شناسهٔ خبر: 57309 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

ذهن، زبان و متافیزیک سه ضلع فلسفه است/ سیر تاریخی فلسفه تحلیلی

رئیس پژوهشکدۀ فلسفۀ تحلیلی گفت: اساس فلسفه را می‌توان به شکل مثلثی درنظر گرفت که یک رأس آن متکلم یا ذهن و در رئوس دیگر زبان یا معنی و جهان یا متافیزیک قرار دارد و این رئوس به هم مرتبط هستند.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ حمید وحید دستجردی از پژوهشکدۀ فلسفۀ تحلیلی پژوهشگاه دانش‌های بنیادی(IPM) به مناسبت روز جهانی فلسفه در دانشگاه صنعتی شریف حضور یافت و به بیان مباحث اصلی فلسفۀ تحلیلی و سیر تاریخی آن پرداخت.

وحید در ابتدا دربارۀ اساس فلسفه گفت: اساس فلسفه را می‌توان به شکل مثلثی در نظر گرفت که یک رأس آن متکلم یا ذهن قرار دارد و در رئوس دیگر زبان یا معنی و جهان یا متافیزیک بوده و این رئوس به هم مرتبط هستند. زبان وقتی به متکلم مربوط می‌شود نظریۀ معناداری را خواهیم داشت، از ارتباط متکلم و جهان نظریۀ معرفت شناسی پدید می‌آید و ارتباط بین زبان و جهان نظریۀ صدق را ایجاد می‌کند. اگر به تاریخ فلسفه توجه کنیم خواهیم دید که درطی تحولات فلسفی هر زمانی یکی از این رئوس اهمیت داشته است، مثلاً در دورۀ اسکولاستیک و در فلسفۀ اسلامی متافیزیک و نحوۀ وجود اشیاء و ارتباط بین آنها حائز اهمیت بوده است. اگر عنصر اساسی متافیزیک باشد سایر رئوس هم تابع آن خواهند بود.

وی افزود: بنابراین ذهن باید دارای قوای شناختی باشد که از عهدۀ فهم متافیزیک بربیاید بنابراین اگر موضوع اصلی هویات اشیاء باشد متکلم باید دارای قوایی باشد که بتواند مجردات را درک کند و زبان نیز واجد خصوصیاتی خواهد بود که قادر به توصیف عالم متافیزیک باشد.وقتی ازقرون وسطی وارد دورۀ روشنگری می‌شویم، متکلم و ذهن اهمیت دارد یعنی در این سیستم فکری با ذهن شروع کرده و می‌گوییم ذهن دارای این قوای شناختی است و بر اساس آن تبیین می‌کنیم که زبان و جهان باید چه خصوصیاتی داشته باشند؟ مثلاً در فلسفۀ کانت توصیفی که از اشیاء ارائه می‌دهیم به دلیل ساختاری است که شخص در عالم بر می افکند. البته باید در ابتدا شهودهایی حسی از عالم دریافت کنیم بعد ذهن با توجه به ساختار مفهومی، آن صورت‌ها را بر عالم می‌افکند. از طرف دیگر زبان باید واجد خصوصیاتی باشد که شخص با آن خصوصیات ذهنی بتواند زبان را درک کند.

وی در ادامه داد: در قرن بیستم زبان اهمیت دارد، بحث با زبان و منطق شروع می‌شود در ابتدا مشخص می‌شود که زبان دارای چه خصوصیاتی است و این خصوصیات، خصوصیات جهان و متکلم را تعیین می‌کند. البته این اشتغال زبان فقط مختص این دوره نیست، در فلسفۀ کلاسیک نیز در دیالکتیک های افلاطون به زبان می‌رسیم و در واقع سقراط دربارۀ چیستی علم، معرفت و چیزهای دیگر بحث می‌کند. اگر از دیدگاه قرن بیستم به این سؤالات نگاه کنیم می‌توان تفسیر کرد که سقراط از معانی الفاظ سخن گفته و پرسش از معانی الفاظ بوده است. البته در قرن بیستم اشتغال ذهنی با زبان و معانی الفاظ  به‌وسیلۀ راسل و ویتکنشتاین شروع می‌شود.

وی افزود: زبان مانند پنجره‌ای است که با آن به عالم نگاه می‌کنیم و مستقیم به عالم خارج می‌رسیم بدون اینکه متوجه وجود این پنجره شویم، فقط زمانی متوجه آن می‌شویم که تصویری که از عالم خارج می‌دهد دچار مشکل بشود. یعنی زمانیکه گزاره‌هایی که از طریق زبان برای توصیف عالم خارج به‌کار می‌بریم کارایی خود را از دست بدهند، متوجه عنصر زبان به عنوان هویتی مستقل و مهم می‌شویم. در بحث شروع فلسفۀ تحلیلی از اوایل قرن بیستم آغاز می‌کنیم. ثلث شاخۀ اصلی فلسفۀ تحلیلی زبان منطقی وثلث دوم زبان معمولی است، فلسفه‌ای که در ثلث سوم وجود دارد عکس العملی است به آنچه  دز این دو سی سال از ابتدای قرن بیستم وجود داشته است.

این عضو پژوهشکدۀ فلسفۀ تحلیلی دربارۀ ریشه‌های فلسفی خاطر نشان کرد: ریشه‌های فلسفۀ تحلیلی به فرگه می‌رسد، فرگه ریاضیدانی بود که دل مشغولی‌های فلسفی داشت و استقرار و کشف منطق جدید مدیون فرگه است، مهم ترین تحول بعد از منطق ارسطویی، منطق جدید است.  او منطق گرایی در ریاضی را مطرح کرد. فرگه معتقد بود که باید بین شکل گرامری جملات و منطقی آنها تفاوت قائل شویم. او این ایده را بر این اساس مطرح می‌کند که بسیاری ازمسائل فلسفی ناشی از خلط فرم گرامری و منطقی گزاره‌ها است. فرگه، راسل و ویتکنشتاین تحت تأثیر بحث‌های ریاضی به فلسفه گرایش پیدا کردند و ریاضیات در شروع فلسفۀ تحلیلی نقش داشته است، در شروع قرن بیستم  برخی از حوزه‌های ریاضی مانند آنالیز از شهودهای کانتی رهایی یافته و دقت خاصی به آنها داده می‌شود. این اتفاق به کمک تئوری مجموعه‌ها روی می‌دهد، اما این تئوری نیز دارای پارادوکس‌هایی بود و بنابراین به نظر می‌آید علی رغم اینکه در ریاضیات با معرفت قطعی سروکار داریم اما فاقد مبنای دقیق است. فلاسفۀ ریاضی سعی کردند مبنایی برای آن پیدا کنند تا ریاضیات بر آن استوار شده و این ضعف‌ را نداشته باشد. بنابراین این تصور پیدا می‌شود که اگر ریاضیات را به منطق تحویل کنیم مشکل حل  شده و ریاضیات دارای مبنایی می‌شود.

وی افزود: نکتۀ دیگر این است که  در گزاره‌های ریاضی باورهای ریاضی از قطعیت ویقین برخوردار است اما با اعداد تماس حسی نداریم پس سؤال این است که در ریاضیات در بحث راجع به اعداد  از چه سخن می‌گوییم؟ اشکال کار این است که فیزیک بسیار وابسته به ریاضیات است و سؤال اساسی این است که هویات ریاضی چگونه هستند که علی رغم اینکه با آنها به لحاظ تجربی هیچ گونه تماسی نداریم اما برای ساختن تئوریهای فیزیکی ضرورت دارند و ریاضیات برای فیزیک اجتناب ناپذیر است.  اگر گزاره‌های ریاضی منطقی باشند می‌توان توضیح داد که چرا گزاره‌های ریاضی درتئوریهای فیزیکی حضور دارند؟ اگر معرفت ریاضی وجه دیگری از معرفت منطقی باشند در این صورت حضور آن در تئوریهای فیزیکی قابل درک خواهد بود. معرفت منطقی شالودۀ تفکر را تشکیل می‌دهد و بدون تمسک به گزاره‌های منطقی تمام افکار ناسازگار است.

وی ادامه داد: فرگه برای اینکه منطق‌گرایی در ریاضیات را عملی کند متوجه شد که منطق صوری ارسطویی توانایی این کار را ندارد و سعی کرد تحولی در علم منطق ایجاد کند. اگر بتوانیم گزاره‌های معمولی را به زبان منطقی در بیاوریم در این صورت توانسته‌ایم فرم منطقی آن را در برابر فرم گرامری شناسایی کنیم. از مغالطات فلسفی پرهیز خواهد شد و تفاوت بین گفتار و منطق مشخص می‌شود.با توجه به اینکه رابطۀ بین مفاهیم در جملات منطقی اهمیت دارد دو گونه رابطه را می‌توان در نظر گرفت، ۱- مندرج شدن شیء تحت یک مفهوم باشد و ۲-مندرج شدن یک مفهوم تحت مفهوم دیگر. حرف فرگه این است که باید فرم گرامری را در مقابل فرم منطقی شناسایی کنیم و وقتی فرم منطقی شناسایی شد درتئوری منطقی زبان قرار می‌گیرد، بنابراین تحلیل‌های زبانی می‌توانند در تفکر فلسفی پی آمد داشته باشند. تئوری نیز بخشی از منطق جدید است.

وی افزود: یکی از اصول موضوعۀ نظریۀ مجموعه‌ها می‌گوید به ازای هر صفتی مجموعه‌ای از اشیاء وجود دارد که همۀ اعضای آن مجموعه دارای آن صفت هستند. با توجه به این اصل به پارادوکس راسل می‌رسیم، پارادوکس راسل بیان می‌کند که برخی از مجموعه‌ها عضو خودشان هستند و برخی دیگر نیستند، اگر مجموعه‌ای از تمام مجموعه‌هایی که عضو خودشان نیستند را تشکیل دهیم، پارادوکسی پیش می‌آید که آیا این مجموعه عضو خودش است یا نه؟ در این صورت به امر کاذبی می‌رسیم و پارادوکس ایجاد می‌شود.

این استاد دانشگاه در ادامه به پارادوکس راسل پرداخت و گفت: راسل پارادوکس خود را ۱۹۰۲ کشف می‌کند. راسل برای حل این پارادوکس نظریۀ انواع را مطرح می‌کند که بر اساس آن اشیاء باید طبقه‌بندی شوند، در یک طبقه اشیاء را داریم، در یک طبقۀ بالا مجموعۀ اشیاء ، در طبقۀ بالاتر مجموعۀ مجموعۀ اشیاء  و شرطی روی آنها وجود دارد که بر اساس آن مجموعه می‌تواند عضو مجموعۀ طبقه بالاتر خود باشد. بنابراین این که یک مجموعه می‌تواند یا نمی‌تواند عضو خودش باشد بی معنی است به دلیل اینکه این شرط را نادیده می‌گیرد.

وی ادامه داد: یکی از نمونه‌های تفاوت بین فرم گرامری و فرم منطقی یک گزاره مربوط به نظریۀ توصیفات راسلی است. این نظریه به عنوان الگو و پارادایم فلسفۀ تحلیلی شناخته شده است. طبق این نظریه، یک سری اصطلاحات وجود دارند که به شیء خاصی در عالم خارج اشاره می‌کنند.

وی افزود: همچنین دربارۀ ویتکنشتاین اظهار داشت: بعد از راسل ویتکنشتاین است که معتقد است همۀ اصطلاحات زبان معنایی داشته و به واقعیتی اشاره می‌کنند و اگر در مقابل این اصطلاح جمله‌ای وجود داشته باشد معنای آن جمله به دلیل واقعیتی است  که جمله از آن اصطلاح حکایت می‌کند. بنابراین کار عمدۀ زبان توصیف عالم خارج است. او گزاره‌ها را به دو دستۀ تجربی و منطقی تقسیم می‌کند و قائل به نظریۀ تصویری از عالم خارج است، طبق این نظریه گزاره‌های مربوط به عالم خارج تصویری از عالم را به ما می‌دهند. با خواندن زبان و کشف فرم آن می‌توان ساختار عالم را درک کرد، چون رابطۀ تصویری بین زبان و عالم برقرار است. البته این رابطه قابل بیان نیست و باید آن را نشان داد.

وحید دستجردی گفت: در فاصلۀ بین دو جنگ جهانی حلقۀ وین به عنوان مکتب فلسفی به وجود می‌آید، حلقۀ وین تقسیم بین گزاره‌های تجربی و منطقی را می‌پذیرد اما نظریۀ تصویری ویتکنشتاین را رد و نظریۀ معناداری تحقیق پذیری را مطرح میکند. طبق این نظریه گزاره‌ای با معنی است که به لحاظ تجربی قابل تحقیق باشد. بنابراین کلیۀ نظریه‌های فلسفی به دلیل اینکه از نظر تجربی قابل اثبات نیستند، بی معنی تلقی می‌شوند.

وی افزود: در ۳۰ سال دوم این قرن با دو مکتب مواجه هستیم و در این دورانها ویتکنشتاین نظریۀ تصویری را کنار می‌گذارد. چیزی که از نظر ویتکنشتاین اهمیت پیدا می‌کند این است که نیازی به ارائۀ نظریه‌ای برای معنا نیست و معتقد است نیازی به درک فرم منطقی گزاره‌ها نیست و فقط کافی است که به نحوۀ کاربرد صحیح جملات و الفاظ در زبان عرفی توجه کرد و می‌گوید چیزی که به اصطلاح معنا می‌دهد انعقاد اجتماعی است که افراد بر حسب آن نحوۀ صحیح کاربرد اصطلاحات را نشان می‌دهند. بنابراین از نظر ویتکنشتاین مسائل فلسفی ناشی از توهمات زبانی و نحوۀ به کار بردن اشتباه جملات و الفاظ است.

وی ادامه داد: از سال ۱۹۴۹ مکتب آکسفورد شکل می‌گیرد و یکی از افراد این مکتب جان آستین است. جان آستین معتقد است کار زبان فقط توصیف عالم نیست و کارهای دیگری نیز با آن می‌توان انجام داد، برخی جملات توصیفی بوده و بسیاری از جملات نیز توصیفی نبوده و صدق و کذب هم ندارند. به چنین جملاتی افعال گفتاری می‌گویند که به صورت سیستماتیک دربارۀ زبان صحبت می‌کند و با اظهار آن توصیفی صورت نمی‌گیرد. پس مباحث فلسفی ناشی از خلطهای زبانی است و این امر از توجه به زبان عرفی مشخص می‌شود، همچنین علی رغم اینکه معنای جملات خیلی مهم هستند نیازی به ارائۀ تئوری معناداری نیست.

وی گفت: به نظر می‌رسد که این دو با هم تنش دارند؛  از یک طرف همه چیز بر اساس معنای جملات است و از طرفی نباید تئوری سیستماتیک راجع به معنای جملات ارائه دهیم.  واکنش‌های بین این دو تنش ما را وارد ثلث سوم قرن بیستم می‌کند که با کواین آغاز می‌شود. پاسخ کواین این است که چون معنی قابل تعیّن نیست، اساساً تئوری معناداری امکان ندارد. این تنش در نهایت منجر به مطرح شدن نظریۀ دلالتهای کنایی به صورت سیستماتیک می‌شود.این نظریه می‌گوید چگونه می‌توان بین آنچه گفته می‌شود و آنچه منتقل می‌شود فرق گذاشت؟  

وی ادامه داد: بر حسب شروط صدقی که جملات دارند نظریۀ معناداری وجود دارد.برای درک معنای یک جمله  باید شروط صدق جمله را درک کنیم. شروط صدق با دادن یک نظریۀ صدق به معنا برای زبان مورد نظر ایجاد می‌شود.در۱۹۷۰کریپکی تمام تصوری که افراد از این داشتند که مباحث فلسفی ناشی از توهم زبانی است را رد می کند.

وحید دستجردی در پایان خاطر نشان کرد: متافیزیک بار دیگر مطرح می‌شود و دوباره به فلسفۀ ارسطو بازگشتیم. بعد از کریپتی همین سیر توسط فلاسفۀ هم دورۀ او ادامه پیدا می‌کند. هدف فلسفه درک فهم ساختارهای مفهومی است و راجع به عالم خارج سخن نمی‌گوید. فلسفه هیچ سهمی در ارائۀ معرفت ما راجع به عالم خارج ندارد و کار آن ارزیابی رابطۀ بین ایده‌ها و مفاهیم است. بنابراین از دهۀ ۷۰ به بعد متافیزیک به حالت سابق برمی‌گردد و منطق به طور کلی وارد فلسفه می‌شود. بدون توجه به زبان و منطق نمی‌توان در فلسفه کار کرد. فیلسوف با تمسک به زبان و منطق به عالم خارج می‌اندیشد. سؤالی مطرح است که چگونه می‌توانیم ادعا کنیم با روش ماقبل تجربی می‌توانیم از عالم تجربی گزارش تهیه کنیم؟ پاسخی برای این سؤال وجود ندارد. گاهی اوقات سؤالی مطرح می‌شود که آیا فلسفه پیشرفتی داشته است؟ پاسخ صریح به این پرسش این است که در فلسفه تنها  با مقولاتی مواجه هستیم که از جنس ادراک بوده و مقولاتی بسیار با ارزش هستند. اکنون مباحث فلسفی را به مراتب بهتر از گذشتگان خود درک می‌کنیم. 

نظر شما