شناسهٔ خبر: 42505 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

تأملی در مفهوم ازخودبیگانگی نزد مارکس؛

تبارشناسی یک مفهوم

مارکس مارکس الیناسیون را بیگانه بودن با خویش معنی می‌کند و آن را فراق انسان از فراورده‌ی خویش، از فعالیت خویش و جامعیت خویش می‌داند. در نظر مارکس ازخودبیگانگی تهی گردیدن انسان از انسانیتش است. مارکس بحث ازخودبیگانگی هگلی‌های جوان را بسط و گسترش می‌دهد و معتقد است که در طول تاریخ فراورده‌های گوناگون انسان در برابر او چون هیولایی ظاهر گردیده و او را به زنجیر انقیاد و بردگی خود درآورده‌اند. شهروند نسبت به دولت، سرباز نسبت به پرچم و کارگر نسبت به سرمایه جلوه‌های گوناگونی ازخودبیگانگی را نمایان می‌کنند.

فرهنگ امروز/ احسان فرزانه*:

 

 از دیدگاه مارکس نیروهایی که علیه تجلی آزاد سرشت بشری عمل می‌کنند، یا آنکه نیروی کار را وا‌می‌دارند تا صرفاً بهعنوان وسیله‌ی امرار معاش انسان عمل کند عاملان اصلی ازخودبیگانگی هستند. مارکس ساختار ازخودبیگانگی بشر را در طول تاریخ مورد واکاوی قرار می‌دهد و به این نتیجه می‌رسد که ذاتی نظام سرمایه‌داری بازتولید شرایط ازخودبیگانگی انسان‌ها است.

 

خاستگاه‌های مفهوم ازخودبیگانگی

 

در لغتalienation  یعنی جدایی و فاصله گرفتن چیزی از ذات خود و تعلق پیدا نمودن آن به دیگری؛ این واژه ریشه در کلمه‌ی لاتین alius به معنای دیگر دارد. با توجه به این نکته، ازخودبیگانگی در مسائل انسانی را می‌توان این‌گونه تعبیر کرد: آنچه بخشی از هستی انسان یا جزء خصایص ذاتی اوست، به‌نحوی از او منفک شده و دور گردد. به‌عبارت‌دیگر، وضعیت ازخودبیگانگی وضعیت ازهم‌گسیختگی سرشت انسانی است.

در این معنا بحث ازخودبیگانگی نه با کارل مارکس آغاز شده و نه با او به پایان می‌رسد، حتی این مبحث اختصاص به عصر جدید ندارد و قرن‌ها قبل از نگارش «دست‌نوشته‌های اقتصادی، فلسفی ۱۸۴۴» برخی از مضامین اصلی نظریه‌های جدید ازخودبیگانگی به شکلی در اندیشه‌ی غرب پدید آمد؛ بااین‌وجود، مارکس نشانگر یک نقطه‌ی عطف در سیر تکوین بحث ازخودبیگانگی محسوب شده و «یک تداوم در گسست» را نشان می‌دهد.

دنبال نمودن جزئیات تفکر در باب ازخودبیگانگی انسان در تاریخ فلسفه‌ی غرب پژوهش بسیار گسترده‌ای را می‌طلبد که از حوصله‌ی این یادداشت خارج است؛ اما اگر قصد اشاره‌ی کلی بدان وجود داشته باشد پیش از همه باید به رهیافت مسیحیت به هستی و انسان مراجعه کرد. سوگواری در باب ازخودبیگانگی بشر در دنیا بخش قابل توجهی از آرای متفکران مسیحی دوران صدر مسیحیت و سده‌های بعدی را تشکیل می‌دهد. برای رهیافت مسیحی، هبوط انسان به زمین، سرآغاز داستان دردناک ازخودبیگانگی اوست. ازخودبیگانگی به معنای تبعید شدن از قلمرو روحانیت محض است، به معنای محرومیت از همسایگی و مجاورت پروردگار. ازخودبیگانگی یعنی از دست دادن یک بودن سراسر روحانی و زیستن در وضعیتی که چیزی میان انسان و ذات الهی او حایل نشده و فاصله نینداخته است؛ بر این پایه ظهور حضرت مسیح نویدبخش فراخیزی از حالت ازخودبیگانگی است؛ در اساس، رسالت مسیحایی نجات انسان از ورطه‌ی ازخودبیگانگی تلقی می‌شود. پولوس حواری می‌گوید:

«به یاد داشته باشید که شما بدون مسیح بودید، بیگانه و جدا مانده، بی‌هیچ امیدی و پروردگاری در عالم؛ اما اکنون شما به خاطر مسیح تقرب یافته‌اید، پس اکنون دیگر نه بیگانه و خارجی، بلکه همشهری و عائله‌ی پروردگارید.»

بدین‌سان مسیحیت راه‌حل به دست آوردن مجدد جوهر انسانی را در مصائب مسیح می‌بیند.

در سرتاسر قرون‌وسطی که عصر چیرگی اندیشه‌ی مسیحی است این درک از مفهوم ازخودبیگانگی وجود دارد؛ اما با شروع عصر جدید شاهد پدید آمدن قرائت تازه‌ای از معضل ازخودبیگانگی هستیم که مشخصه‌ی اصلی آن «فروش‌پذیری» است. فروش‌پذیری به معنای دگردیسی همه‌چیز به کالا، به معنای فتیشیسم و شیءوارگی مناسبات انسانی. در جهان ازخودبیگانگی‌ها آنچه که بخشی از هستی انسان را تشکیل می‌دهد این امکان را یافته که به‌مثابه کالایی در بازار مورد دادوستد قرار گرفته و به تسلط غیر درآید. اینکه بیگانگی به‌صورت فروش‌پذیری مستلزم شیءوارگی است، پیش از آنکه نظم اجتماعی که بر این اساس عمل می‌کند در معرض انتقاد ریشه‌ای قرار گیرد، شناسایی شده بود.

حمله‌ی لوتر به رسم کلیسا مبنی بر فروش گواهینامه‌های آمرزش گناهان از همین تلقی نشئت می‌گیرد. لوتر معتقد بود که در این رسم ناصواب، والاترین و ارزشمندترین چیزها معنازدایی شده و به اوراقی با بهای مشخص تقلیل پیدا می‌کنند؛ به‌عبارت‌دیگر، گناه و ثواب اموری مرتبط با آزادی انسان و انتخاب‌های خطیر او نمی‌باشند، بهشت و دوزخ بر جهت‌گیری کلی زندگی فرد دلالت نمی‌کنند بلکه کلماتی هستند که بر کاغذی نقش بسته و به قیمت نازلی خریداری می گردند. ٣

حاصل فروش‌پذیری مقولات انسانی، اتمیزه شدن اجتماع بشری است؛ تکه‌تکه شدن تنه‌ی اجتماعی به موجودات جدای از هم که در بندگی نیازهای خودخواهانه روزگار می‌گذارند و اصل حاکم بر روابط میان آن‌ها را سود و زیان شخصی تشکیل می‌دهد. در چنین شرایطی افراد تنها اهداف جزئی و محدود خودشان را شناخته و دنبال می‌کنند و در جدایی و انزوای‌شان از خودخواهی و خودبینی فضیلت می‌سازند. فیلسوفان قرن هجدهم به درجات گوناگون به این معضل پی‌ برده و در باب آن سخن گفته‌اند؛ بهعنوان نمونه، دنی دیدرو معتقد بود که «تمایز میان مال من و مال تو» تقابل میان «منفعت خاص یک شخص و خیر عمومی» و تبعیت «خیر عمومی از خیر خاص یک شخص»، نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر جهانی است که مبنای آن را دادوستد تشکیل می‌دهد. او حتی گامی جلوتر نهاده و تأکید نمود که این وضع به تولید «نیازهای زائد» و «نیازهای ساختگی» منجر می‌شود. این‌ها تقریباً همان واژگانی هستند که مارکس در برشمردن صفات شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری استفاده می‌کند.

 در بین متفکرین عصر روشنگری، فردی که بیشترین تأثیر را بر نظریه‌ی ازخودبیگانگی مارکس داشته ژان ژاک روسو است. تا پایان سده‌ی هجدهم میلادی فیلسوفان اندکی وجود دارند که از حیث رادیکالیسم اجتماعی با روسو قابل مقایسه باشند. روسو علیه هرگونه واگذاری (الینه کردن) هستی انسان اعتراض می‌نماید. روسو در تقابل با رویکرد سنتی «قرارداد اجتماعی» تأکید دارد که انسان نمی‌تواند آزادی خود را واگذار کند، چون «واگذار کردن یعنی دادن و فروختن... اما مردم به چه دلیل باید خود را بفروشند؟... حتی اگر کسی بتواند خود را واگذار کند، نمی‌توان با فرزندان خود چنین کند، آنان انسان و آزاد زاده می‌شوند و آزادی‌شان به خودشان تعلق دارد و هیچ‌کس حق ندارد از آن صرف‌نظر کند.»

در قرائت روسو از قرار اجتماعی، انسان به هیچ بهایی نمی‌تواند از آزادی خود صرف‌نظر کند، ازجمله به بهای امنیت و تضمین جانی و مالی داشتن؛ آن‌گونه که توماس هابز می‌گوید. روسو معتقد است که «هر انسانی با دادن خود به همه، خود را به هیچ‌کس نمی‌دهد.» روسو معتقد است که فرد با کنار گذاشتن رهایی طبیعی‌اش هیچ‌چیز را از دست نداده، برعکس «رهایی مدنی و تملک هرآنچه را که در اختیار دارد» به دست می‌آورد. به علاوه انسان در «دولت مدنی، رهایی اخلاقی کسب می‌کند که به تنهایی او را به راستی ارباب خودش می‌کند، چون صرف انگیزه‌ امیال بردگی است، درحالی‌که تبعیت ما برای خودمان تجویز می‌کنیم رهایی است.»

نتیجه این دیدگاه تأکید بر غیرقابل واگذار بودن و تقسیم‌ناپذیر بودن حاکمیت است. طبق نظر روسو حاکمیت کمتر از اعمال اراده‌ی عام نیست، هرگز نمی‌تواند واگذار شود و حاکم کسی جز وجودی جمعی نیست که نمی‌تواند جز از سوی خودش نمایندگی شود. در همین چارچوب روسو نظام سیاسی مبتنی بر نمایندگی را مورد انتقاد قرار داده و آن را شکل آشکار جامعه‌ای که از حیث سیاسی دچار ازخودبیگانگی گردیده، می‌داند. بر پایه‌ی رهیافت روسو نمی‌توان پذیرفت اعضای جامعه در عوض حق و تکلیف مشارکت فعالانه در امور نوعی خویش، هر چندسال یک مرتبه رأی خود را اعلام کرده و بعد پی کسب و کارشان بروند.

یکی از مضامین تکراری اندیشه روسو بیگانگی انسان از طبیعت است. روسو مرثیه‌سرای دوران پرشکوه بی‌تمدنی بوده است. این اندیشه‌ی بنیادی در نظام روسویی، در تکمیل نقد مارکس از الیناسیون جایگاه مهمی دارد. روسو متذکر می‌شود که تمدن انسان را تباه می‌سازد و نیک‌نهادی اولیه‌ی او را از بین می‌برد، چراکه تمدن در سیر تکوین خود نهادهایی را بنیان‌گذاری می‌کند که رفته‌رفته از تسلط و اراده‌ی انسان خارج شده و بر او سلطه پیدا می‌کنند؛ به‌عبارت‌دیگر، به جای آنکه انسان سرور مصنوعات خود باشد به برده‌ی آن‌ها تبدیل می‌گردد. در توسعه‌ی تمدن می‌توانیم راهپیمایی شتابان به‌سوی زوال نوع بشر را ببینیم؛ یعنی این شکل بیگانه‌شده‌ی توسعه در تضاد وخیم با نوع انسان مشخص می‌شود. در یک رابطه‌ی معکوس آدم‌ها تحت انقیاد و فرمان ساخته‌های دست خودشان قرار می‌گیرند. انسان تا آن اندازه زیر سلطه‌ی نهادها است که بر آن‌گونه‌ای از زندگی که می‌تواند شرایط نهادی شدن داشته باشد نامی جز بردگی نمی‌توان نهاد:

«انسان متمدن در بردگی زاده می‌شود و در بردگی می‌میرد، او در زنجیر نهادهاست.»

روسو در ریشه‌یابی بیگانگی، مسئولیت عمده را در این قرن ماشین‌های حساب متوجه پول و ثروت می‌داند، او تأکید دارد که شخص نباید با فروش خودش خود را واگذار (الینه) کند، چون این کار به معنی تبدیل شدن انسان به یک مزدور است. از نظر روسو مزدوری کردن مطلقاً ضداخلاقی و ضدانسانی است، او می‌نویسد: «همه‌ی پیروزی‌های رومی‌های باستان همانند پیروزی‌های اسکندر با شجاعت شهروندانی حاصل شده بود که آماده بودند به وقت نیاز خون خود را برای خدمت به وطن بدهند، اما هرگز آن را نمی‌فروختند.» روسو مطابق این اصل تأکید می‌کند که شرط نخستین و مطلق شکل مناسب آموزش این است که قوانین بازار نباید در آن به کار رود؛ معلم خوب انسانی برای فروش نیست.

در اینجا مجال آن نیست که به تفصیل تاریخ فکری مفهوم الیناسیون را پس از روسو دنبال کنیم، در نتیجه به بررسی موجز دو مرحله‌ی عمده‌ی توسعه‌ی منتهی به مارکس، یعنی هگل و هگلی‌های جوان بسنده می‌کنیم.

گئورگ فردریش هگل نشان‌دهنده‌ی یک تغییر کیفی در بحث الینایسون است، او با مسئله‌ی فراگذری از بیگانگی نه به‌صورت باید اخلاقی، بلکه بهعنوان موضوع ضرورت درونی مواجه می‌شود؛ به سخن دیگر، انحلال ازخودبیگانگی (در معنی Aufhebung هگلی) دیگر فرضی اخلاقی نیست بلکه ضرورت ذاتی فرایند دیالکتیکی است.

هگل برای توضیح دادن ازخودبیگانگی از عبارتun happy saul  استفاده می‌کند که به معنی جان ناخوش است. ازخودبیگانگی، خارجی پنداشتن صفات و ویژگی‌های خود و نسبت دادن آن به یک ذات دیگر است؛ ذهن به علت عدم خودآگاهی، خود را ناتوان و خوار می‌شمرد و صفاتی را که در واقع جزئی از اوست ازجمله توانایی و دانایی را به دیگری نسبت می‌دهد و در نزد خود احساس ضعف و زبونی می‌کند، درحالي‌‌كه‌ بيگانه‌ پنداشتن‌ اين‌ صفات‌ از خود، جز يك‌ گم‌گشتگی‌ و خودباختگي‌ چيزي‌ ديگري‌ نيست‌ و ناشي‌ از حالات‌ و تصوراتي‌ كه‌ بر يك‌ جان‌ ناخوش‌ عارض‌ مي‌شود؛ اما اين‌ ناخوشی‌ها همان‌گونه‌ كه‌ عارضي‌ است، گذرا نيز خواهد بود، ذهن مطلق‌ به‌ هر تقدير از اين‌ دوره‌ي‌ ناخوشي‌ و سرگشتگي‌ عبور مي‌كند، همان‌گونه‌ كه‌ بقيه‌ي‌ ناهمساني‌ها نيز دگرگون‌ مي‌شوند و به‌ آن‌ معرفتي‌ كه‌ انتظارش‌ را مي‌كشد دست‌ پيدا خواهد كرد. اين‌ معرفت‌ همان‌ هدفي‌ است‌ كه‌ فرايند ديالكتيكي‌ تاريخي‌ پس‌ از پشت‌ سر گذاشتن‌ دگرگوني‌هاي‌ بي‌شمار بدان‌ دست‌ پيدا خواهد كرد؛ اين‌ معرفت، معرفت مطلق است. فراخیزی از الیناسیون تنها زمانی به وقوع می‌پیوندد که ذهن مطلق به معرفت مطلق دست پیدا کند.

دیدگاه ازخودبیگانگی ۳ مشخصه اساسی دارد: جدایی، استیلا و پرستش. برای این تعریف مثال تاریخی وجود دارد و آن مفهوم دولت است؛ دولت در آغاز روح و جوهره‌ی ملت است، اما بعد از آن جدا می‌شود و بهعنوان موجودی برتر بر آن فرمانروا می‌گردد و سرانجام کیش پرستش دولت پدیدار می‌گردد؛ در این حالت دولت ملتی است که از خود بیگانه شده است. هگل معتقد بود که در مدینه‌ی یونانی میان شهروند (فرد) و دولت (جامعه) رابطه‌ی این‌همانی برقرار بود و ازاین‌رو ازخودبیگانگی وجود نداشت؛ لکن با زوال مدینه‌ی یونانی، در یک روند تاریخی شهروندان از مشارکت فعال در امور نوعی خویش بازماندند و تحت استیلای دولت‌مردان قرار گرفتند و دیری نکشید که دولت‌مردان به هیئت خداوندگاران زمین درآمدند. شایان ذکر است که بسیاری از عناصر نظریه‌ی بیگانگی مارکس که به شکل نظام‌دار در دست‌نوشته‌های اقتصادی-فلسفی ۱۸۴۴ تکامل پیدا نمود، ریشه در رهیافت هگل دارد. اصطلاحات مارکس نظیر Entfremdung (بیگانگی) و Entausserung (انفصال) بر شالوده‌ی تعریفی که هگلی ازخودبیگانگی ارائه نموده است استوار گردیده‌اند.

پس از هگل، هگلی‌های جوان اندیشه‌های هگل را پرورانده و توسعه دادند و مدعی شدند که دین یکی از صور ازخودبیگانگی بشر است، آن‌ها معتقد بودند که این انسان بوده که خدا را آفریده و بعد تصور نموده که خدا او ر ا آفریده است. آدمی آنچه را که بهتر از آن در وجود خود سراغ ندارد، یعنی خیر، معرفت، قدرت و زیبایی را در تصوری که از خدا دارد به ودیعه می‌گذارد، سپس در برابر این تصوری که خودش ساخته است تعظیم می‌کند و خویشتن را در مقایسه با آن نادان، تبهکار و ضعیف فرض می‌کند. از دیدگاه هگلی‌های جوان چاره‌ی از بین بردن ازخودبیگانگی تنها این است که به آدمیان یادآور شد عالی‌ترین صورت الوهیت به راستی خود انسان است.

بر اساس این رویکرد دو تن از هگلی‌های جوان دو اثر به رشته‌ی تحریر درآوردند که در زمانه‌ی خود جنجال‌آفرین شده و مناقشات نظری زیادی را دامن زدند. فردریش اشتراوس که کتاب «زندگی عیسی» را نوشت و لودویک فوئر باخ که «جوهر مسیحیت» را نوشت، هر دو بر این باور بودند که کلیه‌ی ادیان حاصل فرافکنی صفات انسان به قلمروی دیگری است. در مجموع می‌توان گفت که نظریات هگلی‌های جوان به خصوص فوئر باخ، بر مارکس اثر زیادی داشته و مارکس ضمن نقد برخی از دیدگاه‌های هگلی‌های جوان تز اصلی آن‌ها را پذیرفته و کوشید تا آن را تعمیق بخشیده و در وجوه دیگر تمدن به بحث گذارد.

 

تکوین نظریه‌ی بیگانگی مارکس

 

مارکس الیناسیون را بیگانه بودن با خویش معنی می‌کند و آن را فراق انسان از فراورده‌ی خویش، از فعالیت خویش و جامعیت خویش می‌داند. در نظر مارکس ازخودبیگانگی تهی گردیدن انسان از انسانیتش است.

همان‌گونه که اشاره شد مارکس بحث ازخودبیگانگی هگلی‌های جوان را بسط و گسترش می‌دهد. مارکس معتقد است که در طول تاریخ فراورده‌های گوناگون انسان در برابر او چون هیولایی ظاهر گردیده و او را به زنجیر انقیاد و بردگی خود درآورده‌اند. شهروند نسبت به دولت، سرباز نسبت به پرچم و کارگر نسبت به سرمایه جلوه‌های گوناگونی ازخودبیگانگی را نمایان می‌کنند؛ ازاین‌رو، باید تمام وجوه ازخودبیگانگی نظیر ازخودبیگانگی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی را مدنظر قرار داد؛ چیزی که بنا بر نظر مارکس، فوئر باخ و دیگر هگلی‌های چپ از آن غافل بوده‌اند. مارکس در نقد فلسفه‌ی حق هگل دیدگاه خود را در این رابطه این‌گونه بیان می‌کند:

«این تکلیف پیش روی تاریخ است که همین‌که جهان دیگر حقیقت باطل شد، حقیقت این جهان استقرار یابد. وظیفه‌ی فوری فلسفه که در خدمت تاریخ است، این است که ازخودبیگانگی انسان را در شکل دنیوی آن برملا کند، بدین‌سان انتقاد از آسمان به انتقاد از زمین تبدیل می‌شود.»

در نقد مارکس بر هگلی‌های جوان، یکی از آثار اولیه‌ی فردریک انگلس تحت عنوان «کلیات نقد اقتصاد سیاسی» (به تاریخ ژانویه ۱۸۴۴) اهمیت شایانی دارد. تز انگلس در این کتب این است که بیگانگی ناشی از شیوه‌ی خاصی از تولید است که «همه‌ی روابط طبیعی و عقلانی را واژگونه می‌کند»؛ بنابراین می‌توان آن را «شرایط ناخودآگاه بشریت» نامید. بدیل مورد نظر انگلس از میان بردن مالکیت خصوصی است: «اگر مالکیت خصوصی را ترک بگوییم، در آن صورت همه‌ی تقسیمات غیرطبیعی ناپدید می‌شود.» راه‌حلی که انگلس در «کلیات نقد اقتصاد سیاسی» برای برون‌رفت از تضادهای شرایط ناخودآگاه بشریت بیان می‌دارد اقتصادی است. مارکس تحت تأثیر این اثر از نقد اندیشه‌ها به نقد بنیان‌های اقتصادی ازخودبیگانگی انسان گرایش پیدا کرد.

نقطه عزیمت مارکس این اصل بدیهی است که انسان برای حفظ خود و ارضای نیازهایش باید کار کند و تولید نماید، اما انسان فقط از طریق آفرینش ضروری مجموعه‌ی پایگانی از نیازهای غیرجسمانی می‌تواند نیازهای ابتدایی خود را ارضا کند؛ بدین‌سان شالوده بودشناختی غایی فعالیت‌های انسان و نیازهای نوع معنوی او در عرصه‌ی تولید مادی بهعنوان تجلی خاص مبادله‌ی انسان با طبیعت قرار دارد. مارکس می‌گوید:

«سراسر به‌اصطلاح تاریخ جهان چیزی جز به وجود آمدن انسان از طریق کار انسانی و شدن طبیعت برای انسان نیست.»

فعالیت تولیدی در رابطه‌ی ذهن و عین میان انسان و طبیعت «واسطه» است، واسطه‌ای که انسان را قادر می‌سازد شیوه‌ی وجود انسانی در پیش گیرد و ضامن آن است که وی به طبیعت سقوط نکند و خود را در عین منحل نسازد. از این مقدمه مارکس نتیجه‌گیری می‌کند که منشأ آگاهی، فعالیت تولیدی است و ازخودبیگانگی زاییده‌ی فعالیت بیگانه‌شده یا بیگانگی کار است.

مارکس توضیح می‌دهد که «کالبد غیرآلی انسان» صرفاً همان نیست که طبیعت داده است، بلکه بیان و تجسم انضمامی ساختار معین فعالیت تولیدی در قالب فراورده‌های آن، از کالاهای مادی گرفته تا آثار هنری است. در نتیجه‌ی بیگانگی کار، کالبد غیرآلی انسان همچون چیزی صرفاً خارجی به نظر می‌آید؛ همین‌که کالبد غیرآلی، طبیعت قوام یافته و قدرت تولیدی برای فرد خارجی گردیدند، او با جهان اشیای صرف مواجه خواهد شد، او هیچ آگاهی از وجود نوعی خود نخواهد داشت.

فعالیت تولیدی در شکلی که تحت سلطه‌ی تک‌افتادگی سرمایه‌دارانه قرار دارد -زمانی که انسان‌ها بهعنوان ذرات پراکنده بدون آگاهی از نوعشان تولید می‌کنند- نمی‌تواند بازتاب وساطت انسان و طبیعت باشد، چون انسان را به شیء تقلیل می‌دهد و او را به وضع حیوانی فرو می‌کاهد، به جای «آگاهی انسان از نوع خود» شاهد کیش خصوصی شدن و آرمانی شدن فرد انتزاعی هستیم. در جهان فردیت محض، صرفاً به وسایل معیشت احتیاج است نه به اشکال اختصاصاً انسانی برای به کمال رسانیدن خود که مظاهر مناسبی برای فعالیت حیاتی یک وجود نوعی به شمار می‌روند.

پس فعالیت تولیدی زمانی بیگانه شده است که از کارکرد درست وساطت انسانی در رابطه‌ی ذهن-عین میان انسان و طبیعت بازماند و به جای آن باعث شود که فرد تک‌افتاده و شیء‌شده دوباره جذب طبیعت شود. در اعتراض مارکس به ازخودبیگانگی هیچ نشانی از حسرت رومانتیکی نسبت به وضع طبیعی دیده نمی‌شود، وی در انتقاد از «امیال تصنعی» مدافع بازگشت به وضع طبیعی یا مجموعه‌ای از نیازهای ابتدایی و ساده نیست، بلکه مدافع «تحقق کامل طبیعت انسان» با فعالیت انسانی خودواسطه است. رابطه‌ی انسان با طبیعت به دو معنی خودواسطه است: اول، چون این طبیعت است که خود را با خود در انسان وساطت می‌کند و دوم، چون خود فعالیت واسطگی چیزی جز صفت انسان نیست که جزء خاصی از طبیعت قرار گرفته است. بدین‌سان در فعالیت تولیدی تحت عامل نخست، طبیعت خود را با طبیعت وساطت می‌کند و تحت عامل دوم و بر این اساس که فعالیت تولیدی ذاتاً فعالیت اجتماعی است، انسان خود را با انسان وساطت می‌کند.

وساطت‌های دست‌ دوم مذکور در بالا (که در شکل تقسیم کار، مالکیت خصوصی و مبادله‌ی سرمایه‌دارانه نهادینه شده است) این رابطه را از هم می‌گسلد و فعالیت تولیدی را تحت حاکمیت قانون طبیعی کور قرار می‌دهد. اقتضای تولید در نظام سرمایه‌داری بازتولید فرد تک‌افتاده و شیءشده است. فعالیت تولیدی نمی‌تواند آدم‌ها را به کمال رساند، چون وساطت‌های نهادینه‌شده دست دوم خود را میان انسان و طبیعت و انسان و انسان قرار می‌دهند. افراد به گونه‌ای دشمن خود، تحت حاکمیت قانون طبیعی که کورکورانه از طریق سازوکارهای بازار انضمامی می‌شود با یکدیگر و با طبیعت روبه‌رو می‌شوند. روابط متقابل اولیه‌ی انسان با طبیعت به رابطه‌ی میان کار مزدوری و سرمایه متحول می‌شود و تا آنجا که فرد کارگر مدنظر است، فعالیت او الزاماً به بازتولید خود بهعنوان یک فرد صرف و به بقای جسمانی‌اش محدود می‌شود. به‌این‌ترتیب، وسیله‌ها به اهداف غایی تبدیل می‌گردند، درحالی‌که هدف‌های انسانی به‌ وسیله‌ی صرفی بدل می‌گردند که تابع اهداف نظام نهادینه‌شده‌ی وساطت‌های دست‌ دوم است.

از دیدگاه مارکس نیروهایی که علیه تجلی آزاد سرشت بشری عمل می‌کنند یا آنکه نیروی کار را وا‌می‌دارند تا صرفاً بهعنوان وسیله‌ی امرارمعاش انسان عمل کند، عاملان اصلی ازخودبیگانگی هستند. مارکس ساختار ازخودبیگانگی بشر را در طول تاریخ مورد واکاوی قرار می‌دهد و به این نتیجه می‌رسد که ذاتی نظام سرمایه‌داری بازتولید شرایط ازخودبیگانگی انسان‌ها است.

 

ساختار نظریه‌ی بیگانگی مارکس

نظام سرمایه‌داری ۳ مؤلفه اساسی ازخودبیگانگی شامل بیگانگی از محصول کار، بیگانگی از فرایند تولید و بیگانگی از وجود نوعی خود را تشدید نموده و تداوم می‌بخشد.

 

 ۱- بیگانگی از محصول کار: در شیوه‌ی تولید سرمایه‌دارانه، کارگر هرچه بیشتر تقلا کند، جهان بیگانه‌شده‌ی اشیایی که می‌آفریند بر ضد خودش قدرتمندتر می‌گردد. مارکس می‌نویسد:

«هرچه کارگر ثروت بیشتری تولید کند و محصولاتش از لحاظ قدرت و مقدار بیشتر شوند فقیرتر می‌گردد. هرچه کارگر کالای بیشتری بسازد خود به کالای ارزان‌تری تبدیل می‌گردد. افزایش ارزش جهان اشیا نسبتی مستقیم با کاستن از ارزش جهان انسان‌ها دارد.»

کارگران از آنچه به وجود می‌آوردند جدا و بیگانه هستند، محصول نه به ایشان بلکه به سرمایه‌دارانی تعلق دارد که حاصل کار کارگران را از دسترس آن‌ها خارج نموده و برای دستیابی به سود بیشتر مورد مبادله قرار می‌دهند.

«از کارگر اشیایی ربوده می‌شود که نه تنها برای زندگی‌اش بلکه برای کارش ضروری است، در حقیقت خود کار به شیء تبدیل می‌شود که کارگر تنها با تلاشی خارق‌العاده و با وقفه‌های بسیار نامنظم می‌تواند آن را به دست آورد. تصاحب شیء به شکل بیگانگی با آن تا بدان حد است که کارگر هرچه بیشتر تولید کند کمتر صاحب چیزی می‌شود و بیشتر زیر نفوذ محصول خود یعنی سرمایه قرار می‌گیرد.»

«آدمی همان‌طور که تولید خویش را به شکل از دست دادن واقعیت و کیفر خویش و محصول خود را همچون زیان یعنی به شکل محصولی که از آن او نیست، می‌آفریند، سلطه‌ی آدمی را که تولید نمی‌کند بر تولید و بر محصول آن می‌آفریند.»

 

۲- بیگانگی از فرایند تولید: کارگران در نظام سرمایه‌داری از فرایند کار و تولید بیگانه هستند، آنان فعالانه در فرایند تولید شرکت نمی‌جویند و برای تحقق جوهر وجودی خود کار نمی‌کنند. کارگر نسبت به کار یک رابطه‌ی بیرونی دارد و برای او زمان کار و زمان خویشتن خویش بودن بالکل متفاوت هستند:

«کار نسبت به کارگر عنصری خارجی است و به وجود ذاتی او تعلق ندارد؛ در نتیجه کارگر در حین کار نه تنها خود را به اثبات نمی‌رساند بلکه خود را نفی می‌کند.»

نتیجه این است که کار به امری یک‌نواخت و ملال‌آور و جهنمی تبدیل می‌شود و کارگر و اجتماع کارگران را به‌سوی فرسودگی و تباهی سوق می‌دهد.

«کارگر در حین کار به جای خرسندی احساس رنج می‌کند، نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمی‌دهد بلکه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود را زایل می‌کند؛ بنابراین کارگر فقط زمانی که خارج از محیط کار است خویشتن را درمی‌یابد و زمانی که در محیط کار است خارج از خویشتن می‌باشد؛ هنگامی آسایش دارد که کار نمی‌کند و هنگامی که کار می‌کند احساس آسایش ندارد، در نتیجه کارش از سر اختیار نیست و بر او تحمیل شده است. این کار، کار اجباری است؛ در نتیجه نیازی را برآورده نمی‌سازد بلکه ابزاری صرف برای برآوردن نیازهایی است که نسبت به او خارجی هستند. خصلت بیگانه آن به وضوح در این واقعیت است که به محض آنکه الزامی فیزیکی یا الزام دیگری در کار نباشد، از کار چون طاعون پرهیز می‌شود. کار خارجی (کاری که در آن آدمی خود را بیگانه می‌سازد) کاری است که با آن خود را قربانی کرده و به تباهی می‌کشاند.»

 

۳- بیگانگی از وجود نوعی خود: این جنبه ازخودبیگانگی از دو جنبه‌ی قبلی استنتاج می‌گردد. فرض مارکس این است که انسان اساساً برای دستیابی به آنچه که در طبیعت برای بقایش لازم است خواهان و محتاج همکاری با دیگران است؛ در نظام سرمایه‌داری این همکاری مختل می‌شود و جای خود را به نزاع بی‌حد و حصر می‌دهد. انسان‌های این عصر در سیستمی دیده به جهان می‌گشایند که آنان را برای زنده ماندن و بهره‌مندی از مواهب هستی به رقابت و دشمنی با دیگران وامی‌دارد. انسان در یک کینه‌توزی مستمر با دیگری به سر برده و همواره نگران است که موقعیتش به‌واسطه‌ی رفتار غیر به مخاطره افتد.  

«کار بیگانه‌شده با تنزل فعالیت خودش و آزاد آدمی به یک وسیله، زندگی نوعی آدمی را ابزاری برای حیات جسمانی‌اش می‌کند. آگاهی‌ای که آدمی از نوع خویش دارد، در این بیگانگی به گونه‌ای تغییر شکل می‌یابد که زندگی نوعی برای او تنها به وسیله‌ای تبدیل می‌شود.»

 

در نهایت بیگانگی انسان از محصول کار، از فرایند تولید و از دیگر انسان‌ها به بیگانگی انسان از خودش می‌انجامد.

 

 

منابع:

  1. مزاروش، ایستوان. نظریه بیگانگی مارکس، ترجمه حسن شمس‌آوری و کاظم فیروزمند، نشر مرکز، ١٣٨٠
  2. عالم، عبدالرحمان. تاریخ فلسفه سیاسی غرب، جلد دوم، دفتر مطالعات سیاسی و بین‌المللی، ١٣٨٩
  3. روسو، ژان ژاک. قرارداد اجتماعی، ترجمه سعید حببی، نشر ابر سفید،١٣٩٠
  4. روسو، ژان ژاک. امیل، ترجمه غلامحسین زیرک‌زاده، نشر ناهید، ١٣٩٠
  5. سیتس، والتر. فلسفه هگل، ترجمه حمید عنایت، نشر علمی و فرهنگی، ١٣٨٨
  6. مارکس، کارل. درباره مسئله یهود و گامی در نقد فلسفه حق هگل، ترجمه مرتضی محیط، نشر اختران، ١٣٨١
  7. مارکس، کارل. دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی ١٨٤٤، ترجمه حسن مرتضوی، نشر آگاه، ١٣٨٧
  8. رایت میلز، چارلز. مارکس و مارکسیسم. ترجمه محمد رفیعی مهرآبادی، نشر خجسته، ١٣٨٥

 

*دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه تهران

نظر شما