شناسهٔ خبر: 60477 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

حامد صفاریان : واسطه زبان در مواجهه ما با غرب/ یونان گهواره فرهنگ غرب است

اهمیتِ دانستن زبان یونانی برای دانشجویان فلسفۀ اسلامی مطلقاً کم‌تر از اهمیت دانستن زبان عربی نیست، چرا که خِرَد یونانی تا حد زیادی یکی از بنیادهای شاکلۀ فلسفۀ اسلامی است.

واسطه زبان در مواجهه ما با غرب/ یونان گهواره فرهنگ غرب است

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ حامد صفاریان دانشجوی فلسفه دانشگاه هاگن آلمان یادداشتی با عنوان گزارش از خاک یونان* (گزارشی از آزمون زبان یونانیِ باستان در آلمان موسوم به graecum) نوشته است که در ادامه از نظر شما می گذرد:

از مارتین هایدگر (به مضمون) نقل است که فلسفه تنها در دو زبان به تمامی تجلی یافته است، یونانی و آلمانی. این سخن هراندازه هم اغراق‌شده باشد (که هست) اما باز هم بسیار قابل تأمل است.

بسیار گفته‌اند و شنیده‌ایم که یونانࣴ گهوارۀ فرهنگ غرب است؛ فرهنگی که، خواه به‌حق، خواه به‌ناحق، اما بی‌شک، فرهنگ غالب روزگاری شده است که «ما» در آن می‌زیَد. برای خودِ غرب البته پرداختن به یونان یک ضرورت است، چراکه یونان بخشی از «خودِ» اوست و پرداختن به یونان عین خودشناسی غرب است، و خودشناسیࣴ خود از بنیادین‌ترین آموزه‌های همان «خود»، یعنی یونان، است که بر سَردرِ دِلفی، این ناف جهان، نقش بسته بود و است: گناوتࣴهی سِئاوتون (Γνῶθι σεαυτόν)، خودت را بشناس!

اما اهمیت یونان برای «ما» از جنسی دیگر است: از جنس «مواجهه»؛ چراکه «ما» در جهانی می‌زیَد که فرهنگ غالب در آن، چنان‌که آمد، فرهنگ غرب است. بااین‌حال «ما» هنوز «می‌زیَد» و زیستن یعنی عدم اضمحلال، و این یعنی «هنوز برجا بودن». اما این برجابودن و زیستن متأسفانه از جنس ثبات و قوام و دوام نیست، بلکه به‌تمامی از جنس مواجهه و مقابلۀ دائم است. اصلاً از رهگذر همین مواجهه و مقابله است که «ما» چندی است به «هنوز برجا بودنِ» خود آگاه شده است. «ما» هنوز برجاست، اما با لرزشی محسوس در اندامش. لرزشی ناشی از  یک اضطراب؛ اضطراب ناشی از «هنوز» در آن «هنوز برجابودن». در این معنا، قوام و دوام «ما» در جهان واقع بالفعل، یعنی در آگاهی، در گرو خودشناسیِ «ما» است؛ خودشناسی‌ای که اکنون خواه‌ناخواه، بی‌آنکه هیچ کِنارگذر دیگری برای صیرورت آن متصور باشد، از میانۀ شناختنِ خودشناسیِ غرب می‌گذرد. البته چنین هم نیست که «ما» تاکنون هیچ شناختی از غرب نداشته است، اما مشکل آنجاست که شناختِ «ما» از غرب تاکنون بیش‌تر شناختی «غربی» بوده است، نه شناختی «مایی»؛ و به‌تبعِ آن، به نظر می‌رسد خودشناسیِ «ما» نیز یک «خودازنگاه‌دیگری‌شناسی» بیش نبوده است – و فرق است میان شناختن خود از رهگذر شناختن دیگری با شناختن خود از نگاه دیگری!

این‌که چگونه می‌توان از شناختی غربی به شناختی مایی رسید، بحثی درازدامن است، اما تا آن‌جا که به این یادداشت مربوط می‌شود، می‌توان گفت که دست‌کم یکی از حدّ وسط‌های منتهی به نتیجۀ مطلوب، کنارزدن خودِ «حدّوسط»هاست، یعنی کاهش‌دادنِ هرچه بیش‌تر واسطه‌ها در زنجیرۀ راه گذار شناخت «ما» از رهگذر شناخت غرب به‌سوی خودِ همین «ما».

یکی از این واسطه‌ها، واسطۀ زبان است که در فرایند مواجهۀ «ما» با غرب، من‌جمله در ضعف نظام آموزشی زبان و به‌تبع آن، در تک‌بُعدی‌گرایی و صوری‌گرایی زبانی، و در سطوح بعدی، در ترجمه‌گرایی و ثانویه‌گراییِ افراطی در حوزۀ منابع، بالاخص در حوزۀ فلسفه، به‌شدت نمود و ظهور یافته است. حال اما، از آن‌جا که در جمع زبان‌ها و فرهنگ‌های از حیث فلسفی غنی، یونان آلفا و اُمگای این حوزه به‌شمار توان رفت، آموختن آن بسیار ضروری می‌نماید.

باری، پس از این درآمدِ کوتاه، مایلم در یادداشتی که به‌زودی و طی چند روز آینده در پیِ این یادداشت خواهم آورد، گزارشی ارائه کنم محصول تجربیات شخصی‌ام از نزدیک، از آزمونی موسوم به graecum که در حوزۀ فرهنگ و زبان یونان باستان در نظام آموزشی کشور آلمان (در کنار آزمون مشابه دیگری به نام latinum مختص زبان لاتین) در راستای آموزش و پرورش، و در نهایت سنجشِ توانایی‌های دانش‌آموزان و دانشجویان رشته‌های علوم انسانی نقشی بنیادین ایفا می‌کند. یکی از اهداف این گزارش، ایجاد انگیزه در دست‌اندرکاران نظام‌های آموزشی علوم انسانی در مدارس و به‌خصوص در دانشگاه‌ها برای تدوین برنامه‌هایی مشابه و استفاده از تجارب موجود است. همچنین، و ازآن‌جا که تحقق آن هدف نخستین احتمالاً زمانی دراز به‌طول انجامد (یا اصلاً هیچ گاه محقق نگردد)، هدف اصلی من ایجاد انگیزه در خود دانش‌آموزان و دانشجویانِ رشته‌های علوم انسانی، به‌خصوص در رشتۀ فلسفه، برای آموختن زبان یونانی باستان است، خواه به فلسفۀ اسلامی علاقمند یا مشغول باشند، خواه به فلسفۀ غرب. از قضا شاید بتوان گفت که اهمیتِ دانستن زبان یونانی برای دانشجویان فلسفۀ اسلامی مطلقاً کم‌تر از اهمیت دانستن زبان عربی نیست، چرا که خِرَد یونانی، گیرم نه به‌تمامی، اما دست‌کم تا حد زیادی یکی از بنیادهای شاکلۀ فلسفۀ اسلامی است، و حتی عرفان اسلامی نیز در نهایت بی‌تأثّر از فلسفۀ نوافلاطونی نبوده است. در اهمیت زبان یونانی برای دانشجویان فلسفۀ غرب نیز شکی نیست، و اگر از ژورنالیسم و سلبریتیزم فلسفی رایج این روزها بگذریم، به نظر من اساساً کسانی را که ادعای پرداختن به فلسفۀ غرب دارند اما دانشی سَدید در متون دست‌کم افلاطون و ارسطو ندارند -هراندازه هم که این‌جا و آن‌جا از ثانویّاتِ این‌ و آن نقل حدیث کنند و پیوسته نام‌های کَت‌ و کُلُفتِ برخی «معاصران» را با تلفظی «صحیح» قطار کنند و به جای فلسفه «ادا و اطوار فلسفی» بفروشند- مطلقاً نمی‌توان و نباید جدی گرفت.

نظر شما