانی به مردم و سرمایه‌های کشور وارد آوردند. تنها در دوره‌ای کوتاه، یعنی از ۵ ژانویه ۱۹۶۸ تا ۲۱ آگوست ۱۹۶۸ که الکساندر دوبچک قدرت را در دست داشت، مجالی برای آزادی و رهایی از خفقان و رخوت در آن کشور ایجاد شد که آن دوره را «بهار پراگ» می‌خوانند. دوبچک که خواهان استقرار عدالت، آزادی، حقوق بشر و دموکراسی و تجدیدنظر در اندیشه‌ها و روش‌های نادرست پیشین بود، با اراده محکم برای اصلاحات اقتصادی، اعاده حیثیت از قربانیان سرکوب‌های سیاسی، ایجاد فضای بحث و گفت‌وگو و گسترش ارتباط‌ها و همکاری‌های جهانی کوشید. از مهم‌ترین برنامه‌های اصلاحی دوبچک، اعاده حیثیت از قربانیان سرکوب‌ها بود، یعنی کسانی که به دلیل مخالفت با نگرش‌ها و سیاست‌های حاکم، یا با اتهام‌های ناروا دچار رنج و حبس و محرومیت شده، یا جان خود را از دست داده بودند. برای نمونه، میلادا هوراکووا یکی از شخصیت‌هایی بود که به اتهام توطئه بر ضد رژیم کمونیستی در ۲۷ ژوئن ۱۹۵۰ به‌ دار آویخته شد. هوراکووا که داستان زندگی او در فیلمی با نام Milada در سال ۲۰۱۷ ساخته شده است، زنی شجاع بود که در سال ۱۹۴۰ به خاطر همکاری با نهضت مقاومت توسط نازی‌ها دستگیر و زندانی و پس از جنگ جهانی دوم آزاد شد. او پس از آزادی نیز به فعالیت‌های سیاسی پرداخت، اما در زمان سلطه کمونیست‌ها بر چکسلواکی مجال چندانی برای کار نیافت و سرانجام نیز دستگیر شد. هوراکووا در دادگاه شجاعانه ایستاد، به دفاع از آرمان‌های خود پرداخت و به زندگی در دروغ و فریب پشت کرد.
دوبچک در کتاب خاطرات خود با نام «در ناامیدی بسی امید است» (ترجمه نازی عظیما) می‌نویسد: «آنچه بیش از همه به قلبم نزدیک بود، مساله اعاده حیثیت‌ها بود که می‌کوشیدم تا حد امکان به آن سرعت بخشم.» زیرا هدف نهایی دوبچک در مبارزه، رسیدن به قدرت نبود، بلکه قبل از هر چیزی برای انسان‌ بودن مبارزه می‌کرد. روشی که او در پیش گرفته بود، از یک‌سو پشتیبانی بسیاری از شهروندان، و از سوی دیگر، خشم حاکمان اردوگاه کمونیسم و به ویژه اتحاد جماهیر شوروی را برانگیخت و سرانجام در ۲۰ آگوست ۱۹۶۸ ارتش شوروی با همراهی برخی نیروهای نظامی کشورهای عضو پیمان ورشو، وحشیانه به پراگ هجوم بردند و فصلی تلخ را برای مردمی شادمان و سرشار از امید، رقم زدند. به تعبیرِ میلان کوندرا در کتاب «جسم و جان» (ترجمه احمد میرعلایی)، گویی «کاروان شادی به پایان رسیده بود.»
پس از تهاجم وحشیانه روس‌ها و همراهان‌شان به چکسلواکی، مردم دچار یأس و سرخوردگی شدند، فضای کار برای روشنفکران، روزنامه‌نگاران و نویسندگان آزاداندیش بسته شد و زیر فشار قرار گرفتند، منزوی شدند و برخی هم از کشور گریختند، ولی برای جوان‌ترها آن وضعیت دشوارتر بود. چنانکه، یان پالاخ (دانشجوی فلسفه) در اعتراض به آن تهاجم، در مرکز شهر پراگ خود را به آتش کشید. بهومیل هرابال در داستان «نی سحرآمیز» (ترجمه پرویز دوایی) و در اشاره به آن روزها و خاطرهِ سوزانِ پالاخ می‌نویسد: «خدایان این سرزمین را ترک گفته‌اند و قهرمانانِ افسانه‌ای، ما را به دست فراموشی سپرده‌اند. آن روز یکشنبه، خورشیدی خونین در افق شهر در آسمانی اُخرایی‌رنگ فرو می‌نشست و خبر می‌داد که بادهای سهمگینی برخواهند خاست. دورتادور میدان مرکزی شهر را اتوبوس‌های پلیس با پنجره‌های میله میله در حصار داشتند. در یک خیابان منتهی به میدان، ماشین‌های آب‌پاش آدم‌ها را به فشارِ شدیدِ آب بسته بودند و پیکرشان را، نقش بر زمین، به زیر چرخ ماشین‌های پارک‌ شده می‌راندند. در فرورفتگی دیوارها، آدم‌ها از پس کتک‌هایی که خورده بودند، جانی تازه می‌کردند...»
شاید در نگاه نخست، به نظر ‌آید که اقدام‌ سرکوبگرانه شوروی و همراهی برخی نیروها و سیاستمدارهای چکسلواکی با آن و سلطه فضایی یأس‌آلود جایی برای امید باقی نمی‌گذاشته، اما چنین نبود. تانک‌ها و نیروهای سرکوبگر نشانه قدرت شوروی و همراهانش نبود، بلکه ضعف و ترس آنها را در برابر نور و روشنایی نمایان می‌کرد. واقعیت این بود که آنها با ایجاد وحشت و تاریکی، قدرت پوشالی خود را نمایش می‌دادند ولی هر چه پیش می‌رفتند این نمایش هم مضحک‌تر می‌شد، تا جایی که شعارها و ادعاهای حاکمان اردوگاه کمونیسم، فقط می‌توانست مایه خنده مردم شود.
سرانجام، مردمی که خاطره پرشور بهار پراگ و رویاهای زیبای خود را فراموش نکرده بودند، ۲۱ سال بعد و در بزنگاهی دیگر، یک صدا به زیستن در دروغ و فریب «نه» گفتند تا زیستن در حقیقت امکان یابد. این‌بار، واسلاو هاول که نویسنده و نمایشنامه‌نویسی دلیر و حقیقت‌طلب بود و در زمان شکل‌گیری بهار پراگ ۳۲ سال داشت، با تکیه بر مبارزه و مقاومتی محکم و بدون خشونت، نقشی موثر در هدایتِ مردمِ معترض برعهده گرفت. مردم، یک ماه و یک هفته و پنج روز (از ۱۷ نوامبر ۱۹۸۹ تا ۲۹ دسامبر ۱۹۸۹) ایستادند و با همبستگی و قدرت به حکومت کمونیست‌ها پایان دادند. شوروی نیز که هدایتِ اردوگاه جهل و جور و فساد را برعهده داشت و خود را «کشور شوراها» شناسانده بود، سرانجام به «کشور صف‌ها» تبدیل شد و در سال ۱۹۹۱ فرو ریخت.

نظر شما