شناسهٔ خبر: 47283 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

چرا رنگ پوست کارل مارکس می‌تواند حائز اهمیت باشد؟

چگونه مارکس پس از مرگ تغییر نژاد داد؟

مارکس من گمان می‌کنم این مسئله که کارل مارکس سفیدپوست بوده یا نه، به دو دلیل توجه‌برانگیز است. اول اینکه باعث به وجود آمدن مسائل مهم و جالبی در حوزۀ هستی‌شناسی اجتماعی می‌شود و دوم اینکه این امکان را مطرح می‌کند که اگرچه مشخصاً مارکسیسم در اروپا به وجود آمد، اما ممکن است هیچ‌گاه سنتی سیاسی که توسط مردمی سفیدپوست کنترل می‌شده، نبوده باشد.

فرهنگ امروز/ اس. دی‌آرسی (S. D’Arcy)، مترجم: شیوا ابراهیمی:

به‌گمان برخی افراد، کارل مارکس یک نمونۀ تراز اول از «مردان سفیدپوست مرده» است؛ گروهی که مورد توجه ویژۀ دانشگاه‌ها در غرب قرار گرفته است. اما آیا این مطلب کاملاً درست است؟ مطمئناً کارل مارکس یک مرد بود که از دنیا رفته است. اما آیا وی سفیدپوست بود؟ یا (به نظر می‌رسد به‌لحاظ ظاهری این نیز همان سؤال باشد) آیا مارکس سفیدپوست است؟

برای برخی، پاسخ به این سؤال با دقت به رنگ پوست کارل مارکس حاصل می‌شود. پس باید به‌سراغ عکس‌های قرمز و قهوه‌ای قدیمی رفت و به جست‌وجوی مدارک پرداخت. همان‌طور که در ادامه اشاره خواهم نمود، به نظر من، دلیل خوبی برای تردید در صحت این رویکرد وجود دارد. اما به‌خاطر اینکه دید جامع و دقیقی داشته باشیم، بیاید نگاه مختصری به موضوع رنگ پوست مارکس بیندازیم. براساس بیوگرافی اخیر جاناتان اسپیربر، در نخستین سال تحصیلِ مارکس در دانشگاه بن، همکلاسی‌هایش به‌خاطر پوست تیره‌اش وی را «مور (مراکشی)» می‌نامیدند. زندگی‌نامه‌نویس دیگری به نام فرانتز مرینگ بیان می‌کند که این لقب به‌خاطر موهای سیاه و رنگ تیرۀ چهره‌اش به وی داده شده بود. این لقب تا زمان مرگش، یعنی تقریباً پنجاه سال بعد، همراه او بود. ظاهراً هم‌عصران مارکس (حداقل در اذهان خود)، وی را دارای خصوصیات جسمانی ساکنان منطقۀ مغرب در شمال آفریقا می‌دانستند. از طرف دیگر، زندگی‌نامه‌نویس دیگری به نام جرالد سیگل، دلیل متقاعدکننده‌ای مطرح می‌کند مبنی بر اینکه این لقب، حداقل تا حدودی، به قهرمان اصلی نمایشنامۀ مشهور فریدریش شیلر، «راهزنان» اشاره دارد. نام این قهرمان کارل فن مور است و در طی داستان، فسادِ ثروت و قدرت را محکوم می‌کند. (همانطور که سیگل اشاره می‌کند، لقب مارکس به آلمانی Mohr نوشته می‌شود، نه Moor. پس چنین تطبیقی نادرست است.)

به‌هرحال سیگل به نکتۀ دیگری اشاره می‌کند که به نظر من به موضوع مورد نظر ما بیشتر مربوط است: این لقب کنایی به‌خاطر پررنگ جلوه دادن میراث یهودی مارکس به او داده شده بود و اینکه مارکس اصالتاً به‌عنوان فردی آلمانی‌تبار شناخته نمی‌شد.

سیگل اشاره می‌کند که با وجود گرویدن پدر در 35سالگی به فرقۀ پروتستان (و همین‌طور تغییر نامش از هشل به هاینریش) به‌خاطر اصلاحات قانونی دولت پروس که مانع از ادامۀ فعالیت حقوق‌دانان یهودی می‌شد، هم‌قطارانش همچنان مارکس را یهودی می‌پنداشتند. فی‌الواقع دخترش النور مارکس اولینگ، که به‌اندازۀ مارکس سکولار بود، اما از ریشه‌های یهودی‌شان کمتر فاصله گرفته بود، با افتخار خودش را یک «زن یهودی» می‌نامید. (ادوارد برنشتاین در آگهی فوت وی نوشت: وی در هر فرصتی با لجاجت خاصی یهودی بودن خود را اظهار می‌داشت.)

اکنون من نظر خود را اعلام می‌کنم: اگر بخواهیم حکم به سفیدپوست نبودن مارکس بدهیم، این حکم نباید به این خاطر باشد که رنگ پوست وی تیره‌تر از آن بود که به‌عنوان سفیدپوست تلقی شود، بلکه باید به این دلیل باشد که یهودی‌ها در آلمان (و در سطح گسترده‌تری در اروپا) در قرن نوزدهم از «نژاد سفیدپوستان» محسوب نمی‌شدند. به عبارت دیگر، اگر مارکس سفیدپوست نبود، به این خاطر است که دیگر یهودیان اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم، از جمله روزا لوکزامبورگ یا لئون تراتسکی هم سفیدپوست نبودند.

من گمان می‌کنم این مسئله که کارل مارکس سفیدپوست بوده یا نه، به دو دلیل توجه‌برانگیز است. اول اینکه باعث به وجود آمدن مسائل مهم و جالبی در حوزۀ هستی‌شناسی اجتماعی می‌شود و دوم اینکه این امکان را مطرح می‌کند که اگرچه مشخصاً مارکسیسم در اروپا به وجود آمد، اما ممکن است هیچ‌گاه سنتی سیاسی که توسط مردمی سفیدپوست کنترل می‌شده، نبوده باشد؛ چراکه قطعاً از همان ابتدای ظهورش به‌واسطۀ مردمی از نژاد پایین‌تر شکل داده شده و عموماً با همین مردم هم مرتبط می‌شد. بر همگان آشکار است که در زمان کنونی ما و از اواسط قرن بیستم به بعد، مارکسیسم سنتی سیاسی بوده است که به‌طور گسترده‌ای هواخواهان آن به کشورهای جنوب جهانی (آفریقا، آمریکای مرکزی و لاتین و بیشتر کشورهای آسیایی) محدود شده‌اند. این مطلب، نهضت‌ها و احزاب چپ‌گرای هر دو قشر کارگری و روشن‌فکر را شامل می‌شود. امروزه تعداد مارکسیست‌های هند خیلی بیشتر از اروپا، آمریکا و کاناداست. اما این مطلب به‌خوبی جا نیفتاده است که حتی بسیاری از طرفداران قدیمی و بانفوذ مارکسیسم در اروپا نیز همانند بنیان‌گذار اصلی این مکتب، سفیدپوست نبودند.

برای اینکه مطلب به‌خوبی فهمیده شود، باید دو نکته روشن شود: اول اینکه یهودی‌های اروپایی در قرن نوزدهم سفیدپوست نبودند و دوم اینکه مارکس و بسیاری از مارکسیست‌های پیرو وی، در آن زمان حتی اگر سکولار یا ملحد بودند (که غالباً هم همین‌طور بود)، یهودی نیز بودند. این دو موضوع در حقیقت بسیار به هم مرتبط هستند، زیرا اگر فرد بخواهد بپذیرد که یهودی‌های اروپایی در قرن نوزدهم سفیدپوست نبودند، باید نشان دهد که یهودیت در آن زمان حقیقتاً یک فرقۀ مذهبی نبود که شخص با گرویدن به فرقۀ مذهبی دیگر یا با ملحد شدن، بتواند از آن خارج شود، بلکه یهودیت یک نژاد بود که فرار از آن ممکن نبود؛ آنجا که کانت یهودیان را به‌عنوان «ملتی فریبکار» به تصویر می‌کشد که «اسیر یک خرافۀ قدیمی شده‌اند» و این امر آن‌ها را ترغیب کرده تا به‌دنبال هیچ شأن مدنی برای خود نباشند و این فقدان را با فریب دادن مردمی که به آن‌ها پناه داده‌اند یا حتی فریب یکدیگر، جبران کنند. تا همین اواخر 1920، مهم‌ترین منطق‌دان بعد از ارسطو، گوتلوب فرگه، با اصرار بر اینکه یهودی‌ها نباید «آلمانی در نظر گرفته شوند»، از پروژۀ اخراج بی‌درنگ یهودیان از آلمان در صورت امکان و هم‌زمان از انکار حقوق شهروندی برای آن‌ها حمایت می‌کرد.

پس قطعاً یک سیستم گستردۀ نادیده گرفتن قوم یهود وجود داشته است. اما مسئله اینجاست که آیا این یک «نادیده گرفتن نژادی» بوده است یا یک «شکنجۀ دینی»؟ این مسئله به‌خصوص در این مورد مهم است، زیرا خانوادۀ مارکس به مسیحیت گرویده بودند و در نتیجه، مارکس در خانواده‌ای سکولار بزرگ شده بود که رسماً لوتریانیسم (فرقه‌ای از مذهب پروتستان) را به‌عنوان مذهب پذیرفته بودند، نه یهودیت را.

جالب است آن‌طور که جرج ام. فردریکسن، نویسندۀ کتاب «نژادپرستی: تاریخچه‌ای کوتاه» بیان می‌کند، «واژۀ نژادپرستی برای نخستین‌بار زمانی مورد استفاده قرار گرفت که واژۀ جدیدی برای توصیف تئوری‌هایی که نازی‌ها برمبنای آن‌ها یهودیان را شکنجه می‌دادند، مورد نیاز شد» (نژادپرستی: تاریخچه‌ای کوتاه، ص5). اما آیا به‌طور خاص یهودستیزی نازی‌ها نوعی نژادپرستی بود و اگر این‌طور بود، چرا؟

و در این‌صورت این نژادپرستی چه تفاوت بنیادینی با شکنجه‌های دینیِ طولانی‌مدت یهودیان قبل از آن دارد؟

مدل نژادپرستانۀ یهودستیزی با یهودستیزی دینی تفاوت داشت. در یهودستیزی دینی، این روند با تفسیر ذات‌گرایانه از آنچه در مورد یهودی بودن مایۀ ننگ شمرده می‌شد، مرتبط بود. در شکنجۀ دینی، باورها و وابستگی‌های دینی فرد بی‌اعتبار می‌شوند، اما با تغییر مذهب این مسئله می‌تواند تغییر کند.

در یهودستیزی نژادپرستانه، مسئله ویژگی‌های ننگین یک دین نیست، بلکه مسئله این است که یهودیتِ اصیل و اولیه معایب مفروض دینی را که بیشتر یهودی‌ها به آن پایبند هستند، توضیح داده است و این معایب فقط با تغییر باورهای مذهبی از بین نمی‌روند. پس در شکنجۀ دینی، فردی که به دین یهود وفادار بماند، یک یهودی محسوب می‌شود. در یهودستیزی نژادپرستانه، اگر فردی به شرایع دین یهود وفادار باشد، این امر تنها یکی از روش‌های ابراز یهودی بودن وی است. برای نازی‌ها مهم نبود که فرد به شرایع یهود پایبند باشد یا نباشد، یک یهودی‌زاده یهودی محسوب می‌شد.

اما آیا این نوع یهودستیزی نژادپرستانه به‌طور خاص ابتکار نازی‌ها بود؟ البته که نه. اگرچه جزئیات را تاریخ‌دان‌ها بهتر می‌دانند، اما تصویر کلی به‌اندازۀ کافی گویاست: ظهور ملی‌گرایی مدرن، که در اواخر قرن هجده شروع شد، در ترکیب با ظهور امپریالیسم مدرن، موجب پیدایش ایدۀ مردمی با نژادی خاص شد که از مردم نژادها و اقوام دیگر متمایز و برتر بودند و این امر، در هیچ‌کجا به‌شدت آلمان رخ نداد. «سابقاً همسایگان مسیحی آن‌ها، یهودیان را اعضای دینی نادرست و بیگانه می‌پنداشتند که به عهدی شکسته وفادار مانده‌اند. اما اکنون یهودستیزی غیردینی باعث شده بود یهودیان از نگاه مردمی که در کنار آن‌ها زندگی می‌کردند، به‌عنوان اعضای یک نژاد پست و بیگانه در نظر گرفته شوند و منبعی خطرناک برای آلوده کردن فرهنگی و نژادی این قوم خالص و پاک باشند و به همین دلیل، مورد نفرت و بیزاری قرار گیرند» (نیکولز، یهودستیزی مسیحی، ص313).

«یهودی‌ها اکنون به‌خصوص در آلمان که در آن جنبش رمانتیک از تودۀ مردم به‌عنوان نژاد آریایی اصیل با ملیت ناب آلمانی صحبت می‌کرد، به‌عنوان یک نژاد بیگانه در نظر گرفته می‌شدند.» در این شکل از یهودستیزی، «یهودیان علی‌رغم تلاشی که برای بیگانه نبودن می‌کردند، ولی همچنان نژادی بیگانه محسوب می‌شدند» (همان، ص289).

به همین دلیل است که لقب مارکس یعنی «مور» برای ما مهم است. این لقب حاکی از آن است که مارکس علی‌رغم ملحد بودن و گرویدن والدین خود به مسیحیت، از سوی دوستان و نزدیکان فردی بیگانه در نظر گرفته می‌شد؛ فردی یهودی که ریشه‌های آباواجدادی‌اش در خاورمیانه بود و نه در آلمان.

خلاصه اینکه مارکس به‌عنوان یک یهودی شناخته شده بود، نه یک سفیدپوست یا یک آلمانی یا حتی یک اروپایی. البته به نظر می‌رسد این یک جهش باشد که از 1- «مارکس از نگاه یهودستیزان یک یهودی در نظر گرفته می‌شد و نه یک سفیدپوست» به 2- «مارکس سفیدپوست نبود» برسیم. آیا نباید نکتۀ مهمی که به‌درستی از این دیدگاه نژادپرستانه دربارۀ یهودیان دریافتیم، ما را به این نتیجه برساند که انتساب نژادهای گوناگون را که اروپایی‌های نژادپرست در قرن نوزده انجام داده بودند، انکار کنیم؟

این امر در صورتی درست خواهد بود که باور داشته باشیم چنین نژادهایی واقعاً و نه‌فقط در ذهن، وجود داشته‌اند. اما مطمئناً نباید این‌گونه فکر کنیم. حال به یکی از نکات وجودشناسانه‌ای می‌رسیم که می‌خواهم ذکر کنم. نژاد یک مفهوم «جامعه‌زاد» است؛ یعنی این مفهوم حاصل فرایند اجتماعیِ تخصیص وضعیت‌های متفاوت است که موقعیت‌های اجتماعی سلسله‌مراتبی را وضع کرده و مردم را به این موقعیت‌ها منسوب می‌کند، نه به‌دلیل آنچه واقعاً هستند (چونان‌که انتساب‌های نژادی منعکس‌کنندۀ تفاوت‌های طبیعی باشند) و نه به‌خاطر اینکه چگونه به نظر می‌آیند (انگار که تفاوت نژادی چیزی بوده که مراتب اجتماعی از قبل با در نظر گرفتن تفاوت‌ها تعیین کرده باشند)، بلکه در عوض با در نظر گرفتن معیاری اجتماعی-سیاسی برای دسته‌بندی مردم به اقشار مختلف به‌بهانۀ تفاوت‌ها و گاهی ویژگی‌های ظاهری و گاهی هم غیرظاهری آن‌ها، چنین انتسابی شکل می‌گیرد.

خلاصه اینکه مقولات نژادی، ابداعی اجتماعی-سیاسی هستند. موقعیت‌های نژادی به‌طور اجتماعی تعیین شده‌اند. (دیدگاهی که در زمینه‌های وسیعی با این دیدگاه سازگاری دارد، مورد یهودی‌های آمریکایی در کتاب «چطور یهودی‌ها تبدیل به تودۀ مردم سفیدپوست شدند و این امر در مورد نژاد در آمریکا چه‌چیزی را بیان می‌کند» نوشتۀ کارن برادکین است.)

البته این ابداعی است که هم از طرف مبدعان طرح و هم از طرف آن‌هایی که از این مبدعان سرمشق گرفته‌اند، بسیار جدی گرفته شده است. کارفرماها، ملاک‌ها، قاضی‌ها، افسران پلیس، معلمان و بسیاری دیگر معمولاً تاحد زیادی برمبنای طبقۀ نژادی که فرد متعلق به آن است، تصمیم می‌گیرند که چطور با وی حرف بزنند، چطور با وی رفتار نمایند و چطور با او ارتباط برقرار کنند. همه‌مان این را می‌دانیم. اما آنچه کمتر مشخص است، این است که چرا این کار را انجام می‌دهند. یا تا جایی که بیشتر به بحث ما مربوط می‌شود، سیستم‌ها و صاحبان قدرت چگونه این نژادبندی را انجام می‌دهند؟

من سعی خواهم کرد به این سؤال پاسخ دهم و لازم به ذکر است که نظر شخصی خودم بسیار متأثر از نظریۀ مارتین لوتر کینگ است که براساس آن، نظام برتری سفیدپوستان توسط قدرتمندان و برگزیدگان به‌عنوان شکلی از کنترل اجتماعی «طراحی‌شده» است.

خیلی مهم است بدانیم نژادها به همان طریقی وجود دارند که اسکناس‌های بیست‌دلاری. وجود این اسکناس‌ها قطعاً وابسته به این حقیقت است که مردم فکر می‌کنند یک چیزی (یک تکه‌کاغذ مستطیلی با یک‌سری علائم روی آن)، به‌عنوان چیزی دیگر (واحد پول) در نظر گرفته می‌شود. زمانی که شرایط اجتماعی مورد نظر حاصل شوند، همین اسکناس بیست‌دلاری نتایجی کاملاً واقعی به بار می‌آورد. این ایده که این‌ها منحصراً خیالی هستند (چراکه در مقایسه با بعضی چیزهای دیگر واقعاً هم خیالی هستند)، کاملاً نادرست است.

نه، این‌ها تنها مفاهیمی خیالی نیستند، بلکه نهادهایی هستند که به‌واسطۀ فرضیاتی اجتماعی شکل گرفته‌اند. کلید فهم مسئلۀ نژادها، که شامل موارد جعلی تغییر نژادی هم می‌شود، این است که بفهمیم درست مانند دانشگاه‌ها و اسکناس‌های بیست‌دلاری، نژادها هم نهاد هستند.

من می‌خواهم با بازگشت به نقطۀ شروع بحث، آن را جمع‌بندی کنم. آیا مارکس یک «مرد سفیدپوست مرده» بود؟ به آن معنایی که مردم این عبارت را برای بررسی کارهای مهم آکادمیک به کار می‌برند؟ اگرچه مارکس سفیدپوست نبود، اما حضور وی در لیست «فلاسفۀ بزرگ» می‌تواند نشان‌دهندۀ این باشد که مارکس به‌عنوان فردی سفیدپوست مورد قبول واقع شده است. (مقبولیتی که به‌واسطۀ همان پیش‌زمینه‌ای امکان‌پذیر شد که زمانی مانع از سفیدپوست شناخته شدن وی شده بود: میراث آلمانی-یهودی او.)

مارکس سفیدپوست نبود، اما سفیدپوست است (شد). وی سال‌ها پس از مرگ تغییر نژاد داد. (البته به نظر می‌رسد در مقایسه با سقراط که هزاران سال پس از مرگش «همجنس‌باز» شد، این تغییر نژاد امر برجسته‌ای نباشد.)

به نظر من، باید این امر را پذیرفت که مارکسیسم اساساً از دل جامعۀ سفیدپوست و یا از دل مردم سفیدپوست برنیامد. بسیاری از مبلغان و نوآوران این مکتب سفیدپوست نبودند (تا اینکه بعد از مرگشان سفیدپوست شدند). اگر بخواهیم چند تن از آنان را نام ببریم، می‌توانیم به افرادی مثل کارل مارکس، لئون تروتسکی، روزا لوکزامبورگ، کارل لیبکنشت، ژولیوس مارتوف، اتو باوئر و گئورگ لوکاچ اشاره کنیم. تاحد زیادی مارکسیسم از طبقۀ روشن‌فکران و فعالان اروپایی که نژاد آن‌ها غیرسفیدپوست دانسته می‌شد، پدیدار شد؛ چنان‌که امروزه همین قشر در خارج از اروپا نوآوران و حامیان این مکتب هستند. البته این مکتب حقیقتاً از جامعۀ اروپایی و فرهنگ اروپایی پدیدار شد و اینکه استلزامات چنین رأیی چه خواهد بود، باید جداگانه مورد بحث قرار بگیرد. در این رابطه پژوهش‌های مهمی صورت گرفته‌اند و من چهار مورد از آن‌ها را نام می‌برم: «اروپامحوری» از سمیر امین (که به‌طور خاص در مورد مارکسیسم نیست، ولی آن را مورد خطاب قرار داده است)، «مارکس در حاشیه‌ها» از کوین اندرسن، «تئوری پسااستعماری و شبح سرمایه» از ویویک چیبر و «اروپامحوری و نهضت کمونیست» از رابرت بیل.

نظر شما