شناسهٔ خبر: 32001 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

سیر علوم انسانی در غرب

در دورۀ رنسانس و پس از رنسانس علوم طبیعی و بعد از آن علوم انسانی به صورت مستقل از متافیزیک به روند خود ادامه دادند نوشتار پیش رو خلاصه‌ای از جزوۀ «علوم انسانی غربی» که درسگفتارى از اصغر واعظی است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن این درسگفتار به قرار زیر است:

یکی از مهم‌ترین اتفاقاتی که در دوران رنسانس افتاد، جدایی علوم از متافیزیک بود. در دوران قرون وسطی و حتی در یونان باستان، علوم با متافیزیک ارتباط داشتند، اما در دوران رنسانس، به طور کلی ارتباط علوم با متافیزیک و ماورای طبیعت قطع شد. جدایی از مابعدالطبیعه پیامد دیگری را به همراه داشت که کم کم در غرب نسبت به مابعدالطبیعه یا متافیزیک موضعی منفی ایجاد شد.

در فضای بعد از رنسانس، مابعدالطبیعه کم کم باطل محسوب می‌شود و فیلسوفانی چون کانت ادعا می‌­کنند که اساساً بشر با عقل خود فقط می‌­تواند این چارچوب طبیعت را درک کند. بنابراین پس از رنسانس، انکار مابعدالطبیعه رواج می­‌یابد، اما در این کار عملاً ناموفقند؛ زیرا هر کوششی خودش مبتنی بر مابعدالطبیعه است.

در دورۀ رنسانس و پس از رنسانس، علوم طبیعی و بعد از آن، علوم انسانی به صورت مستقل از متافیزیک به روند خود ادامه دادند. علوم طبیعی مستقل دو پیش‌فرض داشت: یکی این‌که در روش به تجربه اکتفا کردند و روش آزمایش و تجربه را برای علم کافی می‌دانست؛ دوم این‌که غایتمندی را از علوم حذف کرد. به این معنا که در شناخت طبیعت فقط باید بر تبیین علی پدیدارهای جهان توجه کرد و تبیین غایت­مندانه را باید کنار بگذاریم. در واقع علت فاعلی اهمیت داشت، اما علت غایی در نظر گرفته نمی‌شد.

بر اساس این دو پیش‌فرض، می‌­توان گفت استقلال علوم طبیعی دو پیامد را همراه داشت؛ پیامد اول این‌که روابط علی یا علت فاعلی جای علت غایی را گرفت و پیامد دوم این‌که قوانین، جایگزین علت صوری ارسطویی شد. در نگرش‌­های دینی مانند مسیحیت قرون وسطایی، غایت خیلی مهم است و برای انسان غایت در نظر گرفته می­‌شود، برای آفرینش، غایت تصور می­‌شود و نگاه به جامعه، هستی، انسان، طبیعت و جهان نگاه غایت­مندانه است، اما اتفاقی که پس از رنسانس می­‌افتد این است که غایت را برمی­‌دارند و همه چیز به نوعی رها می­‌شود.

غربی‌ها پس از پیشرفت چشمگیری که در علوم طبیعی داشتند، وارد فضای علوم انسانی شدند و همین روش تجربی که در علوم طبیعی استفاده کرده بودند و به نتایج خوبی رسیده بودند را برای علوم انسانی هم به کار بردند و انسان و روابط انسان در جامعه را با همین روش مورد بررسی قرار دادند. از این‌ رو علومی چون روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، سیاست، تاریخ و… به وجود آمد. با این علوم انسانی که به وجود آمده بود، بعضی علوم مانند روان‌شناسی استدلالی که از قدیم بودند و روش آن‌ها عقلی بود، کنار زده شدند و همین علوم انسانی با روش تجربی گسترش یافت. دانشمندانی مانند آگوست کنت در این میدان خیلی موثر بودند.

استفاده از روش تجربی در علوم انسانی مبتنی بر دو پیش‌فرض بود: پیش فرض اول، یکی‌بودن پدیده‌­های طبیعی و پدیده‌­های انسانی است؛ به این معنا که هیچ فرقی بین حوادث انسانی و پدیده‌های روحی و پدیده­‌های مادی وجود ندارد؛ بر هر دو قوانینی حاکم است و ما می­‌خواهیم به کمک روش تجربی این قوانین را کشف کنیم. پیش‌­فرض دوم این است که همان­‌گونه که در علوم طبیعی، روش تجربی معتبر است، در علوم انسانی نیز معتبر است و می‌­تواند ما را به حقیقت برساند.

در این میان، دیلتای دانشمند آلمانی، نقطۀ مقابل پوزیتیویست‌ها قرار داشت و دیدگاهش متفاوت بود. دیلتای می‌­گفت علوم انسانی و علوم طبیعی دست کم سه تفاوت اساسی دارند و نمی­‌توان برای هردو یک روش به کار برد.

اولین تفاوت این است که ما با موضوع علوم انسانی الفت داریم، اما با موضوع علوم طبیعی الفت نداریم. موضوع علوم طبیعی، همواره با ما بیگانه است به این دلیل که یک شیء بیرونی است و هیچ سنخیتی با ما ندارد. تفاوت دوم، تفاوت از حیث معرفت­‌شناختی است. دیلتای معتقد است جنس معرفتی که در علوم طبیعی به دست می­‌آید، عبارت است از تبیین و توضیح، در حالی که معرفت در علوم انسانی از جنس فهم است. در واقع در علوم طبیعی به تبیین روابط بین پدیده­‌های طبیعی می­‌پردازیم، اما در علوم انسانی می­‌خواهیم آن فرآیندی را که در علوم انسانی هست، فهم کنیم. تفاوت سوم این‌که موضوع علوم طبیعی متفاوت از موضوع علوم انسانی است؛ از این جهت که موضوع علوم طبیعی امری ایستا و تعیُّن یافته است، اما موضوع علوم انسانی امری است که دائماً در حال صیرورت و شدن است و به بیان دیگر، تعیّن ندارد.

پوزیتویست‌­ها معتقد بودند همین قوانینی که در مورد طبیعت حاکم است، در مورد انسان و جامعه هم حاکم است و کافی است با استفاده از روش تجربی، این قوانین را کشف کنیم. از نظر دیلتای اصلاً موضوع واحدی نیست که بخواهیم قواعد واحدی کشف کنیم. این موضوع دائماً در حال شدن است، زیرا آگاهی­‌ها، انتظارات از حیات و زندگی متفاوت می­‌شود.

در واقع، همان‌گونه که کانت می­‌خواست مبانی علوم طبیعی را در برابر شبهات هیوم مستحکم کند، دیلتای نیز قصد داشت در برابر پوزتیوریسم که بین علوم طبیعی و علوم انسانی فرقی نگذاشتند، مبانی علوم انسانی را تحکیم کند. دیلتای برای علوم انسانی روش هرمنوتیک را برگزید و این روش را در مقابل روش تجربی، برای فهم علوم انسانی صحیح دانست. هرمنوتیک یعنی تأویل و تفسیر. او ادعا کرد هم برای فهم و تفسیر سخنان انسان و هم برای تفسیر حالات درونی انسان و روابطی که انسان‌ها باهم دارند، هرمنوتیک روشی راه‌گشاست. او این روش را وام‌دار «شلایرماخر»، فیلسوف قبل از خود بود.

پس از دیلتای، پوزیتویست­‌های جدید در نیمۀ دوم قرن بیستم مجدداً بر موضع پوزیتویسم تأکید می­‌کنند، از دیلتای انتقاد می­‌کنند و چنین ادعا می­‌کنند که تنها روش معتبر در شناخت، روش تجربی است. گادامر، شاگرد هایدگر که در واقع بسط‌‌دهندۀ نظریات هایدگر در هرمنوتیک است، در نزاع بین دیلتای و پوزیتویست‌ها حق را به دیلتای می­‌دهد. البته این نقد را هم به هر دو گروه وارد می‌کند که مسلم دانستن این مسئله که با یک روشی می­‌توان به یک حقیقت رسید، محل اشکال است. انسان‌ها با توجه به زمان و مکان محدودی که در آن زندگی می‌­کنند و پیش‌فرض‌هایی که در ذهن خود دارند، به حقیقت نمی­‌رسند. گادامر با این نظریات که مباحث هرمونوتیکی خود را نیز بر همین پایه می‌گذارد، عملاً باب نسبیت در فهم حقیقت را باز می‌­کند. با این مبنا، حقیقت نسبی است و انسان‌ها هرگز به حقیقت نمی‌رسند. البته گادامر در غرب، منتقدین زیادی هم دارد

نظر شما