به گزارش فرهنگ امروز به نقل از هنرآنلاین؛ از همان کلمه اول میرود سراغ بحث زندگی. "زندگی خانهای اجارهایست". حالا گذشته از داستان خانه اجارهای و اجارهنشینی آن هم در تهران، همه حرف و سخن علیرضا طالبی پور در این کتاب مفهوم زندگی است. شاعر بیستوسه سالهای که اولین کتابش را مثل کولهباری پر از نبوغ و تلخیهای خام یک زندگی نورس در این کتاب ریخته است. زندگی نورسی که هنوز کال است. مثل آلوی درخشانی که روی درخت منتظر رسیدن است. زیبا و درشت و اصیل اما نارس و تلخ، که وقتی برسد مثل قند میشود.
سخن طالبی پور حکایت زندگی جوانهای نسل دهه هفتاد و هشتاد است که بیشتر محصول لامپهای فلورسنتاند تا آفتاب. آفتابی که از آنها دزدیده شده و کسی به روی خودش نیاورده و حالا طالبیپور عریضه بلند و تحسینبرانگیزی برای سرقت آفتاب از نسل خودش نوشته است. شکایتنامهای در توصیف آسمانی که از آلودگی کپکزده است، خانههای قوطی کبریت اجارهای، و خیابانهایی که ویروس و وحشت را به صورتهایشان سیلی زده است.
" زندگی خانهای اجارهایست" صدای گریه میوههایی است که در انتظار آفتاباند. گریهای نه چندان معترضانه. گریهای ناامید و تسلیم مرگ. جیغهای " آفتاب! آفتاب!" از تکتک سطرهای این مجموعه به گوشم میرسد.
تهران، این شهر دیوانه. زندگی برای من، برای علیرضا طالبی پور، برای ما... رسوباتی از جنس خانههای اجارهای تهران است. گران، محدود، پردردسر، بدون آرامش، پر از ترس، و تلخ. و این همان زندگی است که ما میشناسیم. سالها است که از ایران که همچنان برایم عزیز است، و از تهران که همچنان عجیب، دور هستم اما رسوب خانههای اجارهای هنوز از روحم پاک نشده است. فقط لحظههای نابی وجود دارند که ناگهان حس میکنم زندگی زیباست و از اینکه وجود دارم، از اینکه دنیا آمدهام کمی شاد هستم. و فکر میکنم، نه! با وجود تمام زشتیهای جهان، هستند لحظههایی که آدم از آدم بودن خودش خجالت نکشد و حس کند آدمها گاهی چه زیبا میکنند جهان را.
این لحظههای ناب و شاد فقط وقتی پیش میآیند که میبینم آدمی پایش را از گلیم خودش درازتر کرده است. نه به آن معنای همیشگی بلکه به این معنا که پایش را جایی گذاشته است که کسی قبلاً نگذاشته. چیزی ساخته که کسی قبلاً نساخته. یعنی ردّ پایش روی زمین ثبت خواهد شد. ردپایی که از نگاه کردنش سیر نمیشوی، ردپایی که مو بر تنت راست میکند، که تکرارناشدنی است.
این احساس را مثلاً زمانی داشتم که " زیر درختان زیتون" کیارستمی را دیدم. یا وقتی تابلوهای اردشیر محصص را دیدم، یا برج آزادی را، یا مجسمههای سنگی نادعلیان را ...، اصلاً حکایت مقایسه نیست. صحبت از حسی است که اثری حتی کوچک میتواند به آدمی بدهد. آن اثر میتواند کار هنرمندی ناشناس باشد. شاید بهتر بود از کسی اسم نمیبردم چون فکر که میکنم میبینم هزاران اسم هست برای بردن. اسمهای کوچک و بزرگ، از چند هزار سال پیش تا حالا، از هر گوشهی جهان، و شرم میکنم که آنقدر بد گفتهام از زندگی، وقتی آنقدر زیادند زیباییهایی که آدمها به زمین هدیه دادهاند.
یک از آن روزها، یکی از آن لحظهها اولین باری بود که شعری خواندم از علیرضا طالبیپور. خیلی تصادفی توی فیس بوک شعری خواندم که تکان خوردم. شعر ۷ از بخش دوم همین کتاب " پرندهای که بالهایی آجری داشت". در این سالها کمتر شعری اینطور تکانم داده بود. شعر را خواندم و تا چند لحظه متعجب بودم. دوباره خواندم و نگاه کردم به اسم شاعر. نمیشناختم. هرگز اسمش را نشنیده بودم. رفتم توی صفحهاش و دیدم فقط بیستویک سال داشت. با غلیانی از شادی برگشتم به صفحه خودم نوشتم: " چه کسی گفته شعر ایران مرده است؟! شعر ایران تازهنفس همچون همیشه میتازد."
کتاب "زندگی خانهای اجارهایست" شامل سه بخش است. بخش اول که عنوان اصلی کتاب را دارد، بخش دوم با عنوان" پرندهای که بالهایی آجری داشت" و بخش سوم با عنوان " تنها زمان به احترام جنگ ایستاده است."
برجستگی شعر طالبیپور به تصویرسازیهای درخشان آن است، اما این تصویرها با وجود درخشندگی در سطرها، همیشه یک شعر درخشان نمیسازند. (شعر ۴ و ۷ و ۱۷ بخش اول، ۹ و ۱۰ و ۱۹ و ۲۷ بخش دوم و ۵ و ۶ و ۱۰ بخش سوم.) گاهی تصویرها رها میشوند یا با سطرهایی که به لحاظ بافتاری با آنها هماهنگی ندارند ترکیب میشوند، این باعث شده است که از پیوند بینابافتاری شعر کاسته شود. (شعر ۸ و ۱۱ از بخش اول، ۲ و ۸ و ۱۳ از بخش دوم) و گاهی به نظر میرسد که شعر به شکل تصاعدی به اوج خود صعود کرده است، اما ناگهان با یک پایانبندی نسنجیده ذهن مخاطب از بالاترین شاخه درخت به زمین سقوط میکند. (شعر ۹ و ۱۵ از بخش اول،۱۵ و ۲۶ از بخش دوم) گاهی برعکس، جملهها دمدستی و تکراریاند و ناگهان با پایانبندی قدرتمند شعر دوباره جان میگیرد. (شعر ۵ از بخش اول، ۲ از بخش دوم و ۷ از بخش سوم) به عبارتی گهگاه شعر از دست شاعر خارج میشود. غلیان ناخودآگاه شعر مثل اسبی زیبا اما وحشی به ذهن شاعر حمله میکند، روی کاغذ مینشیند و بجای اینکه افسار شعر در دست شاعر باشد، افسار شاعر در دست شعر است. اما وقتی شاعر بر شعر سوار میشود، چهارنعل تا اوج زیبایی میتازد. با وجود این کمتر شعری در این کتاب هست که درخششی در آن نباشد و این برای اولین اثر یک شاعر جوان موفقیتی چشمگیر است. علاوه بر آنکه با وجود ایرادهایی که گاه میتوان به این شعرها گرفت، شعر طالبی پور چه به لحاظ تکنیک و چه به لحاظ محتوی نه یک سرو گردن بلکه یک بالاتنه از خیلی از شاعران همعصر و حتی کهنهکارتر از خودش بالاتر است.
متأسفانه تکرار تم مرگ، اندوه و تنهایی و تکرار مستقیم این کلمات در کل اثر به کتاب لطمه زده است. هرچقدر هم شعرها درخشان باشند تکرار بیش از حد موتیفهایی مثل: اندوه، تنهایی، مرگ، گور، مردن... مخاطب را خسته و دلزده میکند. شعرهایی بخش اول و دوم که تمهای شخصی دارند پختهتر از شعرهای بخش سوم که شعرهای جنگ هستند از کار درآمدهاند. شاید به این دلیل که شاعر جنگ را کمتر از دو بخش دیگر با گوشت و خون تجربه کرده است.
سفر و آوارگی، حس غربت و بیگانگی در وطن کلان ساختار معنایی دیگری است که در شعر طالبیپور نقش محوری دارد. در اغلب شعرها این سفر به شکل درونی اتفاق میافتد. شاعر مدام از سرگردانی و آوارگی میگوید در حالی که هیچ سفری رخ نداده است.
شاعر میل سفر دارد اما مقصدی ندارد و در چرخهای حیران به دور خودش میگردد. مثل ابری که در آسمانی ناامن از اینسو به آنسو میرود و آدرسی برای باریدن ندارد. از این فرودگاه به آن فرودگاه، از این شکستن تا آن شکستن، از این بند -رخت به آن بند رخت، از این دنیا به آن دنیا، از این قرن به آن قرن، از محمدعلی شاه به آقامحمد خان و تا اسکندر به گذشته نقب میزند و هر بار با کولهای پر از نومیدی، سنگینتر از پیش، از شعری به شعر دیگر به دنبال نقطهی عطفی است که پیدایش نمیکند. دریا را دوست دارد. با تمام بیرحمیاش؛ و میداند که دریا هم نقطه امن او نیست. اما دوستش دارد تنها به دلیل دریا بودنش.
کم نیستند نهالهای سبزی چون علیرضا طالبی پور که به دلیل انبوه تولید شعر و شبه شعر و فشار حاکم بر فضای ادبی دیده نمیشوند. نمردهاند و نخواهند مرد تنها نیازمند آب و آفتاباند. علیرضا طالبیپور را امیدی تازه در شعر ایران دیدم و از این سو دلشادم.
نظر شما