فرهنگ امروز/ محمد پورغلامی: تحول علوم انسانی، بومیسازی علوم انسانی-اجتماعی، نظرات و آرای متفاوت و بعضا متضادی که اندیشمندان و بزرگان این حوزه در این باب مطرح میسازند، این سوال را به ذهن متبادر میسازد که این نتایج بالاخره ما را به مقصد میرساند یا از مقصد دور میسازد. از «نظام بانکداری آموزشی حسین مصباحیان» تا «علم به عنوان کالای لوکس مقصود فراستخواه و ابراهیم فیاض» از دارالفنون امیرکبیر تا ساختمانی به عنوان اونیورسیتهی رضا پهلوی، بالاخره قرار است ما را به کدام مأمن برساند. این بار «نعمتالله فاضلی» است که قرار است از منظر مطالعات فرهنگی به موضوع چالشهای آکادمیک علوم انسانی بپردازد، که در ادامه میخوانید.
حدود ۷۵ سال است كه در اين كشور نهادي به نام دانشگاه تأسيس شده است. از دوره پهلوي اول تا کنون، ما فراز و فرودهايي داشتهایم و ادوار مختلفي را در حوزه دانشگاه پشت سر گذاشتهايم. اما متأسفانه هنوز ما با چالشهاي مهمي مواجه هستيم و به نظر ميرسد كه هنوز هم سياستگذاران براي حل اين موضوعات تصميمات جدي نگرفتهاند. شما اگر بخواهيد از منظر مطالعات فرهنگي و حوزه تخصص خود اين چالشها را مخصوصاً در حوزهي علوم انساني مورد بررسي قرار بدهيد كدامها را عنوان ميكنيد؟
من تلاش ميكنم از «منظر مطالعات فرهنگي»[۱] به موضوع چالشهاي علوم انساني و اجتماعي در ايران بپردازم. منظور از منظر مطالعات فرهنگي، رويكردي است كه از زاويهي مناسبات «قدرت» و «فرهنگ» به مسائل انساني و اجتماعي نگاه ميكند. در اين رويكرد، معمولاً سعي ميكنيم مناسبات قدرت و فرهنگ را به نوعي شالودهشكني یا «واسازی»[۲] كنيم. يعني پيشفرضهاي نهفته در مناسبات قدرت و فرهنگ را آشكار و افشاء كنيم و از اين طريق تبعيضها، نابرابريها، بيعدالتيها، ستمها و شكلهاي مختلف مناسبات قدرت را توضيح بدهيم و برملا كنيم.
رويكرد مطالعات فرهنگي، رويكردي است كه به نوعي با بحث علوم انساني-اجتماعي ارتباط وسيع و تنگاتنگي دارد. اولين ارتباطش در اين نكته است كه خود مطالعات فرهنگي يكي از زيرشاخههاي علم انساني و اجتماعي است. اين رويكرد كه به نوعي بايد آن را از جوانترين رويكردها در حوزهي علوم انساني بدانيم در سالهاي اخير گسترش و رواج زيادي پيدا كرده و براي تجزيه و تحليل بسياري از عرصهها به كار رفته است. از جمله يكي از رسالتهاي مطالعات فرهنگي افشاسازي مناسبات قدرت در نظام معرفت، آكادميا و رشتههاي علمي و اشكال مختلف دانش است. از این منظر شايد ميشل فوكو، فيلسوف و نظريهپرداز اجتماعي شناخته شده، يكي از شارحان بزرگ مطالعات فرهنگي هم باشد. فوكو يكي از اصليترين محورهاي بحثش توضيح «مناسبات دانش و قدرت» بود. فوکو دانش و قدرت در جهان مدرن را از یک جنس و همذات هم میپنداشت زیرا معتقد بود تمام دانشهایی که در جهان مدرن، یعنی از قرن هفدهم به این سو پدید آمدهاند نوعی «فناوری فکری»[۳] بوده و این دانش ها در خدمت «خلق سوژه» برای شکل گیری «نظم اجتماعی جدید» در چارچوب دولت های ملی ایفای نقش کرده اند. از دیدگاه میشل فوکو علوم در دنیای مدرن بخشی از فرایند زایش و گسترش «حکومت مندی»[۴] هستند. یعنی رشته ها و علوم دانشگاهی مانند دیگر موسسات و نهادها، کمک می کنند تا نوعی «سامان سیاسی جدید» که سامانی متفاوت از گذشته پیشامدرن است، شکل بگیرد. تمام علوم نقش کلیدی در فرایند تولید، توزیع و کاربست قدرت در جهان مدرن ایفا می کنند.
من در بحث حاضر تلاش ميكنم تا از این زاويهي دانش و قدرت، مناسبات قدرت و فرهنگ، چالشها و مسائلي كه آكادمیاي علوم انساني و اجتماعي ايران در چشمانداز تاريخي از ابتداي تأسيس آن تا الان با آنها روبهرو بوده و هست را توضيح بدهم.
ما در ایران طی دوره تاریخ معاصرمان آكادمياي علوم انساني و اجتماعي را به عنوان يكي از بخشهاي فرآيند مدرن شدن يا «تجدد» شکل دادیم. همانطور كه در جريان مدرن شدن يا «امروزي شدن» اشكال گوناگوني از نهادهاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي جديد مانند شهرنشيني جديد، تكنولوژي و صنعت جديد، نهادهاي سياسي جدید مانند پارلمان، انتخابات، تفكيك قوا و نهادهاي اجتماعي جديد مانند خانوادهي هستهاي و بسياري از الگوها، نهادها و مؤسسات تمدني متجدد را در جامعهي خودمان رواج داده و ايجاد كرديم، آكادمياي علوم انساني و اجتماعي را نيز به عنوان يكي از ابعاد و اركان «دنياي جدید» در ايران شكل داديم و از ابتداي تأسيسش تاكنون در گسترش و ترويج آن سختكوشانه و مستمر و با تمام قوا كوشيديم.
اين آكادميا مانند ديگر ابعاد تجدد، پيامدهاي مثبت و سازنده و در عين حال پيامدهاي مخربي را با خودش همراه داشته است. من قبل از اينكه بخواهم اين پيامدهاي مثبت و منفي را توضيح بدهم و از طريق آن چالشهايي را كه آكادمیاي علوم انساني و اجتماعي در ايران در طي اين تاريخ نه چندان بلند، با آن مواجه بوده است بيان كنم، بايد اين نكته را توضيح بدهم كه گسترش دانش، رشته يا گفتمان علوم انساني و اجتماعي در دنياي مدرن اولاً اختصاص به ايران ندارد، بلكه هر جايي كه «دولت ملي مدرن» شكل گرفته و فرآيندهاي مدرن شدن تحقق يافته است، دانشگاه و از جمله آكادمي علوم اجتماعي و انساني هم توسعه پيدا كرده اند. به نوعي شايد بتوان گفت كه آكادمياي علوم انساني و اجتماعي يكي از اجزاء اجتنابناپذير مدرن شدن است؛ و به همين دليل تمام جوامع، تمام كشورهايي كه با اين فرآيند مدرن شدن روبهرو بوده اند، تجربهي شکل گیری و توسعه آكادمي علوم انساني و اجتماعي را هم داشته اند.
دليل اصلی این كه علوم انساني- اجتماعي يكي از اجزاء اجتنابناپذي «صورت بندی مدرنيته»[۵] در جهان بوده، اين است كه علوم انساني- اجتماعي زبان توصيف، تحليل، تبيين و سخن گفتن دربارهي دنياي مدرن است. این علوم ماهیتا نوعی «زبان» یا به تعبیر ویتکنشتاینی آن نوعی «بازی زبانی»[۶] است. به همین دلیل این علوم در مجموع «گفتمان»[۷] واحدی را شکل داده اند. اگر بخواهم از ادبیات لاکلاو و موفه کمک بگیرم باید بگویم «دال مرکزی»[۸] این گفتمان مدرنیته است. این دال، یعنی مدرنیته که برای ما تجدد معنا شده است، «مولفه سازمان دهنده» تمام فعالیت ها و کنش و واکنش ها در تمام این علوم است. از اینروست که می توانیم بگوییم «گفتمان علوم انساني و اجتماعي، گفتمان مدرنيته است». الفبا و نحو یا دستور زبان علوم انساني- اجتماعي مدرن يعني شيوهي سخن گفتن، انديشيدن، پردازش و تحليل كردن در این علوم به گونهاي است كه با تمام اجزاء ديگر دنياي مدرن، همسخني و همسويي كامل دارد. براي مثال، دنياي مدرن نيازمند دانشي است كه بتواند مباني اين دنيای جدید، چیستی، چگونگی، چرایی و چالش های آن به نحوی که انسان امروز آن را بفهمد توضيح دهد. ما به كمك دانشهاي پيشامدرن مانند مابعدالطبيعه، علمالنفس، حكمت و علوم ديني پيشامدرن توانايي درك تحولات مدرنيته را نداشته و نداريم. طبيعي است كه مدرنيته بايد علم مناسب خودش را خلق بكند.
علوم انساني- اجتماعي دانش يا گفتماني است كه به وسیله آن امكان ديدن و نشان دادن دنياي مدرن را پيدا ميكنيم. ساير ويژگيهاي مدرنيته هم با گفتمان علوم انساني- اجتماعي انطباق كامل دارد. براي مثال گفتمان علوم انساني- اجتماعي «گفتمان عرفي» و مبتني بر فهم عقلي و انساني از انسان، جامعه، تاريخ و فرهنگ هست. دنياي مدرن ماهيتاً آن گونهاي كه در سه قرن اخير شكل گرفته است با نوعي «جهانشناسي عرفي» سر و كار دارد. از اين رو بايد گفتمان فكري متناسب با درك و نگرش عرفي به عالم به وجود ميآمد. علوم انساني و اجتماعي جديد داراي زبان، جهانبيني و ارزشهاي عرفي شده و به طور كلي گفتمان عرفي است.
ويژگي ديگر دنياي مدرن كه با گفتمان علوم انساني- اجتماعي سازگاري و انطباق دارد اين است كه دنياي مدرن و به تعبیر زیبای مارشال برمن «تجربهي مدرنيته»[۹]، تجربهي «انسانگرايي» است كه در آن توجه ويژهاي به اهميت انسان ميشود. ما معمولاً واژهي Humanism يا انسانگرايي را براي توصيف اين بُعد مدرنيته به كار ميبريم. ارزشهاي اجتماعي مختلف يا غالب در مدرنيته مانند «فردگرايي»[۱۰] يا مجموعه ارزشهايي كه در قالب «حقوق بشر» مطرح ميشود، بخشي از اين بُعد انسان گرایانه مدرنيته است؛ يعني بعد انسانگرايانهي دنياي مدرن. علوم انساني و اجتماعي مدرن ماهيتاً علوم معطوف به انسان، از انسان و براي انسان هستند. شايد به همين دليل در زبان لاتين هم واژهي Humanities يعني «علوم انساني» را به اين معنا براي اين علوم به كار بردند كه بتوانند آن «ارزش انسانگرايانهي» ماهيت مدرنيته را در قالب يك «اپيستمه» يا نظام معرفت مدرن بيان بكند.
همچنين ويژگيهاي ديگر مدرنيته نیز با علوم انساني- اجتماعي انطباق و سازگاري دارند. يكي از مهمترين ويژگيهاي دیگر دنياي مدرن، غلبهي «ارزشهاي سرمايهداري»[۱۱] و سرمايهسالارانه در اين علوم است. این که در زبان انگلیسی می گوییم کاپیتالیسم، یعنی با واژه کاپیتال (سرمایه) نوعی نظام فکری و اجتماعی می سازیم، به این دلیل است که سرمایه داری یا کاپیتالیسم در اینجا صرفا شکلی از اقتصاد نیست. به اين معنا كه تكوين و توسعهي مدرنيته مقارن است با تكوين و توسعهي اشكال گوناگون ارزش ها و نگرش های متناسب با نظام سرمايهداري. در اين نظام سرمايهداري مسئلهي اصلي، ارزشهاي معطوف به كسب سود، سوداگري و تجاري شدن و اهميت ارزشهاي مادي و اقتصادی است. به نوعي بايد گفت در نظام سرمايهداري فرهنگ و تمام اجزاء ديگر زندگي اجتماعي، ابزاري در خدمت اقتصاد و توليد ثروت قرار ميگيرد. علوم انساني- اجتماعي هم به نوعي در دنياي مدرن داراي نوع «جهتگيري ابزارگرايانه» و سودمندي تجاري و عملي است.
در قرن نوزدهم پيدايش علوم انساني- اجتماعي ابتدا بر اساس «ارزش عملي» و سودمندي و جهتگيريهاي ابزاري اين علوم هر يك از شاخهها و رشتههاي علوم انساني-اجتماعي پديد آمدند. اولين شاخه علم انساني- اجتماعي كه استقلال پيدا كرد «علم اقتصاد»[۱۲] بود. بعد از آن جامعهشناسي[۱۳]، روانشناسي[۱۴]، انسانشناسي[۱۵] و به تدريج رشتههاي ديگر ظاهر شدند. هر كدام از اين رشتهها نيز در ابتدا با اين پيشفرض يا تلقي پديد آمدند كه بتوانند به نوعي در خدمت «دولت ملي» و «ايدئولوژي ناسيوناليزم» یا ملی گرایی و همچنين در خدمت شكل دادن نوعي نظم اجتماعي- اقتصادي متناسب با انديشه و جهانبيني نظام سرمايهداري باشند.
از اين زاويه اگر به علوم انساني- اجتماعي نگاه كنيم ميبينيم كه علومی چون جامعهشناسي که آن را «فيزيك اجتماعي»[۱۶] نیز می نامیدند، برای این پدید آمد که اين توانايي ابزاري را در اختيار ما قرار بدهد كه همانگونه که به کمک فیزیک می توانيم طبيعت و قوانين حاكم بر آن را شناخته و بر آن تسلط پيدا كرده و از آن بهرهبرداري كنيم، به کمک فيزيك اجتماعي (جامعه شناسی) هم بتوانیم قوانين موجود در جامعه را شناخته و از این طریق بر آن تسلط پیدا کرده و جامعه بهتر و کارآمدتری بسازیم. یا روانشناسي قرار بود كه امكان درمان بيماريهاي روحي و رواني انسان را كه بيماريهايي كه در نتيجهي تغييرات صنعتيشدن، انقلاب صنعتي و توسعهي شهرنشيني به وجود آمده تسكين ببخشد. البته ساير شاخههاي علوم انساني- اجتماعي هم اين خاصيت را داشتند. این رشته ها قرار بود به نوعي به عنوان يك «دانش ابزاري» یا به تعبیر فوکو «فناوری فکری» در خدمت انسان امروزي دربيايند.
اين بحث را از اين جهت مطرح كردم كه بدانیم اساساً علوم انساني- اجتماعي به عنوان گفتماني شكل گرفت كه با «گفتمان مدرنيته» همسويي داشت. ميخواهم اين نكته را بيان كنم كه بين گفتمان مدرنيته و گفتمان علوم انساني- اجتماعي نوعی همبستگي ضروري و اجتنابناپذير وجود دارد. اين همبستگي است موجب ميشود كه در هر جامعه ای، هرگاه مدرنيته و «نوسازي»[۱۷] به وجود بیاید، خودخواسته يا ناخواسته علوم انساني- اجتماعي هم توسعه پيدا كند.
خُب حال بحث را منتقل ميكنم به جامعهي ايران و از همين زاويه تا حدودي، توصيفي ارائه خواهم كرد از آكادمياي علوم انساني- اجتماعي در ايران و گفتمان خاص آن و «كاركردها» و «کژكاركردها»[۱۸]ي علوم انساني- اجتماعي ايران و چالشها و مسائلي كه با آن روبهرو بوده و هستيم.
همانطور كه همه ميدانيم اولين مؤسسه آموزش عالي جديد كه علوم جديد را در ايران ارائه كرد «دارالفنون» بود. مؤسسهاي كه اميركبير در دوران صدر اعظمش آن را تأسيس كرد. البته قبل از اينكه خودش بتواند شاهد فعاليت آن باشد، به قتل رسید. سال ۱۲۶۸ قمری یا ۱۲۳۰ شمسی یعنی در نيمه قرن نوزدهم مدرسه دالفنون تأسیس می شود. دارالفنون به معنی سرزمين تكنيكها و فنون شناخته شده است. اين نام، رمز يا نشانهي دقيق و روشني است از نحوهي تفكري كه ما نسبت به علوم انساني- اجتماعي و همچنين علم مدرن به طور كلي داشتيم. ما علم مدرن را در ابتدا به عنوان مجموعهي از تكنيكها، فنون و ابزارهايي ميدانستيم كه اين فنون و ابزارها بايد در خدمت «نظام سياسي» جامعه قرار بگيرد تا نظام سياسي به كمك آنها بتواند نظم اقتصادي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي نوین را ايجاد كند. در اين نظم جديد قرار بود رفاه، آسايش، امنيت و خلاصه چيزي كه روشنگران قرن سیزدهم ما به آن «ايدهي ترقي» می گفتند، در جامعهي ايران به وجود بیاید. با اين تصور رشتههايي كه در دارالفنون شكل گرفت ابتدا رشتههاي نظامی، مهندسي، توپخانه و بعدها طبابت، نقشهكشي و امثال اينها بود. البته مؤسسه يا مدرسهي دارالفنون با علوم انساني هم ارتباط داشت. تاريخ، جغرافيا و ادبيات به خصوص در حوزهي ترجمه و نشر كتاب نیز در دارالفنون وجود داشت. اما دانشهايي كه در دارالفنون تدريس ميشد دانشهايي بود كه اولاً قرار بود در اختيار «هيئت حاكمه» قرار بگيرد، چون فرزندان هيئتهاي حاكمه در آن آموزش ميديدند؛ و ثانياً آنچه كه آموزش داده ميشد قرار بود فقط «کارکرد ابزاري» داشته باشد. به عبارت ديگر، قرار نبود دارالفنون نوعی جهانبيني، تفكر، شيوهي انديشيدن و فرهنگ يا تلقي تازهاي از معناي تاريخ، انسان، جامعه یا مفاهيم انسان و زمان ارائه كند. «تصور اوليهي» ما از علوم انساني و اجتماعي و به طور كلي علم مدرن، حول و حوش اين دو نكتهاي كه عرض كردم قرار داشت: ۱. دانشي كه در خدمت دولت باشد، ۲. دانشي كه فقط نقش ابزاري دارد و نه توليد يك نوع بينش، جهانبيني و تفكر تازه.
آيا اين نوع رویکرد به علم و به وجود آوردن برخی رشته های خاص، به دليل خصوصيات فرهنگي و اجتماعي آن دوره نيست؟ به طور خاص شكست ايران در جنگ با روس؟
بله، اصلاً تأسيس دارالفنون و تحولات ديگر، ريشههاي تاريخي مختلفي دارد، قطعاً يكي از آنها همين است. ولي چون فقط ميخواهم بحث را به علوم انساني بكشانم، ميخواهم بگويم اولين آشناييهاي ما با علوم انساني به زمان دارالفنون برميگردد. البته در كنار مدرسهي دارالفنون از همان زمان با انديشههاي علم انساني- اجتماعي جديد نیز روبهرو شديم. «نهاد روشنفكري» به عنوان نهاد مدني هم در كنار دارالفنون در همين دورهها شكل گرفت و گسترش پيدا كرد. اگر دارالفنون را به عنوان نهاد وابسته به سلطنت و حكومت ميدانستيم، روشنفكري برعكس، به عنوان «نهاد مدني» بيرون از حاكميت سياسي و به عنوان اپوزيسيون يا «گفتمان دگرانديش» يا بديل براي نظام حاكم سياسي بود. از همان دهههاي نخست قرن سيزدهم، فتحعلي آخوندزاده، میرزا ملكمخان ناظم الدوله، میرزا آقاخان كرماني و بعد هم در نسلهاي بعدي روشنفكران به نوعي از شيوهي تازهاي از انديشيدن، سخن گفتن دربارهي انسان، زمان، زبان، ادبيات، تاريخ، جامعه و فرهنگ به طور كلي صحبت ميكردند. من اولين سرآغازهاي علم انساني- اجتماعي جديد را در همين گفتمان روشنفكري قرن نوزدهم در ايران ميبينم.
برخلاف گفتمان رسمي از علم كه دارالفنون توليد ميكرد و علم صرفا ابزاري در خدمت حكومت بود، گفتماني كه نهاد روشنفكري جديد (كه آن هم خودش بخشي از تجربهي تجدد ما است) از علم جديد توليد ميكرد، درست مقابل «گفتمان دارالفنون» بود. گفتمان روشنفكري، گفتمان آرمانخواه و اتوپيايي بود كه تلاش ميكرد به جاي اينكه به توجيه و تثبيت وضع موجود جامعه بپردازد، «تفكر رهاييبخش» و انتقادي دربارهي جامعهي ايران را ارائه كند. علاوه بر اين، اين گفتمان نه تنها قصد دفاع از نظام سياسي را نداشت بلكه برعكس، در تلاش براي واژگوني نظام سياسي هم بود. چرا كه گمان ميكرد كه «نظام سياسي، مديريت سياسي و حاكميت سياسي موجود در ایران است كه علتالعلل بدبختيها و عقبماندگيهاي ماست. از اين رو آن دانشي كه گفتمان روشنفكري ما خلق کردند، ماهيتاً «دانش انتقادي» و «بینش رهاييبخش» بود. درست بر خلاف آن دانشي كه دارالفنون تأسيس كرد كه «دانش ابزاري» و در خدمت حاكميت بود.
بنابراین از این مقطع به تعبیر شما، دو نوع گفتمان در حوزه علوم انسانی- اجتماعی در کشور شکل می گیرد.
بله، دقیقا. يكي گفتماني كه مبتني بر علائق و منافع سياسي نظام سياسي حاكم است و جهتگيري ابزاري دارد و محافظهكارانه است؛ ديگري گفتمان علوم انساني- اجتماعي كه جريان روشنفكري ايران آن را شكل ميدهد و داراي زبان، سبك بياني، مباني و اصول ماهيتاً انتقادي و رهاييبخش، انقلابي، آرمانخواهانه و در واقع در خدمت كليت جامعه و نه فقط در خدمت نظام سياسي است.
ما از همان زمان تا امروز اين دو گفتمان را ادامه داديم. جامعهي ما با دو مسير از علم انساني- اجتماعي، آكادمياي خودش را به جلو برد. منتها «گفتمان روشنفكري» هم مثل همان «گفتمان دارالفنون» از سرچشمههايش یعنی دنياي مدرن غرب الهام و اقتباس ميگرفت. گفتمان روشنفكري ما - كه بايد چهرهي شاخص موسس آن را میرزا فتحعلي آخوندزاده بدانيم (و بعد از آن میرزا طالبوف تبريزي، میرزا ملكم خان و بعد روشنفكراني مثل محمدعلي فروغي، تقيزاده و...) - از «ايدئولوژي ناسيوناليسم» تغذيه ميشدند. البته اين ايدئولوژي ناسيوناليسم ايراني در قرن نوزدهم، محصول «ايدئولوژي ناسيوناليسم اروپايي» و مطالعاتي است كه «شرقشناسان» در مورد تاريخ، زبان و فرهنگ ايراني انجام داده بودند. از طرف ديگر روشنفكران ما هم مانند شارحان گفتمان دارالفنون، هدف اصليشان «نوسازي جامعهي ايران»، ايجاد تغيير و دگرگوني، دست يافتن به ايدهي ترقي و رفاه بود. از اين نظر هدفهاي ظاهراً مشتركي بين گفتمان دارالفنون و گفتمان روشنفكرنی ما وجود داشت اما با دو مسير متفاوت. در عين حال از جهتی اين دو مشترك بودند، اين كه هم گفتمان دارالفنون اين باور را داشت كه با علم مدرن توانايي اصلاح جامعه، تغيير جامعه و دست يافتن به «جامعه مترقي» را خواهيم داشت، هم روشنگران ما گمان ميكردند كه از طريق ايجاد تحول در زبان فارسي، تاريخنگاري و ايجاد نوعی جنبش فرهنگي توليد فكر، قادر به اصلاح جامعه هستيم. به نوعي بايد بگوييم كه هم گفتمان دارالفنون و هم گفتمان روشنفکری، هر دو «گفتمانهاي فرهنگگرايي» بودند كه به اين باور داشتند كه ميتوان از طريق «توليد فرهنگ» به ويژه تولید علم مدرن و گفتمان مدرن، جامعه ایران را تغيير بدهيم و به جامعه اي بهتر و مطلوبتر برسيم.
رشته های علوم انسانی- اجتماعی در ایران از کی و چگونه به وجود آمد؟
بله تمام نکاتی که تا اینجا گفتیم بیان نوعی «تبارشناسی»[۱۹] گفتمان علم انسانی و اجتماعی در ایران بود. علوم انسانی و اجتماعی را می توان از «منظر رشته»[۲۰] نیز در نظر گرفت. اولين رشتههاي علوم انساني- اجتماعي در ايران در دورهي مشروطه و سالهاي ۱۲۸۵ به بعد به وجود آمد. ابتدا علوم سياسي شكل ميگيرد و بعد در قالب «دانشسراي عالي تربيت معلم» درسهاي مختلف روانشناسي تربيتي و جامعهشناسي هم آموزش داده ميشود. «مدرسه سیاسی» که در ۲۸ آذر ۱۲۷۸ توسط میرزا نصرالله خان مشیرالدوله به فرمان مظفرالدین شاه تأسیس شد می توان آغاز پیدایش رشته های علوم انسانی در ایران معاصر دانست. همچنین تحقيقات جديد با روشهاي تحقيق جديد در همين دورهي مشروطه است كه به وجود ميآيد. حالا هم در حوزهي تاريخ و تاريخنگاري، هم در حوزهي زبان و ادبيات فارسي و ساير حوزهها كه به تدريج گسترش پيدا ميكنند.
علوم انساني- اجتماعي از سالهاي ۱۳۰۰ شمسی به بعد به تدريج اين امكان را پيدا ميكند تا «توسعهي نهادي» در ايران پيدا كنند. يعني در قالب مؤسسات آموزش عالي جديد رشتههاي علوم انساني- اجتماعي، يعني تاريخ، ادبيات فارسي، علوم تربيتي، روانشناسي، مديريت، اقتصاد و بعد به تدريج جامعهشناسي و رشتههاي ديگر گسترش پيدا می كنند. اين توسعهي نهادي علوم انساني- اجتماعي در ايران تا حدودی نیز در امتداد سیاست یا فرایند «توسعهي بوروكراسي» يا ديوانسالاري جديد در ايران شكل ميگيرد. این موضوع برای تحلیل و شناخت رشته های دانشگاهی در ایران اهمیت زیادی دارد. به ویژه در سال های اخیر این نکته بیشتر دیده می شود. از اینرو اجازه دهید آن را کمی بشکافیم.
از دوران ناصرالدين شاه، ما به تدريج با «شيوهي جديد سازماندهي اجتماعي» آشنا شديم. به تدريج دولت شروع به تأسيس سازمانهاي اداري براي شكل دادن به «نظم اجتماعي جديد» كرد. تأسيس بلديه يا شهرداري، نظميه يا شهرباني، بانك، بيمارستان و شاخههاي مختلف سازمانهاي اداري شروع شد اما با روندی كُند. در دورهي مشروطه است كه ما شاهد پيدايش «وزارتخانههاي جديد» هستيم و شكل جديد «ديوانسالاري دولتي» در قالب وزارتخانه به وجود ميآيد و به تدريج «شبكههاي ملي سازمانهاي اداري» ظاهر ميشوند. مثل شبكهي ملي «نظام مدرسه ای جديد». در این نظام به تدریج در سراسر شهرها و روستاهاي كشور مدرسه و «ادارهي فرهنگ» تأسيس شد. شايد بتوان گفت این نظام از اولين شبكههاي نظام اداري-ملي است كه در همه جاي كشور نمايندگي و شعبه داشت. بعد از آن پيدايش نظام اداری «ارتش ملي» است كه به طور گستردهاي هم در تمام شهرهاي كشور نمايندگي دارد و هم همهي شهروندان به ويژه شهروندان ذكور كشور را درگير خودش ميكند. این نظام اداری شكلي از ديوانسالاري جديد است كه همهي مردان بايد در آن «خدمت وظيفه» انجام بدهند. بعد وزارتخانههاي دیگري به خصوص وزارت بهداشت و درمان و سلامتي به وجود ميآيد.
در قالب اين شكل ديوانسالاري نوين كمكم دولت در ایران «دغدغهي سوژهي انساني» را هم بيشتر پيدا ميكند. به اين معنا كه دولت در قالب شكل دادن و گسترش دادن نظام ديوانسالاري، همان شبکه های ملی مدرسه، ارتش، بهداشت و غیره، ناگزیر با آدمها و شهروندان ارتباط خودش را بيشتر ميكند. دولت مركزي به شدت ميرود به سوي اينكه نسبت به تكتك انسانهايي كه در اين آب و خاك متولد ميشوند، ارتباط برقرار بكند و روي آنها حساس شود. اين حساسيت همانطور كه اشاره كردم در قالب ديوانسالاري جديد است. مثلاً در زمان اميركبير نظام سياسي به فكر بهداشت محيط و همچنين درمان بيماريها ميافتد. از زماني كه اميركبير دستور اجباري شدن واكسيناسيون را مطرح ميكند دولت خودش را مسئول سلامتي مردم و شهروندان ميداند. يا دولت در مسائلی چون امنيت جاني، دفاع از مالكيت خصوصي افراد، شيوهي پوشش، لباس و آرايش شهروندان و موضوعاتي از اين قبيل نیز وارد می شود. منتها اين توجهي كه دولت مركزي و نظام سياسي به انسان پيدا ميكند به طور عيني از طريق نظامهاي ديوانسالاري است. در واقع اين نظام اداري به دو طريق توجه انسان را در ايران گسترش ميدهد. طريقهي اول اينكه عدهي بيشتري از شهروندان به عنوان كارمند و «مزدبگير دولت»، جذب سازمانهاي اداري ميشوند. هر قدر به گذشته برگرديم ميبينيم كه «حجم دولت» كوچكتر بوده است. به اين معنا كه تعداد كمتري از شهروندان در درون نظام ديوانسالاري جا دارند. به طوري كه در گذشتههاي دور «طبقهي ديوانسالار» داشتيم كه اين طبقه گروه خيلي كوچكي بود كه حول و حوش هيئت حاكمه و اطرافيان آن را تشكيل ميداد. اما نظام ديوانسالاري جديد وقتي به وجود ميآيد هر قدر كه توسعه پيدا ميكند افراد بيشتری لاجرم بايد عضو اين نظام شوند.
از طرفي دیگر، نظام ديوانسالاري ميخواهد خدمات و فعاليتهایی انجام دهد كه آن خدمات مربوط به مردم است. مثلا ميخواهد محيط را تميز كند، بهداشت و درمان را توسعه بخشد، مواد غذايي را تأمين کند و از این قبیل. این موضوع یعنی «ارائه خدمات»، هم باعث ميشود گروهي از مردم در قالب نظام ديوانسالاري واسطهاي بشوند براي وصل كردن حاكميت سياسي به تكتك مردم. از اينجاست كه «انسان» براي حكومت و حاكميت به مسئله و سوژهي ضروري كه بايد به او توجه كند تبديل ميشود. از همین روی دولتها بايد به تدريج به سمت سياستگذاري عمومي، سياستگذاري اجتماعي و سياستگذاري فرهنگي بروند.
اما نكتهي ديگر اين كه اين نظام ديوانسالاري - كه پديده توجه و تمركز به سوژهي انساني را ايجاد كرد - از جهت ديگري باز ما را به سوي علوم انساني هدايت كرد؛ و آن اين كه پيدايش و گسترش دولت ملي- كه از تبعات آن توسعهي شهرنشيني، توسعهي نظام ديوانسالاري، توسعهي فناوريهاي جديد بود- ابزاري كه براي اين كار در اختيار داشت ديوانسالاري جديد است. بنابراين ناگزیر دولت باید بوروكراسي را گسترش دهد. اين بوروكراسي وظيفهاش اين است كه صنعتي شدن، شهرنشيني و خود حاكميت سياسي دولت را مديريت كند. يعني «بازوي دولت ملي» براي صنعتي كردن و شهري كردن جامعهي ايران بوروكراسي است. اين بوروكراسي اولين چيزي كه نياز دارد «نيروي انساني ماهر» و متناسب با آن است. خب اين نیروی انسانی را از كجا می آورد؟ پاسخ آن «نظام آموزش عالی» و «نهاد دانشگاه» است. از اینجاست که یکی از مهمترین «دلایل وجودی» آموزش عالی در ایران شکل می گیرد: تربیت نیروی انسانی یا «کادر تشکیلاتی» برای دیوانسالاری. از اينجاست كه علوم انساني-اجتماعي در واقع زمينههاي گسترشش در ايران مطرح ميشود. بنابراین علوم انساني- اجتماعي به عنوان اپیستمه یا «نظام معرفتي جديد» وارد جامعهي ايران نميشود، بلكه به عنوان نوعی «دانش تكنوكراتيك و بوروكراتيك» كه لازمهي نظام بوروكراسي جديد است در تاريخ معاصر ايران شكل ميگيرد.
در حقيقت ميفرماييد كه رشتههاي علوم انساني در پاسخ به نيازهاي حاكميت سیاسی شکل گرفته است...
بله، نیازهای حاكميت و تلاشهايي كه حاكميت بايد انجام ميداد، مثل صنعتي شدن، شهرنشيني و بوروكراسي كه حاکمیت آنها را درست كرده بود. چون خود نظام بوروكراسي هم به نيروي انساني خاص خودش نياز داشت تا بتواند نظام سياسي را حفظ كند و گسترش بدهد.
اين موضوعات، بخشي از قصه علوم انساني در ايران است. بخش ديگرش هم برميگردد به رشتههايي مثل ادبيات فارسي يا تاريخ و امثالهم که ظاهرا قرار نيست «کارکرد تكنوكراتيك» در سامان سیاسی جدید پیدا كنند. اما اين رشته ها یا دانش ها نیز بخشي از ايدئولوژي ناسيوناليزمي هستند كه باز لازمهي دولت ملي مدرن است. به همين دليل هم در سالهايي كه سرآغاز دولت ملي در ايران است رشتهي ادبيات فارسي بسيار مهم می شود. در همين دوره است كه تحقيقات ادبي و چهرههاي مهم پژوهش ادبي مثل دهخدا، سعيد نفيسي، رضازادهي شفق، علياصغر حكمت، فروزانفر، قاسم غني، علامه قزويني و خيليهاي ديگر از چهرههاي بزرگ ادبي ما ظهور و بروز پیدا می کنند. به همين ترتيب در حوزهي تاريخ نیز مورخان بزرگ و پژوهش های تاریخی فراوانی شکل می گیرند.
اين مسأله که علوم اجتماعي- انساني در مرحلهي اول در پاسخ به نياز دولت ملي و بوروكراسي به وجود آمده است، خود واجد نوعی چالش اساسی برای این علوم نیز هست. در واقع دانشآموختگان علوم اجتماعي- انساني ابتدا «كارمندان تكنوكرات نظام ديوانسالار » كشور بودند كه منطق حمايتكننده اين علوم، منطق تكنوكراتيك و بوروکراتیک بود. كساني هم كه در دانشگاهها يا مؤسسات آموزش عالي در شاخههاي مختلف اين علوم تحصيل ميكردند به اعتبار آن مدرك تحصيليشان ميتوانستند در يكي از سازمانهاي جديد اداري استخدام بشوند. ما اگر نظام بوروکراسی کارآمد و خلاقی می داشتیم، طبیعتا موجب توسعه علمی در علوم اجتماعی و انسانی نیز می شد، زیرا هم نظام اداری دانشگاه های ما کارآمد می بود و هم نظام بوروکراسی کشور آموزش عالی را وادار به بهبود روش های آموزش و تولید دانش مناسب و مفید می کرد. اما متأسفانه موضوع هرگز این گونه نشد. یعنی ما هیچگاه نتوانستیم نظام بورکراسی کارآمد ایجاد کنیم. شاید این بزرگترین شکست و ناکامی ما در دوره معاصر باشد. ما به جای «بروکراسی کارآمد» نوعی «بروکراسی صورت گرا» را ابداع کردیم. این نظام بروکراتیک می توانست بدون این که خدمات گسترده و ضروری را تولید کند، و بدون این که در کلیت نظام اجتماعی فونکسیونل باشد، صرفا با تکیه بر بودجه دولت و برآمده از اقتصاد نفت، نه تنها به حیات خود ادامه دهد، بلکه به طور فزاینده ای گسترش یابد. این «نظام بروکراسی صورت گرا» نمایشی از سازمان بود که نیاز واقعی به خلاقیت، دانش فنی، نیروی انسانی کارآمد و «کیفیت» در تمام ابعاد آن نداشت. براي همين اين مسئله برای ما هیچگاه چندان جدی نبود كه اين دانشجویان و دانش آموختگان نظام آموزش عالی ما، چه قدر دانشمند، پژوهشگر، خلاق و ايدهپرداز هستند. کیفیت آموزشی و توانایی دانش آموختگان هرگز مسئله و دغدغه جدی و عملی نظام آموزش عالی ما نشد.
خب تا اين مرحله کارکرد اصلی علوم انساني- اجتماعي و دانشگاههاي آن در ايران عبارت بود از «ساز و كار صوري» براي تأمين نيروي انساني كه بتواند «صندليهاي خالي» در نظام بوروكراسي را پر كند. لزوماً هم اين افراد، افراد ماهر، خُبره، خلاق، مولد و دانشآفرين نبودند. اين افراد كساني بودند كه از دانشگاهها مدرك تحصيلي دريافت ميكردند كه به اعتبار اين مدرک افراد ميتوانستند در آن صندليها با پستهاي خالي نظام بوروكراسي جاي خودشان را تعريف كنند. از اينجا يك رابطهي صوري بين نظام بوروكراسي و آكادمياي ايران شكل گرفت. نوعی صورتگرایی كه تحت عنوان «نظام مدرك» تعريفش ميكنيم. به هر میزان كه نظام بوروكراسي توسعهي بيشتري پيدا ميكرد، صندليهاي خالي بيشتري نیز در نظام بوروكراسي توليد ميشد. بنابراین اولاً ما نياز به گسترش بيشتر دانشگاهها داشتيم تا بتوانند نياز نيروي انساني براي نشستن بر روي صندليهای خالی بوروکراتیک را پر كنند. ثانياً از همان سالهايي كه دوران مدرن در ايران شروع شد به كمك توسعهي بهداشت و پزشكي نوين و همچنين رونقي كه در نتيجهي پيدايش درآمدهاي نفتي به وجود آمد جمعيت ايران رو به افزايش نهاد. يعني ما اگر در سال ۱۳۰۰، ۷ ميليون نفر جمعیت در کل کشور داشتيم، به سرعت اين جمعيت به طور تصاعدي رو به افزايش نهاد، به طوري كه وقتي به سال ۱۳۹۳ ميرسيم به ۷۸ ميليون نفر، يعني ۱۱ برابر افزايش پيدا ميكند. اين جمعيت ۱۱ برابر شده، نيازمند جذب شدن در فرصتهاي شغلي است.
جریان های فرهنگی که در ایران در حوزه علوم انسانی- اجتماعی کار می کردند کدام ها بودند؟
در سالهاي ۱۳۰۰ به بعد، يعني بعد از مشروطه ما چندين جريان داشتيم كه معارف انساني- اجتماعي در ايران را گسترش ميدادند. يك جريان، جريان ترجمهي متون جديد بود كه توسط دولت يا به صورت مستقل توسط نهادي كه تازه در ايران شروع به شكلگيري كرده بود، يعني «نهاد نشر» به وجود آمد. انتشارات يا «نشر مستقل» يكي از تأسيسات جديدي بود كه در ايران به وجود آمد و در تمام اين سالهاي ۱۳۰۰ به بعد نقش بسيار مهمي در توليد و ترویج اشكال گوناگوني از دانش در ايران داشت. اين نهاد نشر همگام بود با گسترش نهاد اجتماعي ديگري به نام «نهاد ترجمه» كه اگرچه ما سابقهي ديرينهتري نسبت به آن داشتيم، ولي ترجمهي انبوه متون و ترجمه به عنوان نهاد مدني كه توسط مترجمان مستقل انجام بگيرد پديدهي كاملاً مدرن در ايران معاصر ماست. اين ترجمه در نتيجهي گسترش آموزش و فراگيري زبانهاي خارجي لاتين، انگليسي، فرانسه در ايران به وجود آمد. اين موضوع، خط مشي و راهبرد فرهنگي بزرگي شد براي گسترش دانشهاي انساني- اجتماعي در ايران. البته پیش از این دو، همان طور که گفتم «نهاد روشنفكري» و روشنفکران هم در ايران به عنوان «طبقهي خلاق» كه كارش توليد و پردازش نمادها و معاني است وجود داشت. اين طبقهي خلاق كه در شاخههاي مختلف علم انساني- اجتماعي فعاليت ميكردند توانستند به كمك اجزاء ضروري ديگر فعاليت خود، يعني صنعت نشر و ترجمه به نيروي گستردهي بزرگي براي توليد و گسترش گفتمان علوم انساني و اجتماعي مدني در ايران بشوند و در كنار آن توسعهي نهادي كه در قالب مؤسسات آموزش عالي انجام ميشد، جريان وسيع بزرگي را به وجود آوردند. از اينجا به بعد است كه هر دو جريان رو به گسترش ميگذارند. در واقع آكادمياي علوم انساني- اجتماعي ايران گستردهتر، پيچيدهتر و در عين حال با عملكردها و كاركردهاي متناقض و متعارضي روبهرو ميشود.
بنابراین ما در يك سو، همان «گفتمان دارالفنون» را توسعهي بوروكراسي و گسترش دانشگاهها را داريم كه با تأسيس دانشگاه تهران در سال ۱۳۱۳ و بعد از آن دانشكدههاي ديگر تا به امروز، جريان توليد معرفت يا گسترش علوم انساني- اجتماعي با هويت سياسي ابزاريِ تكنوكراتيك، بروكراتيك و صورتگرا هستند. در دیگر سو و درست مقابل اين جريان، جریان ديگري از گسترش گفتمان علوم انساني- اجتماعي در ايران را داريم كه اين گفتمان بر خلاف گفتمان نخست، جريانی مستقل به كمك نهادهاي مدني به نام صنعت نشر و نهاد ترجمه و البته تا حدودي تأليف است. براي همين هر قدر كه آن جريان رسمي، مدركگرا و صورتگرا است و كادر تكنوكراتيك و بوروكراتيك تربيت ميكند، جريان روشنفكری «نهاد انديشهساز» و محتواپروري است كه فاقد هر نوع نظام رسمي مدرك يا مدارج آموزشي يا اداري است. اما به جاي آن «قهرمانهاي فكري» را تربيت ميكند. يعني اينجا ما چندان با مدارك و مدارج رسمي، درجات و نشانهايي كه بر روي دوش افراد باشد روبهرو نيستيم، ولي به جاي آن با كساني روبهرو هستيم كه مثل قهرمان در جريان فكر ايفاي نقش ميكنند.
مثلاً كسي مثل علياكبر دهخدا كه نه دكتر است، نه ليسانس دارد و نه فوقليسانس. يا كسي مثل جلال آل احمد که حتي رسالهي دكترايش را نوشت ولي دفاع نكرد و گفت بلايي رسيده بود كه به خير گذشت و گفت خداوند عشق مدرك گرفتن را در دل من كشت و بنابراين چراغ ادبيات را براي هميشه در دل من روشن نگه داشت. بسياري از انديشمندان بزرگ ما فاقد مدرك تحصيلي خاص بودند. از شاعران بزرگ از اخوان ثالث گرفته تا فروغ فرخزاد، تا احمد شاملو تا همهي روشنفكران اديب و شاعر، رماننويسان، تاريخنگارها، حتی فيلسوفها و مترجمهاي بزرگ ما فاقد نام و نشانهاي دانشگاهي بودند. ولي در واقع كساني بودند كه ترجمهها و تأليفها و آثارشان در دانشگاهها خوانده ميشد و جريان اصلي توليد محتواي فكر انساني- اجتماعي را عهدهدار بودند.
اين جريان تا دوره تاریخی معینی هست. تا سالهاي ۱۳۷۰ علوم انساني- اجتماعي در ايران بر اساس تحليلي كه ارائه كردم جلو آمد. از اين به بعد گفتمان علوم انساني- اجتماعي در ايران دچار تحولات مختلفي ميشود. اولين تحول، تحولي است كه ناشي از انقلاب اسلامي به وجود ميآيد. انقلاب اسلامي به عنوان يك انقلاب ديني و منتقد مدرنيته و تمام ارزشهايي كه در مورد علوم انساني- اجتماعي جديد گفتيم آن را به چالش ميكشد. بنابراین نظام سياسي مشروعيت علوم انساني- اجتماعي را به رسميت نميشناسد. از ديدگاه حكومت و گفتمان سياسي، بنيانهاي نظري و فلسفي علوم انساني- اجتماعي جديد، تعارضهايي با فلسفه و نظريهي دين دارد. اين چالشي كه از اينجا به وجود ميآيد.
چالش دوم اين است كه آكادمياي علوم انساني- اجتماعي در ايران شروع به گسترش كمي وسيعي ميكند. اين گسترش كمي بخشي به خاطر تحولات جهاني است كه در دانشگاه به وجود ميآيد. يعني «تودهگير»[۲۱] يا انبوه شدن دانشگاه جهان كه در تمام كشورهاي ديگر نیز اين اتفاق ميافتد. آن هم عللي دارد كه اگر لازم شد بحث ميكنيم. بخش ديگر راجع به اين است كه دولت جديد به عنوان «دولت ايدئولوژيك» اين باور را دارد كه ميخواهد همهي ابعاد فرهنگ و جامعه را تحت پوشش و نظارت خود قرار دهد. همان طور گه گفتیم اگرچه «دغدغهي سوژه» از دورهي ناصرالدين شاه در ايران به وجود آمد، اما در دوران انقلاب اسلامي دغدغهي سوژه ابعاد عميقتر و وسيعتري پيدا كرد. چون در واقع نظام سیاسی- ديني خواهان اين بود كه حتي عواطف و احساسات مردم را هم مديريت كند و يك سوژه یا «شهروند ديني»، نه صرفا سوژه یا «شهروند ملي» تربيت كند.
گفتمان انقلاب اسلامي خواهان شكل دادن نظم نمادين جديد براي جامعهي ايران بود. اين نظم نمادين جديد از يك سو تعارضاتي با «نظم نمادين تجدد» داشت كه از مشروطه به بعد در ايران شكل گرفته بود؛ و از طرف ديگر اين نظم نمادین جديد خواهان اين بود كه حداكثر پيوند ممكن بين نظام سياسي با شهروندان را به وجود بياورد، نه حداقل. چرا كه ميخواست تمام ابعاد اين سوژه را مديريت كند و او را به نوعي به سوي يك انسان ديني هدايت كند. براي همين دولت تنها ابزاري كه در اختيار داشت همين بوروكراسي جديد بود. اين باعث شد كه حاكميت سياسي تلاش کند تا از طريق دولت و ابزار بوروكراسي اين سوژهي ايراني را به سوژهي ديني كامل تبديل كند. بنابراین روز به روز اين بوروكراسي را توسعه داد. پس برای تربیت نیروی اجرایی خود، به دانشگاه نياز پيدا كرد.
از طرفي دیگر انقلاب اسلامي وعدههايي داده بود براي رفاه و آسايش بهتر، محروميت كمتر و جلوگيري از هر نوع عقبماندگي. طبيعتاً اين هم مستلزم نوعی برنامهريزي و مداخله و مشاركت بيشتر نخبگان علمي و فكري و فرهنگي بود و بايد اين نخبگان را تربيت ميكرد. تنها ابزاري هم كه براي اين كار در اختیار داشت، نظام آموزش عالي دانشگاهها بود. از اين رو دولت از يك سو ناگزير شد ديوان سالاری را توسعه دهد و از سوي ديگر دانشگاهها را. مهمترين چيزي كه در دانشگاهها هم بايد توسعه ميداد رشتههاي علوم انساني- اجتماعي بود. اما نكته اينجاست كه اين داستان با موانع و چالشهاي بسیار روبهرو ميشود.
همانطوري كه در بحثهاي گذشته گفتیم بوروكراسي ما صورتگراست و عملاً كارايي و بهرهوري لازم براي توليد خدمات را نداشت و همين باعث شده بود كه آموزش علوم انساني- اجتماعي هم آموزشي صورتگرا، معطوف به توليد مدارك تحصيلي بشود. بعد از انقلاب اسلامي هم اين روند ادامه پيدا كرد. اما در حالي اين روند ادامه پيدا كرد كه اگر در دوران گذشته فقط با بحران صورت گرايي روبهرو بوديم، در دوران بعد از انقلاب اسلامي بحران جديد هم به آن اضافه شد. آن بحران اين است كه ما از طرفي ديوانسالاري را توسعه داديم، از طرفي هم دانشگاهها را براي پاسخ به ديوانسالاري گسترش دادیم، ولي به طور همزمان از لحاظ سياسي، از علوم انساني- اجتماعي جديد مشروعيتزدايي كرديم. همين مسئله باعث شد كه روز به روز علوم انساني بيش از گذشته ميانتهي و صورتگراتر بشود. چيزي را توسعه ميداديم كه نميخواستيم و چيزي را كه نميخواستيم، توسعه ميداديم. تنها پاسخ براي اينكه چنين تناقضي را حل كنيم اين بود كه توسعه به عنوان توسعهي صورتگرا انجام بشود، نه محتوا. يعني دانشجوياني تربيت بكنيم كه عملاً چيزي نياموزند. دانشجويان، مولد و خلاق نشوند، اما مدارك تحصيلي لازم برای ورود به نظام اداری را به دست بياورند.
به تدريج كه به جلو آمديم چند اتفاق ديگر هم رخ داد. يكي توسعهي وسيع شهرنشيني در ايران بود. درست است كه از اواخر قرن سيزدهم شهرنشيني در ايران شيوع و گسترش پيدا كرد، ولي تا سال ۱۳۶۵ كمتر از ۵۰ درصد از جمعيت ايران شهرنشين بود و عمدهي جمعيت ایران، روستايي و عشايري بود. براي اولين بار در سال ۱۳۶۵ است كه جمعيت شهرنشين ما يك درصد بيشتر از جمعيت غيرشهرنشين ميشود. به طوري كه وقتي ميرسيم به سال ۱۳۹۰ بيش از ۷۳ درصد جمعيت ما شهرنشين ميشوند و حدود ۲۷ درصدش ميشود روستايي و عشايري. (كمتر از يك درصد عشاير، بقيهاش هم طبيعتاً روستايي). طبعا جمعيت شهرنشين ديگر نميتواند جمعيت كشاورز و دامپرور باشد، بايد در جايي جذب كار بشود. از طرف ديگر ما مجبوريم كه نظام ديوانسالاري را توسعه بدهيم و نظام دانشگاهها را. دانشگاهها را توسعه بدهيم براي اينكه اين جمعيت افزوده شده را به معناي واقعي كلمه در جايي سرگرمشان كنيم. همچنين اين جمعيت تقاضا براي آموزش عالي هم دارد. چون يك روند بينالمللي است و در فرآيند جهاني شدن مردم ايران مثل بقيهي مردم جهان از جهان اطلاع و آگاهي دارند. در نتيجه دولت با تقاضاي اجتماعي وسيع برای آموزش عالي روبهرو است. در چنين شرايطي تقاضا براي آموزش عالي هم افزايش پيدا ميكند. اما بوروكراسي ديگر نميتواند از يك حدي بيشتر بزرگ شود. براي همين ناتوان از جذب دانشآموختگان ميشود. از طرف ديگر اقتصاد نفتي ايران كه پشتوانهي بوروكراسي و دانشگاهها بود هم كمكم دچار بحران ميشود. چرا كه اولاً اين اقتصاد نفتي نمی تواند جمعيت ۸۰ ميليوني را به تنهايي پاسخ بدهد.
از اينجاست كه آرام آرام مدارج تحصيلي علوم انساني- اجتماعي به يك معنا تبديل به كالاهايي بيهوده و فاقد سودمندي مشخص تبديل ميشوند. دو گروه هم از اين كالاي بيهودهي توليد شده رنج ميبرند: يكي دولت كه قادر نيست در نظام بوروكراسي خود از آنها استفاده كند و از طرفي هم بايد پاسخگوي مدارجي كه توليد كرده باشد، و دیگری مردم و خانوادههايي كه با سرمايهگذاري خودشان كمك كردند تا فرزندانشان اين مدارک را به دست بياورند و حالا اين مدارک، مانده روي دستشان و نميدانند با اينها چه كار كنند. ما معمولاً از این افراد تحت عنوان بحران بيكاري فارغالتحصيلان نام ميبريم که روز به روز هم در حال گسترش است. به طوري كه در رشتههاي پزشكي هم گفته ميشود ما ۶۰ هزار پزشك بيكار داريم. حالا اگر آنهايي كه تاريخ، جامعهشناسي، علوم سياسي يا رشتههاي ديگر انسانی خواندهاند را هم اضافه کنیم بيكاران ما چند ميليون نفر ميشود. اينجا مسئلهي ما مسئلهي معرفتي نيست ديگر. يعني ما درگيريمان با بنيانهاي نظري و معرفتي علوم انساني نيست. (اگرچه درگيريهاي نظام علوم انساني، اجتماعي در جاي خودش باقي است) ما اينجا با يك پديدهي اجتماعي روبهرو هستيم. يعني جمعيتي كه مدارج و مدارك علوم انسانی- اجتماعي در اختيار دارند، ولي این مدارک به عنوان «كالاي زائدی» است كه فقط براي آن پول و عمرشان را هزينه كرده اند و حال، روي دستشان مانده است.
اما داستان از آنجايي ابعاد پيچيدهتري پيدا ميكند كه آن جريان روشنفكري كه بخشي از توليد محتواي علوم انساني- اجتماعي را بر عهده داشت، در سه دههي اخير موفق شد در پرتو سياستهاي فرهنگي دولت و تحولات جهاني، توسعهي ارتباطات، اينترنت، گسترش مهاجرتها و داد و ستدهاي بين ايران و جهان خارج افزایش پیدا کند. يعني اگر ما ۵۰ سال پيش صد یا دویست روشنفكر داشتيم كه توانايي توليد و مصرف دانش انساني- اجتماعي را داشت، امروزه در وضعيتي هستيم كه سالانه حدود ۵۰ هزار عنوان كتاب انساني- اجتماعي ترجمه، تأليف و منتشر ميشود و شبكههاي وسيعي از توليدكنندگان و مصرفكنندگان دانش انساني- اجتماعي در فضاي مدني جامعهي ايران به وجود آمده است. در چنين جرياني دولت براي مديريت و كنترل اين جريان بزرگ دانش انساني- اجتماعي ناگزیر بايد بوروكراسي جديدي در «مميزي كتاب» و مطبوعات و مجلات و فضاهاي مجازي كه متنهاي انساني در آن توليد ميشود ايجاد كند. كنترل و مديريت اين جريان در واقع دغدغه يا مشكل براي نظام سياسي كشور ميشود. از طرف ديگر با گسترش سواد و آموزش عمومي طبيعتاً امكان مصرف متنهاي اجتماعي- انساني هم بيشتر ميشود. به خصوص با گسترش اينترنت كه سهولت دستيابي به دانش را آسانتر ميكند.
از اينجاست كه آن جريان توليد دانش یا علم اجتماعي- انساني در فضاهاي امروزيتر جامعهي ايران برخلاف آن جريان رسمي كه صورتگراست، به جريان فكري تأثيرگذار و قدرتمندي تبديل ميشود كه به نوعي مستقل از گفتمان رسمي نظام سياسي، ذهنيت و نوع تفكر نيروهاي تأثيرگذار در نظام اجتماعي و سياسي را تحت تأثير خودش قرار ميدهد. در واقع شاهد موقعيت تازهاي براي علم انساني- اجتماعي هستيم. در اين موقعيت تازه علم اجتماعي- انساني فقط آني نيست كه در دانشگاهها تدريس ميشود بلكه علم انساني- اجتماعي تأثيرگذار آن فرآيندهاي توليد، توزيع و مصرف دانشي است كه در قالب «شبكههاي مجازي» تأليف یا توسط صنعت نشر روانه بازار و جامعه می شود. از اين نظر علم انساني- اجتماعي به «قدرت اجتماعي» جديدي دست پيدا ميكند كه مستقيم و غيرمستقيم كليت نظام اجتماعي و سياسي را در پرتو شعاع نفوذ خودش قرار ميدهد. اينجا علم انساني- اجتماعي جديد که در فضای مدنی شبکه های مستقل مجازی یا انتشاراتی تولید و توزیع می شود نه فقط دولت و جامعه، بلكه حتي آكادميای رسمی را هم تحت تأثير خود قرار ميدهد و دانشجوياني كه علاقهمند هستند مستقل از آيينها، رسوم، قواعد و ضوابط رسمي دانشگاه از اين منبع بزرگ توليد فكر مدني، تغذيه ميشوند. در واقع اينجا به تدريج تعاملي شكل ميگيرد كه به نوعي مرز بين دانشگاه و بيرون دانشگاه كمكم شكسته ميشود و با شكسته شدن اين مرزها، دانشگاه از كنترل نظام سياسي بيرون ميآيد. چون آن عده از دانشجويان و استاداني كه علاقهمند هستند، در بيرون دانشگاه از صنعت نشر، از جهان مجازي، وب سايتها و وبلاگها استفاده ميكنند.
از سالهاي ۱۳۷۰ به بعد تحولي را بر اين اساس در ايران مشاهده ميكنيم. آن تحول اين است كه به تدريج آن طبقهبندي سنتي «علوم انساني- اجتماعي دانشگاهي» و «علوم انسانی -اجتماعی غيردانشگاهي» هم مرزهايش فرو ميريزد. ببينيد ما قبل از انقلاب اسلامي دو نوع علوم انساني- اجتماعي داشتيم، يكي علوم انساني- اجتماعي كه در دانشگاه شكل ميگيرد و يكي آني كه در بيرون دانشگاه بود. بعد از انقلاب هم تا چند سال اين جريان به قوت خودش باقي بود، اما به تدريج اتفاقي افتاد كه اين جريان دوگانه علوم انساني- اجتماعي دانشگاهي از علوم انساني- اجتماعي غيردانشگاهي مرزهايش قابل تشخيص نشد. اولين اتفاق اين بود كه به تدريج بسياري از كساني كه استادان دانشگاه بودند نقش «روشنفكر عمومي»[۲۲] را هم ايفا ميكردند. يعني كساني كه پست استادي دانشگاه داشتند، در جامعه هم «روشنفكر عمومي» بودند. يعني استادان دانشگاهي كه روشنفكر هم بودند. مثل سيدجواد طباطبايي، عبدالكريم سروش، حسين بشيريه و خيليهاي ديگر كه هم استاد دانشگاه بودند، هم در عرصهي عمومي روشنفكر بودند. البته اين دوره، دورهاي است كه هنوز در كنار اينها عدهاي هم هستند كه روشنفكر هستند، ولي دانشگاهي نيستند، مثل بابك احمدي، مراد فرهادپور، مصطفی ملکیان، عزت الله فولادوند و بسياري از مترجمان و مؤلفان ديگر. تا اينجا شاهد مرحلهاي هستيم كه استادان دانشگاه نقش روشنفكران را بازي ميكنند و بخشي از روشنفكران عمومي جامعه، استاد دانشگاه هم هستند كه خود من هم يكي از آنها هستم كه در عین حالی كه در ۲۵ سال گذشته استاد دانشگاه بودم، در مطبوعات و رسانهها و جريان روشنفكري كشور هم ايفاي نقش ميكردم. همين الان هم كساني مثل ناصر فكوهي، هادی خانیکی، محمدرضا تاجیک، محمد امین قانعی راد، حاتم قادری، محمود سریع القلم، تقی آزاد ارمکی، یوسف اباذری، حمیدرضا جلایی پور، رضا داوری اردکانی، بیژن عبدالکریمی، حسین کچوییان و تعداد پر شمار دیگر که از نظر حرفه ایی «استاد دانشگاه» هستند و در عين حال در عرصهي عمومي هم ايفاي نقش روشنفکری ميكنند. در واقع آن علوم انساني- اجتماعيِ غير دانشگاهي كه در گذشته شكل گرفته بود اينجا مرزهايش برداشته ميشود.
البته اين برداشته شدن پيامدهايي براي علوم انساني و اجتماعي در ايران دارد. روشنفكران غيردانشگاهي از طريق توليد «متنهاي مجازي» به طور مستقيم اگرچه در دانشگاه درس نميدهند، ولي بيش از استاداني كه سر كلاس درس ميدهند دانشجويان را تحت تأثير خود دارند. به خصوص آن مترجمها و مؤلفهایی كه ممكن است حكومت به آنها اجازهي نشر كتاب هم ندهد ولي دانششان توليد شده به طور مجازي در اختيار دانشجويان قرار ميگيرد. اينترنت اينجا اين مرز درون و بيرون دانشگاه را برميدارد. حالا ديگر بيرون و درون دانشگاهي وجود ندارد.
از طرف ديگر در سه دههي اخير در نتيجهي گسترش سواد و نظام آموزش عالي، انبوهي از كساني كه درگير مباحث فكري و فرهنگي ميشوند كساني هستند كه در يكي از رشتههاي علوم انساني- اجتماعي رشتههاي دانشگاهي تحصيل كرده اند. حالا هر كسي بخواهد در جامعهي ايران فعاليت فكري و مؤثر انجام بدهد اين آگاهي را دارد كه قشر مخاطب او «قشر تحصيلكرده» است، بر خلاف قبل از انقلاب كه قشر مخاطب تحصيلكرده نبود و اغلب آنها ديپلم یا سيكل داشتند. برداشته شدن مرز روشنفكران دانشگاهي و غيردانشگاهي، مرز دانشگاه و برون دانشگاه، و مرز مخاطبان دانشگاهي و مخاطبان غيردانشگاهي در واقع به نوعي موجب محدود شدن توان دولت و نظام سياسي براي كنترل و نظارت بر فرآيندهاي توليد و توزيع دانش انساني- اجتماعي در جامعهي ايران شده است.
از همين جا آكادمیاي علوم انساني- اجتماعي با چالش سياسي جديدی روبهرو ميشود؛ این كه چون دولت توانايي اش براي كنترل فرآيندهاي توليد و توزيع دانش را محدود ميبيند در نتيجه اين فرآيندها را به مثابه «تهديد امنيتي» براي نظام سياسي می بیند. به خصوص اين كه «جريان مولد دانش انساني- اجتماعي مدني» وقتي كه مرزهاي خودش را با دانشگاه از ميان برميدارد در گفتمان دانشگاهي علم انساني- اجتماعي به عنوان «فعاليت سياسي گرانديشانه» نفوذ ميكند. از طرف ديگر دانشگاه هم تأثير بر اين جريان بيرون دانشگاه ميگذارد و موجب غنا و قدرت بيشتر اين جريان بيرون دانشگاه ميشود. چون از يك طرف دانشجوياني را تربيت ميكند كه مخاطبان بالقوهي جريان بيرون دانشگاه خواهند شد و از طرفی ديگر، اين جريان دانشگاهي با آن سرمايهي معرفتي كه مجموعهي علوم انساني- اجتماعي را در اختيار دارند به نوعي امكان فرهيختهتر، پختهتر و رشد زبان و ذهنيت عقلانيتر و نظاممندتر فرآيندهاي توليد انديشهي علوم انساني و اجتماعي بيرون دانشگاه را فراهم ميکند. به همين دليل ميخواهم بگويم اين برداشته شدن مرز میان «روشنفکر عمومی» و «روشنفکر دانشگاهی» كه از سالهاي ۷۵ به بعد روز به روز شدت و سرعت بيشتري پيدا کرده، از يك جهت علم انساني- اجتماعي را قدرتمندتر و تأثيرگذارتر كرده است و از طرفی ديگر هم، اين علم به دلیل آنکه نوعی جهتگيري مدرنيستيِ عرفيِ انسانگرايي دارد با چالش مشروعيت سياسي گفتمان انقلاب اسلامي روبهرو است و در نتيجه از نظر گفتمان سیاسی رسمی به «امر مسئله دار»[۲۳] تبدیل شده است.
این موضوع را هم بايد در نظر داشت كه افزایش «قدرت اجتماعي» علم انساني- اجتماعي در سال های اخیر فقط به خاطر برداشته شدن مرزهاي درون و بيرون دانشگاه نيست، بلكه به خاطر گسترش كمي دانشآموختگان، استادان و خود نهاد دانشگاه هم هست. يعني از يك طرف اتحاد بيرون و درون دانشگاه و تعامل بيشتر آنها با هم و از يك طرف ديگر هم گسترش جمعيت دانشآموختگان و دانشجويان در اين رشتهها، دست به دست همديگر داده و علوم انساني- اجتماعي در وضعيت موجود جامعهي ما را واجد نوعی قدرت اجتماعی بیشتر تبديل كرده است.
خب من تا اينجا سعي كردم از چشمانداز خاص مطالعات فرهنگی به علم انساني و اجتماعي در ايران بپردازم و نوعی «تحليل تبارشناسانه»اي كردم كه مسئلههايي را كه امروز با آن روبهرو هستيم چگونه ببینیم. اين نگاه مبتني بر اين بود كه علوم انساني- اجتماعي در ايران را در بافت و بستر كليتر نظام سياسي- اجتماعي ايران قرار بدهم. اما اگر بخواهيم از اين زاويه بياييم بيرون، يعني زاويهي ديدي كه نحوهي تعامل علم انساني- اجتماعي با جامعه و نظام سياسي توضيح ميدهد بيرون بياييم و از درون به علم انساني- اجتماعي نگاه كنيم، يعني برگرديم به اينكه در دانشگاههاي ما چه اتفاقي ميافتد، كلاسهاي درس، انجمنهاي علمي، مجلات و ژورنالها، برنامهي درسي، روابط استاد و دانشجو، روابط بين استادان، كسب و كار و پژوهش، حرفهي پژوهشگري در حوزههاي علوم انساني- اجتماعي، داستان کاملا متفاوت، پيچيدهتر و طولانيتري است كه بايد جلسهي ديگر درباره آن بحث كنيم.
[۱] cultural studies approach
[۲] deconstruction
[۳] intellectual technology
[۴] governmentality
[۵] formation of modernity
[۶] language game
[۷] discourse
[۸] nodal point
[۹] experience of modernity
[۱۰] individualism
[۱۱] capitalism
[۱۲] economics
[۱۳] sociology
[۱۴] psychology
[۱۵] anthropology
[۱۶] social physics
[۱۷] modernization
[۱۸] dysfunction
[۱۹] genealogy
[۲۰] disciplinary approach
[۲۱] massification
[۲۲] public intellectual
[۲۳] problematic
نظر شما