شناسهٔ خبر: 43029 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

تاملی در باب تراژدی یونانی؛

روی سخن شاعر تراژدی با همگان است، با همگان، جز مردگان

تراژدی آندره بونار اشاره می‌کند که رسالت تراژدی یونانی این است که به بشر نوید آزادی دهد و این همان راز ماندگاری آن‌هاست؛ انسانیت را در ذات ما رشد می‌دهند و بدین‌سان با سماجت و یورشی تهورآمیز ارزش‌های انسانی را پاس می‌دارد. شاعر تراژدی‌اش را برای هریک از ما نوشته است و خواسته دستمان را بگیرد و یاری‌مان دهد تا راه دردناک زندگی را بپوییم و بپیماییم؛ و این درد او و درد ما و درد همه‌ی انسان‌هاست.

فرهنگ امروز/ قربان عباسی:

 

تراژدی از دید آندره بونار یونان‌شناس بزرگ سوئیسی مجموع مقدرات محتومی است که بر وضع و موقع بشر سنگینی می‌کند. شاعران و تراژدی‌نویسان یونان باستان با روی آوردن به این ژانر در واقع تلاش نمودند تا خشونت قوانین تقدیر را که حاکم بر انسانند آشکار سازند. آن‌ها تقدیر را پیش روی ما نهادند تا بهتر بشناسیم و به یاری این شناخت توانایی‌های‌مان در ستیز با آن‌ها را رونق و فزونی بخشیم. تراژدی نمایش پیکار انسان با تقدیر است و قهرمان در این ستیز نابرابر بر خاک نیز اگر افتد شکست نمی‌خورد، چون اساس نفس، ستیز و مبارزه است و نه الزاماً پیشی و تفوق جستن بر آن. لذت تراژدی آنجا به اوج می‌رسد که انسان با وقوف بر وضع خویش بر تیره‌روزی‌اش اشک می‌ریزد و اشک ریختن از سر وقوف همان انسان‌پذیر کردن جهان و سِرّ و راز آن است.

آندره بونار اشاره می‌کند که رسالت تراژدی یونانی این است که به بشر نوید آزادی دهد و این همان راز ماندگاری آن‌هاست؛ انسانیت را در ذات ما رشد می‌دهند و بدین‌سان با سماجت و یورشی تهورآمیز ارزش‌های انسانی را پاس می‌دارد. شاعر تراژدی‌اش را برای هریک از ما نوشته است و خواسته دستمان را بگیرد و یاری‌مان دهد تا راه دردناک زندگی را بپوییم و بپیماییم؛ و این درد او و درد ما و درد همه انسان‌هاست. تراژدی به انسان یاری می‌رساند تا سرانجام به کرانه‌ی شادی برسد و برای آنکه بتوانم به کرانه برسم از قلبم و خونم و نفسم و گوشتم که به روانم بسته است، می‌خواهد که با او آزمون تراژیک را تجربه کنم. تراژدی به‌زعم آندره بونار به‌مثابه بلندگوست بدین معنا که روی سخن شاعر تراژدی‌نویس با همگان است، با همگان، جز مردگان.

آثار تراژیک باستان و درگذشتگان زمانی ارزشمند هستند که بجوییم و ببینیم سخنشان امروز برای ما چه معنا می‌دهد؟ باید با لبان خویش آن را از نو بیافرینیم. پرومته را به یاد بیاوریم، این مغضوب بارگاه کبریایی زئوس -خدای خدایان را- که به گناه زیاده دوست داشتن آدمی‌زادگان بر صخره‌ای میخکوب شده است. آن یکی انسان را خوار و ذلیل می‌خواست و این یکی ردای بزرگی بر تنش می‌کند و این دیالکتیک خدایان همیشه زخمی سرباز است و عیان در برابر دیدگان همه‌ی ما. زئوس سرور جهانیان که باید مظهر دادورزی و فریادرسی ستمدیدگان باشد رهی دیگر و سلوکی متفاوت می‌جوید، او که باید بی‌خردان را عقوبت دهد خود در دام بی‌خردی گرفتار می‌آید؛ و کیست که نداند بی‌خردی خدایان خود سرآغاز تراژدی است و مگر خودکامه‌های تاریخ و ستمگران که دشمن خونی انسان و پیشرفت و امیدش بوده‌اند جز این کرده‌اند و غیر این بوده‌اند؟

تراژدی از اینجا آغاز می‌شود که در دیگر سوی این ستمگری، هستند کسانی که دوستدار انسان و میوه‌های نبوغ اویند و شیفته‌ی بزرگی‌اش سر برمی‌افرازند و بر بینوایی وضع و موقعیت بشر رقت می‌آورند، به پا می‌خیزند و عدالت فراموش‌گشته را به بارگاه خدایان می‌برند و کدامین خدای را در تاریخ می‌شناسید که از یادآوری عدالت به خشم نیاید؟ مگر شورش جز این نام دارد؟ شورش مگر چیست جز فریاد زدن عدالتی که خدایان فراموش کرده‌اند. خدایان باید نفس عدالت باشند و اگر نباشند دیگر ایمانی در کار نخواهد بود و شورش در بهترین معنای خود همان بازخواست خدایان است و یادآوری این نکته‌ی ساده و البته مغفول که «نباید چنان شود»!

این عصیان البته بی‌عقوبت نیست و بی‌جور و شکنجه. مرگ همواره در کمین رهاننده است. بیابان درد و رنجی ناشایست در انتظار اوست. آسمان هر دم بر فراز سرش آبستن بیم و تهدید است تا بر شورش قهرمان نوع بشر آوار شود. هیچ شعله‌ای بی‌اذن خدایان بر زمین نباید روشن شود. روشن کردن چراغ و تابانیدن نور بر تاریک‌خانه‌ی خدایان گناهی نابخشودنی است. سِرّ خدایان همیشه باید مکتوم بماند و گشودن رازشان و برملا کردن اسرار نهفته بارگاهشان پربیم و پرجزاست و چنین است که جهان به شکنجه‌گاه بدل می‌شود و دهشت به عادت دیرینه‌ی آن.

خدایان با خشونت و بی‌رحمی تمام، مظهر خویشتن‌کامی هستند، ورای اخلاق عمل می‌کنند و وقعی بدان نمی‌نهند. خدایان خودرأی و خودسر، خود اگر نیز غایب باشند عمله‌شان زنجیر به دست با فرومایگی و پستی انسان را به ریشخند می‌گیرند. تحقیر انسان آرزوی اوست به خصوص اگر این انسان بخواهد با تهور سرفراز کند و از شوریدگی قلبش سخن گوید.

در دیگر سوی این بی‌رحمی زئوس پرومته قهرمان است. یاری‌دهنده‌ی انسان با ایمان به خویشتنش نه به ترحم خدایان اعتنایی می‌کند و نه به لودگی‌شان. پرومته سکوت می‌کند، سکوتی غضب‌آلود، زنده‌تر و گویاتر و البته گزنده‌تر. زئوس پرومته را به بند کشیده تا از او اقرار بگیرد که چاکر و فرمان‌بردار وی است؛ اما آیا در این تحمیل اراده‌ی خود موفق است؟ زئوس او را در تنهایی رها می‌کند. شکنجه‌ی ظریفی که زئوس برای خیرخواه بشر تدارک دیده همین است. دوستداران انسان باید در انزوا و تنهایی بمیرند تا ستایش روزانه‌ی مردمان را در پی نداشته باشند، چه حضور این دوستداران انسان در میان انسان و آزادی‌شان یعنی بی‌کسی خدایان و مخروبه شدن بارگاهشان. نوکران زئوس فقط یک چیز از پرومته می‌خواهند و بس، «خودکامی زئوس را عزیز بدار»؛ و البته «نه» پرومته است که تراژدی را دامن می‌زند، او را به بیابانی دور تبعید می‌کنند، توفان بر تنش تازیانه می‌زند و شعله‌ی داغ خورشید پوست لطیفش را می‌سوزاند و انزوایی ابدی روحش را می‌خراشد. هفائیستوس به او می‌گوید تو در آن نه صدای انسان خواهی شنید و نه چهره‌ی انسان خواهی دید؛ اما پرومته عشق به جهان را در خود می‌پرورد و حتی در دل سرکش‌ترین طبیعت علی‌رغم شکنجه جانکاه دژخمیان با تکیه بر توفنده‌ترین هم‌بستگی معنوی‌اش با جهان بر آن فائق می‌آید، برای او برهوت معنا ندارد، با عزیمت خدایان دشمن‌خو بلافاصله در تنهایی بیابان و بر فراز صخره‌ای که بدان میخکوب شده است، می‌گوید:

«ای آسمان زیبا، گردش شتابان ابرها، سرچشمه‌های جویباران ...» و بدین‌سان خود را به جهان پیوند می‌زند تا بتواند در غیاب انسان خود را با خنده‌های بی‌شمار خیزابه‌های دریا قرین کند.

پرومته بر غاصب آسمان شوریده است و زئوس یکه‌تاز و یک‌‌رأی با بی‌عدالتی تام حکم می‌راند. در پاسخ ندای پرومته دختران دریا به حرف می‌آیند و تراژدی‌نویس یونانی چقدر هوشمندانه بر زبان آن‌ها جاری می‌سازد:

«ای پرومته، من بر طالع شومت می‌گریم... ننگ بر فرمان زئوس باد که می‌خواهد خودسرانه شهریاری کند... سراسر زمین می‌گرید.»

زئوس خودرأی دوست دارد مطابق قانون خودساخته‌اش حکم راند و و این چیزی است که سراسر عالم نفی‌اش می‌کند. پرومته پرورنده‌ی بشریت است و جز این نمی‌کند که انسان را مالک گران‌بهاترین ابزارش بگرداند. آشیل این معنا را در دهانش می‌گذارد و با صراحتی تمام و شگفت‌آور می‌گوید: «انسان دیگر کودک نیست و دوران کودکی‌اش به سر آمده است.»چرا؟ چه کسی می‌خواهد انسان صغیر باشد و چه کسی دوست دارد انسان اسیر نادانی بدوی باشد؟ چه کسی جز زئوس؟ در برابر نظم زئوس و خدایان طرح افکندن نظمی دیگر و البته نظمی انسانی تهور می‌طلبد و جسارت و غرور؛ و همین جسارت و در پی آن نافرمانی از نظم مسلط است که زئوس را برمی‌آشوبد. او بیمناک اقتدار ازلی و ابدی‌اش است و چنان بیمناک که از تهیدست‌ترین مخلوق خود هم بیم دارد.

 جهان زئوس پرهرج‌ومرج است، دوست دارد آن‌طور دلش می‌خواهد جهان را بگرداند، اما پرومته ایمنی انسان را پی افکنده است و این خوارشماری وی است. زئوس بر بزرگی انسان تازیانه می‌زند، انسان قربانی سنگدلی اوست، قربانی هوس سوزان او. زئوس و همه‌ی خدایان یک‌رأی خصم جان انسانند و در ژرف‌ترین لایه‌های بی‌فکری‌شان همانا صدای خون‌چکان به گوش می‌رسد. زئوس و همه‌ی همگنانش در دو چیز مشترکند و این نقش سیله‌شان را رقم می‌زند؛ بوالهوسی و امتناع. زئوس مقید به هیچ عهد و پیمانی با جهانی که بر آن حکم می‌راند و نیز کمتر از آن با وجدان انسان‌ها که خواستار عدالت اویند، نیست، بوالهوسی‌هایش را قانون نام داده است. پرومته در چنین جهان یکه‌تازانه و قلدرمنشانه غاصب آسمان است که با انسان همدل و همراه می‌شود و خواستار بهروزی انسان می‌شود. پرومته ما را دوست داشت به‌رغم دیگر خدایان؛ در برابر خدایان نهراسید و بر خود نلرزید؛ او به قول شاعر، جماعت میرندگان را سرافراز کرد. خود پرومته می‌گوید:

«من به خاطر آنکه انسان را زیاد دوست داشتم کینه و نفرت همه‌ی خدایان را برانگیختم و به جان خریدم.»

آشیل در برابر یکه‌تازی و بوالهوسی زئوس شفقت و رحمت پرومته را می‌نشاند؛ و کیست که نداند در برابر قهر و غضب بی‌امان خدایان انسان، این انسان میرنده جز این دو فضیلت سپری ندارد. در برابر تاریکی‌ستایی زئوس روشنایی و گرمی پرومته را می‌نهد؛ در برابر زندانبانی جهان و آسمان بی‌رحم و بسته‌ی زئوس، آزادی‌جویی و فرشته‌ی روشنایی پرومته را به پرواز درمی‌آورد؛ در برابر خشم و کوردلی خدایان، مهربانی خدایان را می‌نهد. در جهان انسان‌ها، پرومته با ابتکارات و نوآوری‌هایش راه پیشرفت را پیش پای بشر گذاشته است. جهان مینوی چشم‌انتظار فرزندان خلف پرومته است که مشعل خرد گرفته و ره‌پوی سر منزل مقصود انسان (عدالت و آزادی) باشند. که راست گفت یکی از آن میان: «هیچ راهی نیست که آن را پایان نیست، غم مخور».

نظر شما