شناسهٔ خبر: 44642 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

گفت‌وگو با جورج ليكاف در باب فلسفه جسمانی؛

ذهن غیرجسمانی نیست

لیکاف ذهن غیرجسمانی نیست ــ یعنی نمی‌توان آن را برحسب دست‌کاری نمادهای بی‌معنا توصیف كرد كه مستقل از مغز و بدن یعنی مستقل از نظام حسی حركتی و عمل‌كرد ما در جهان اند. در عوض، ذهن جسمانی است، نه به این معنای پیش‌پاافتاده كه قابل پیاده‌شدن در یك مغز است، بلكه به این معنای حیاتی كه ساختار مفهومی و سازوكار اندیشیدن در نهایت منبعث از نظام حسی حركتی مغز و بدن اند و از آن شكل می‌گیرند.

فرهنگ امروز/ گفت‌وگوی جان بروکمن [1]،با جورج ليكاف[۲]،ترجمه فرهاد اكبرزاده:

 جورج لیكاف، دانشمند علوم شناختی دانشگاه بركلی، می‌گوید «‌ما موجودات نورونی هستیم. مغزهای ما داده‌های خود را از سایر نقاط بدن می‌گیرند. پس این‌كه بدن‌های ما چگونه ‌اند و چطور در جهان عمل می‌كنند به همان مفاهیمی شكل می‌دهد كه می‌توانیم هنگام اندیشیدن از آن‌ها استفاده كنیم. ما نمی‌توانیم به هر چیزی كه بخواهیم فكر كنیم تنها می‌توانیم به آن‌چه ذهن جسمانی‌مان اجازه می‌دهد بیندیشیم».

فلسفة جسمانی، كتاب تازة جورج لیكاف، كه آن را به همراه مارك جانسون نوشته است، ‌این نكات را مطرح می‌كند: «ذهن اساساً جسمانی است. اندیشه عمدتاً ناآگانه است. مفاهیم انتزاعی عمدتاً استعاری‌اند»

لیكاف باور دارد كه شواهد تجربی جدید در خصوص این یافته‌های علوم شناختی ما را به آن‌سوی بخش‌بندی معرفت‌شناختی برده ‌اند: ما در جایگاه جدیدی هستیم و فرضیات فلسفی ما در دسترس همگان قرار دارند.

او و جانسون می‌نویسند: «وقتی این سه یافتة علوم ذهن را كنار هم بگذاریم و به‌تفصیل مورد بررسی قرار دهیم [می‌بینیم كه] آن‌ها با بخش‌های مركزی فلسفه غرب ناسازگارند، و نیاز به بازاندیشی دقیق معروف‌ترین رویكردهای اخیر، به‌طور مشخص، فلسفة تحلیلی انگلیسی‌ـامریكایی و فلسفة پست‌مدرنیستی، وجود دارد». 

به‌زعم لیكاف، ظاهرا استعاره یك سازوكار نورونی است كه به ما اجازه می‌دهد كه نظام‌های نورونی به كار رفته در فعالیت حسی- حركتی را برای خلق فرم‌هایی از خرد انتزاعی سازگار كنیم. او می‌گوید «اگر این‌ درست باشدكه، از قرار هست، نظام‌های حسی- حركتی ما بدین‌ترتیب خردورزی انتزاعی ما را محدود می‌كنند. هر چیز كه بتوان به آن فكر كرد یا فهمید از بدن و برهمكنشی‌های جسمانی ما در جهان شكل گرفته، با آن ممكن شده و به آن محدود است» بعد او این سؤال جالب را مطرح می‌كند: آیا كافی است كه جهان را به‌صورت علمی درك كنیم؟

=================


ج ب: بدن چیست؟

لیكاف: سؤال جالبی است. پیر بوردیو خاطرنشان می‌كند كه بدن‌های ما و كاری كه با آن‌ها انجام می‌دهیم به‌شكل معنا‌داری از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت است. فرانسوی مثل امریكایی راه نمی‌رود. بدن زنان متفاوت‌تر از بدن مردان است. بدن چینی‌ شبیه بدن لهستانی‌ نیست. و همان‌طورکه پست‌مدرن‌ها اغلب می‌گویند، فهم ما از چیستی بدن در طول زمان به‌شدت تغییر كرده است.

اما، بااین‌حال، بدن‌های ما وجوه اشتراك زیادی دارند. ما دو چشم داریم، دو گوش، دو پا، خونی كه در گردش است، ریه‌ها برای تنفس، پوست، اندام‌های داخلی و غیره. وجوه مورد توافق نظام‌های مفهومی ما مستعدند تا از طریق چیزهایی ساختار بیابند كه بدن‌های ما به اشتراك دارند، چیزهایی كه خیلی زیادند. 

 

ج ب: اما ما از مفهوم‌پردازی به عنوان یك ماشین به مفهوم‌پردازی به عنوان نظام اطلاعاتی‌ گذر می‌كنیم، و در نهایت این مدخل‌ها ممكن است دیگر بخشی از گفت‌وگو [دربارة بدن] نباشند.

لیكاف: وقتی به‌صورت علمی شروع به مطالعة مغز می‌كنید، به‌ناچار از استعاره‌ استفاده خواهید كرد. همان‌طور كه گفتید، استعاره‌ها برای مغز در طول زمان تكامل یافته‌‌اندــ از ماشین‌ها تا صفحه‌کلید برق یا تلفن تا رایانه‌ها.  در علم نمی‌شود از استعاره اجتناب كرد. ما در آزمایشگاه خود از استعارة مدارهای نورونی فراگیر در سرتاسر عصب‌شناسی استفاده می‌كنیم.

اگر در حال مطالعة محاسبة نورونی باشید، این استعاره ضروری است. در تحقیق هر روزة جزییات محاسبة نورونی، ذهن زیست‌شناختی به پس‌زمینه می‌رود درحالی‌که مدار نورونی كه با این استعاره معرفی شده چیزی است كه شخص روی آن كار می‌كند. اما مهم نیست كه یك استعاره تا چه حد فراگیر باشد، بلكه مهم است كه رد آنچه پنهان می‌کند و آنچه نشان می‌دهد را دنبال كنید. اگر این كار را نكنید، بدن ناپدید می‌شود. ما مراقب استعارهای خود هستیم، همان‌طورکه تمام دانشمندان باید باشند...

 

ج ب: سی یا چهل سال پیش هیچ استعارة پردازش اطلاعاتی در كار نبود ـ و بنابراین آیا این بدن واقعی است یا ابداع شده است؟

لیكاف: تفاوتی وجود دارد مابین بدن و مفهوم‌پردازی ما از آن. بدن همانی است كه سی‌وپنج سال پیش بود؛ تلقی از بدن خیلی متفاوت است. ما اكنون استعاره‌هایی برای بدن داریم كه در آن زمان نداشتیم، با علوم نسبتاً پیشرفته‌ای كه برپایة همان استعاره بنا شده اند. از این لحاظ، بدن و مغز معاصر، كه برحسب مدار نورونی و دیگر استعاره‌های پردازش اطلاعات مفهوم‌پردازی شده‌اند، «ابداع» شده اند. یك چنین ابداعاتی برای علم حیاتی اند و فهم رو به‌پیدایش ما از جسمانیت مغز بدون آن‌ها ممكن نمی‌بود.

 

ج ب: این رویكرد چگونه از رویكرد قبلی‌تان فاصله گرفت؟

لیكاف: كارهای واقعاً اولیة من مابین سال‌های ۱۹۶۳ و ۱۹۷۵، وقتی نظریة معناشناسی زایشی را دنبال می‌كردم صورت می‌گرفت. طی این دوره كوشیدم تا دستور گشتاری چامسكی را با منطق صوری متحد كنم. من كمك كردم بسیاری از جزییات اولیة نظریة دستوری چامسكی روشن شود. تا آن‌جایی كه می‌توانم بگویم در آن زمان نوآم ادعا می‌كرد، و هنوز هم می‌كند، كه نحو مستقل از معنا، بافت، دانش پس‌زمینه، حافظه، پردازش شناختی، قصدِ ارتباطی و هر جنبة‌ دیگری از بدن است.

 با کارکردن روی جزییات نظریة اولیة چامسكی، من به موارد تقریباً معدودی برخوردم كه در آن معنی‌شناسی، بافت و عوامل این چنینی دیگر به قوانین حاكم بر رویداد مبتنی بر نحو عبارت‌ها و تك‌واژها راه می‌یابند. در سال ۱۹۶۳ به آغازگاه‌های یك نظریة جایگزین رسیدم و، به همراه همكاران فوق‌العاده‌ای چون جان رابرت راس و جیم مكاولی، آن را در سراسر دهة ۶۰ بسط و توسعه دادیم. تا قبل از سال ۱۹۶۳، معناشناسی به معنی منطق ــ منطق قیاسی و نظریة مدل ــ بود و گروه ما یك نظریة زایشی معناشناختی را بسط داد كه منطق صوری و دستور گشتاری را با هم متحد كرد. در آن نظریه، معناشناسی (در قالب منطق) بر این اساس مقدم بر نحو فرض شده بود كه ملاحظات عمل‌گرایانه و معناشناختی به تعمیم‌های حاكم بر ساختار نحو راه یافته بودند. چامسكی از آن زمان بسیاری از نوآوری‌های ما را اختیار كرده است، گرچه در دهه‌های ۶۰ و ۷۰  رذیلانه با آن‌ها می‌جنگید.

من در سال ۱۹۷۵ با برخی نتایج اولیة علوم ‌شناختی مختلف آشنا شدم كه به سوی یك نظریة جسمانی ذهن اشاره داشتند ــ عصب فیزیولوژی بینایی رنگ، پیش‌نمونه‌ها و مقولات سطح پایه، كارِ تالمی روی مفاهیم روابط فضایی، و معناشناسی قابِ[۳] فلیمور. این نتایج مرا متقاعد كرد كه كل نیروی تحقیق در زبان‌شناسی زایشی و منطق صوری ناامید كننده است. من به همراه لِن تالمی، رون لانگاکر[۴] و ژیل فوکونیه[۵] دست به كار شكل دادن به یك زبان‌شناسی جدید شدیم؛ زبان‌شناسی كه با پژوهش در علوم شناختی و علم عصب پایه سازگار باشد. این زبان‌‌شناسی زبان‌شناسی شناختی نامیده می‌شد و سفر علمی پرخطری را در پیش داشت. در سال ۱۹۷۸، دریافتم كه استعاره یك نوع كوچكی از مجاز كه در شعر استفاده می‌شود نیست، بلكه بیشتر یك سازوكار بنیادین مغز است. در سال ۱۹۷۹، مارك جانسون از دپارتمان فلسفة دانشكدة بركلی دیدن كرد و ما شروع به كار روی جزییات و پیامدهای آن در فلسفه كردیم. ما ۲۰ سال با هم كار كردیم. حالا مارك كرسی فلسفه را در دانشگاه اورگان در اختیار دارد.

 

ج ب: چطور می‌شود علوم شناختی را از فلسفه تشخیص داد؟

لیكاف: این سؤال ژرف و مهمی است كه در كانون بحث كتاب فلسفة جسمانی قرار داد. دلیل این كه این پرسش پاسخ ساده‌ای ندارد این است كه دو شكل از علوم‌ شناختی وجود دارد، یكی كه با پیش‌انگاره‌های فلسفة انگلیسی-امریكایی سروشکل گرفته و یكی كه (تا آن‌جا كه می‌توان گفت) مستقل از پیش‌انگاره‌های فلسفی خاصی است كه نتایج تحقیق را تعیین می‌كنند. علوم‌ شناختی اولیه، آن‌چه ما آن را «نسل اول» علوم شناختی (یا علوم‌ شناختی غیرجسمانی) ‌می‌نامیم، طوری طراحی شده بود كه با نسخة فرمالیستی فلسفة آنگلوساكسن سازگار باشد. یعنی، پیش‌انگارهای فلسفی‌ای داشت كه بخش مهمی از محتوای «نتایج» علمی را تعیین می‌كرد. اواخر دهة پنجاه، هیلاری پاتنام (فیلسوفی برجسته و بااستعداد) یك موقعیت فلسفی را به نام «كاركردگرایی[۶]» صورت‌بندی كرد. (در ضمن، او از آن زمان این موقعیت را انكار كرد). این موقعیت یك موقعیت پیشینی فلسفی بود، كه بر هیچ‌گونه شواهدی استوار نبود. پیشنهاد این موقعیت این‌گونه بود:

 مغز می‌تواند برحسب كاركردهای شناختی‌اش مطالعه شود ـ یعنی، برحسب عملیاتی كه انجام می‌دهدــ مستقل از مغز و بدن.

عملیاتی كه ذهن انجام می‌دهد می‌تواند به‌طور مقتضی با دست‌کاری نمادهای صوری بی‌معنا، همانند برنامه رایانه، مدل‌سازی شود.

این برنامة فلسفی پارادایم‌های موجود در آن زمان را با برخی از رشته‌ها منطبق می‌كرد.

در فلسفة رسمی(فلسفه تحلیلی)[۷]: این ایده كه خرد می‌تواند به‌طور مقتضی با استفاده از منطق نمادینی منش‌نمایی شود كه از دست‌کاری نمادهای صوری بی‌معنا استفاده می‌كند. 

در زبان‌شناسی زایشی: این ایده كه دستور یك زبان می‌تواند به‌طور مقتضی برحسب قواعدی منش‌نمایی شود كه نمادهای بی‌معنای صوری را دست‌کاری می‌كنند.

 در هوش مصنوعی: این ایده كه هوش به‌طورکلی عبارت از برنامه‌های رایانه‌ای است كه نمادهای بی‌معنای صوری را دست‌کاری می‌كنند.

در روان‌شناسی تحلیل اطلاعات: این ایده كه مغز وسیلة تحلیل اطلاعات است، جایی كه در آن پردازش اطلاعات، همانند رایانه، دست‌کاری نمادهای صوری بی‌معنا فرض می‌شود.

تمام این حوزه‌ها از درون فلسفه رسمی [تحلیلی] سر برآورده بودند. این چهار حوزه در دهة ۱۹۷۰ برای شكل دادن به نسل اول علوم شناختی همگرایی داشتند. آن‌ها ذهن را به‌مثابه دست‌کاری غیرجسمانی نمادهای صوری بی‌معنا می‌دیدند.       

 

ج‌ب: این امر چطور با علم تجربی جور در‌می‌آمد؟

لیكاف: این نگاه مبنای تجربی نداشت و از یك فلسفة پیشینی نشئت می‌گرفت. بااین‌وجود این زمینه با آن آغاز شد. چیز خوبی كه داشت این بود كه دقیق بود. چیز فاجعه‌باری كه داشت این بود كه یك جهان‌بینی فلسفی پنهان داشت كه نقاب یك نتیجة علمی را به چهره می‌زد. و اگر شما این موقعیت فلسفی را می‌پذیرفتید، ممكن بود تمام نتایج ناهمخوان با این فلسفه صرفاً مهمل دیده شود. برای محققان تعلیم‌دیده در این سنت، علوم شناختی مطالعة ذهن در درون آن موقعیت فلسفی پیشینی بود. نسل اول دانشمندان شناختی طوری تعلیم دیدند كه این‌گونه صورت فكر كنند، و كتاب‌های درسی زیادی هنوز هم چهرة علوم‌ شناختی را به همان شكل تصویر می‌كنند. بنابراین، نسل اول علوم شناختی متمایز از فلسفه نیست، بلكه از درون یك جهان‌بینی فلسفی پیشنی می‌آید كه تمركز زیادی روی چیستی «ذهن» دارد. در این‌جا برخی از آن محدودیت‌ها را می‌آورم:   

مفاهیم باید لفظی باشند. اگر خردورزی قرار است برحسب منطق صوری سنتی منش‌نمایی شود، چیزی به‌عنوان مفاهیم استعاری و اندیشه استعاری در كار نخواهد بود.

 مفاهیم و اندیشیدن با مفاهیم باید متمایز از تصویرپردازی ذهنی باشند، چون تصویرپردازی از سازوكار بینایی بهره می‌گیرد و نمی‌تواند به‌منزله دست‌کاری نماد‌های صوری بی‌معنا منش‌نمایی شود. زبان نیزــ اگر قرار باشد با سرمشق دست‌کاری نماد منطبق شودــ باید لفظی، مستقل از تصویرپردازی، و مستقل از نظام حسی حركتی باشد.

از این منظر، مغز تنها می‌تواند وسیله‌ای برای پیاده‌سازی «ذهن» انتزاعی باشد ــ خیس افزاری[۸] كه از قرار برنامه‌های ذهن بر آن پیاده می‌شوند. از این منظر، ذهن نه منعبث از بدن است و نه با آن شكل می‌گیرد. ذهن انتزاعی غیرجسمانی است كه مغزهای ما از قرار می‌توانند آن را پیاده‌سازی كنند. این‌ نتایج تجربی نبودند، بلكه بیشتر نتیجة پیش‌انگارهای فلسفی بودند.

در اواسط دهة ۱۹۷۰ علوم شناختی بالاخره داشت نامی می‌گرفت و مجهز به یك انجمن و یك مجله می‌شد. افرادی كه این حوزه را شكل دادند پارادایم دست‌کاری نمادها را پذیرفتند. من از اول (به‌خاطر كارهای قبلی‌ام روی معناشناسی زایشی) یكی از آن‌ها بودم و یكی از سخنرانی‌های افتتاحی را در اولین نشست انجمن علوم‌ شناختی ایراد كردم. اما درست در همان زمان بود كه این حوزه حول سرمشق دست‌کاری نمادها ساماندهی ‌شد و نتایج تجربی شروع به زیر سؤال بردن خود این پارادایم كردند.

این مجموعة شگفت‌انگیز از نتایج اشاره به این ایده داشت كه ذهن غیرجسمانی نیست ــ یعنی نمی‌توان آن را برحسب دست‌کاری نمادهای بی‌معنا توصیف كرد كه مستقل از مغز و بدن یعنی مستقل از نظام حسی حركتی و عمل‌كرد ما در جهان اند. در عوض، ذهن جسمانی است، نه به این معنای پیش‌پاافتاده كه قابل پیاده‌شدن در یك مغز است، بلكه به این معنای حیاتی كه ساختار مفهومی و سازوكار اندیشیدن در نهایت منبعث از نظام حسی حركتی مغز و بدن اند و از آن شكل می‌گیرند.

 

ج‌ ب: می‌توانید این موضوع را اثبات كنید؟

لیكاف: حجم عظیمی از آثار وجود دارد كه این دیدگاه را تائید می‌كنند. در این‌جا برخی از نتایج اولیه را می‌آورم كه بیشتر برایم جالب اند: ساختار نظام مقوله‌های رنگ با عصب‌‌زیست‌شناسی بینایی رنگ و به وسیلة مخروط‌های رنگی و مدارهای عصبی رنگ شكل می‌گیرد. رنگ‌ها و مقولة رنگ‌ها «آن‌ بیرون» در جهان نیستند بلكه از سویی حاصل برهم‌كنشی و طول موج بازتاب‌های كوچك اما مهم ابژه‌ها و وضعیت‌های نور اند، و از سوی دیگر مخروط‌های رنگی و مدارهای عصبی ما. بنابراین مفاهیم رنگ و استنباط‌های مبتنی بر رنگِ ‌ما به‌وسیلة بدن و مغز ما شكل می‌گیرند.   

مقولات سطح‌پایه برحسب ادراکات گشتالتی، تصویرپردازی ذهنی، و طرح‌واره‌های حركتی شكل می‌گیرند. بدین طریق بدن و نظام حسی حركتی مغز به‌صورت كانونی وارد نظام‌های مفهومی ما می‌شوند. مفاهیم روابط فضایی در زبان‌ها در سراسر جهان (مثلاً در، از طریق و پیرامون انگلیسی، سینی در میكستك[۹]، موكس[۱۰] در كورا[۱۱] و مانند آن) از همین «طرح‌واره- تصویرِ» بدوی، یعنی تصاویر- طرح‌واره‌ای ذهنی، تشكیل شده اند. این‌ها، به نوبه خود، از ساختار بینانی و نظام‌های حركتی پدید می‌آیند. این امر مبنایی را شكل می‌دهد برای توضیح این كه چطور می‌توانیم زبان و اندیشه را با بینایی و حركت سازگار كنیم. مفاهیم نمودی[۱۲](كه ساختار رویدادها را منش‌نمایی می‌كنند) ظاهراً منعبث از ساختارهای عصبی برای كنترل حركتی اند. 

مقوله‌ها از انواع و اقسام پیش‌نمونه‌ها استفاده می‌كنند تا دربارة مقوله‌ها به‌منزلة یك كل استدلال كنند. این پیش نمونه‌ها تا حدی برحسب اطلاعات حسی حركتی توصیف می‌شوند. نظام مفهومی و استنباطی برای استدلال كردن و اندیشیدن در مورد حركت‌های تنانه می‌تواند به وسیلة مدل‌های نورونی صورت پذیرد كه هم می‌تواند الگوی كنترل حركتی باشد و هم استنتاج. مفاهیم انتزاعی عمدتاً استعاری و مبتنی بر استعاره‌هایی اند كه از ظرفیت‌های حسی حركتی ما برای انجام استنتاج‌های انتزاعی استفاده می‌كنند. بنابراین، ظاهراً اندیشه انتزاعی عمدتا از بدن نشئت می‌گیرد.   

این‌ها نتایجی‌اند كه برای من بیش از همه چشم‌گیر و جالب توجه‌اند. این نتایج ما را ملزم می‌كنند تا نقش بدن و مغز را در اندیشه و زبان انسان به رسمیت بشناسیم. بنابراین آن‌ها بر ضد هرگونه تصوری از یك ذهن غیر‌جسمانی اند.  به خاطر یك چنین دلایلی بود كه من كارهای قبلی‌ام روی معناشناسی زایشی را رها كردم و شروع به مطالعة چگونگی جسمانی‌شدن ذهن و بدن كردم. این دلایل در میان نتایجی بودند كه نسل دوم علوم شناختی را به پیش می‌برد، یعنی علوم شناختی ذهن جسمانی.

 

ج ب: اجازه بدهید به پرسش من در خصوص تفاوت میان علوم شناختی و فلسفه بازگردیم.

لیكاف: خب، علوم شناختی مطالعة تجربی و علمی ذهن است، كه از قید و بند پیش‌انگارهای پیشینی فلسفی خلاص شده. علوم شناختی نسل اول، كه یك ذهن غیرجسمانی را پیش می‌كشید، یك برنامة فلسفی را به‌پیش‌ می‌برد. نسل دوم علوم شناختی، كه روی ماهیت ذهن آن‌گونه كه هست ــ یعنی جسمانی‌ــ كار می‌كند، باید بر فلسفة موجود در علوم‌ شناختی قبلی فائق می‌آمد. 

 

ج‌ب: آیا علوم ‌شناختی نسل دوم نوعی فلسفه را پیشنهاد می‌كند؟

لیكاف: ما استدلال كردیم كه این كار را نمی‌كند، یعنی صرفاً این تعهدات را پیش‌فرض می‌گیرد كه: تحقیق تجربی را جدی بگیرد، دنبال وسیع‌ترین تعمیم‌ها بگردد و شواهد همگرا را در منابع متعدد بجوید. این درست همان چیزی است كه علم متعهد به انجام آن است. این نتایج در مورد ذهن جسمانی از هیچ نظریة فلسفی آغاز نمی‌شوند و هیچ نظریة‌ فلسفی‌ای را پیش‌فرض نمی‌گیرند؛ در واقع، مستلزم جدا كردن فلسفه قدیمی از علم است.   

 

ج‌ب: این موضوع فلسفه را به كجا می‌برد؟

لیكاف: به جایی كه از نو از یك موقعیت به لحاظ تجربی مسئول و پاسخ‌گو شروع كند. فیلسوفان جوان باید هیجان‌زده شده باشند. فلسفه به‌هیچ‌وجه نمرده است. فلسفه باید با درنظرگرفتن نتایج تجربی در خصوص ذهن جسمانی مورد تجدیدنظر قرار گیرد. فلسفه به عمیق‌ترین مسائل وجود انسان می‌پردازد. وقت رسیده كه این مسائل را مورد بازاندیشی قرار دهیم و این بخش هیجان‌انگیز كار است.

 

ج‌ب: درباره جنگ آكادمیك میان فلسفه تحلیلی و فلسفه پست‌مدرن چه می‌توان گفت؟

لیكاف: نتایج حاكی از آن‌‌اند كه هر دو طرف از جهاتی روشنگر بوده اند و از جهاتی هم در اشتباه. پست‌مدرن‌ها درست می‌گفتند كه برخی مفاهیم می‌توانند درطول زمان تغییر كنند و بین فرهنگ‌ها دگرگون شوند. اما در گفتن این كه همة مفاهیم این طور هستند در اشتباه بودند. هزاران مفهوم این طور نیستند. این مفاهیم  در سراسر جهان از فرهنگی به فرهنگ دیگر از جسمانیت مشترك ما می‌آیند.

پست‌مدرن‌ها در مشاهدة این‌كه جاهای زیادی هست كه نظریه عامیانة جوهرها[۱۳] ناكام می‌ماند حق داشتند. اما اشتباه می‌كردند كه یك چنین شكستی زیر پای نظام‌های مفهومی ما را خالی می‌كند و آن‌ها را اختیاری می‌كند. سنت تحلیلی روشنگرانه نظریة كنش‌گفتارها را توصیف می‌كند. بااین‌حال، منطق صوری برای همه، یا اغلب، دلایل جوابی ندارد، جاهایی هست كه چیزی شبیه به منطق صوری (بسیار تجدید نظرشده) برخی جنبه‌های محدود خرد را نشان می‌دهد. بااین‌حال سنت تحلیلی در مسلم‌ فرض كردن تزهای اصلی‌اش اشتباه می‌كرد: نظریة تناظر حقیقت، نظریة لفظی معنا، و ماهیت غیرجسمانی خرد. اینك جهان آكادمیك در موقعیتی است كه از هر دوی این موقعیت‌ها فراتر رود، كه هرکدام چیز مهمی را در اختیار می‌گذارند و هركدام نیاز به تجدیدنظر دارند.

 

ج ب: ما باید منتظر چه چیز باشیم؟    

لیكاف: علوم شناختی و علم عصب‌پایه در حال به راه انداختن یك انقلاب فلسفی‌اند. فلسفة جسمانی صرفاً بخشی از اولین موج است. در طول یك یا دو دهه، نظریة نورونی زبان باید به‌صورت علمی توسعه یابد تا جایگزین نگاه قدیمی به زبان به‌مثابه دست‌کاری نمادهای بی‌معنای غیرجسمانی شود كه می‌توان در سنت دنباله‌روی چامسكی یافت. اما بزرگ‌ترین و یكی از مهم‌ترین تغییرات در فهم ما از ریاضیات خواهد بود. كتاب معنای عدد نوشتة اِستانیسلاس دُوآن[۱۴] پیش‌گام این تغییر است. این كتاب شواهدی از عصب‌شناسی، رشد كودك، تحقیق روی حیوانات را بررسی می‌كند كه مبین این‌اند كه ما انسان‌ها (و برخی حیوانات) با بخشی از مغزهایمان تكامل یافته‌ ایم كه به شمردن و حساب‌كردن تعداد اندكی از چیزها (حدود چهار) اختصاص‌یافته است. من و رافائل نونیز با این یافته‌ها شروع كردیم و من این پرسش را مطرح كردم كه چگونه محاسبة پیشرفته (با قوانین علم حساب) توسعه و تكوین یافت، یعنی، چگونه سازوكارهای مفهومی معمولی اندیشة انسان توانستند ریاضیات را به وجود بیاورند؟

پاسخ ما این بود كه ذهن معمولی جسمانی، با طرح‌واره‌های تصویری، استعاره‌های مفهومی، و فضاهای ذهنی‌اش توانایی این را دارد كه پیچیده‌ترین ریاضیات را با استفاده از سازوكارهای مفهومی هرروزه خلق كند. دُوآن در حساب ساده متوقف شد. اما ما تا جایی پیش رفتیم كه نشان دهیم نظریة مجموعه‌ها، منطق صوری، جبر، هندسه تحلیلی، مثلثات، حساب دیفرانسیل و انتگرال و اعداد پیچیده همگی می‌توانند برحسب استفاده از سازوكارهای مفهومی روزمره توضیح داده شوند. وانگهی، ما نشان دادیم كه استعارة مفهومی در قلب تكوین ریاضیات پیشرفته قرار دارد.

نتیجه‌ای كه به آن رسیدیم این بود كه ریاضیاتی كه ما می‌شناسیم محصول بدن و ذهن انسان است؛ و بخشی از ساختار عینی این جهان، یا هر جهان دیگری، نیست. چیزی كه از قرار این نتایج را رد می‌كند چیزی است كه ما آن را رمانس ریاضیات می‌نامیم، این ایده كه ریاضیات مستقل از هستنده‌های دارای بدن و مغز است و این‌که ریاضیات جهان را مستقل از هرگونه هستندة جسمانی برای خلق ریاضیات ساختار می‌دهد. البته، این موضوع ،آن‌طور که برخی نظریه‌پردازان پست‌مدرن‌ فكر می‌كنند، ربطی به این ایده ندارد كه ریاضیات محصول اختیاری فرهنگ است. بلكه صرفاً می‌گوید كه ریاضیات محصول پایایی مغزها، بدن‌ها، تجربة ما در جهان و سویه‌هایی از فرهنگ است. توضیح این كه چرا ریاضیات «این‌قدر خوب كار می‌كند» ساده است: چون ریاضیات نتیجة مشاهدات ده‌ها هزار انسان بسیار باهوش است كه با دقت جهان را زیر نظر دارند و ریاضیات را طوری كه با مشاهدات‌شان جور دربیابد سازگار و ابداع می‌كنند. همچنین نتیجه یك انقلاب ریاضیاتی است: ریاضیات زیادی برای سازگار شدن با جهان ابداع شدند كه معلوم شد این‌طور نیستند. فرم‌هایی از ریاضی كه در جهان عمل می‌كنند نتیجه یك چنین فرایند انقلابی‌اند.

مهم است كه در نظر داشته باشیم كه ما ریاضیات را ابداع كردیم تا بفهمیم چه سازوكارهایی از ذهن جسمانی ریاضیات را ممكن ساخت. این موضوع موجب درك واقع‌گرایانه‌ از نقش خودمان در جهان می‌شود. ما، با بدن‌ها و مغزهای جسمانی‌‌مان، خاستگاه خرد، خاستگاه ریاضی و خاستگاه ایده‌ها هستیم. ما صرفاً حاملان مفاهیم غیرجسمانی، خرد غیرجسمانی، و ریاضیات غیرجسمانی نیستیم كه در جهان شناور اند. این امر هر انسان جسمانی‌ای را (تنها گونة ممكن) بی‌نهایت بااهمیت می‌سازدــ یك منبع و نه یك ظرف. این امر بدن‌ها را بی‌نهایت بااهمیت می‌سازد، یعنی آن‌ها را به خاستگاه مفاهیم، خرد و ریاضیات  بدل می‌كند.

در طول دو هزاره، ما به‌تدریج ارزش زندگی انسان را با دست‌كم‌گرفتن بدن انسان تنزل داده‌ایم. می‌توان امیدوار بود كه هزارة بعدی، كه در آن جسمانی‌بودن ذهن کاملاً پذیرفته می‌شود، انسان‌گرایانه‌تر باشد. 

 

ارجاعات:


[۱]John Brockman

[۲] https://edge.org/conversation/philosophy-in-the-flesh

[۳] frame semantics

[۴] Ron Langacker

[۵] Gilles Fauconnier

[۶] functionalism

[۷] formal philosophy

[۸] wetware

[۹] Mixtec

[۱۰] mux

[۱۱] Cora

[۱۲] Aspectual concepts

[۱۳] folk theory essences

[۱۴] Stanislas Dehaene

نظر شما