شناسهٔ خبر: 5190 - سرویس آرشیو
نسخه قابل چاپ

گفت وگوي نشريه پانوراما با ريموند كارور

75 سال از تولد كارور گذشت

75 سال از تولد كارور گذشت ريموند كلوي كارور جونيور در 25 مه، چشم به جهان گشود. شكي نيست كه داستان كوتاه در تمام دنيا بخشي از حيات دوباره و اهميتش را مديون آثار ريموند كارور است. كمتر داستان نويس جدي و مهمي را در اين روزگار مي توان يافت كه كارور را نپسندد يا دست كم آثارش را نخوانده باشد. نحله هايي چون مينيماليست هاي دهه 80 ميلادي و پيروان مكتب «رئاليسم كثيف» همگي از نوشته هاي او تاثير گرفته اند. گفت وگويي كه در ادامه مي خوانيد به مناسبت ترجمه و انتشار دو اثر كارور به زبان فرانسه انجام شده است: كتاب هاي «كليساي جامع» (1985) و «وقتي از عشق حرف مي زنيم، از چه حرف مي زنيم؟» (1986)

نويسنده: كلود گريمال
مترجم: علي مسعودي نيا
ريموند كلوي كارور جونيور در 25 مه، چشم به جهان گشود. شكي نيست كه داستان كوتاه در تمام دنيا بخشي از حيات دوباره و اهميتش را مديون آثار ريموند كارور است. كمتر داستان نويس جدي و مهمي را در اين روزگار مي توان يافت كه كارور را نپسندد يا دست كم آثارش را نخوانده باشد. نحله هايي چون مينيماليست هاي دهه 80 ميلادي و پيروان مكتب «رئاليسم كثيف» همگي از نوشته هاي او تاثير گرفته اند. گفت وگويي كه در ادامه مي خوانيد به مناسبت ترجمه و انتشار دو اثر كارور به زبان فرانسه انجام شده است: كتاب هاي «كليساي جامع» (1985) و «وقتي از عشق حرف مي زنيم، از چه حرف مي زنيم؟» (1986)
    مي دانيد؟ وقتي يك نفر به من مي گويد من كانون شعر ها يا داستان هايم را بر مبناي يك ايماژ قرار مي دهم، خودم چنين حسي ندارم. ايماژ از دل داستان بيرون مي آيد نه از جايي پيرامون آن. من هنگام نوشتن به واژه ايماژ فكر نمي كنم
    
    چرا بيشتر ترجيح مي دهيد داستان كوتاه بنويسيد تا رمان؟
    شرايط زندگي مرا به اين كار واداشت. من خيلي جوان بودم. در 18 سالگي ازدواج كردم. همسرم هفده ساله بود و باردار. هيچ پولي در بساطم نبود و بايد تمام مدت كار مي كرديم تا خرج دو فرزندمان را دربياوريم. در ضمن بايد به كالج هم مي رفتم تا نوشتن را مي آموختم و در چنين شرايطي شروع كاري كه دو يا سه سال وقت آدم را مي گيرد ممكن نبود. خب، خودم را مهياي نوشتن شعر و داستان كوتاه كردم. مي توانستم پشت يك ميز بنشينم و در همان يك نشست كار را شروع كنم و به پايان برسانم.
    
    از نظر خودتان شاعر خوبي هستيد يا يك نويسنده خوب داستان هاي كوتاه؟ چه رابطه يي ميان شعرها و آثار منثورتان مي بينيد؟
    داستان هاي من شناخته شده تر هستند، اما خودم عاشق شعرهايم هستم. رابطه؟ داستان ها و شعرهاي من هر دو كوتاه هستند. (مي خندد) من آنها را به شيوه يي مشابه مي نويسم و بايد بگويم تاثيرشان يكسان است. نوعي تراكم حسي و زباني در آنها هست كه نمي توانيد در رمان پيدا كنيد. من غالبا مي گويم كه داستان كوتاه و شعر به هم نزديك تر هستند، تا داستان كوتاه و رمان.
    
    آيا خط مشي شما براي رسيدن به ايماژ هم به گونه يي مشابه طي مي شود؟
    آه! ايماژ! مي دانيد؟ وقتي يك نفر به من مي گويد من كانون شعر ها يا داستان هايم را بر مبناي يك ايماژ قرار مي دهم، خودم چنين حسي ندارم. ايماژ از دل داستان بيرون مي آيد نه از جايي پيرامون آن. من هنگام نوشتن به واژه ايماژ فكر نمي كنم.
    
    خودتان را عضو كدام نحله شعري قرار مي دهيد؟
    بگذار ببينم... والاس استيونس برايم اهميتي ندارد. ويليام كارولس ويليامز را دوست دارم. رابرت فراست را خوش دارم به علاوه تعداد زيادي از معاصرين: گالوي كينل،
    دبليو. اس. مروين، تد هيوز، سي. ك. ويليامز، رابرت هاس و كلي ديگر از شاعران معاصر. برهه كنوني شعر ايالات متحده يك رنسانس واقعي است. در نثر هم همين طور، خصوصا در ميان نويسندگان داستان كوتاه.
    
    مثلا؟
    در حال حاضر نويسندگان خوب بسياري در امريكا كار مي كنند. زمان مناسبي است براي نويسنده ها. داستان هاي كوتاه خوب به فروش مي روند. تعداد بسياري از استعدادهاي جوان در امريكا هستند. من گرد آوري يك آنتولوژي را بر عهده داشتم به نام «بهترين داستان هاي كوتاه امريكا در سال 1986) و طي آن نويسندگاني را كشف كردم كه هرگز چيزي درباره شان نشنيده بودم و همه شان بسيار خوب بودند. در ميان معاصرين ريچارد فورد، توبياس وولف-كه يك نويسنده تراز اول است- جين آن فيليپس به خاطر برخي داستان هايش، آن بيتي، بري هانا، گريس پيلي، هارولد برادكي و البته داستان هاي جان آپدايك و جويس كرول اوتس را ستايش مي كنم. يان مك اوان انگليسي هم خوب است. همچنين نويسندگان بسيار جواني هستند كه داستان هايشان را دوست دارم: ايمي همپل و ريچارد ييتس كه در دهه 50 در فرانسه زندگي مي كرد.
    
    آيا به نوشتن رمان هم فكر مي كنيد؟
    خب، اين روزها مي توانم نه فقط داستان كه هر چه دلم مي خواهد را بنويسم: شايد هم رمان بنويسم. براي نوشتن يك مجموعه داستان ديگر قرارداد بسته ام. اكثر داستان هاي آن مجموعه نوشته شده اند و كتاب در ماه ژانويه به بازار خواهد آمد. بعد از آن بايد ببينم چه خواهد شد. بعد از نخستين مجموعه داستانم همه از من مي خواستند كه يك رمان بنويسم. فشار بسياري روي من بود. حتي پذيرفته بودم كه سراغ نوشتن يك رمان بروم... اما به جايش شروع كردم به نوشتن داستان هاي كوتاه. آه، نمي دانم، هر بار به نوشتن يك داستان بلندتر كه شايد بشود تبديلش كرد به رمان فكر مي كنم. اما ضرورتي نمي بينم كه رمان بنويسم. من هر چه را دلم بخواهد مي نويسم. در حال حاضر از نوعي آزادي برخوردارم كه برايم خوشايند است. من شعر و مقاله و نوشتارهاي زندگينامه واري هم نوشته ام درباره جان گاردنر-كه معلم من بود- درباره پدرم، درباره معضلم با الكل كه نهايتا در سال 1977 بر آن فايق شدم. در حال حاضر ناشرم خيلي راضي است كه داستان هايم فروش خوبي دارند. همه چيز مطلوب است.
    
    چه چيزي باعث شد كه مجموعه داستان آخرتان پيش از نخستين مجموعه به زبان فرانسه ترجمه شود؟
    خب، مزيتش اين است كه داستان هاي «كليساي جامع» گسترده تر هستند و اين كتاب جديد خوانندگاني را كه تمايلي به خواندن «وقتي از عشق حرف مي زنيم، از چه حرف مي زنيم؟» ندارند را ترغيب خواهد كرد به خواندنش. نهايتا نمي دانم... فكر مي كنم ناشر تصميم درستي گرفت.
    
    فكر مي كنيد كه ميان آخرين كتاب و نخستين كتاب تان سبك نوشتن تان تغييري كرده؟
    بله. خيلي زياد. سبك من غني تر و بخشنده تر شده. در كتاب دومم«وقتي از عشق حرف مي زنيم، از چه حرف مي زنيم؟»، داستان هاي بسيار بريده، كوتاه و متراكم هستند و فارغ از احساسات فراوان. در آخرين كتابم، «كليساي جامع»، داستان ها دامنه وسيع تري دارند. داستان هاي اين كتاب كامل تر، قوي تر ، گسترده تر و اميدواركننده ترند.
    
    آيا اين كاري است كه دانسته انجام داده ايد؟
    نه، خودآگاهانه نبوده. من هيچ برنامه يي ندارم، اما شرايط زندگي من تغيير كرده است. شايد حالاكه پيرتر شده ام، اميدم هم بيشتر شده باشد. نمي دانم. اما فكر مي كنم مهم است كه يك نويسنده تغيير كند. اين يك پيشرفت ذاتي است نه يك تصميم. خب، وقتي كتابي را تمام مي كنم، تا شش ماه ديگر چيزي نمي نويسم مگر شعري كوتاه يا مقاله يي مختصر.
    
    وقتي كه درگير نوشتن داستان هايتان هستيد، آيا آنها را بر اساس يكسري ايده مي نويسيد كه بدل به مجموعه يي خواهند شد، يا هر كدام را مستقل از ديگري به رشته تحرير در مي آوريد؟
    آنها را به عنوان يك مجموعه در نظر مي گيرم. من مي نويسم و ايده ها اندك اندك شكل مي گيرند.
    
    نام مجموعه هايتان را چگونه انتخاب مي كنيد؟
    معمولانام بهترين داستان مجموعه را روي كتاب مي گذارم. اما گاهي هم هيجان انگيز ترين عنوان را انتخاب مي كنم. «وقتي از عشق حرف مي زنيم، از چه حرف مي زنيم؟» از آن عناوين است كه نمي شود برابرش مقاومت كرد.
    
    داستان هاي محبوب خودتان كدامند؟
    «كليساي جامع»، «يك چيز خوب و كوچك». تعداد زيادي از داستان هايم هستند كه ديگر دوست شان ندارم، اما به شما نمي گويم كدام شان. دوست دارم يك «گزيده داستان» منتشر كنم، اما قطعا به انتشار مجموعه كامل داستان هايم تن نخواهم داد.
    
    ممكن است قدري درباره پايان بندي داستان هايتان حرف بزنيد؟ مثلاپايان «كليساي جامع»؟
    خب، شخصيت اين داستان خيلي عليه آدم هاي نابينا موضع مي گيرد. او تغيير مي كند: رشد مي كند. من هرگز داستاني مثل اين ننوشته ام. اين نخستين داستاني بود كه بعد از «وقتي از عشق حرف مي زنيم، از چه حرف مي زنيم؟» نوشتم و شش ماه از آن مجموعه گذشته بود. بعد، وقتي كه آن داستان را نوشتم حس كردم كه واقعا متفاوت است. براي نوشتن آن نيرويي داشتم كه درباره تمام داستانم هايم به سراغم نمي آيد. اما حس مي كردم درون چيزي جاري شده ام. اين احساس بسيار هيجان انگيز بود. مرد بينا تغيير مي كند. او خودش را به جاي آدمي كور مي گذارد. داستان دارد چيزي را اثبات مي كند. اين يك داستان مثبت انديشانه است و به همين خاطر بسيار دوستش دارم. مردم مي گويند اين استعاره يي است از چيزي ديگر، مثلاهنر يا خلق... اما نه. فكر مي كنم اين داستان درباره تماس فييكي دست مرد نابينا با دست اوست. تمامش تخيلي است. هرگز چنين اتفاقي براي من نيفتاده است. خب، اين يك كشف خارق العاده بود. درباره «يك چيز خوب و كوچك» هم اتفاقي مشابه افتاد. پدر و مادر با شيريني پز همراه هستند. نمي خواهم بگويم اين داستان روح را تعالي مي بخشد، اما مي توانم بگويم كه با نكته يي مثبت به پايان مي رسد. آن زن و شوهر سرانجام مرگ فرزندشان را مي پذيرند. اين نكته مثبتي است. هر دو داستان با نكته يي مثبت به پايان مي رسند و من هر دو را خيلي دوست دارم. پايان اين داستان ها مرا خيلي خوشحال مي كند.
    
    آيا عناصر اتوبيوگرافيك در داستان هاي شما نقش مهمي دارند؟
    اين تاثير نويسندگاني است كه از همه بيشتر دوست شان دارم: موپاسان و چخوف. داستان ها بالاخره از يك جا مي آيند. در هر حال داستان هايي كه من دوست دارم چنين هستند. بايد سطرهايي داشته باشند كه ارجاع آنها به دنياي واقعي باشد.
    
    اين خصلت درباره داستان هاي شما صدق مي كند، اما فكر مي كنيد بيوگرافي مي تواند كمكي به خواننده برساند؟
    نه ابدا. ماجرا تنها از اين قرار است كه من عناصر برگرفته از تجربيات زيسته ام- چيزي غير تخيلي، جمله يي كه جايي شنيده ام، چيزي كه به چشم ديده ام - را به كار مي گيرم و مي كوشم به چيزي ديگر تبديل شان كنم. اما همواره ذراتي كوچك جرقه مي زنند و به بيرون پرتاب مي شوند، چه فيليپ راث باشي و چه تولستوي، موپاسان هم همين طور است و نويسندگاني كه من دوست شان دارم نيز همين گونه هستند. داستان ها از دل هواي رقيق بيرون نمي آيند. يك جرقه بايد در كار باشد. اين همان نوع داستاني است كه مرا مجذوب مي كند. مثلادر داستان «چاق»: همسر اول من به عنوان پيشخدمت مشغول به كار بود و شب ها كه به خانه مي آمد برايم از مرداني مي گفت كه به عنوان مشتري به كافه مي آمدند و با صيغه اول شخص جمع سخن مي گفتند: «ما قدري نان مي خواهيم... ما مي خواهيم يك دسر خاص بخوريم». اين نكته برايم تكان دهنده بود. به نظرم خارق العاده آمد و اين بارقه يي است كه در داستان ديده مي شود. من داستان را يك سال بعد نوشتم، اما هرگز آنچه را همسرم برايم تعريف كرده بود از ياد نبردم. بعدها نشستم و با خودم فكر كردم كه بهترين نحوي كه مي شود اين داستان را تعريف كرد چيست؟ اين يك تصميم آگاهانه بوده. من تصميم گرفتم كه از چشم انداز يك پيشخدمت-و نه همسرم- داستاني بنويسم.
    
    داستان هايتان را چگونه مي نويسيد و چگونه آنها را به قالب مجموعه در مي آوريد؟
    يك نويسنده بايد حس دراماتيك داشته باشد. شما نمي توانيد با معجزه به يك پايان بندي برسيد. بايد آن را در بازبيني داستان بيابيد. من خودم پانزده تا بيست بار هر داستان را بازبيني مي كنم. نسخه هاي مختلف آن را نگه مي دارم... در گذشته اين كار را نمي كردم، اما حالاآنها را براي كلكسيونرهاي كتاب نگه مي دارم. من رنج جسماني نوشتن را دوست دارم. من ويراستار ندارم، اما يك تايپيست دارم كه نسخه پاكنويس داستان ها را برايم ماشين مي كند... بعد من آنها را باز نويسي مي كنم و دوباره بازنويسي مي كنم. تولستوي «جنگ و صلح» را هفت بار بازنويسي كرد و تا آخرين لحظه پيش از چاپ دست از تصحيح و اصلاح برنداشت. من عكس هايي ديده ام كه اين ادعا را ثابت مي كنند. من چنين تمركز و توجهي براي بهبود كار را مي پسندم.
    
    با اين حساب نبايد از جك كرواك خوش تان بيايد كه مدعي است «روي جاده» را در يك نشست و با يك ماشين تحرير و يك رول بزرگ كاغذ نوشته، درست است؟
    بله، هر چند كه «روي جاده» را دوست دارم. اما هيچ كدام از كارهاي ديگرش را دوست ندارم. غير قابل خواندن هستند.
    
    شايد هم كرواك دروغ مي گفته.
    بله. نويسندگان دروغگوهاي بزرگي هستند.
    
    خود شما هم جزوشان هستيد؟
    (مي خندد) خداي من. نه، من نه. من تنها استثنايشان هستم.

 روزنامه اعتماد، شماره 2686 به تاريخ 4/3/92، صفحه 11 (ادبيات جهان)