شناسهٔ خبر: 43150 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

مایکل آلن گلسپی: نوع نگاه به کارکرد علوم انسانی فرهنگ را توسعه می دهد

تحقیقات علوم انسانی بی ارتباط با گذشته نیست. کاری که علوم انسانی انجام می دهد ارتباط دادن گذشته به زمان آینده از رهگذر حال است.این نگاه باعث توسعه و پیشرفت فرهنگ می شود.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شبستان؛ علوم انسانی در غرب پیشینه و منشاء خود را در یونان می جوید و تحول آن به دوران مسیحی حادثه مهمی در تاریخ آن است، چرا که ایده های یونانیان  در ترکیبی از ادیان تک خدایی همچون مسیحیت و یهودیت ساختاری با کیفیتی دیگر گرفت و با انسانی شدن مفهوم خدا در تئولوژی مسیحی، کنش انسانی موضوعیت یافت و مفهومی از تاریخ که تاریخ انسانی و جهانی بود در مقابل تاریخ قدسی ممکن شد و زمینه را به گونه ای فراهم کرد که امرانسانی و اجتماع انسانی از اهمیت برخوردار شود. در بستر این زمینه اومانیست ها در دوران رنسانس با رجوع به عصر یونانی امر زندگی سیاسی را در برابر زندگی نظری قرار دادند. از این زمان تاریخ و خطابه به عنوان رسانه به امر سیاست هویت ویژه بخشید. با اهمیت علوم انسانی در دوران جدید و با طرح سیستم سازی در علوم طبیعی، علوم انسانی مدعی شد که دارای وحدت سیستمی و ساختاری است، چرا که می خواهد خود را به مثابه یک علم تعریف کند، از این رو امر دسته بندی و طبقه بندی درعلوم جلوه ای دیگر یافت.نسبت علوم انسانی مدرن غرب با علوم انسانی کنونی غربی را در گفت و گو خبرنگار طلیعه با پروفسور مایکل آلن گلسپی که هم استاد فلسفه و هم استاد علوم سیاسی دانشگاه دوک است در میان گذاشته‌ایم که در ادامه می‌آید:

 

مایکل آلن گلسپی، استاد فلسفه و علوم سیاسی در دانشگاه دوک آمریکا است. حوزه‌های تخصصی او فلسفه سیاسی، فلسفه قاره‌ای مدرن و تاریخ فلسفه سیاسی است. وی همچنین در حوزه‌های نظریه‌های سیاسی، ایده‌آلیسم آلمانی و اگزیستانسیالیسم صاحبنظر است. گلسپی صاحب آثار و کتاب‌های بسیاری در حوزه فلسفه و اندیشه سیاسی است. «هگل»، «هایدگر»، «بنیان تاریخ» و «نیهیلیسم قبل از نیچه» از جمله کتابهای او هستند.

 

علوم انسانی کنونی در غرب چه نسبتی با علوم انسانی عصر روشنگری دارد؟ آیا علوم انسانی کنونی ادامه همان روند فکری است؟

تحقیقات علوم انسانی بی ارتباط با گذشته نیست. علوم انسانی کنونی در غرب را نمی توان از گذشته خود منتزع کرد. کاری که علوم انسانی انجام می دهد ارتباط دادن گذشته به زمان «آینده» از رهگذر «حال» است.

اگر به علوم انسانی این گونه نگریسته شود باعث رشد و تعالی همه رشته های علوم انسانی می شود. اگر ما علوم انسانی را ارتباط دادن میان گذشته به آینده از رهگذر حال بنگریم این موضوع باعث توسعه و پیشرفت فرهنگ می شود.

 

چرا شما در بحث علوم انسانی بر ارتباط دادن میان گذشته به آینده تأکید ویژه دارید؟

این بحث ارتباط دارد با هویت افراد یک جامعه. نسل جدید جامعه نیاز دارد از میراث گذشته خود بداند و باید بتواند آن میراث را به آیندگان منتقل کند. هر کدام از افراد جامعه و به ویژه متفکران و اندیشمندان باید میراث گذشته را به نسل آینده منتقل کند تا بتواند هویت آیندگان را بسازد. اگر نسل آینده از گذشته و میراث خود منتزع شود بی هویت خواهد شد. این موضوع تبعات سنگینی برای یک جامعه خواهد داشت.

 

 شما در کتاب خود با عنوان «ریشه های الهیاتی مدرنیته» معتقد هستید بر خلاف تفکر رایج مدرنیته آنچنان هم که ادعا می شود سکولار نیست. در این زمینه توضیح بدهید؟

در کتاب «ریشه های الهیاتی مدرنیته» در این خصوص توضیحات مفصلی داده ام. به نظر می رسد دیدگاه متعارف مدرنیته را بیش از حد سکولار جلوه داده است. این در حالی است که بعد از قرون وسطی مدرنیته به دنبال این نبود که «دین» را حذف کند بلکه به دنبال این بود تا از رویکرد دینی جدید در مقابل دین قبلی دفاع کند. در واقع مدرنیته به دنبال این بود تا قرائتی جدید از دین را وارد زندگی انسان کند.

 

بر این اساس دیدگاه های اندیشمندان و متفکرانی چون ویلیام اوکام (William of Ockham)، پتراچ (Petrarch)، اراسموس، لوتر، دکارت و هابز مورد بررسی قرار گرفته تا نشان دهم که مدرنیته بیشتر به عنوان یک سری تلاش ها برای صورت بندی یک متافیزیک و الهیات جدید مطرح بوده است.

 

 به طور کلی چه دیدگاه هایی پیرامون الهیات بعد از قرون وسطی شکل گرفت؟

در خصوص خداوند این بحث مطرح بود که اگر خداوند قادر متعال و مطلق است در این صورت جایگاه آزادی انسان کجاست. در کتاب «ریشه های الهیاتی مدرنیته» در واقع خداوند به عنوان حاکمی آسمانی و قادر متعال را مورد بررسی قرار داده ام.

باید توجه داشت که در اواخر دوران قرون وسطی این ایده وجود داشت که خدای قادر متعال و مطلق قابل مقایسه با خداوند عقلانی که توسط اسکولاستیک‌هایی چون «آکوئیناس» مورد شناسایی قرار می گرفت، نیست.

این موضوع مطرح بود که چگونه می توان میان خداوند قادر مطلق با خیرهای الهی نسبت ایجاد کرد. در واقع سه مکتب فکری در پاسخ به این پرسش‌ها شکل گرفت. مکتب فکری اول «اومانیسم» بود که همه ابنای بشر را نوعی مسیح کوچک می دانست و در برخی جهات جایگاهی الهی به انسان می داد.

مکتب فکر دوم که در اندیشه لوتر و رفرمیست ها(اصلاح طلبان) متجلی شد تلاشی بود تا نشان دهد که خدا یگانه آزاد و مقتدر و قدرتمند است و تمام چیزهایی که به وسیله خدا انتخاب نشود مخلوقات شیطان هستند. لوتر در واقع این ایده را در مقابل اراسموس متفکر متاخر اومانیسم مورد تأکید قرار داد. سومین مکتب در واقع به دنبال ترکیبی از الهیات و طبیعت است. باید توجه داشت که علم کنونی و اومانیسم خود مبتنی بر دیدگاه و تفسیری از دین قرار دارند.

نظر شما