شناسهٔ خبر: 13119 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

گزارشی از نشست علمی «چالش‎های علم جدید برای ادیان»؛

آرای تقلیل‎گرایان و زیر سؤال بردن اخلاق

حسن میانداری هیچ امر طبیعی مبنای اخلاق انسان نیست، بلکه امور طبیعی اموری مشکل‌ساز برای انسان هستند و بایستی آن‎ها را مهار کرد. مبنای اخلاق، ناطبیعی دینی است؛ یعنی آن چیزی که مبنای رئالیزم در اخلاق است، بندگی خداوند است و این وظیفه‎ی فیلسوف است که بحث رابطه‎ی علم و دین را تبیین کند.

فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: نشست علمی «چالشهای علم جدید برای ادیان» با حضور محمد لگنهاوزن، حسن میانداری و اسماعیل علیخانی در مؤسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه‌ی ایران برگزار شد. در بخش قبل مشروح سخنان محمد لگنهاوزن با عنوان «رسالت متالهین چیست؟» آمد و حالا مشروح سخنان حسن میانداری در ارتباط با «رویکرد تکاملی به اخلاق و طبیعت‎گرایی اخلاقی» در ادامه میآید. وی از اندیشمندان این حوزه می‌باشد که هم پزشک هستند و هم دکترای فلسفه از مؤسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه‌ی ایران دارند.

حسن میانداری در ابتدای بحث خود عنوان داشت: ما در زمینه‎ی بحث‎های علم و دین به‌ویژه تکامل و دین، کمتر در مورد اخلاق فکر کرده‎ایم، البته این خیلی برای ما نباید عجیب باشد؛ زیرا ما به‌کلی از گذشته تا به امروز به لحاظ فلسفی، کمتر در مورد اخلاق فکر کرده‎ایم؛ بنابراین مطالبی که می‎خواهم عرض بکنم ممکن است اشکال زیاد داشته باشد؛ زیرا کمتر بر مبانی فکرشده‎ی فلسفی در این زمینه است.

وی درباره‌ی تکامل و علم اخلاق بیان داشت: تکامل به‌خصوص از دهه‎ی ۱۹۷۰ به این سو وارد زمینهی اخلاق می‎شود و نیز در تبیین اخلاق انسان نظریاتی می‎دهد. بر اساس این تبیین‎ها گاهی فیلسوفان از نظریات فلسفهی اخلاقی به‌اصطلاح Mental Ethic دفاع کرده‎اند. در هر دو زمینه ممکن است حرفی گفته شود که با نگاه دینی مشکل داشته باشد؛ یعنی هم در تبیین تکاملی اخلاق و هم استفاده‌ی آن در مباحث فرااخلاقی- فلسفه اخلاقی، ممکن است نظریاتی ارائه شود که با نگاه دینی پسندیده نباشد به‌خصوص برای ما که در زمینه‏‎ی علمی آن، در اینجا کاری انجام ندادهایم. تا آنجایی که مطلع هستم زیست‎شناسان ما هم از نظریه‎ی تکامل در زمینه‎ی تبیین اخلاق انسان استفاده نکرده‎اند؛ بنابراین مشکل مضاعف می‎شود؛ زیرا نه در گذشته در مورد فلسفه‌ی اخلاق کار کرده‎ایم و نه الآن به آن پرداخته می‎شود؛ اما مسیحیان در این زمینه مقالات و کتاب‎های زیادی نوشته‎اند.

این عضو هیئت علمی مؤسسه، سپس به خلاصه‎ای از یک کتاب در زمینه‎ی علم اخلاق پرداخت و گفت: من در ابتدا می‎خواهم آرای یک مسیحی به نام استفن پوپ را طرح کنم، وی در سال ۲۰۰۷ کتابی نوشت به نام Human Evoltion and Christian Ethics که دانشگاه کمبریج آن را چاپ کرده است. او کسی است که به دنبال بیان گفتار خود، زیست‎شناسی را نیز مطالعه کرده، رویکرد تکاملی به تبیین اخلاق را یاد گرفته است و نیز استفاده‎هایی که فیلسوفان اخلاق از آن کرده‎اند در زمینه‎ی نظریات فلسفه‌ی اخلاقی را نیز فرا گرفته است و سپس با نگاه مسیحی آن‎ها را گاهاً پذیرفته یا نقد و رد کرده است. ابتدا گزارشی از آرا وی می‎دهم و بعد با نگاه اسلامی و فلسفی خودم او را نقد می‎کنم.

وی ادامه داد: در این گزارش من آرای او را به ۳ دسته تقسیم کردم: ۱. اینکه بحث نظریه‌ی فلسفه‎ی اخلاقی وی چیست؟ ۲. آنجاهایی که در زمینه‎ی تکاملی اخلاق انسان نظریاتی گفته شده است، یا نقد می‎کند و یا می‎پذیرد. ۳. استفاده از این مبانی برای دادن یک نظریه‌ی فلسفی-اخلاقی و نقد نظریاتی که بر اساس آن تبیین تکاملی اخلاق داده شده است و سپس با همین نسبت، آرای وی را نقد می‎کنم. مطالبی که در این نشست بیان می‎کنم در واقع گزارشی است که از کتاب او می‎دهم و نیز وی به این شکل در کتاب خود تقسیم‎بندی نکرده است. فلسفه‎ی اخلاق او ۳ بنیان دارد: اولاً می‎گوید، طبیعت انسان مبنای اخلاق است -او در سنت مسیحی جزء کسانی است که از Theory Natural  طرف‌داری می‎کند که به نوعی به ارسطو برمی‎گردد- و طبیعت انسان مبنای اخلاق قرار دارد. دوماً الهیات است که مشخص می‎کند در این زمینه‎هایی که به‌اصطلاح طبیعی است، در کدام‌یک خیر اصلی انسان تحقق پیدا می‎کند و سوماً اینکه، یک خیری نیز فراتر از این خیر به یک معنا طبیعی، برای انسان وجود دارد.

 

طبیعت انسان مبنای اخلاق از دیدگاه استفن پوپ

میانداری در ادامه به توضیح مطالب بیان‌شده‎ی پوپ پرداخت و گفت: وی در طبیعت انسان که مبنای اخلاق قرار می‎گیرد، می‎گوید من طبیعت انسان را بر اساس Complexity emergent توضیح می‎دهم که می‎توانیم «پیچیدگی نوخاست» ترجمه کنیم. او میگوید، درست است اگر شما ریزریز شوید، بالاخره به اتم و ... در بدن انسان می‎رسید؛ ولی به‌اصطلاح emergence این حسن را دارد که می‎تواند از ترکیب این اجزای ریز، اموری پیچیده‎تر درست کند که به‌اصطلاح به آن اجزای ریز تقلیل پیدا نمی‎کند، خصوصیاتی دارد که به نوعی از اجزای پایین‎تر مستقل می‎شود و بلکه می‎تواند برعکس، نقش عللی هم بر آن‎ها داشته باشد. بنابراین بدن انسان درست است که از ذرات و اتم درست می‎شود؛ ولی بالاتر می‎آید، مولکول داریم، مولکول‎های درشت داریم، اندامک داریم، سلول و دستگاه داریم و ارگانیزم داریم.

چیزهایی که emergence می‎شود و خاص انسان است، جانوران دیگر ندارند، به‌خصوص آن چیزی که به نظر او در این زمینه مهم است، یکی بحث پیچیدگی شناختی است و دیگری هم بحث اختیار است. این دو به یک معنایی که در ادامه توضیح خواهم داد خاص انسان است در جانداران دیگر یا نیست یا به نظر پوپ، به درجات پایین‎تر وجود دارد.

این نظر او در مورد انسان در مقابل دو نظریهی غیردینی و دینی قرار می‎گیرد. نظریه‎ی غیردینی به‌اصطلاح او موجبیت‎گرایی زیست‎شناختی اجتماعی است و دیگری دوگانه‎گرایی الهیاتی است. موجودیت زیستشناختی می‎گوید انسان فقط ماده است و چیزی بالاتر از ماده ندارد؛ ولی پوپ می‎گوید من به روح قائل هستم، من قائل به این نیستم که انسان فقط ماده باشد؛ ولی روح مورد نظر من با روحی که به‌اصطلاح در نظریه‎ی دوگانه‎گرایی الهیاتی وجود دارد، متفاوت است. او درباره‌ی نظریه‎ی دوگانه‎گرایی الهیاتی، دو مثال می‎زند، یکی ژان پل دوم و دیگری پرنس نیکولاس است. ژان پل دوم می‎گوید که درست است بدن انسان از تحول جانوران پدید آمده است؛ ولی روح تک‎تک انسان‎ها را خداوند مستقیماً خودش خلق می‎کند و این دو ابتدا با هم دوگانه هستند که بعداً با یکدیگر مرتبط می‎شوند. پاپ ادامه می‎دهد که اگر چنین نفس روحانی‎ای قائل نباشیم، هیچ کرامتی برای انسان نمی‎توانیم اثبات کنیم، بدن انسان کرامت انسان را تأمین نمی‎کند.

همچنین نیکولاس معتقد است که انسان دو خصوصیت دارد که نمی‎تواند از ماده به وجود بیاید، یکی Consciousness (فهم و ادراک) و دیگری آزادی است. تقریباً همان دو خصوصیتی که پوپ گفته بود، وی نیز بیان می‎دارد. نیکولاس می‎گوید، به نظر من تحولات ماده نمی‎تواند به Consciousness و Freedom بینجامد، حتماً خداوند بایستی آن‎ها را در انسان ایجاد کرده باشد. پوپ در این باره می‎گوید، خیر، به نظر من هم امور شناختی- Consciousness - و هم آزادی با درجات پایین‎تر در جانداران وجود دارد و علم نشان می‎دهد که آن‎ها با درجات پایین‎تر در جانوران وجود دارد. پوپ در نقد سخن ترنس نیکولاس می‎گوید که تو قائل نیستی که آن‎ها را خداوند در جانوران مستقیماً خودش آفریده باشد؛ بنابراین نیازی نداریم در انسان هم به فعل مستقیم خداوند استناد کنیم و همان مشکلی که معمولاً عنوان می‎شود، در این زمینه‎های طبیعی توسل به فعل مستقیم خداوند، خدا را خدای رخنه‎پوش می‎کند.

عضو هیئت علمی مؤسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه اظهار داشت: پوپ خیلی روشن نمیکند بین این روحی که به آن قائل است با بدن دقیقاً چه ارتباطی است؛ ولی حداقل آن این است که آن ارتباط دوگانگی نیست؛ یعنی به گونه‎ای بالاخره این روح به بدن وابسته است و نمی‎تواند مستقل از بدن باقی بماند، حتماً بایستی بدن باشد؛ ولی با آن چیزی که Social Biological (زیست‎شناختی اجتماعی) می‎گفتند، متفاوت است. این طبیعت انسان، اجمالاً از دیدگاه استفن پوپ بود.

 

دیدگاه پوپ در مقابل آرای تقلیل‎گرایان

میانداری در ادامه‎ی نظریات پوپ درباره‌ی مبنای اخلاق در انسان بیان داشت: پوپ می‎گوید، به نظر من طبیعت انسان مبانی اخلاق است. باز این نظر میان دو نظریه‌ی رقیب قرار دارد و از بین آن دو مبنا، بیرون می‎آید. یک نظر در مورد اخلاق، تقلیل‎گرایانه است که به اصطلاح determinist  Social Biological که معتقدند اخلاق به‌اصطلاح reductionist (تقلیل) است و معتقدند اخلاق برمی‎گردد به سازشی که در اثر انتخاب طبیعی و تکامل در انسان‎ها پدید می‎آید. اخلاق سازش است؛ یعنی اخلاق به یک امر طبیعی reduce (کاسته) میشود که انتخاب طبیعی یا تکاملی ایجاد می‎کند. از آن سو، آن دوگانهگرایانه‎ها که روح و نفس انسان را از بدن مستقل می‎کنند، اخلاق را به خداوند برمی‎گردانند و به گونه‎ای اخلاق را از طبیعت، علم و بدن بیگانه می‎کنند.

 پوپ در آن حالت میانی که در نظریه‎ی خود داشت عنوان می‎دارد، می‎خواهم بگویم که اخلاق نه صددرصد به امور طبیعی و علمی برمی‎گردد و نه صددرصد به امور دینی و غیرعلمی برمی‎گردد، اینکه چگونه انجام می‎شود، این‌گونه که این خصوصیاتی که در انسان پدید آمده است (خصوصیات طبیعی)، این‎ها استعدادهایی در انسان هستند که اگر بالفعل شوند، کمال اخلاقی انسان را تأمین می‎کنند؛ یعنی استعدادهای طبیعی در انسان به وجود آمده است و اینکه چگونه به وجود آمده است، همان‌طوری که نظریه‌ی تکامل به ما می‎گوید به وجود آمده است. من از کجا می‎فهمم استعدادهای طبیعی انسان چیست؟ به علم نگاه می‎کنم. آن استعدادهای طبیعی که مبنای اخلاق قرار می‎گیرد و کمال آن‎ها اخلاق می‎شود. حالا از اینجا به بعد دین به من کمک می‎کند که بفهمم کمال آن‎ها چیست؟ آن چیزی که برای ما مهم بود امور شناختی بود و اموری که به اختیار مربوط می‎شد.

 در زمینه‌ی امور شناختی می‎گوید، منِ دین‎دار میگویم که علم به خداوند است که کمال من حساب می‎شود و بعد از علم به خداوند، علم به خودم است و علم به دیگر مخلوقات خداوند به‌خصوص انسان‎هاست. این علم کمال اخلاقی انسان است، اگر کسی این علم را پیدا بکند، به لحاظ اخلاقی کمال پیدا کرده است. این از جهت جنبه‎ی طبیعی شناختی انسان، از جنبه‎ای که به‌اصطلاح به اختیار و آزادی برمی‎گردد. او فضیلت محبت را مطرح می‎کند و بیان می‎کند، آن چیزی که انسان برایش کمال است، محبت است. محبت فضیلت اخلاقی و کمال اصلی انسان است. فضایل اخلاقی دیگر هم کمال اخلاقی انسان هستند؛ ولی تحت این محبت قرار می‎گیرند. به تعبیر خود پوپ، محبت شبیه صورت ارسطویی است و فضائل دیگر شبیه ماده‎ی ارسطویی است و در واقع این محبت، به آن‎ها شکل می‎دهد. وی بیان می‎کند، برای این می‎گویم این دو کمال حساب می‎شوند که ما می‎گوییم انسان به‌صورت خداوند آفریده شده است و آن چیزی که انسان را شبیه‎تر می‎کند به خداوند، کمال اخلاقی انسان است. خداوند حکمت و محبت خالص است و انسان این مقدار می‎تواند به خداوند شبیه شود. این از این منظری که گفتیم، طبیعت انسان مبنای اخلاق می‎شود.

 

«خیری فراتر از خیر طبیعی انسان» در آرای پوپ

میانداری در ادامه به مورد سوم از تقسیم‎بندی خود از آرای پوپ پرداخت و گفت: در تقسیم‎بندی سوم گفتیم که پوپ معتقد است انسان می‎تواند از این سطح بالاتر رود، این سطح طبیعی انسان است. چطور می‎تواند این موضوع اتفاق بیفتد و انسان از سطح طبیعی بالاتر برود؟ به فضل و عنایت خداوند این می‎تواند رخ دهد. در سطح طبیعی انسان، مثلاً انسان‎ها به خویشاوندان خود بیشتر می‎رسند، با دشمنان خود دشمنی می‎کنند؛ ولی وقتی انسان از این سطح طبیعی بالاتر رود، دیگر تمام انسان‎ها برای او برابر می‎شوند، دیگر خویشاوند و غیرخویشاوند ندارد، دشمن و غیردشمن ندارد؛ زیرا انسان از سطح طبیعی خود بالاتر رفته است. وقتی انسان از سطح طبیعی خودش بالاتر می‎رود، دیگر خودِ طبیعی، محور اخلاق نیست، خدا به جای آن می‎نشیند. من تا آنجایی که ممکن است خدا می‎شوم و چون خداوند به همگان یک‌سان محبت دارد، من هم به همان مقدار می‎توانم محبت بکنم. بر اساس این توضیح معلوم است که همگان نمی‎توانند به این رتبه برسند، بایستی خود فرد تلاش زیادی بکند و آن چیزی که مهم است فضل خداوند است که می‎تواند انسان را از این سطح طبیعی بالاتر ببرد. این توضیحات اجمالاً فلسفه‎ی اخلاق استیفن پوپ بر اساس دیدگاه مسیحی او بود.

 

اخلاق و نظریه‎ی از خودگذرانه‌ی پوپ

در ادامه حسین میانداری به نظریه‎ی از خودگذرانه‎ی پوپ پرداخت و گفت: با چنین مبنایی، همان‌طور که در بالا اشاره شد، پوپ تبیین‎های تکاملی اخلاق را تا حدی می‎پذیرد و تا حدی رد می‎کند. فرصت ما در این نشست، کوتاه است و من نمی‎توانم نظریه‌ی تکامل را توضیح بدهم یا اینکه توضیح بدهم با نظریه‌ی تکامل چگونه وی اخلاق را تبیین کرد؛ ولی آن چیزی که وی در تبیین تکامل اخلاق، محور قرار می‎دهد، ازخودگذشتگی است. سخن وی اجمالاً این است، جانداران بر اساس انتخاب طبیعی باید کارهایی بکنند که احتمال بقا و تولیدمثل خودشان را بیفزایند، ولو این افزایش احتمال بقا و تولیدمثل من باعث شود که احتمال بقا و تولیدمثل دیگران کاهش پیدا کند، این یک جور خودخواهی تکاملی است. بر اساس انتخاب طبیعی، جانداران الا و لابد باید چنین صفاتی پیدا کنند؛ اما جانداران ازخودگذشتگی هم دارند؛ یعنی یک رفتارهایی می‎کند که احتمال بقا و تولیدمثل خود را می‎کاهد و احتمال بقا و تولیدمثل دیگران را می‎افزاید. بر این اساس نظریاتی که این رفتارهای ازخودگذرانه را تبیین می‎کند، اخلاق انسان را هم تبیین می‎کنند.

او گفت: پوپ بیان می‎کند ۵ نظریه برای رفتار ازخودگذرانه در انسان وجود دارد: نظریه‎ی «انتخاب خویشاوند» از ویلیام همیلتون، نظریه‎ی «ازخودگذشتگی متقابل» تریورز، نظریه‎ی «جبران غیرمستقیم» ریچارد الکساندر، «فریب دیگران» آدام اسمیت و نظریه‎ی «انتخاب گروه» از اليوت سوبر و ادوارد ویلسون. البته وی اشاره‎ای در پاورقی نیز می‎کند که از ترکیب نظریه‌ی «تکامل و فرهنگ» برای تبیین نظریه‌ی ازخودگذرانه نیز استفاده کرده است. پوپ اشاره می‎کند من چند اشکال به این نگاه تکاملی به انسان دارم، اولین اشکال، اشکالات مفهومی است. او می‎گوید، شما خود را در خودخواهی و ازخودگذشتگی به معنایی به کار می‎برید که من قبول نمی‎کنم. گاهی‎اوقات خود را به ژن‎های فرد اطلاق می‎کنید؛ مثلاً در «انتخاب خویشاوند» هنوز به نوعی خودخواهی است، چرا؟ چون وقتی من به بچه‎ی خودم می‎رسم که ژن‎های من در اوست، اصل ژن است و وقتی اصل ژن است من ازخودگذشتگی نکردم، در واقع وقتی من به کودک خودم می‎رسم، او یک جوری خود من است و این را قبول ندارم. اگر شما بگویید خود یعنی ژن‎های فرد، این برای من جای اشکال است.

 بحث خودفریبی در زمینه‎ی تبیین اخلاق انسان بسیار مطرح شده است. انسان‎ها بسیار خودفریب هستند؛ بنابراین با نگاه تکاملی، این خودی که من با خودفریبی به آن قائل هستم، خود من نیست، یک چیز دیگری خود من است؛ یعنی این چیزی که زیست‎شناس‎ها می‎گویند خود، این خودی است که ورای آن کسی است که من با خودفریبی فکر می‎کنم خود من است. همین‌طور خودخواهی یا ازخودگذشتگی، شما مفاهیم خودخواهی و ازخودگذشتگی را به گونه‎ای به کار می‎برید که من به کار نمی‎برم. من اصلاً ژن را به‌عنوان خود یا خودخواهی قبول ندارم، آن چیزی که توضیح دادیم طبیعت انسان است- امور شناختی و اختیار- آن خود انسان را تشکیل می‎دهد. در ادامه خواهیم گفت آن خود سومی که بعد از عبور از این خود طبیعی، من به آن می‎رسم که خدا جای من قرار می‎گیرد در واقع آن خود اصلی من است. این یک اشکال مفهومی در رویکرد استیفن پوپ بود.

میانداری به اشکال بعدی پوپ پرداخت و توضیح داد: یک اشکال مفهومی دیگری که پوپ می‎گیرد، در این زمینه‎ی به‌اصطلاح تبیین اخلاق است. او می‎گوید در اخلاق انسان، نیت انسان محوریت دارد؛ اما زیست‎شناسان که تبیین اخلاقی می‎کنند به صرف رفتارهای مشاهده‎پذیر انسان اکتفا می‎کنند، با نیت فرد کاری ندارند. صرف اینکه من یک کاری بکنم و این کار باعث کاستن بقا و تولیدمثل من شود و باعث افزودن بقا و تولیدمثل شما شود، این ازخودگذشتگی می‎شود. حالا نیت من برای این کار چیست، محل بحث آن‎ها نیست. درصورتی‌که به نظر من (پوپ) برای اینکه ازخودگذشتگی مصداق پیدا کند حتماً نیت باید باشد و این نیت را زیست‎شناسان در تعریف ازخودگذشتگی به کار نمی‎برند.

 

اشکالات محتوایی پوپ از آرای تکاملیون در تبیین تکاملی اخلاق

عضو هیئت علمی مؤسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه در ادامه‌ی بیان دیدگاه‎های پوپ این‌طور ادامه داد: اشکال دوم، اشکال روشی است. همان‌طور که به بحث نیت و موارد آن اشاره شد، اشکال روشی به همین نیت دوباره برمی‎گردد که تبیین تکاملی اخلاق اصلاً نیت را به‌حساب نمیآورد درصورتی‌که اصل است و بعد اشکالات محتوایی است. میانداری گفت: من در ادامه‌ی بحث به ۹ اشکال از آرای تکاملیون می‎پردازم که پوپ آن‎ها را نمی‎پذیرد. اولین اشکال این است که زیست‎شناسان فکر می‎کنند آدمیان همه به‌طور ناخودآگاه یک سلسله انگیزه‎های واحدی دارند. در درجهی اول انگیزه‎های آنان این است که یک کارهایی بکند که بقا و تولیدمثل خودشان تأمین شود. در درجه‎ی بعد انگیزه‎شان این است که کارهایی بکنند که بقا و تولیدمثل نزدیکان و خویشاوندان آن‎ها تأمین شود. در درجه‎ی سوم، یک کارهایی می‎کنند که بقا و تولیدمثل گروهی که در آن قرار دارند تأمین شود. پوپ می‎گوید این برای من قابل قبول نیست که بگوییم تمام انسان‎ها به‌طور واحد این‌گونه رفتار می‎کنند، انسان‎ها متفاوت هستند، ممکن است کسی به آن معنا خودخواه نباشد و کسی به این شکل به خویشاوندان خود نرسد و کسی به این صورت وابسته به گروه خود نباشد.

اشکال دوم این است که بر اساس این تبیین تکاملی اخلاق، انسان‎ها خودخواه هستند (به لحاظ روانی خودخواه می‎شوند) و این خودخواهی روانی عمدتاً منجر می‎شود که بداخلاق شوند؛ یعنی بیشتر به امور بد اخلاقی گرایش پیدا کنند تا به امور خوب گرایش داشته باشند. پوپ ادامه می‎دهد من از دیدگاه مسیحی نمی‎توانم این را بپذیرم، خداوند انسان‎ها را خوب خلق کرده است، خودخواه به این شکل خلق نکرده است. ازخودگذشتگی برای انسان هم به نوعی طبیعی است و معتقد به گناه نیز هستم؛ ولی معتقدم انسان‎ها از روی اختیار خود را خودخواه و گناهآلود کرده‌اند. ریشه‎ی بد اخلاق انسان، ریشه‎ی طبیعی، تکاملی و زیستی نیست، ریشه‎ی الهیاتی است. انسان‎ها از اختیارات خود، بد استفاده کردند و گناه‎آلود شدند و به سمت گناه کشیده شدند.

اشکال سوم این است که انسان‎ها نمی‎توانند از این حدودی که ما ترسیم کردیم بیرون بروند، در درجه‌ی اول به خودشان برسند، درجه‎ی دوم به خویشاوندان خود برسند و در درجه‌ی سوم به گروه خود برسند. انسان‎ها نمی‎توانند از این حدود فراتر بروند؛ ولی ما معتقدیم، می‎توانند، اگر خداوند فضلی کند و خود انسان‎ها نیز تلاشی داشته باشند آن‎ها می‎توانند از این حدود خارج شوند.

اشکال چهارم این است که در این نظریه، دوستی به معامله تبدیل می‎شود، تبدیل می‎شود به اینکه من از خودم برای شما می‎گذرم که شما هم برای من بگذرید (همان ازخودگذشتگی متقابل که بحث آن شد)، دوستی واقعی نداریم. برای من واقعاً خیر و شر شما مهم نیست، خیر و شر شما آنجا برای من مهم است که به خیر و شر من وصل می‎شود. من سعی می‎کنم خیر و شر شما را ملاحظه کنم برای اینکه شما بعداً برگردید و خیر و شر من را ملاحظه کنید؛ ولی ما معتقد هستیم دوستی واقعی به لحاظ اخلاقی اهمیت دارد و انسان‎ها می‎توانند به این دوستی واقعی برسند.

اشکال پنجم این هست که بعضی افراد گفته‎اند این ازخودگذشتگی متقابل همان حرفی است که مسیحیان به تعبیری Golden Rule (قاعده‎ی طلایی) می‎گویند. در انجیل آمده است که آن چیزی را که دوست دارید دیگران برای شما انجام دهند شما نیز برای دیگران انجام دهید. این یک قاعده‎ای است که همگانی است. کسانی مثل «ریچارد هر» مدعی هستند که این قاعده به‌اصطلاح اصل تعمیم‎پذیری در اخلاق در تمام فرهنگ‎ها، ادیان و فلسفهها از جمله کانت و دیگران است؛ ولی پوپ مخالفت می‎کند. در مورد آرای او گفتیم که دوستی در آرای او به معامله تبدیل می‎شود، «هر» می‎گوید، وقتی مسیحی می‎گوید که برای دیگران کار بکن، نبایستی انتظار داشته باشد که برگردد. وقتی مسیحی برای دیگران کار می‎کند بی‎منت کار می‎کند و انتظار ندارد، برگردد و اگر انتظار دارد، برگردد از فرد توقع ندارد، بلکه از طرف خداوند انتظار دارد که برگرداند؛ بنابراین اگر فرد مقابل من این کار مثبت من را برنگرداند من دوباره برای او کار مثبت انجام می‎دهم، این‌طور نیست که به‌اصطلاح بر اساس ازخودگذشتگی متقابل اگر من کار خوبی برای شما کردم شما برنگردانید من دوباره کار خوبی برای شما انجام ندهم.

اشکال ششم باز هم به نیت برمی‎گردد که معتقد است شما نیت را در تبیین‎های خود به‌حساب نمی‎آورید و اتفاقاً به نظر من نیت محوریت دارد.

اشکال هفتم می‎گوید، کسانی که تبیین تکاملی اخلاق کرده‎اند، فرهنگ‎ها را نادیده گرفتند. اخلاقیات انسان‎ها به مقدار خیلی زیادی وابسته به فرهنگ‎ها است و این فرهنگ لزوماً ارتباطی با امور زیستی ندارد. انسان‎ها در فرهنگ‎های مختلف، اخلاق‎های متفاوت داشته‎اند و لزوماً با آن تبیین‎های تکاملی اخلاق ارتباط ندارد. در بین مسیحیان نیز چنین بوده است، مسیحیانی بودند که طرف‌دار برده‎داری بودند در زمانی که برده‎داری به لحاظ فرهنگی مشکلی نداشت؛ ولی در زمانی دیگر مخالف آن بودند، در فرهنگی و در شرایطی، طرف‌دار جنگ بودند و در شرایطی دیگر طرف‌دار صلح بودند. امروز بعضی از مسیحیان طرف‎دار حق مادر در سقط جنین هستند و برخی دیگر مخالف آن هستند. این موضوعات یک سلسله امور اخلاقی هستند که تبیین آن‎ها با فرهنگ است نه با تکامل و تکاملین فرهنگ را نادیده گرفته‎اند.

اشکال هشتم این است که بعضی از تکاملیون معتقد هستند که اخلاق توهم است، توهمی است که ژن‎های ما ایجاد کرده‎اند، برای اینکه ما یک کارهایی بکنیم تا ژن‎ها به نسل‎های دیگر بروند. انسان مجبور است، مختار نیست، اختیار یک نوع توهمی است که انسان دارد. بعضی تکاملیون دیگر برعکس معتقدند انسان مختار است و اتفاقاً تنها جانوری است که می‎تواند در مقابل ژنها بایستد، در برابر اینکه ژن‎ها آن‎ها را مجبور بکنند که به نسل بعد ببرد، بایستد و کار خودش را انجام دهد. پوپ می‎گوید، من حرف دیگری می‎زنم، من می‎گویم اگر انسان فضیلت کسب کند، می‎تواند در برابر این امور طبیعی مقاومت کند و تازه مختار شود. اگر انسان فضیلت نداشته باشد و فضیلت کسب نکند بله، من می‎پذیرم که مجبور است (از جمله جبر ژن‎ها و فرهنگ‎ها). آن چیزی که انسان را از این جبرهای ژنی و فرهنگی، آزاد و مختار می‎کند، فضائل اخلاقی است، هرچه انسان فضیلت‎‌مندتر ‎شود، مختارتر می‎شود.

اشکال نهمی که استیفن پوپ مطرح می‎کند این است که می‎گوید، شما قضیه را برعکس دیده‎اید، اخلاق و دین را در خدمت بقا و تولیدمثل انسان دیده‎اید. گفتید انسان چرا اخلاقی است، چرا دین‎دار است؟ چون اخلاق و دین به درد بقا و تولیدمثل انسان می‎خورد. من دین‎دار هستم و برعکس می‎گویم این بقا و تولیدمثل است که به درد اخلاق و دین می‎خورد.

این پژوهشگر فلسفه ادامه داد: اما با وجود این اشکالاتی که پوپ می‎گیرد، می‎گوید من بعضی از این تبیینهای تکاملی اخلاق را که طرف‎داران آن عنوان می‎کنند، می‎پذیرم. مواردی که مورد پذیرش اوست این است که اولاً، وقتی ما به انسان‎ها نگاه می‎کنیم طوری هستند که نظریه‌ی تکاملی می‎گوید؛ یعنی به لحاظ عاطفی اول به فکر خودشان هستند سپس به فکر خویشاوندانشان هستند، بعد فکر گروه خود هستند و سپس اگر برسد به دیگران می‎رسند که معمولاً این‌طور نمی‎شود. درست است، تبیین معمولی آدم‎ها درست بیان شده است، اگر منحصر نشود به این مقدار، بله، شاید من بپذیرم. دوم اینکه آدمیان به لحاظ توانایی نمی‎توانند صددرصد این‎گونه شوند که خود را به‌اصطلاح پاک کنند و همه چیز برای آن‎ها علی‎السویه شود، بالاخره یک تهمانده‎ای از خود در آنجا باقی می‎ماند. پوپ ادامه می‎دهد، بله، ما خودفریب هستیم این را می‎پذیرم، در این زمینه این مشکل را زیاد داریم. انسان‎ها می‎توانند خشن شوند، می‎توانند به بیرون از این گروه‎ها دشمنی کنند و آسیب برسانند. (میانداری گفت: این را پوپ خوب توضیح می‎دهد، انسان در زمینه‎ی این امور زیستی، خوردنی، جنسی و غیره گاهی تمایل دارد که به‌صورت غیراخلاقی رفتار کند؛ یعنی اگر شود دیگران را فریب دهد.)

آخرین اشکالی که پوپ می‎گیرد این است که من از شما می‎پذیرم که اگر انسان به لحاظ زیستی متفاوت می‎شد، اخلاق او هم متفاوت می‎شد. بر اساس آن مبنایی که گفتیم و در بالا اشاره شد که به گونه‎ای طبیعی‎گرایی است که اگر انسان به لحاظ زیستی متفاوت می‎شد، اخلاق او هم متفاوت می‎شد. این نظر او در مورد تبیین تکاملی اخلاق می‎شود.

 

دیدگاه طبیعی‎گرایی دینی میانداری درباره‌ی اشکالات گرفته‌شده‌ی پوپ

میانداری در ادامه‌ی بحث افزود: بحث آخر این است که وی بر اساس این مبانی از یک نوع واقعی‎گرایی اخلاقی مسیحی دفاع می‎کند -که اجمالاً توضیح آن بیان شد- و این واقع‎گرایی را در مقابل تقلیل‎گرایی قرار می‎دهد. من معتقدم این نظریه‎ی وی در مقابل واقع‎گرایی به نوعی طبیعی‎گرایی دینی است؛ به این معنا که آن امور طبیعی که در انسان‎ها از راه تکامل به وجود آمده است، مبنای اخلاق می‎شود. آن‎ها استعدادهایی است که اگر ما آن استعدادها را بالفعل کنیم به کمال اخلاقی خود می‎رسیم و از آن جهت که گفتیم این بالفعل کردن را دین به ما یاد می‎دهد که در کجاها و به چه شیوه. اگر آن‎ها بالفعل شوند آن کمال اخلاقی انسان تأمین می‎شود. به اعتقاد بنده این نوعی طبیعی‎گرایی دینی است.

 پوپ در کتاب می‎گوید، این نظریه‌ی من در مقابل تقلیل‎گرایی reductionism است، reductionism آنترولوژی. تقلیل‎گرایان آنترولوژیست معتقدند اخلاق واقعیتی ندارد، آن چیزهای که واقعیت دارد سلول، اتم و این چیزهاست. پوپ در این‎ باره مثالهایی می‎زند، یکی از این مثال‎ها گفت‎وگوی مایکل روس فیلسوف و یک زیست‎شناس به نام ادوارد ویلسون است. آن‎ها می‎گویند اخلاق چیزی نیست مگر سازش، که به کارِ افزودن تناسب تجمعی فرد می‎آید. باورهای اخلاقی ما مطابق هیچ واقعیتی نیستند؛ ولی ما در اثر توهمی که ژن‎های ما برای ما ایجاد کرده‎اند باورهای خود را ابژکتیو می‎دانیم. این در اصطلاح فنی یک نوع نظریه‎ی خطا (Error theory) است. Error theorists می‎گویند ما فکر می‎کنیم که یک واقعیت اخلاقی وجود دارد؛ ولی خطا می‎کنیم، واقعیت اخلاقی وجود ندارد. این خطا از کجا در ما پدید آمده است؟ هیچ، ژن‎ها در ما ایجاد کرده‌اند. فرد دیگری به نام رابرت رایت معتقد است، مردم بنا بر آن نوع حکم اخلاقی، به هم یاد می‎دهند که کمک کنند تا ژن‎ها آن‎ها را به نسل بعد ببرند و هیچ دلیلی وجود ندارد که اخلاقیات موجود، بازتاب حقیقتی فراتر باشد. زیست‎شناسی دیگر به نام دیوید باس می‎گوید که روایت جنسی خارج از خانواده به‌عنوان مثال ممنوع است؛ ولی فقط به این دلیل که به مصلحت تولیدمثل افراد است.

 

آرای پوپ در مقابل آرای تقلیلگرایان

میانداری عنوان داشت پوپ می‎گوید: من از دیدگاه خودم دو اشکال به این نظریه‎ی غیرواقع‎گرایانه می‎گیرم. اولاً اینکه، حتی علم هم می‎گوید فقط این چیزهای پایینی نیستند، گفتیم یک چیزهایی emerge (پدیدار) می‎شوند، یک چیزهای Complexity (پیچیدهای) emerge (پدیدار) می‎شوند که آن‎ها نیز واقعی هستند. شما Reductionism (تقلیل‎گرا) هستید و آن‎ها را نمی‎بینید. نکته‎ی دیگر این است که اگر چنین نظری (نظریه‎ی تقلیل‎گرایی) را از شما قبول کنیم، زیرآب اخلاق زده می‎شود. آن چیزی که محوریت برای اخلاق دارد کرامت اخلاقی انسان است و انسان چیزی نیست مگر ابزاری برای انتقال ژن‎ها. در چنین حالتی کرامت و ارزشی برای انسان باقی نمی‎ماند و با آرای دیگر نمی‎توان برای انسان اهمیت اخلاقی قائل شد. او ادامه می‎دهد، انسان به ما هو انسان کرامت دارد.

 

نقد آرای استیفن پوپ توسط میانداری

میانداری در ادامه گفت: من کتاب استیفن را در این نیم ساعت برای شما بیان کردم، حالا می‎خواهم این آرا را از نظر اسلامی و نظر فلسفی خودم نقد کنم. آن تفکیک Naturalism (طبیعت‎گرایی) به فردی به نام جورج ادوارد مور برمی‎گردد. داستان دارد که این تفکیک (Naturalism و Non-naturalism ) بر چه اساسی است، من فعلاً نمی‎خواهم در این باره تشکیک کنم، در واقع من با این ابزار در اینجا می‎خواهم از Non-naturalism، در واقع یک Non-naturalism اسلامی دفاع کنم؛ بنابراین نظریه‎ی مور را در مورد Naturalism می‎خواهم رد بکنم. من معتقد هستم که هیچ استعداد طبیعی انسان نیست که تکامل -کمال و بالفعل شدن آن به قول وی- کمال اخلاقی انسان شود حتی آن‎هایی که خاص انسان است، از جمله امور شناختی، اموری که به اختیار مربوط است و حتی از این جلوتر. آن چیزهایی که وی می‎گفت دین به من یاد می‎دهد؛ مثلاً معرفت به خداوند یا محبت، دلیل اصلی من موارد نقض است. من می‎خواهم چیزهایی را نشان بدهم که طبیعی است و در واقع استعداد طبیعی ما است؛ ولی ما نه تنها نبایستی آن استعدادهای طبیعی را بالفعل کنیم بلکه بایستی مهارش کنیم و حتی‌الامکان بایستی از بین ببریم. خود پوپ قبول کرد که انسان‎ها استعداد خودفریبی طبیعی دارند، استعداد طبیعی خودفریبی را نمی‎توان به کمال رساند بلکه باید مهارش کرد -فوق‎العاده هم مشکل است و حتماً بایستی دیگران به انسان کمک کنند-. اگر من باشم و خودم، یقیناً همچنان خودفریب خواهم بود، حتماً باید یکی از بیرون حواسش به من باشد و من را به لحاظ اخلاقی بشناسد که من را از خودفریبی نجات دهد. در جایی دیگر پوپ گفت، ما انسان‎ها به‌طور طبیعی تمایل داریم که خود را برتر از دیگران بدانیم. این هم به نوعی خودفریبی است که من فکر کنم بهتر از دیگران هستم، من به گونه‎ای محور هستم و دیگران یک جورایی فرع هستند؛ بنابراین ما یک سلسله استعدادهای طبیعی داریم که به‌هیچ‌وجه نبایستی آن‎ها را مبنای اخلاقی قرار دهیم.

میانداری ادامه داد: بیاییم سراغ چیزهایی که حتی رنگ و بوی دینی پیدا می‎کنند، آیا معرفت خداوند کمال اخلاقی انسان است؟ خیر، شیطان هم معرفت یقینی و صددرصدی به خداوند داشت. در قرآن به ما گفته می‎شود که آدم‎هایی هستند که از جهات نظری یقین دارند؛ ولی مع‎ذلک انکار می‎کنند و به لحاظ اخلاقی ما معتقد هستیم که انسان‎های خوبی نیستند. مشکل قضیه، فضایل و رذایل اخلاقی است. اگر کسی که معرفت به خداوند دارد استکبار داشته باشد، آن معرفت به خداوند نه تنها خوب نخواهد بود، بلکه برعکس بد و ناپسند خواهد بود. علوم دیگر هم از این قضیه مستثنا نیستند، وقتی معرفت به خداوند استثنا نیست، علوم دیگر هم نمی‎تواند استثنا باشد. در مورد محبت همین‌طور است، محبت مورد نظر پوپ که ما را به شکل خداوند درمی‎آورد، بنا بر نظر او خوب است؛ ولی به اعتقاد من خوب نیست؛ زیرا هیچ‌کس نمی‎تواند به شکل خداوند دربیاید، از نگاه اسلامی این را بیان می‎کنم. آن چیزهایی که برای خداوند خوب است، ممکن است برای من انسان بد باشد، از جمله تکبر. برای من تکبر بد است؛ اما خداوند متکبر است. برای من منت گذاشتن به هیچ‌کس خوب نیست؛ ولی خداوند برای کارهایی که کرده است منت می‎گذارد. خداوند بعضی از افراد را فریب می‎دهد؛ اما من مجاز به این کار نیستم. ازاین‌رو، اینکه یک چیزهایی انسان را شبیه خداوند می‏‎کند، این نمی‎تواند مبنای اخلاق انسان قرار بگیرد. انسان نبایستی شبیه خداوند شود، انسان باید بنده‎ی خداوند باشد. مبنای اخلاقی اسلامی، بندگی خداست نه شباهت به او.

به همین دلیل، آن محبتی که پوپ در مرحله‎ی سوم بیان می‎کند و می‎گفت که انسان‎ها می‎توانند به آن مرتبه برسند، اولاً من تردید دارم که انسان‎ها بتوانند به آن مرحله برسند کما‌اینکه خود وی نیز ‎پذیرفت. انسان‎ها یک سلسله محدودیت‎هایی دارند، اگر حتی انسان‎ها بتوانند به آن مرتبه برسند به نظر من به لحاظ اخلاقی چیز خوبی نیست؛ یعنی وقتی من از نگاه اسلامی نگاه می‎کنم اگر من فقط به فکر فضائل خودم باشم و تمام هّم خودم را در زندگی بگذارم که من به‌اصطلاح مجادله با نفس بکنم، در خودم فضائل را ایجاد کنم که بندگی یعنی همین، اینکه بکوشم تا خود را بنده‎ی خدا کنم، در درجه‎ی اول این فضائل اخلاقی است که باید در خودم ایجاد کنم، بله، این می‎شود کمال اخلاقی من. در این مسیر اگر محبت به دیگران و به تمام انسان‎ها لازم باشد باید انجام دهم؛ ولی فکر نمی‎کنم لازم باشد، برای اینکه مثلاً من خشیت، توکل و اخلاص پیدا کنم، همان فضایلی که کمال اخلاقی انسان از دیدگاه پوپ است و رسیدن به آن مراتب نهایی است -که در بالا توضیح آن داده شد، انجام دهم- خیر، آن دیدگاه، دیدگاه درستی نیست.

اشکال دومی که به دیدگاه پوپ دارم، این است که من کمی به لحاظ اخلاق بدبین‎تر از وی هستم و فکر می‎کنم خوش‎بینی پوپ زیاد به نفع او نیست. من وقتی به قرآن نگاه می‎کنم اخلاقیاتی که از دیدگاه این کتاب آسمانی، انسان‎ها دارند، منفی است و بسیار هم منفی است. برای این حرف خودم چند مثال از قرآن می‎آورم. بنده تا آنجایی که جست‎وجو کردم حتی یک آیه در مورد اینکه یک اخلاق مثبت به همه‎ی انسان‎ها یا حداکثرِ انسان‎ها نسبت داده شود، پیدا نکردم؛ ولی مملو از اخلاقیات منفی در انسان است؛ به‌طور مثال: «انسان بخیل است به حدی که اگر مالک خزائن رحمت پروردگار بود باز از انفاق می‎ترسید» اسرا/۱۰۰؛ «انسان حریص آفریده شده، وقتی شری به انسان می‎رسد بی‎تابی می‎کند، وقتی خیری به او می‎رسد بازمی‎دارد (از خیرات و حسنات)» معارج/۲۱-۱۹؛ «هرگاه انسان خود را مستغنی ببیند حتماً سرکشی می‎کند» علق/۷-۶؛ «اگر خداوند روزی بندگانش را زیاد کند حتماً در زمین فساد می‎کنند» شعرا/۲۷ و ...

این موارد کم است؛ یعنی تنها یک بار گفته شده است که این خصوصیت در انسان است؛ ولی بعضی از خصوصیات بد انسان زیاد در قرآن آمده است مثل کفور، انسان فوق‎العاده کفور است. از قول خداوند در قرآن می‎گویم، هرچه منِ خدا درباره‌ی آن بگویم، کم گفته‎ام و برای من خیلی عجیب است که خداوند می‎گوید: «قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَه»، با این آیه باید حساب کار را کرد که قضیه چیست.

میانداری در ادامه اظهار داشت: چیز دیگری که خیلی تأکید شده است، هوای انسان است. هواهای انسان صددردرصد آدمی را گمراه می‎کند مگر اینکه دین بیاید و او را هدایت کند. بحث دیگر، بحث دنیا و شیطان است که تأثیرات اخلاقی بسیار منفی بر انسان دارند و در قرآن این امر آمده است. چرا این تأثیرات منفی را دنیا و شیطان بر انسان دارد؟ هیچ چیزی نیست جز اینکه بگوییم، مشکل از خود انسان است، در آیات قرآنی مشکل از خود انسان است نه دنیا و نه از شیطان. اتفاقاً آن چیزی که در قرآن به من گفته می‎شود، این است که دین برای همین امر آمده است. یکی از دلایل اصلی دین همین است که انسان به تنهایی، هم به لحاظ نظری در زمینه‎ی اخلاقی ایراد دارد، هم به لحاظ عملی ایراد دارد. دین آمده است تا به لحاظ نظری به انسان‎ها بگوید چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است -و آن فضائل اخلاقی است که ذکر آن رفت- و شاید مهم‎تر از آن، آمده است تا به لحاظ عملی کمک کند که به خودمان غلبه کنیم. صریح آیه‎ی قرآن است، «بدون فضل و رحمت خداوند، هیچ‌کس اصلاً موفق به تزکیه نمی‎شود» نور/۲۱.

 بنابراین، آن نگاه منفی که پوپ می‎گفت زیست‎شناسان و تکاملیون به اخلاق دارند و من مسیحی نمی‎توانم بپذیرم، من مسلمان نمی‎پذیرم و اتفاقاً به نفع من است، چرا؟ من الآن یک تبیین علمی دارم برای این داده‎ی دینی، بر اساس آن مقدماتی که گفتم این آیات قرآنی را خیلی راحت می‎توانم تبیین علمی کنم؛ بنابراین بنده از رویکردهای تکاملی به اخلاق بیشتر دفاع می‎کنم. من احساس می‎کنم یک تناقضی در آرای پوپ وجود دارد و تمام ایرادات را آورده‎ام و نقد کرده‎ام؛ اما زمان کوتاه این نشست باعث می‎شود که از آن‎ها عبور کنم.

 

ناطبیعیِ دینی مبنای اخلاق در رویکرد میانداری

حسن میانداری گفت: بر اساس این مقدمات که آمد من از یک نوع رئالیزم Non-naturalism در اخلاق دفاع می‎کنم. هیچ امر طبیعی نیست که بتواند به آن معنایی که گفتیم یک استعدادی برای انسان باشد که مبنای اخلاق برای او محسوب شود، بلکه امور طبیعی اموری هستند که برای ما مشکل ایجاد می‎کنند، بایستی مهارشان کرد، بایستی خود را عوض کنیم و یک موجود دیگری شویم غیر از این موجودی که هستیم. آن چیزهای طبیعی مبنای اخلاق نیستند. اگر بخواهم بگویم چه چیزی مبنای اخلاق است، همان‌طور که گفتم ناطبیعی دینی است. آن چیزی که مبنای رئالیزم بنده در اخلاق است، بندگی خداوند است. هیچ علم طبیعی نمی‎تواند به من بگوید هدف و کمال اخلاقی شمای انسان، بندگی خداوند است. این تازه اول کار است و من بایستی تبیین کنم چرا هیچ علمی نمی‎تواند به من بگوید بندگی خداوند هدف اخلاق شما است؟ دین من این را به من می‎گوید که آمده است به من یاد بدهد، من به تنهایی نمی‎توانم این را یاد بگیرم. من فیلسوف باید این -بحث رابطه‎ی علم و دین- را تبیین کنم، به‌خصوص منی که در حال کار فلسفه‎ی علم هستم بایستی این را تبیین کنم که چرا انسان‎ها نمی‎توانند به چنین علمی به تنهایی برسند.

 من فکر می‎کنم هرکس می‎تواند به وسیله‎ی یک Home book، بر اساس این مقدماتی که عرض شد این کار را انجام بدهد و می‎توانیم بگوییم که قوای شناختی انسان بسیار محدود است، حداکثر بتواند همین زندگی سطحی خود را انجام بدهد، از این‌ به‌ بعد، باید از جایی دیگر بیایند و به انسان کمک کنند. علم من این را به من می‎گوید، تکامل این را به من می‎گوید، اینکه قوای شناختی انسان خیلی محدود است و دین بایستی به من انسان بقیه را یاد بدهد.

 بنابراین، من فکر می‎کنم بندگی یک امر واقعی است، فضایل و بندگی اموری واقعی هستند؛ ولی نمی‎توانیم بگوییم که این امور را علوم طبیعی می‎تواند کشف کند، خیر، علم اخلاق باید آن‎ها را کشف کند، علم اخلاق هم علم طبیعی نیست، یک علم ناطبیعی است. درست است که در همین بحث من از داده‎های علمی استفاده کردم؛ ولی از داده‎های دیگر هم از جمله داده‎های دینی نیز بایستی استفاده کرد تا بتوان به نتیجه رسید.

نظر شما