شناسهٔ خبر: 24804 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

مرگ و فلسفه

برخی از فلاسفه مشهور تاریخ معتقد بوده‌اند آنچه انسان را به تفکر عمیق فلسفی واداشته است، مسأله مرگ بوده است؛ به عبارت دیگر شاید بتوان مسألۀ مرگ را به اعتباری ام‌المسائل فلسفه دانست

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ بسیاری از مردم وقتی نام فلسفه و فلاسفه را می‌شنوند، مردمانی به ذهنشان می‌آید با موهای بلند و ژولیده، عینک‌های بزرگ و ته‌استکانی که در گوشه‌ای عزلت گزیده و در حال تفکر بر روی موضوعاتی هستند که یا اموری بدیهی و روشن است و نیاز به کنکاش و به اصطلاح مته به خشخاش گذاشتن ندارد یا آن قدر دور از دسترس انسان است که بهتر است آدمی وقت خود را برای آنها تلف نکند.

یکی از اهداف برنامۀ فلسفه برای کودکان و نوجوانان(فبک) که مورد تأکید بنیان‌گذاران آن قرار گرفته است اصلاح دید عمومی نسبت به فلسفه و به بیان دیگر آشتی فلسفه و زندگی است. فبک برای نیل به این مقصود داستان را بهترین ابزار خود شناخته است. در داستان‌های فبک که البته بیشتر برای کودکان و نوجوانان طراحی شده است، شخصیت‌های داستان هم‌سن و سالان خوانندۀ داستان هستند. فضای داستان، اغلب فضای معمولی است که یک کودک در آن زندگی می‌کند مثلاً مدرسه، خانواده، پارک، خانۀ دوستان و ... . بنابراین خوانندۀ داستان به خوبی می‌تواند با شخصیت‌های داستان هم‌ذات‌ پنداری کند و خود را به جای شخصیت‌های داستان بگذارد. اما در حین وقایع معمولی که در داستان جریان دارد شخصیت‌های داستان بحث‌ها و سؤالاتی را طرح می‌کنند که بسیار نزدیک به تجارب روزمرۀ آنها در زندگی است و وقتی ما این سؤالات را می‌خوانیم یا با خودمان می‌گوییم: «چه جالب! این سؤال قبلاً برای من هم مطرح شده بود اما از کنار آن به راحتی عبور کرده بودم.» یا می‌گوییم: «واقعاً راست میگه! قضیه آن‌قدرها هم که من فکر می‌کردم روشن نبوده است. می‌شود جور دیگری هم فکر کرد».

البته برخی مواقع نیز ممکن است گفت‌وشنودی در داستان شکل نگرفته باشد اما با خواندن داستان در یک اجتماع پژوهشی کلاسی، دانش‎‌آموزان دست روی کلمات و موضوعاتی به ظاهر روشن بگذارند و با یک پرسش خوب فلسفی باب بحثی عمیق را در آن موضوع بگشایند. بهتر است به جای توضیح نظری بیشتر، برای روشن‌شدن آنچه مد نظرمان است به سراغ یکی از داستان‌های مشهور برنامۀ فبک برویم. یکی از کتابهای مشهور برنامۀ فبک که توسط بنیان‌گذار این برنامه، متیو لیپمن، نوشته شده است، «لیزا»[۱] نام دارد. لیزا دختری است تقریباً ۱۳، ۱۴ ساله که به دبیرستانی در آمریکا می‌رود. فصل چهارم این کتاب این‌گونه آغاز می‌شود[۲]:

میلی پرستار بچه بود. او درآمدش را در یک قلک جمع می‌کرد و زیر تختش می‌گذاشت. حالا دیگر آن‌قدر پول داشت که یک خوکچۀ هندی بخرد. میلی اسمش را پابلو گذاشته بود و با تمامی وجود دوستش داشت. پابلو محرم راز میلی بود. او همۀ اسرار مگویش را وقتی که موهای صافش را برش می‌کشید به او می‌گفت. میلی یک بار صورت پابلو را به صورت خودش چسباند و در گوشش گفت: «اگر چیزی برایت پیش بیاید من می‌میرم.»

میلی البته چیزی را پیش‌بینی نمی‌کرد، دست کم برای این روزها؛ اما یک روز وقتی از مدرسه برگشت دید چشم‌های براق پابلو بازمانده و بدنش سرد و خشک افتاده است. پابلو مرده بود. همان روز فران و لیزا قرار گذاشته بودند بروند و پابلو را ببینند، اما در عوض وقتی رسیدند شروع کردند به دلداری دادن میلی. میلی داشت هق‌هق گریه می‌کرد و آنها شانه‌های نحیفش را می‌مالیدند و دلداری‌اش می‌دادند.

میلی بالاخره به خودش مسلط شد و گفت: «خیلی برایم عزیز بود. تا پایان عمرم ممکن نیست چیزی برایم این‌قدر عزیز باشد.»

فران گفت: «همین‌طور است عزیزم؛ چیزی جای خوکچه‌های هندی را نمی‌گیرد».

میلی گفت: «پابلو مثل بقیۀ خوکچه‌های هندی نبود؛ مثل هیچ چیز دیگر هم نبود.»

لیزا گفت: «دست کم تو یک چیزی داشتی که چند وقتی برایت واقعاً جالب باشد. اما ما همین را هم نداشتیم».

میلی گفت: «آره، نمی‌دانم.» بعد بلند شد و در حالی که موهایش را پشت سرش می‌بست گفت: «باید برویم دفنش کنیم».

لیزا فقط توانست سرش را تکان بدهد، اما فران با خودش فکر کرد، «آره، برویم دفنش کنیم، چون اگر بابایت بیاید و تو را با این حیوان مرده ببیند حتماً می‌اندازدش توی سطل آشغال» اما فقط بلند گفت: «باشد برویم».

میلی یک جعبۀ مقوایی که دقیقاً اندازۀ پابلو بود پیدا کرد، ولی دلش نمی‌آمد پابلو را بدون آنکه یک چیز نرم زیرش بیندازد توی جعبه بگذارد. لیزا گفت که خوب است کمی کاه زیرش بگذارند، ولی میلی سرش را به علامت مخالفت تکان داد. فران گفت که به نظرش خرده کاغذ خیلی خوب است ولی میلی باز هم مخالفت کرد و بعد رفت سراغ کمدش و دنبال روسری‌ای گشت که خیلی دوستش داشت. بعد آن را به نرمی چندبار تا کرد و پابلو را آرام رویش گذاشت و بعد آنها را توی جعبه قرارداد.

دخترها با هم رفتند حیاط پشتی و میلی زیر درخت جوان غان نقره‌ای ـ جایی که قبلاً با پابلو بازی می‌کرد ـ پیدا کرد و با بیلچه‌ای که از زیرزمین آورده بود چاله‌ای تقریباً به عمق یک متر کند. لیزا و فران می‌خواستند کمکش کنند اما او نگذاشت. خودش پابلو را روی خاک سرد کف چاله گذاشت و توی گوشش آهسته گفت: «تو یک خوکچۀ خوب بودی». بعد روی جعبه را پوشاند و دنبال بیلچه گشت تا چاله را پرکند، اما یکدفعه لیزا گفت: «یک دقیقه صبرکن!» بعد یک تکه از چمن را کند و روی جعبه پاشید. فران هم چند تا قاصدک پیدا کرد و رویش انداخت. میلی گفت: «کافی است» و بعد چاله را پر کرد. دخترها یک تپۀ خاکی کوچولو درست کردند. لیزا و فران بعد از این کار از میلی فاصله گرفتند و به در حیاط خانۀ میلی رسیدند. میلی دوید و در حالی که هنوز چهره‌اش درهم بود بی‌آنکه حرفی بزند، برایشان دست تکان داد و زود به خانه برگشت.

پیش از آنکه ما به بیان برخی از پرسش‌ها و ایده‌های فلسفی مستتر در این داستان بپردازیم، پیشنهاد می‌کنیم شما یکبار دیگر آن را بخوانید و این بار سعی کنید آنچه قابلیت یک پرسش فلسفی را دارد، از آن استخراج کنید و یادداشت نمایید. مسلماً پرسش‌ها و ایده‌های فلسفی که در همین داستان کوتاه خواندیم بسیار زیادند. ما در اینجا برخی از بارزترین آنها را که اغلب توسط دانش‌آموزان در اجتماع پژوهشی نیز مورد توجه و گفتگو قرار می‌گیرد، طرح می‌نماییم[۳].

رازها

جوامع قبیله ‏ای میان چیزهایی که همه مجازند بدانند و چیزهایی که تنها افراد کمی می‏دانند تمایز قائل می‏شدند. دستۀ دوم همان رازها بودند و معمولاً صنف خاصّی از افراد بودند که وظيفه‏شان حفظ رازداری بود. در واقع، این ماية قدرت آن طبقۀ خاص بود.

در زندگی اجتماعی مدرن نیز توانایی جلوگیری از درز اطلاعات می‏تواند بیانگر میزان خاصی از قدرت اجتماعی باشد. چیزی که به ‏عنوان راز حفظ شود، برای عامه اسرارآمیز می‏ شود. آنجا که عملاً همه چیز عمومی است، چیزی که پوشیده است، مایۀ کنجکاوی و جذابیت و البته شایعات می‏شود.

كودكان این نوع قدرت را به‏خوبی درک می‏کنند و اغلب رازهایی درست می‏کنند که آنها را از دیگران حفظ می‏کنند و به این وسیله دل آنها را آب کنند یا این رازها را به بهترین دوستانشان می‏گویند تا پیوند دوستی‏شان را با آنها مستحکم‏تر کنند. (میلی رازهایش را تنها با خوکچۀ هندی‏اش در میان می‏گذارد و اين راهی است تا مطمئن باشد آن رازها به‏دست دیگران نخواهد رسید.) بنابراین ماهیت راز، مخفی بودن است. در واقع چیستي محتوای رازی که مخفی می‏شود، مهم نیست. می‏توانیم دربارۀ هر چیزی مخفي‏كاري كنيم.

راز با دوستی، با وفای به عهد، با حقیقت‏گویی، با صمیمیت، حریم خصوصی و علنی بودن مرتبط است. ظاهراً مفهوم خاصِ فردیّت مستلزم مفاهیم حریم خصوصی و داشتن راز است. به همین‌صورت گروه‌ها یا انجمن ‏هایی وجود دارند كه ذاتاً سری‏اند. بنابراین راز‏داری و توانایی حفظ حریم خصوصی برای داشتن زندگی اخلاقی مهم‌اند چرا که همواره باید تصمیماتی دربارۀ آنچه باید مخفی باشد و آنچه باید آشکار شود، اتخاذ کنیم و اغلب معیارهای اتخاذ تصمیم در این موارد به طور دقيق روشن نیست. رازهای ما صمیمی‏ ترین جنبۀ زندگی اخلاقی ما هستند و همچون هستۀ ظریفی از معانی‏ اند که آنها را با پوسته‏ هاي سخت‏تر خودمان می ‏پوشانیم.

اگر همچنان معتقدید راز موضوعی روشن است و امر مبهمی که نیاز به پژوهش فلسفی داشته باشد در مورد آن وجود ندارد به پرسش‌های زیر بیندیشید:

  1. اگر برای حفظ یک دوستي لازم باشد، حاضريد بهترین رازتان را به همه بگویید؟
  2. حاضريد بهترین رازتان را پيش خودتان نگه دارید، حتی اگر به قيمت از دست دادن یک دوست باشد؟
  3. با توجه به پاسختان به پرسش‌های ۱ و ۲، کدامیک برای شما ارزشمند‏تر است، رازهایتان یا دوستانتان؟
  4. آیا می‏توانید رازی را پیش خودتان نگه دارید؟
  5. آیا کسی که رازهای زیادی داشته باشد، آدم مرموزی است؟
  6. اگر همۀ رازها آشکار می‏شد هنوز هم جهان جای جالبی می‏بود؟
  7. چرا برخی از اطرافیان ما رازنگه‌دارند، اما برخی نمی‌توانند کوچکترین رازی را در سینه نهان دارند؟

به نظر شما این‌گونه پرسش‌ها، پرسش‌هایی است که فقط به درد مواقع فراغت می‌خورد یا پرسش‌هایی است که ما به طور روزمره با آنها مواجهیم و پاسخ‌هایی، با فکر یا بدون فکر، به آنها می‌دهیم؟ 

مرگ

مرگ به اندازۀ زندگی‏ واقعیت دارد و چیزی است که همه ما، حتی کودکان، با آن مواجه می‏ شوند. این واقعیتِ غیرقابل انکار طبیعت است که همۀ موجودات زنده می‏ میرند. برخی مانند كرم ميوه عمری بسیار کوتاه دارند و برخی مانند درخت چنار عمری طولانی. اما نهایتاً تا آنجا که ما می‏ دانیم همه می‏ میرند، البته می‏ توان جهان ممکنی را تصور كرد که در آن زندگی بدون مرگ وجود داشته باشد. مفهوم زندگی بدون مرگ، یک مفهوم خودـ‌ متناقض نیست.

این ملاحظات چیزی از غم‏انگیز بودن مرگ نمی‏کاهد. به نظر مي‏رسد مرگ انسانی که وقت مردنش نيست از مرگ انسانی که زمان مرگش رسيده است، تلخ‏تر است. مرگ کودکی نوپا صحنۀ غم‏انگیز هولناکی است حال آنكه شايد مرگ یک انسان بسیار پیر چنین نباشد.

برای اینکه نگاهی دیگر به معنای فلسفی مرگ خوکچۀ هندی داشته باشید، به نوشتة آن رُیفی[۴] تحت عنوان «نمایشی انسانی در قفسی کوچک»[۵] (نیویورک تايمز: ۲۶ ژوئن، ۱۹۷۷، صفحات ۵۳-۵۲) نگاهي بیندازید. در ابتدا دو خوکچۀ هندی که نویسنده برای کودکانش خریده است فکر و احساسات او را به خود جلب نمی‏کند: «به‏دنبال چشمانشان می‏گشتم... در نظرم آنها شبیه سنگ بودند.» سپس حیوان ماده می‏میرد. برای مدت زیادی حیوان نر گوشه‏ای ساکت می‏خوابد، بدون اینکه هیچ علاقه‏ای به غذا داشته باشد. آنها فکر می‏کردند او به خاطر همان بیماری که باعث مرگ جفتش شده، مریض است و او نیز به زودی خواهد مرد:

«ناگهان، اسنیفلز دیوانه ‏وار شروع کرد از گوشه‏ای از قفس به گوشۀ دیگر دویدن و مرتباً بالا و پایین پریدن، انگار که جن‌زده شده باشد. چشمانش دور سرش می‏چرخید. هرگز پیش از این او چنین کاری نکرده بود. ما فکر کردیم در حال مرگ است. صبح که آنجا بود، پشتش به ما بود و وقتی به او نزدیک می ‏شدیم، سرش را هم برنمی‏گرداند. به نظر می‏رسید کوچک‏تر شده است و به‏نظر می‏رسید خزهایش هر آن از جثۀ کوچکش جدا خواهد شد. او به هیچ‏ چیزی نگاه نمی‏کرد. یکی از بچه ‏ها پرسید آیا او به مردن فکر می‏کند. یکی از دختران بزرگترم گفت، البته که نه، انسان تنها حیوانی است که می‏تواند مرگ خودش را تصور کند... ناگهان، حال او برگشت... بچه‏ﻫا گفتند او می ‏خواهد زندگی کند. او رو به اتاق کرد. دوباره به ما نگاه کرد. با نگرانی آشکاری فهمیدم او هرگز مریض نبوده است. واضح بود که او ابتدا به خاطر عدم درك موقعيت، احساس تنهایی کرده بود. غُصّۀ جفتش را می‏ خورد. تقریباً به خاطر تنهایی و غم دیوانه شده بود. سوگواری کرده بود و سپس، توسط نیروی حیات تحت فشار قرار گرفته بود. او دوباره بازگشته، خود را با وضعیت جدید سازگار کرده و به ما ملحق شده بود. در آن قفسِ کوچک، موجودی مرگ را احساس کرده بود و به‏خوبی تصور کرده بود که تنهایی به زودی باعث مرگش خواهد شد و آنگاه او به زندگیِ تنها راضی و با از دست دادن جفتش سازگار شده بود.»

ما در کلاس دانش ‏آموزان را تشویق می‌کنیم آنچه را برای این دو خوکچۀ هندی اتفاق افتاد با ماجرای میلی و حیوانش مقایسه کنند. چه شباهت‏ها و تفاوت‏هايي میان دو ماجرا می‏ بینند؟ شاید بتوانند مطلب کوتاهی در مقایسۀ این دو ماجرا بنویسند. چه نتایجی از این دو واقعه بیرون کشیدند؟ آیا به نظرشان توصيف فوق، اسنیفلز را بیش را حد شبیه یک انسان توصیف می‏ کند ـ یا فکر می‏کنند توصیف درستی است؟

برخی از فلاسفۀ مشهور تاریخ معتقد بوده‌اند آنچه انسان را به تفکر عمیق فلسفی واداشته است، مسألۀ مرگ بوده است؛ به عبارت دیگر شاید بتوان مسألۀ مرگ را به اعتباری ام‌المسائل فلسفه دانست. برخی از سؤالات فلسفی دربارۀ مرگ عبارتند از:

  1. چرا براي خیلی از مردم مطالعه دربارۀ مرگ جالب است؟
  2. چرا خیلی از مردم، مرگ را موضوعی می ‏دانند که نمی‏ خواهند در مورد آن صحبت کنند؟
  3. خیلی از مردم مردن دیگر انسانها را تجربه کرده‏ اند. آيا ممكن است كسي مرگ خودش را نیز تجربه ‏کند؟
  4. برخی که اسناد پزشکی نیز گفتۀ آنها را تأیید می‌کند، مدعی‌اند مرگ را تجربه کرده و از واقعۀ مرگ و مدتی که مرده بودند خاطراتی را نیز نقل می‌کنند. آیا این خاطرات می‌تواند گویای حقیقتی دربارۀ مرگ و بعد از مرگ برای دیگران باشد؟ آیا این خاطرات می‌تواند دلیلی بر وجود بُعدی غیرمادی به نام روح در انسان باشد؟
  5. ما چیزهای زیادی در مورد زندگی می‏دانیم. آيا در مورد مرگ هم به همین صورت چیزهای زیادی می ‏دانیم؟
  6. چرا مرگ یک انسان از نگاه ما بسیار غم‏ انگیزتر از مرگِ ، مثلاً، یک مورچه به نظر می‏رسد؟
  7. مرگ چگونه چیزی است؟ وقتی ما می‌میریم چه اتفاقی برای ما می‌افتد؟ 

چگونه می ‏توانیم بگوییم چه چیزی با ارزش است؟

میلی، بعد از اینکه جسد پابلو را پیدا می‏کند، تأکید می‌کند كه چقدر پابلو برای او «با‌ ارزش» بوده است و هیچ‏چیزی نمی‏تواند جایگزین او شود. این بیانگر یک ارتباط است: چیزهای با ارزش، چیزهایی هستند که قابل جایگزینی نخواهند بود. می ‏توان یک بشقاب شکسته را جایگزین کرد اما یکی از اعضای خانواده را خیر.

سپس میلی مي‏گويد پابلو با ارزش بود چون بی‏نظیر بود. هیچ چیزی در جهان شبیه او وجود ندارد. اگر چیزی باشد که هیچ چیزی شبیه آن در دنیا وجود نداشته باشد، آیا ضرورتاً آن چیز باارزش خواهد بود؟

 ملاك‏هايي که در اغلب موارد به هنگام تلاش برای تصمیم‏گیری درباره باارزش دانستن یا بي‌ارزش دانستن چيزي به كار مي‏آيند، ترکیبی از معیارهای نادر بودن و عالی بودن است. چیزی که در واقع در نوع خود بی‏نظیر است و نمونه‏ای عالی از نوع خود است (دست كم برای اهداف خاص) با‌ارزش دانسته می‏ شود. معیار ديگر می‏ تواند جایگزین‏ ناپذیر بودن باشد.

یکی از اهداف مهم نظام آموزشی بايد کمک به کودکان برای تشخیص چيزهاي باارزش باشد. آنگاه مي‏توان آنها را ترغيب كرد که بينديشند چگونه چیزهای باارزش باید به‏وجود آورده شوند (از طریق خلق، کشف یا اختراع) یا اگر از قبل در زندگی‏شان چنين چيزهايي وجود دارد، چگونه باید آنها را حفظ كرد (از طریق مراقبت، حفاظت و عزیز داشتن). مسلماً ما برای پرسش‌هایی مانند «آيا نادر بودن چيزي موجب با ارزش شدن آن مي‏شود؟»، «اگر چیزی فراوان باشد، بدین معناست که نمی‏تواند با ارزش باشد؟»، «آيا كوچكي و بزرگي مي‌تواند ملاكي براي ارزشمند بودن باشد؟»، «ترجيح مي‏دهيد مالک چیزهای با ارزشی باشید که خودتان به وجود نیاورده‏اید یا به‏وجود آورندۀ چیزهای با ارزشی باشید که پس از به‏وجود آوردنشان مالکش نباشيد؟» پاسخ‌هایی مفروض داریم که مستقیماً بر رفتار ما تأثیر دارد. هر چند ممکن است پاسخ‌های ما به این پرسش‌ها و حتی خود این پرسش‌ها هیچ‌گاه به طور آشکار و آگاهانه برای ما طرح نشده باشد و ما صرفاً پاسخهایی را به نحو نااندیشیده برای آنها مسلم انگاشته‌ایم.

خاکسپاری به عنوان يك مراسم

مراسم، یک آئين است ـ صورت اجتماعی تثبیت‌شده‏اي که معمولاً در انواع خاصی از موقعیت‏های مهم مورد استفاده قرار می‏ گیرد. مراسم جشن عروسی، مراسم ختنه سوران، مراسم کلن گ‏زنی، مراسم نام‏گذاری و مراسمی که به برندگان جایزه داده می‏ شود از اقسام مراسم‏ است.

چرا مراسم داریم؟ در درجۀ اول، به‏نظر می‏رسد مراسم برای برقراری اتصال با گذشته و زنده نگاه داشتن  خاطرة حوادث خاص در زندگی‏مان است. مثلاً مراسم عید نوروز اولاً برای اين است که خودمان را با عیدهای نوروز گذشته مرتبط کنیم و ثانیاً آن را به یادگار نزد خود نگه داریم. همچنین مراسم‏ها به ما کمک می‏کند تا معنا را حفظ کنیم و مردم را از معنای حادثه ‏ای که جشن گرفته می‏ شود، آگاه کنیم. بنابراین ما در روز ۲۲ بهمن راهپیمایی می‏ کنیم به این امید که مردم به خاطر آورند چرا راهپیمایی می‏ کنند.

به همین صورت ما مراسم تشییع جنازه داریم به این امید که شركت كنندگان، کسی را که به خاک مي‏ سپارند کمتر فراموش کنند و همچنین احساس کنند به ‏طور شایسته با آن فرد خداحافظی کرده‏اند. میلی و دوستانش احساس می ‏کنند شایسته‏ تر است که برای پابلو مراسم تدفین برگزار کنند تا در این مراسم هر كس جمله‏ای درخور او بگوید («پابلو تو خوکچۀ هندی خوبی بودی») و با چیزهای زیبا احاطه شود، و از این ‏رو گل آورده می‏ شود و با چیزی که او را با میلی پیوند می ‏دهد، همراه شود و از این‏ رو میلی از روسری خودش استفاده می‏ کند.

امیدوارم توانسته باشم نشان دهم که فلسفه تا چه حد به ما، به گفتگوهای روزمره ما و به زندگی ما نزدیک است و در تاروپود تک‌تک لحظات زندگی‌مان تنیده شده است. فقط کافی است اندکی تأمل کنیم و در پاسخ‌های کلیشه‌ای که مادربزرگ‌ها، روزنامه‌ها، تلویزیون و کتاب‌های درسی دورۀ تحصیلمان به صورت پخته و آماده در اختیارمان قرار داده‌اند و ما نیز بدون چون و چرا پذیرفته‌ایم اندکی درنگ کنیم تا ببینیم آیا غذاها و نوشیدنی‌های خوشمزه‌تری برای رفع گرسنگی و عطش سؤالات کودکانه‌مان ممکن نیست؟!*

*نویسنده: دکتر روح‌الله کریمی، پژوهشگر پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی- گروه فلسفه برای کودکان (فبک)       

پی نوشتها:

[۱]  این داستان توسط حمیده بحرینی ترجمه شده و به چاپ رسیده است. سعید ناجی نیز آن را بومی‌سازی کرده و با عنوان «لیلا» منتشر کرده است. هر دو کتاب توسط انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی منتشر شده است.

[۲]  برای رعایت اختصار، برخی تغییرات جزیی در متن اصلی داده شده است.

[۳]  اغلب این ایده‌ها و پرسش‌ها برگرفته از کتاب راهنمایی است که با عنوان «پژوهش اخلاقی» برای مربی لیزا توسط لیپمن و همکارانش تألیف شده است.

[۴]  Anne Roiphe

[۵] Human Drama in a Small Cage

نظر شما