شناسهٔ خبر: 53866 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

جامعه و هنر؛ کدام یک وامدار دیگری است؟

هنر و جامعه لزوماً به‌هم بسته‌اند. به‌این معنا که هیچ هنری نیست که از تاثیرات اجتماعی برکنار مانده باشد و در عوض، هیچ هنری هم نیست که در جامعه موثر نبوده باشد.

فرهنگ امروز /علیرضا صدقی:  به‌یک معنا، هر جامعه لایق همان هنری است که دارد، یکی به‌این دلیل که آن هنر را دوست می‌دارد یا تحمل می‌کند، و دیگر به‌این دلیل که هنرمندان، که اعضای همان جامعه‌اند، آثارشان را مطابق با نوع خاص مناسباتی که با آن جامعه دارند خلق می‌کنند. معنای این سخن آن است که رابطه هنر و جامعه نمی‌تواند چنین باشد که آن دو با هم بیگانه باشند یا بی‌اعتنا، و این دو یا یکدیگر را می‌جویند یا از یکدیگر پرهیز می‌کنند، به‌هم می‌رسند یا از هم جدا می‌شوند، با این همه، هرگز نمی‌توانند یکباره به‌یکدیگر پشت کنند.
نمی‌توان رابطه میان هنر و جامعه را نادیده گرفت، زیرا که هنر، خود یک پدیده اجتماعی است: اول آن‌که هنرمند، هرچند تجربه اولیه‌اش تجربه‌ای منحصر به‌خود او بوده باشد، باز موجودی اجتماعی است؛ دوم آن‌که اثرش، هر اندازه هم که عمیقاً با تجربه اولیه‌اش مشخص شود و هر اندازه هم که عینیت دادن این تجربه یا صورت آن یکـّه و تکرارناپذیر که باشد، باز آن اثر همیشه پلی و حلقه اتصالی است میان او و اعضای دیگر آن جامعه؛ سوم آن‌که اثر هنری در دیگران موثر می‌افتد، پس، یک نیروی اجتماعی است که با وزن عاطفی و ایدئولوژیکی‌ای که دارد مردم را تکان می‌دهد یا به‌حرکت برمی‌انگیزد. اگر اثر راستین هنری کسی را عمیقاً به‌حرکت درآورد، دیگر این شخص همانی نخواهد بود که پیش از این بوده است.
امّا بیائید به‌رابطه هنر و جامعه دقیق‌تر توجه کنیم و از دیدگاه هنرمند به‌این دو نگاه کنیم. در آن صورت خواهیم دید که هنرمند تا زمانی که آن نیاز انسانیِ به‌آفرینش آزاد را در خود حس می‌کند، به‌طریقی که دیگران شاید در ثمرات آفرینش او سهیم باشند، نمی‌تواند به‌ماهیت مناسبات اجتماعی بی‌اعتنا باشد، چه در چارچوب همین مناسبات است که او به‌آفرینش آثار هنری می‌پردازد، خواه این مناسبات مطلوب آفرینش هنری باشد و خواه دشمن آن. همچنین خواهیم دید که چه‌گونه پیوندهای اجتماعیِ غالب به‌طرز یگانه‌ای از هنرمند سردرمی‌آورد. باز خواهیم دید که چگونه کار هنرمند، چه بخواهد و چه نخواهد، ناگزیر بازتاب احساس او درباره خود اوست، یعنی درباره یک انسان ملموس که در یک نظام اجتماعی معینی زندگی می‌کند.
اگر هنرمند و جامعه هر دو به‌مناسبات اجتماعی هنر و جامعه علاقمندند، برای این است که فعالیت هنری یک فعالیت ذاتی انسان است. یعنی، هم ذاتی هنرمند است و هم ذاتی هواخواه هنر. ذاتی هنرمند است چون که او در آفرینش خود نیروهای ذاتی وجودش را تحقق می‌بخشد و این در همان حالی است که او با عینیت دادن غنای انسانیت، وسیله ارتباط نو و اصیلی میان خود و دیگران ایجاد می‌کند. از سوی دیگر، این فعالیت هنری ذاتی هنردوستان نیز هست، چون این‌ها حس می‌کنند که نیاز حیاتی انسان جذب آن تجربه انسانی است که هنرمند توانسته آن را عینیت ببخشد. لازم نیست که این‌ها هنرمند باشند و همین‌طور این کار برای آن نهادهای اجتماعی هم که مبیّن علائق و آمال گروه‌های اجتماعی معینی هستند نیز لازم است، زیرا این نهادها آشکارا به‌کارکرد اجتماعی هنر و وزن عاطفی و ایدئولوژیک آن آگاهند.
به‌این ترتیب، هنر و جامعه لزوماً به‌هم بسته‌اند. به‌این معنا که هیچ هنری نیست که از تاثیرات اجتماعی برکنار مانده باشد و در عوض، هیچ هنری هم نیست که در جامعه موثر نبوده باشد. هیچ جامعه‌ای از حقِ تملک هنر خاص خود، و در نتیجه، از حق خود به‌تاثیر نهادنِ در هنر نگذشته است. هنر تقریباً به‌قدمت خود انسان است، یعنی تقریباً به‌قدمت جامعه.
امّا مناسبات میان هنر و جامعه مناسبات ثابت و بی‌تغییر نیست؛ این مناسبات تاریخی و احتمالی است. نظر هنرمند و جامعه در باره یکدیگر عوض می‌شود. چون که هنرمند، از آنجا که یک موجود انسانی واقعی و مادّی است عوض می‌شود، همین طور هم ارزش‌ها، آرمان‌ها و سنت‌های جامعه‌ای که او هنرش را در آن ایجاد می‌کند، عوض می‌شود. آن‌چه بارها درباره انسان گفته شد می‌تواند با دلیل محکم‌تری درباره هنر و جامعه هم گفته شود، به‌این معنا که هنر و جامعه ماهیت ندارند، فقط تاریخ دارند. پس، مناسبات‌شان با یکدیگر پا به‌پای تاریخ عوض می‌شود: ویژگی‌های این مناسبات، از نظر هنرمند، گاهی به‌هماهنگی و هم‌داستانی مشخص می‌شود، گاهی به‌طفره و عقب‌نشینی، و گاهی هم به‌اعتراض و عصیان. و نظر جامعه یا حکومت می‌تواند قاتق نان آفرینش هنری باشد یا بلای جان آن، آزادی خلاق را، گاهی کم و گاهی زیاد، حفظ کند یا محدود.
خصلت نامشخص مناسبات میان هنر و جامعه از سرشت نامشخص خودِ هنر آب می‌خورد. هر اثر بزرگ هنری میل به‌کلیّت دارد، میلش به‌آفرینش یک جهان انسانی یا «انسانی شده» است که از جزئیت‌های تاریخی، اجتماعی یا طبقاتی فراتر می‌رود. به‌این ترتیب آن اثر بزرگ هنری با آن جهان هنری یگانه می‌شود که آثار هنری دورترین زمان‌ها، گوناگون‌ترین کشورها، ناهمانندترین فرهنگ‌ها، و متضادترین جوامع در آن ساکنند. بدین گونه، هنر بزرگ اثبات کلیّت انسانی است، امّا این کلیت از طریق یک موجود جزئی حاصل می‌شود: به‌این معنا که هنرمند، انسانِ زمان خویش، جامعه خویش، و فرهنگِ جزئی و طبقه اجتماعی خویش است. هر هنر بزرگ در خاستگاه‌هایش جزئی است، امّا از نظر نتایجش، کلّی است. انسان، چون یک موجود جزئی و تاریخی خود را کلیت می‌بخشد؛ امّا نه در سطح کلیتی که مجرد و غیرشخصی، یا ناانسانی باشد. در عوض، او جهان انسانیش را غنی می‌کند، و وجود ملموس خود را نگاه می‌دارد و احیا می‌کند، و در برابر هرگونه تهی شدن از انسانیت می‌ایستد.
هنر به‌میزانی که خاستگاه‌هایش در اینجا و اکنونِ واقعی بود توانسته به‌زندگی ادامه دهد و دوام بیاورد؛ فقط به‌این طریق هنر به‌کلیت راستین خود رسیده است. جزئی و کلّی چنان به‌هماهنگی در یک آفرینش هنری یگانه شده‌اند که هرگونه تاکید زیاده از حد بر یکی از این دو کافی است این هماهنگی دیالکتیکی را به‌هم بریزد، با آن نتایج وحشتناکی که برای خود اثر هنری به‌بار می‌آورد. گاهی هنرمند این وحدت را به‌هم می‌ریزد، از ترس آن مسائل جزئی؛ گاهی هم جامعه است که هنر را به‌راه‌های کج می‌کشاند، یعنی با آن کوشش‌های نگرانش که می‌خواهد جزئیت خاص خود را تحمیل کند.
سرشت احتمالی مناسبات هنر و جامعه نه فقط از این دیالکتیکِ کلّی و جزئی مشتق می‌شود، بلکه از خصلت دوگانه اثر هنری نیز آب می‌خورد، یعنی هم از وسیله و هم هدف آن، هم از وحدت اجتناب‌ناپذیر ارزش‌های ذاتی و عَرَضی آن. هدف نهائی هر اثر هنری پهناور کردن و غنا بخشیدن به‌قلمرو انسانی است. هنرمند، ارزش والای یک اثر هنری را، یعنی ارزش زیبائی‌شناختی آن را تحقق می‌بخشد، تا آنجا که می‌تواند به‌ماده، صورت معینی بدهد تا محتوای انسانی و عاطفی و ایدئولوژیکی معینی را عینیت ببخشد، که در نتیجه آن واقعیت خود را گسترش می‌دهد.
اما ارزش والای اثر هنری همراه با ارزش‌های دیگر و از طریق آن ارزش‌ها حاصل می‌شود، یعنی از طریق ارزش‌های سیاسی، اخلاقی، دینی و مانند این‌ها. این ارزش‌ها که روبنای جامعه را می‌سازند همیشه در روبنای ایدئولوژیکی جامعه هم‌پایه به‌شمار نمی‌آیند. هرگاه که در یک اثر هنری ارزشی از پیش به‌ارزش دیگری غلبه یابد، در این حال تعیین‌کننده این غلبه همانا موقعیت‌های ملموس اجتماعی- تاریخی است؛ به‌این معنا که برخی از موقعیت‌ها بهتر از موقعیت‌های دیگر آمال و علائق طبقه اجتماعی غالب را بیان می‌کنند. تا زمانی که در یک جامعه معین، «جزئی» به «کلی» غالب است، تا زمانی که یک طبقه اجتماعی علاقه خاص یا جزئی خود را به‌قیمت از میان بردن علاقه عمومی یا کلّیِ تمام آن اجتماع تحمیل می‌کند، چنین جامعه‌ای خواهد کوشید تا این غلبه جزئی به‌کلّی را به‌خودِ هنر هم بکشاند: به‌این صورت که اول وحدت دیالکتیکی جزئی و کلّی را درهم می‌شکند؛ بعد سعی می‌کند که غلبه یک ارزش سیاسی، دینی، یا اقتصادیِ جزئی را به‌آن ارزش والای اثر هنری، تحمیل کند یا از آن ببُّرد.
هنرمند حقیقی توانائی آن را دارد که زبان نوی خلق کند که زبان معمولی در آن مقام ناکام بماند. چیزی که او می‌آفریند به‌خودی خود، هدف نیست؛ به‌عکس، وسیله رسیدن به‌مردم است. هنر حقیقی جنبه‌های ذاتی هستی انسان را به‌طریقی آشکار می‌کند که شاید میان همه مشترک باشد. پس، هنری که به‌کار ارتباط یافتن نمی‌آید نفی جنبه ذاتی هنر است.

منبع: ابتکار

نظر شما