در یک رمان به نام «مکافات» نوشته علی شروقی، با داستانی طرف هستیم که یک سوی آن نوشته شده است، اما نویسنده به طرق مختلف توجه خواننده را به سمت دیگرِ نوشته نشده رمان هدایت میکند. بیایید از عنوان رمان آغاز کنیم: مکافات؛ هرکس که قدری رمان و داستان خوانده باشد، علیالقاعده با شنیدن مکافات، برایش جنایت تداعی میشود. عنوان «جنایت و مکافات» را شنیدهایم، خواه از طریق رمان داستایوسکی خواه از فیلمهای اقتباسی از آن، حتی اگر نخوانده و ندیده باشیم!
به اینترتیب، از همان عنوان رمان، با بخش دیگری طرف هستیم که نوشته نشده است: جنایت!
رمان مکافات دارای دو سطح کلی است (شاید دارای سطوح دیگری هم باشد). سطح اول همان است که راوی داستان روایت میکند. سطح دوم را باید از جای خالیش خواند. مثل شیئی در آب که سطح رویی آن شناورست و سطح زیری ناپیدا یا اگر هست، محو و شکسته دیده میشود.
اینکه نویسنده عامدانه ردی از رمان داستایوسکی را جذب کرده یا غیرعامدانه، موضوع نیست، چهبسا میتوان تصور کرد که با همان تبر راسکولنیکوف، «جنایت و مکافات» را پاره پاره کرده و آن بخش مکافاتش را مایه داستان خود قرار داده است. در رمان داستایوسکی، دانشجوی فقیری هست که جنایت انجام داده و همین مایه عذاب و معضله هستیشناختی برایش شده؛ از اینروست که در مقام دانشجوی حقوق گاه پرسش حقوقی برابر خود میگذارد گاه پرسشی هستیشناسانه. دانشجو بعد از جنایت، بیخواب و سرگردان است و مرتب از گوشهای به گوشهای دیگر میرود. گویی همه چیز در سایه-روشن کابوس میگذرد. درست مثل یک خوابی که در هیأت یک فیلم سورئال تصویر شده باشد.
سرباز رمان شروقی نیز بیخواب و سرگردان است، بیپول است، دانشگاه را رها کرده و مرتبا در حرکت از جایی به جای دیگر. اما وجه کمیک و در عین حال تراژیک این رمان در همین است که جنایتی رخ نداده است و راوی در حالی مکافاتی را متحمل میشود که جنایتی به دست او رخ نداده یا دستکم هنوز رخ نداده است.
رمان مکافات، رمانی سورئال نیست، برخلاف آن رمانی رئال است اما برای خود راوی و یا شاید نویسنده، این سؤال سراسر رمان وجود دارد که او در کدام طرف ایستاده است، در خواب یا بیداری؟! همین است که واقعیتِ رمان مستلزم فضاسازیی است که ما آن را سایهروشن مینامیم. حتی نوع روایت رمان نیز که تکهپاره و کوتاه در قطعات و گاه این قطعه فقط در حد یک جمله است، حاکی از این است که فضاسازی رمان با نوع روایتش هماهنگی دارد. این هماهنگی رمان را از فروافتادن در ورطه شلوغکاری و شلختگی و ریختن مشتی شخصیتِ بدون کاراکتر داستانی و تصاویرِ خامِ سیال ذهن برحذر داشته است (منظور مجموعه ذهنیات نویسنده که امروزه در میان رماننویسان ما رایج است لابد چون تراوش ذهنیات و حدیث نفس مسلسلوار سهلتر است تا فکر کردن به طرح و توطئه و فضاسازی). همیشه در یک اثر سورئال این خطرِ برجسته وجود دارد که همه چیز بدون هیچ منطقی (از نوع منطقی که فروید در ناخودآگاه آدمی نشان ما میدهد) به صحنه وارد شوند بدون اینکه نویسنده ربط وثیقی بین آنها برقرار کند. به این جهت است که رمان شروقی با اینکه در ظاهر امر مرتب به لوئیس بونوئل، از بنیانگذاران سورئالیسم، اشاره میکند، که فیالواقع با ساخت کلی رمان هماهنگ است، اما با وجود این تأکید، به وجه دیگر روایت نشده یا همان واقعیت اشاره مؤکدتری دارد. بازی سایه- روشن و حضور- غیاب سراسر رمان جاریست.
سراسر رمان، بونوئل حضور عیان دارد. راوی کتاب خاطرات بونوئل به دستش رسیده، و گاه و بیگاه با جملاتی از کتاب یا اشاره راوی، بونوئل چون ارواح احضار میشود. اما در اینجا هم باز ما با یک سویه غایب طرف هستیم. به نظر راقم این نوشته، در این مورد هم خاطرات بونوئل محور رمان نیست بلکه خواننده پیشین این کتاب که در آن حاشیهنویسی کرده است، باز اشاره به غیبت چیزی در رمان دارد. اینجاست که راوی مرتبا این حاشیهنویسی را پاره میکند و در جیبش میگذارد! بهعبارتی، چیزی که راوی در جستجویش هست در حاشیه است! راوی بیاندازه کتاب خاطرات را دوست دارد، اما یک سؤال برای خواننده رمان پیش میآید: چطور آدمی که به کتابی عشق میورزد، آن را تکه تکه -و میشود گفت- مثله میکند؟ حاشیهنویس خاطرات بونوئل را خوانده و هر جا چیزی به ذهنش رسیده حاشیه نوشته؛ گاه برای خلق فیلمنامه گاه برای داستان. و حال راوی رمان «مکافات»، دلبسته آن حاشیهنویسیها شده است. آنقدر آنها را دوست دارد که آنها را پاره میکند و در جیبش میگذارد تا شاید روزی فیلمنامه یا داستانی بنویسد.
و بهراستی چه کسی نویسنده است؟ بونوئل؟ حاشیهنویس خاطرات بونوئل؟راوی رمان مکافات؟
«آنقدر این کتاب [خاطرات بونوئل] را مال خودم و متعلق به خودم احساس میکنم که انگار خانه من است یا شهری که فقط خودم ساکنش هستم.»
راوی پر از تردید است اما این تردید را عارضه نمیداند بلکه برخی مواقع از آن بهمنزله نقطهقوت خود یاد میکند چنانکه وقتی نقلی از بونوئل میکند بعد میگوید شاید هم این جمله را بونوئل نگفته، خودم گفته باشم. یا: «دایی رضا یک کتاب داشت پر از داستانهایی درباره آدمهایی که قبل از آن که واقعا کاری را بکنند آن کار را کرده بودند یا یک نفر نوشته بود که کردهاند... مثلا یک کتاب را قبل از اینکه بنویسند نوشته بودند. خیلیوقت پیش خواندمش. نمیدانم شاید هم دقیقا همین نبود که میگویم... حالا فکرش را بکن که این کتاب را واقعا خود من نوشته باشم و الان یادم نمانده باشد که آن را نوشتهام. یا اصلا آن کتاب دایی رضا را هم همینطور؛ یعنی هر دو کتاب را یک نفر نوشته و آن یک نفر هم من هستم، ولی الان چون یادم نیست میگویم بونوئل نوشته یا...» (ص ٥١).
راوی وقتی درونگویی میکند دوست دارد ضعفهایش نقطهقوتش باشد و بهکارگیری تردید در رمان برای توجیه چنین کاری مورد مناسبی است. او در ذهنش با قدرت نیچهای خلق میکند و خراب میکند اما در زندگی روزمره با یک تهدید بسیار کوچک میترسد و پس مینشیند.
با پیشروی در رمان، وجوه متفاوت راوی بر ما ظاهر میشود، راوی نویسنده نیست، اما در مواقعی خود را نویسنده جا میزند، او در خود نویسندهای را میبیند که غایب است، گاه چنان با اعتمادبهنفس ظاهر میشود که مخاطب خود را متقاعد میکند میتواند تا حد همینگوی داستان بنویسد به شرطی که خوب خوابیده باشد. چون بهنظر دوست راوی همینگوی اگر خوب خوابیده بود، خودکشی نمیکرد. اما در روند رمان شاهد هستیم که راوی چقدر ترسو و بزدل است و هیچ بدش نمیآید که برخلاف اینکه به او میگویند پاک و دوستداشتنی است، دودوزهبازی کند و به قولی حتی دوستش را «دور بزند.»
زن نیز یکی از مواردیست که وجه دیگر راوی ظاهر میکند. وقتی در مقابل دختری قرار میگیرد، دستپاچگی سادهوارش را میبینیم اما راوی بدش نمیآید که روی مکارش را به خواننده نشان دهد. سعی میکند با دختری که در کنار خیابان منتظر ماشین است، دوست شود، از لباس سربازی که به تن دارد، استفاده میکند که دوستی را برقرار کند. چند لحظه بعد دوست پسر دختر با ماشین میرسد و لباس سربازی از راوی یک قهرمان میسازد. زیرا دختر به دروغ میگوید که راوی او را از دست مزاحمین خیابانی نجات داده. پسر که از لباس راوی وحشت دارد (عموما کاراکترها در این رمان از لباس انتظامی وحشت میکنند. حتی راوی که آدم ترسویی است خود از بسیاری چیزها از جمله همین لباس وحشت دارد، سعی میکند وجود آن لباس را بدل به نقطهقوت برای پوشاندن ضعفهایش کند) پسر کارت مغازهاش را به راوی میدهد تا اگر کاری باشد در خدمت باشد. پسر و دختر میروند و دوباره ذهن مکار راوی به کار میافتد و برای خودش داستانی میسازد که در آن او، دختر را از چنگ پسر درمیآورد.
«روزی اگر من هم آدم معروفی شدم و خاطره نوشتم یادم باشد که این را حتما بنویسم. بهتر است بنویسم که مدتی هم با او بودهام. همه چیز که تا آن موقع با همین وضوح الانش به یاد آدم نمیماند. شاید واقعا اینطور یادم بیاید که مدتی با او بودهام.» (ص ٨٦).
بهواقع، راوی آدم ضعیفی است که از طریق داستانپردازی میخواهد خود را نیرومند سازد. اما این داستانپردازی چندان هم در ذهن راوی باقی نمیماند. چیزی شبیه آن برایش پیش میآید. همینجاست که باز از خود میپرسیم ما در خیال تا چه حد در واقعیت واقع شدیم! در ادامه رمان ماجرایی پیش میآید که عملا راوی در وضعیتی قرار میگیرد که میخواهد دوستدختر دوست خودش را از چنگش درآورد، البته در ذهنش! و از اینجا به بعد رمان بعد دیگر مییابد، بهعبارتی وارد قصه میشویم.
راوی دوستی دارد که افسر وظیفه است. این افسر وظیفه عرفانپیشه مدرن است، بهقول خودش نه از آن عرفان کلیشهای که همه جا هست. مثل هر عارفپیشهای دوست دارد مریدانی تربیت کند و آنها را از خلوص سرشار کند. مرتب جملات قصار میگوید. نطق و خطابه دمی از او دور نمیشود. از خود خویی آرام و باگذشت نشان میدهد و همواره داشتن نقش مربی را برای مریدان فراموش نمیکند. به اینترتیب راوی از طریق این افسر وظیفه وارد حلقه او میشود. افسر وظیفه مرتبا مریدان را با جملات خود بمباران میکند، گویی حرافی پیشه عارفمسلکان است: «به گذشتهات فکر نکن. به اون چیزی که باعث شده گذشتهتو ول کنی فکر کن. تو با این احساسات پاکی که داری و من میدونم که از اول هم داشتی و یه عدهای اونو ازت گرفته بودن، آزارت به مورچه هم نمیتونه برسه.»
افسر وظیفه دنبال حقیقت است. دنبال «راه و گوهر». شیوه او، «شیوه پر تحرک شکارچیان» است که شهرنشین نیستند مرتب در حرکتند تا «گوهری» را بیابند. با یکجانشینی نمیشود گوهر یافت. گوهر همانا «یک مرکز ثقل. چیزی که آدم را به یک اتحاد مطمئن در این آشوب برساند.» (ص ١٥٢).
راوی عاشق دوستدختر افسر وظیفه در حلقه عرفانمسلکی و یادگیری آیین زندگانی آنها میشود. افسر وظیفه چون خود را شکارچی میپندارد نمیتواند به زندگی خانوادگی تن دهد. دوستدختر او هم آمادگی شکارچیشدن ندارد. پس افسر وظیفه به راوی مأموریت میدهد با محبوب خود در ارتباط باشد، از او محافظت کند تا آنها به دوری از هم عادت کنند. دوستش از او میخواهد از محبوبش مراقبت کند، راوی در تردید و ترس که به دوستش خیانت کند یا نکند، روشن است که پیام «داش آکل» را که جوانمردانه از یادگار دوستش، مرجان، نگهداری میکند، به چالش میکشد. اصلا چرا باید چنین فداکاریئی کرد؟ مابقی رمان بر محور این رابطه سهطرفه میگذرد و راوی از یک طرف عاشق است و از طرف دیگر دوستش افسر وظیفه قرار دارد. اما خواننده تردید میکند نکند همه این سه تن دارند نقش بازی میکنند به هم حقه میزنند و هر یک میخواهد این نقش را تروتمیز بازی کند.
اینجاست که باز دو سطح دیگر رمان با عنوان دیگری ظاهر میشود. بهواقع شاید هسته رمان باشد. یک سطح حاضر و یک سطح از طریق غیاب خودش: عرفان و خشونت!
در افواه عام، عرفان و صوفیگری همواره آمیخته با آموزههای مهر و محبت و عشق بوده است. سراسر کتب عرفانی پر است از پیامها و آموزههای عشقورزی. البته این روی ظاهرشده مطلب است. اگر قدری با این کتب آشنایی داشته باشیم، فرضا «مقالات شمس» یا آثار خود مولوی، میبینیم چه خشونتی در سطح زیرین آن نهفته است. پردهبرداری از همدستی عرفان و خشونت امری که در فرهنگ ما خوش جاگرفته، از مهمترین خصلتهای این رمان است. دودوزهبازی، ادای قهرمان درآوردن، خود را عاشق دلخسته نشاندادن اقمار این پردهبرداری هستند.
رمان «مکافات»، خواننده را به این سطح غایب هدایت میکند، آنجایی که شاهد هستیم چه دودوزهبازی و مکاری و خشونت در پاکی و صفا و لبخند مخفی شده است. در صحنهای از رمان که یکی از صحنههای قوی رمان است، سربازان بدون دلیل یک افغانی را کتک میزنند چون او نیز بدون جنایت باید مکافات ببیند. هیچکس نمیداند افغانی چکار کرده، حتی- میشود گفت- خود نویسنده هم نمیداند، اما افغانی باید زیر ضرب مشت و لگد له شود! راوی هیجانزده و مفتونشده در این کار مشارکت میکند و این صحنه آنقدر خوب پرداخت شده که نقطه تعالی نویسنده برای هدایت خواننده به سطح سایه رمان و زندگی روزمره است.
راوی که عاشق است، «لباسهایش از زیادی کاغذ خشخش میکند» (آخر همه کتاب خاطرات بونوئل را پاره پاره کرده و در جیبش انداخته تا بعدا کتابی بنویسد)، همین استعارهایست از مردی کاغذین، در موقع ترس گریهاش میگیرد (هرچند خواننده احساس میکند برای حفظ امنیت خودش گریه دروغین کرده)، همین راوی میتواند با چه قدرتی خشونت کند و افغانی کتبسته را کتک بزند. خواننده شاهد است که چه قدرت مکاری در افسر وظیفه عارفپیشه نهفته است.
لبکلام رمان مکافات، اهریمنِ درون چیزهای خوب را عریان میکند، آنچه را که در هر فرهنگی «گندیده و فاسد» شده است. رمان علی شروقی از این جهت قابل اعتناست که هم قصهمند است و واجد ادوات داستانی، هم به ورطه حدیثنفس گفتن و سادگیِ شرمآور و لودگی مرسومشده فرو نغلتیده، هم وجه فکریِ رمان حفظ شده است. جنایتی که سراسر رمان فاقد آن است، در پایان رمان کمکم احضار میشود. راوی دنبال ابزاریست برای کشتن. اما چه کسی میداند که آیا قرار است جنایتی رخ دهد یا رخ ندهد؟ فیالحال، همگان مستحق مکافاتِ بدون جنایت هستند.
روزنامه شرق
نظر شما