شناسهٔ خبر: 42791 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

ترجمه‌ای برتر از یک اثر یا رونویسی آشکار؟

می‌دانیم که در گستره ادبیات جهان آثاری یافت می‌شود که دو بار و سه بار به فارسی ترجمه شده است. ترجمه مجدد زمانی مقبول و توجیه‌پذیر است که برگردان‌های پیشین رسانای سبک، زبان، شیوه نگارش یا ویژگی‌های دیگر یک اثر نبوده باشد. برگردان اثری را برداشتن و در آن «است» را به «می‌باشد» تغییردادن و به‌نام خود چاپ‌کردن چیزی جز انتحال نیست.

فرهنگ امروز/ کامران جمالی:

بهره‌وری از عرق‌ریزان روح دیگران با هدف نام و نان بس ساده می‌نماید و ساده‌تر به سرانجام می‌رسد. می‌دانیم که در گستره ادبیات جهان آثاری یافت می‌شود که دو بار و سه بار به فارسی ترجمه شده است. ترجمه مجدد زمانی مقبول و توجیه‌پذیر است که برگردان‌های پیشین رسانای سبک، زبان، شیوه نگارش یا ویژگی‌های دیگر یک اثر نبوده باشد. برگردان اثری را برداشتن و در آن «است» را به «می‌باشد» تغییردادن و به‌نام خود چاپ‌کردن چیزی جز انتحال نیست. زبان فارسی در داخل مرزهای ایران یکی از رکوردداران انتحال است و مدال طلای آن نیز نصیب علی عبداللهی می‌شود که در این راه از هیچ کاری پرهیز نمی‌کند: نه دوستی را رعایت می‌کند، نه صداقت را، نه مرام را.

نامبرده دو کتاب منتشر کرده و نام آن‌ها را «... و شام بود و صبح بود» و «مهمان‌های ناخوانده» گذاشته است که قرار است برگردان داستان‌های هاینریش بل باشد. در کتاب اخیر حدود ٢٥٠ صفحه را از روی کتابی رونویسی کرده که من در ١٣٧٠ با عنوان «تا زمانی که...» از سوی انتشارات «دنیای مادر» منتشر کرده بودم و با تأخیری «وزارت ارشادی» در ١٣٩٤ از سوی انتشارات نیلوفر به چاپ دوم رساندم. علی عبداللهی این کتاب را «بدون غلط» رونویسی کرده است، علاوه‌براین ٢٥٠ صفحه، رونویسی از ترجمه‌های دیگران نیز در این دو کتاب یافت می‌شود. اینکه «ترجمه»های اخیر غلط داشته باشند یا نه، بستگی به مترجمین پیشین دارد، چون کار علی عبداللهی در این دو کتاب - جز چند استثناء- کاری جز رونویسی نیست.
من برای اثبات آن‌که «مترجم» ترجمه‌های بی‌غلط یا حتی کم‌غلط‌اش را رونویسی کرده، به یکی از استثناهای این دو کتاب می‌پردازم که مترجم خواسته آنها را - برای خالی‌‌نبودن‌ عریضه- برای نخستین‌بار ترجمه کند و به این‌ ترتیب دست خود را رو کرده است. من پیش‌ترها این داستان را ترجمه اما- خوشبختانه- منتشر نکرده بودم، در غیر این صورت علی عبداللهی از روی این اثر هم «بدون غلط» رونویسی می‌کرد: «وقتی که جنگ تمام شد». اما اگر من می‌خواستم تمام غلط‌های همین یک داستان را بگیرم، داستانی که در کتاب «... و شام بود و صبح بود» تنها ٢١ صفحه (صفحه‌های ١٥٠ تا ١٧٠) را دربرگرفته است، خواننده می‌دید که دست‌کم به دو صفحه کامل روزنامه نیاز می‌داشتم. پس به سنجشگری تنها ٥ صفحه نخست این «ترجمه» می‌پردازم که خود به‌اندازه‌ای بیش از کافی نشان‌دهنده وجدان کاری و چیرگی «مترجم» بر متن اصلی است.
در این داستان متفقین اسیران جنگی آلمانی را با قطار و سپس با کامیون جابه‌جا می‌کنند. سربازان آلمانی پس از تسلیم بی‌قیدوشرط آلمان تا آزادی فاصله چندانی ندارند، اما هنوز اسیر جنگی به‌شمار می‌آیند.
١.  در نخستین سطرهای ترجمه می‌خوانیم:
«قطار به سمت راست پیچید، و بعد از جلوی خانه‌های ویران و تیرهای شکسته تلگراف عبور کرد.» (صفحه ١٥٠)
منظور همان «قطار به سمت راست پیچید» است. اینجا Eurechtgeflickre Gleise که معنای‌اش «ریل‌های وصله‌پینه شده» است، به سمت راست‌پیچیدن ترجمه شده است. هاینریش بل همان‌گونه که با تصویرهایی مانند «خانه‌های ویران» و «تیرهای شکسته تلگراف» برآن است که ویرانی‌های ناشی از جنگ را نشان دهد با «ریل‌های وصله‌پینه‌شده» هم به این واقعیت اشاره می‌کند که در دوران جنگ و مدتی پس از آن برای کاربرد فوری قطارها، ریل‌های بمباران‌شده را به جای تعمیر واقعی برای کاربردی درازمدت، با مصالحی نامناسب تنها «سرهم‌بندی» یا «وصله‌پینه» می‌کردند تا بتوانند فورا و فعلا از آن بهره گیرند. اینکه مترجم مرتکب چنین اشتباه شگفت‌آوری می‌شود به دلیل شباهتی است که آغاز ترکیب پیش‌گفته آلمانی با واژه «دست راست» دارد. مترجم با زیرکی ناپخته‌ای «پیچیدن» را می‌افزاید و «ریل» را حذف می‌کند تا جمله‌اش کامل شود. برگردان درست این دو سطر این است:
«قطار بر روی ریل‌های وصله‌پینه‌شده از کنار خانه‌های ویران و تیرهای شکسته تلگراف به آهستگی می‌گذشت».
٢- راوی داستان یک اسیر جنگی آلمانی است که در نخستین هفته‌های پس از تسلیم بی‌قیدوشرط آلمان، با دیگر اسرای آلمانی در قطاری تحت نظر متفقین- نگهبانان مسلح- عازم شهر کلن است. آلمانی‌ها هنوز  اسیر جنگی و خطرناک به شمار می‌آیند و تا آزادی چند روزی فاصله دارند. اسیری تازه‌سال و ریزنقش در کنار راوی ٢٦ ساله داستان است. جوانک ریزنقش بر آن است که دو ته سیگار را با مقداری نخ معاوضه کند تا بتواند درجه‌هایش را بر لباس‌اش بدوزد. باید دانست که در آن روزگار حتی ته سیگار یا یک تکه نخ هم ارزش داشت. جوان کم‌سن‌وسال پیش‌تر برای راوی تعریف کرده بود که در دوران جنگ‌، پنهانی کتاب‌های برشت، توخولسکی و دیگران را می‌خوانده است. جوان ریزنقش خواسته‌اش را مطرح می‌کند و راوی ٢٦ساله ماجرا را – البته با ترجمه علی عبداللهی- این‌گونه حکایت می‌کند:
«از حاضران پرسید آیا کسی مایل است دو ته سیگار را با یک تکه نخ تاخت بزند؛ وقتی دیدم کسی جواب نداد، من از جایم بلند شدم و خواستم نوار یقه‌ام را –که انگار به آن آینه می‌گفتیم- پاره کنم و از آن نخ سبز درست کنم. کتم را از تنم درآوردم و با یک تکه حلبی، نوار را از روی یقه‌اش برداشتم و به او دادم. بعد از او پرسیدم که دوخت‌ودوز را هم در کتاب‌های برشت، توخولسکی... یاد گرفته‌ یا تحت تأثیر ارنست یونگر به این کار دست می‌زند. چهره‌اش تا بناگوش سرخ شد... جوانک کار دوخت‌ودوزش را کنار گذاشت، اسلحه‌اش را در دست فشرد و کنار من نشست». (صفحه ١٥١)
گذشته از چند نادرستی در ترجمه این چند سطر، همان واپسین سطر مبین آن است که مترجم کل داستان را از بیخ و بن نفهمیده است: مسافران قطار اسیر جنگی هستند و کسی اسلحه در اختیار زندانی قرار نمی‌دهد که او آن را در دست بفشارد. آنچه مترجم «اسلحه» ترجمه کرده چیزی نیست جز «سوزن». همان سوزنی که جوان ریزنقش می‌خواهد با آن درجه‌هایش را بدوزد.
و اما برگردان من از این چند سطر:
«از حاضران پرسید، کسی مایل است دو ته سیگار را با مقداری نخ عوض کند؟ و وقتی جوابی نیامد من آمادگی خود را اعلام کردم که نوار روی یقه‌ام را- که اگر اشتباه نکنم به آن آیینه می‌گفتیم- پاره کنم تا از آن نخ سبز ساخته شود؛ ‌کت‌ام را از تن درآوردم و حالا به او نگاه می‌کردم که با چه دقتی با یک تکه حلبی نوارها را از یقه جدا می‌کرد، سپس آنها را می‌کشید و واقعا مشغول این کار شد که سردوشیِ «کاندیدای افسری»اش را روی سرشانه‌هایش بدوزد. پرسیدم، دوخت و دوز را هم در آثار برشت، توخولسکی... آموخته‌، یا شاید این را مدیون آثار ارنست یونگر است که حالا با «سلاح دویمِر لینگ» مشغول دوختن درجه‌اش است؛ رنگش سرخ شد... و در حالی که «سلاح دویمر لینگ» را در دست داشت کنار من چندک زد.»
علاوه بر چند نادرستی دیگر، چنان‌که می‌بینیم مترجم کاری را که جوان تازه‌سال کرده است (برداشتن نوار از روی یقه با یک تکه حلبی) به راوی داستان نسبت می‌دهد، دیگر آنکه چون مترجم واژه fahnenjunker را نمی‌شناسد آن را به راحتی حذف می‌کند. این واژه در معنای کاندیدای افسری است، کسی که دوران درجه‌داری را گذرانده و اکنون کاندیدای افسری است اما هنوز افسر نشده است: چیزی شبیه به ستوان‌سوم (نایب افسر) در ایران. و اما توضیح سلاح دویمرلینگ که یعنی سوزن: بنابر افسانه‌های آلمانی، گردآورده برادران گریم، خیاطی صاحب پسری شد که جثه‌اش از اندازه یک انگشت شست بزرگ‌تر نشد. این پسر به رغم جثه‌اش دلیر بود و روزی به پدر گفت، می‌خواهد دور جهان بگردد. پدر خیاطش یک سوزن لحاف‌دوزی به او داد و گفت، این شمشیر تو است، این سلاح تو است. باقی این افسانه به گفت‌وگوی ما مربوط نمی‌شود. نام این فرد در آلمانی به دلیل جثه‌اش از واژه انگشت شست: Daumer مشتق می‌شود و به سوزنش سلاح دویمرلینگ می‌گویند: Daumerlings woffe‌ که یعنی سوزن.
کژفهمی مترجم و دانسته‌های اندکش در زمینه ادبیات آلمانی موجب می‌شود که سخاوتمندانه سلاح در دست اسیر جنگی بگذارد، باخت کاندیدای افسری یا دویمرلینگ یا... را حذف کند، ناعادلانه زحمتی را که جوان ریزنقش بر خود هموار کرده است به راوی داستان نسبت دهد... و تمام اینها فقط در چند سطر در صفحه دوم داستان. راوی داستان به دلیل جثه ضعیف جوان تازه‌سال به او «دویمرلینگ» می‌گوید و سوزن او را سلاح دویمرلینگ می‌نامد.
٣- از چند حذف و کژفهمی دیگر درمی‌گذرم و باز به یکی از شاهکارهای ترجمه در صفحه چهارم می‌پردازم:
«مدت‌ها بود همکارانم را به دو گروه خونگرم و خونسرد بخش کرده بودم. وقتی داشتند ما را از اردوگاه آمریکایی‌ها (که نشان درجه‌زدن در آن ممنوع بود) به اردوگاه انگلیسی‌ها (که همین کار مجاز بود) حمل می‌کردند، احساس می‌کردم به کسانی که در برخوردشان خونسرد بودند، علاقه‌ای خاصی داشتم. تا اینکه عاقبت فهمیدم که آنها اصولا هیچ‌کاره‌اند و مقامی ندارند».(صفحه ١٥٣)
آخر همه‌کاره یا هیچ‌کاره‌بودن چه نسبت مستقیم یا معکوسی دارد با خونگرم و خونسردبودن؟ «نشان درجه‌زدن» دیگر یعنی چه؟
و اکنون ترجمه من از این سطور:
«مدتی این هم‌قطارها را به دو گروه دوزنده و ندوزنده تقسیم کرده بودم و آن هنگامی بود که از اردوگاه آمریکایی‌ها (که در آن دوختن درجه بر لباس ممنوع بود) به اردوگاه انگلیسی‌ها (جایی که دوختن درجه مجاز بود) منتقل می‌شدیم؛ آنجا نسبت به ندوزندگان گونه‌‌ای دلبستگی احساس می‌کردم، تا دست آخر فهمیدم که آن ندوزندگان اصلا صاحب درجه‌ای نیستند که بخواهند آن را بدوزند».
من از دلیری مترجم در حذف، دچار این شگفتی هم شده‌ام که چرا این موارد را نیز مانند چندین مورد دیگر حذف نکرد. اگر داستانی بیست‌وپنج صفحه‌ای ٢١ صفحه شده، چرا ١٤ صفحه نشود؟ کی به کیه؟
واقعیت این است که واژه دوزنده (و نه خیاط) و همچنین واژه ندوزنده Nichtannaher - به ویژه واژه اخیر- از ابداعات هاینریش بل است و مترجم «حق دارد» آن را نفهمد. اما ترجمه این دو واژه به خونسرد و خونگرم و «ابداعات» پس از آن نشان‌دهنده نوعی وجدان‌ کاری است.
افسران و درجه‌داران اسیر در این قطار در هر منطقه که مجاز بودند مشغول دوختن درجه‌هایشان می‌شدند تا با آن فخر بفروشند و نشان دهند که سرباز ساده نیستند. عاقبت کاشف به عمل آمد که «ندوزندگان» هم اصلا درجه‌ای نداشتند که بدوزند.
٤. باز از چندین نادرستی در ترجمه و حذف می‌گذرم و در اوایل صفحه ١٥٥ به مروری باز هم شگفت‌انگیز می‌پردازم.
«حس کردم رفقا پشت‌ سرم سخت درگیر تقسیم نان بودند... پشت‌سرم سروصدای «اِگِل هشت» و «بِلشمِر» بلند شد. صدای هر دویشان همیشه خدا ترسناک و گوش‌خراش بود. حتی وقتی نگهبان‌های انگلیسی به آنها سیگار تعارف می‌کردند... باز هم لحن صدایشان غیر از این نبود».(صفحه ١٥٥)
اعراب‌گذاری برای «نام‌های خاص» از سوی من است.
و اکنون ترجمه صاحب این قلم:
«احساس کردم به کسانی که پشت‌سرم بودند به سختی بَر خورد... پشت‌سرم صدای چاقوی حلبی «اِگلهِشت» را شنیدم، احساس کردم که رنجش خاطر مثل ابر متراکم رو به تزاید است؛ همیشه به دلیلی می‌رنجیدند، به آنها برمی‌خورد اگر یک نگهبان انگلیسی به آنها سیگار هدیه می‌داد، اگر همان‌کس از این هدیه دریغ می‌کرد، به آنها برمی‌خورد...»
علاوه بر حذف و کژفهمی زیاد در این چند سطر، شگفت‌آور آن است که مترجم چاقوی حلبی را نامی خاص پنداشته و تلفظ فارسی آن را به عنوان فردی، دوست و هم‌اندیش «اِگِلهِشت»، نوشته است:
بلِشِمِر Blechmesser. ماجرا این است که «اِگِلهِشت» مشغول تقسیم تکه نانی بزرگ با یک چاقوی حلبی است در میان هم‌قطاران اسیرش.
آیا لازم است به سنجش‌گری شانزده صفحه دیگر ترجمه این داستان بپردازم؟ می‌دانم که هر خواننده و هر مترجم حتی نه‌چندان چربدستی هم از این کژفهمی‌ها، حذف‌ها، بی‌صداقتی‌ها... دچار شگفتی می‌شود. من دو دهه است که می‌دانم علی عبداللهی چگونه ترجمه می‌کند. آن هم سالی هفت- هشت کتاب را. اما تا زمانی که به انتحال از برگردان‌های من دست نزده بود قابلیت‌ها و توانایی‌های او را آشکار نکردم. (هرچند فرهیختگانی این کار را کرده بودند) چون تا ناشرانی از آن دست وجود دارند مترجم‌هایی از این دست را هم – در برابر نواله‌ای- پرورش می‌دهند و شِکوه‌های امثال من چیزی نخواهد بود جز باد در قفس‌کردن. اما شاید گفتنش بهتر از نگفتن باشد.
واپسین کلام: هیچ مترجمی که بیش از هزار صفحه ترجمه کرده باشد، نمی‌تواند ادعا کند که حتی یک غلط هم ندارد. من هم چنین ادعایی ندارم. اما «دوزنده» و «ندوزنده» را به «خونگرم» و «خونسرد» ترجمه‌کردن، «ریل‌های وصله‌پینه شده» را به «به دست راست‌ پیچیدن» برگرداندن، اسلحه به دست اسیر جنگی دادن، پی نبردن به اینکه در متن چه کسی چه کاری را انجام داده، چاقوی حلبی را نامی خاص پنداشتن، حذف بخش‌های دیریاب متن و در یک کلام پیرو مرام «کی به کیه؟» بودن ( و تماما در تَک- داستانی، آن هم تنها در نخستین پنج صفحه‌اش)، از جنمی دیگر است.
ناگفته نماند اگر به این نوشتار پاسخی داده شود، من خود را از ادامه بحث بی‌نیاز می‌دانم.

روزنامه شرق

نظر شما