شناسهٔ خبر: 47521 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

تحلیل سیر تحول سوژۀ مدرن با نگاهی انتقادی به تعدادی از منابع و مراجع مربوط(۱)؛

فرانکفورتی‌های منتقد

مکتب فرانکفورت با توجه به خاستگاه فلسفۀ معاصر و سوژۀ مدرن و ریشه‎ای که در عصر خرد و عصر نوزایی داشت، عمدۀ انتقادها به این فلسفه را باید متعلق به اندیشه‎های چپ‎گرایانه دانست، از مارکس و هگل تا مکتب فرانکفورت، آلتوسر و سپس بیشتر نظریه‎پردازان پسامدرنیسم همچون جیمسون، دریدا، لیوتار، دلوز و فوکو؛ در این میان، مکتب فرانکفورت نقشی پیشرو و بسیار تأثیرگذار در انتقاد از مدرنیته داشته است.

فرهنگ امروز/ فرزاد کریمی*:

به نظر میرسد برای فهم بهتر بنیادیترین مفهوم فلسفۀ معاصر یعنی «سوژه» نیاز به دستهبندی و تبیین اولویت منابعی است که مراجعه به آنها از پراکندگی ذهن خواننده ممانعت به عمل آورد. سوژه علیرغم اهمیت فراوان، هنوز واژهای تعریفنشده و همراه با ابهام در مطالعات فلسفی ایران است. سوژه مفهومی سهل و ممتنع است که همواره روی سهل آن در برابر دیدگان علاقه‌مندان به فلسفه قرار گرفته است. در این پژوهش سعی بر این بوده است تا با توجه به جنبههای گوناگون این مفهوم تا آنجا که ممکن است از آن ابهامزدایی گردد.

در میان انبوه منابعی که دربارۀ فلسفۀ معاصر و بیشتر از راه ترجمه در دسترس علاقه‌مندان به فلسفه است، در این مقاله منابعی مورد نظر نویسنده بوده است که از زاویههای گوناگون، فرهنگ جهانی امروز را محل تتبع قرار داده باشد؛ از جمله این نقطهنظرها، دیدگاه چپگرایانه در برابر مدرنیسم غربی، دیدگاه فلسفۀ سیاسی، دیدگاه فلسفۀ اجتماعی و دیدگاه فلسفۀ ادبیات است. انتخاب منابع در راستای هدف پژوهش، تحلیل سوژۀ مدرن بوده و ازاین‌جهت بسیاری دیگر از نوشتههای فلسفی در این تحقیق وارد نشده است. شیوۀ پژوهش، توصیفی-انتقادی است و با روش جمعآوری کتابخانهای اطلاعات لازم گردآوری شده است.

سوژه

سوژه با تأمل شروع میشود. فلسفۀ تأملی که با دکارت آغاز شده، شناخت «من» (ego) را مبنای انسانشناسی خود قرار داده است و همین عطف توجه از انسانشناسی به «منشناسی»، سوژه را در کانون اهمیت فلسفۀ معاصر قرار داده است. استفاده از واژۀ «سوژه» در معنای موضوع و محل تفکر یا چیزی که دربارۀ آن گفت‌وگو میشود، قدمتی دیرین دارد؛ اما «کاربرد فلسفی مدرن کلمۀ سوژه بهمثابه سوژۀ آگاه یا متفکر، بهمنزلۀ خود یا من، یا همان چیزی که بازنمودها بر آن حمل میشوند یا به آن نسبت داده میشوند، در اواخر ۱۷۹۶ برای اولین بار در زبان انگلیسی ظاهر شد» (کریچلی، ۱۳۹۱: ۱۴)؛ بنابراین، منظور از اصطلاح سوژه، عموماً همان «سوژۀ مدرن» است، استفاده از این واژه برای تحلیل ادبیات پیشامدرن، استفادهای توسعی است و با حفظ خصوصیتهای مدرن این عبارت صورت میگیرد. همواره «سوژه همان فرد آگاه است؛ یعنی هستی خودمختار و پایداری که جوهر خویشتن خویش است و مستقل و سرچشمۀ واقعی کنش و معنا» (هال، ۱۳۹۳: ۱۰۶). سوژۀ مدرن، فاعل شناسنده است و قائم به ذات خویش؛ سوژۀ پسامدرن نیز همین سوژه است که پارهای ویژگیهایش از دست رفته یا دچار استحاله شده است.

ماهیتگرایی جدید

«ماهیت» سوژۀ مدرن، برای وی مسئله است، در مقابل واقعگرایی و عینیتگرایی متناظر با آن، مدرنیسم بر ذهنیت تأکید دارد و شناخت را حاصل از همان آگاهیای میداند که در ذهن شکل میگیرد، این آگاهیهای ذهنی به شکلی بازنمودی سوبژکتیویتۀ سوژه را شکل میدهد؛ در نتیجه، منشناسی مدرن، هویت انسان را به مجموعۀ این بازنمودها تقلیل میدهد: «من تنها میتوانم کثرت بازنمودهایی را که متعلق به من هستند به فهم درآورم، بهطوری‌که من میاندیشم با تمام بازنمودهای من همراه است» (کریچلی، ۱۳۹۱: ۱۸). این بدین معنا نیست که سوژه متشکل از ذهنیتهای بازنمودی خود است، چنین سوژهای که صرفاً متشکل از ذهنیتهای ثابت و تجریدی از خود باشد، مورد بحث علم روانشناسی است و با سوژۀ فلسفۀ مدرن متفاوت است: «سوژۀ روانشناسی متشکل است از همۀ رخدادهای ذهنی و طبیعی زندگی روانی یک فرد خاص؛ اما منِ استعلایی ذهنیتی است که ساختارهای اساسی، ثابت و عام آگاهی و محتوای آن را میفهمد و در آن میاندیشد» (مکاریک، ۱۳۸۸: ۱۹۰).

منِ استعلایی یا سوژۀ استعلایی، یعنی سوژهای که در ویژگیهای ذهنی خود میاندیشد و صرفاً آنها را درون خود ندارد، سوژهای است که همِّ ماهیت خود را دارد. توجه به سوژۀ استعلایی در پدیدارشناسی هوسرل به اوج خود رسیده است، میتوان چنین سوژهای را در معنای خاص کلمه «مدرن» دانست، بازنمایی ذهنی در مقابل نمود عینی در توصیفی پدیدارشناسانه بهخوبی قابل فهم است: «جهان بهطورکلی، در یک نگرش پدیدارشناسانه، نه بهعنوان واقعیت بلکه بهعنوان پدیدۀ واقعیت مورد پذیرش است» (Husserl, ۱۹۶۰: ۳۲).

 بررسی سیر مفاهیمی که از آغاز فلسفۀ معاصر غرب، بنیادهای این فلسفه، به خصوص مبانی نظری سوژه را به دست میدهد، بسیار حائز اهمیت است. آتکینز در کتاب خود و ذهنیت (۲۰۰۵,Atkinz) مفاهیمی چون هویت، خودآگاهی، اخلاقیات، شخص، خود، اگو، جنسیت و ... را از نقطه‌نظر فیلسوفان بزرگ معاصر غرب توضیح داده است. این کتاب شامل دستهبندیهایی است که به‌صورت دورههای تاریخی از فلسفه به دست داده و ازاین‌جهت هم از تداخل مفاهیم ممانعت به عمل آورده، هم سیر کلی تحول فلسفۀ معاصر را در دورههای فلسفۀ مدرن متقدم، فلسفۀ مدرن متأخر، پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم، فلسفۀ آنالیتیک، پساساختگرایی و نیز در حوزۀ فمینیسم پیش روی خواننده نهاده است.

از معرفتشناسی به وجودشناسی

تعارض میان معرفتشناسی و هستیشناسی را میتوان با تباین پدیدارشناسی سوبژکتیو و هرمنوتیک تبیین کرد. معرفتشناسی به معنای تلاش برای درک ماهیت انسان و اشیا است. پدیدارشناسی سوبژکتیو (هوسرلی) را میتوان نوعی ماهیتگرایی جدید دانست؛ از نخستین افرادی که بنیادهای این ماهیتگرایی را مورد تردید جدی قرار داد، هایدگر است، وی مسئلۀ اصلی فلسفه را تلاش برای کشف هستی موجودات میدانست، نه ماهیت آنها. پس از هایدگر، گادامر بحث پیرامون هرمنوتیک فلسفی را پی گرفت. در نظریۀ گادامر، «افق فهم» جایگزین بیناذهنیت در پدیدارشناسی سوبژکتیو شد (لان، ۱۳۹۱: ۱۰۴)؛ در این نظریه، افق فهم هر سوژه از دیگری مستقل است و فهم هرمنوتیک در مناطق مشترک این افقها امکانپذیر است، درحالی‌که در زیستجهان هوسرلی، شکلگیری سوژه منوط به شکلگیری بیناسوبژکتیویته بود؛ به این معنا که ساخت هر سوژه تحت تأثیر سوبژکتیویتۀ دیگری انجام میپذیرفت و فاقد استقلال بود. پس از هایدگر و گادامر، پساساختگرایان بودند که ماهیتگرایی مدرن را آماج حملههای خود قرار دادند (Bertens, ۲۰۰۲: ۱۱۸).

انتقاد به سوژۀ مدرن

با توجه به خاستگاه فلسفۀ معاصر و سوژۀ مدرن و ریشهای که در عصر خرد و عصر نوزایی داشت، عمدۀ انتقادها به این فلسفه را باید متعلق به اندیشههای چپگرایانه دانست، از مارکس و هگل تا مکتب فرانکفورت۱، آلتوسر و سپس بیشتر نظریهپردازان پسامدرنیسم همچون جیمسون، دریدا، لیوتار، دلوز و فوکو؛ در این میان، مکتب فرانکفورت نقشی پیشرو و بسیار تأثیرگذار در انتقاد از مدرنیته داشته است. یکی از مهمترین آثار انتقادی خارج از حیطۀ تأثیرگذاری مکتب فرانکفورت که در زمینهای از متون ادبی تألیف یافته، کتاب نظریۀ رمان (۱۹۱۷, Lucacs) است، این کتاب (که به فارسی هم ترجمه شده است) نخستین بار در سال ۱۹۲۰ در برلین منتشر شد. اگرچه خود لوکاچ در پیشگفتاری که بر بازنشر کتاب در ۱۹۶۳ نوشت، آن را به‌عنوان ترکیبی از اخلاق چپگرایانه و شناختشناسی راستگرایانه مردود دانست.

 اما کتاب نظریۀ رمان تا امروز اهمیت و اعتبار خود را در آثار نظری ادبیات حفظ کرده است؛ نویسنده در این کتاب مدرنیته و دستاوردهای فلسفی و نظری روشنگری، هر شکل از تجربهگرایی و پوزیتیویسم و از جمله فلسفۀ تحلیلی انگلوساکسون را بر مبنای آثاری از تولستوی، فلوبر، سروانتس، بالزاک و تعدادی دیگر از نویسندگان مورد انتقاد قرار داده است. این کتاب به‌عنوان نوشتهای از یک نویسندۀ اهل فلسفه، بیشتر به مباحث فلسفی میپردازد و سعی بر این دارد تا روند پیدایش رمان را تا عهد مدرن (بر پایۀ انسانشناسی خاص خود) در یک روند تاریخی تحلیل کند. لوکاچ، خود در مقدمۀ انتقادیاش بر بازنشر کتاب، دربارۀ اهمیت آن از نقطهنظر آغازینی بودن، نظریۀ رمان را نخستین اثر مکتب «علوم ذهنی» میخواند؛ نویسنده کوشیده است از دریچۀ نگرشی چپگرایانه و با تکیه بر فلسفۀ دیالکتیکی-تاریخی هگل، مدرنیتۀ دنیای غرب را ناشی از «مسئلهدار بودن» انسان مدرن معرفی کند؛ به این سبب که وی دو نوع اصلی رمان را از یکدیگر باز شناخته است: ایدئالیسم انتزاعی و رمانتیسم مأیوسانه. در این کتاب ادبیات عصر مدرنیته، ابزاری برای اثبات مدعای نویسنده دربارۀ ویژگیهای روانی و رفتاری انسان مدرن است؛ موضعی در موقعیت بحرانی آغاز جنگ جهانی اول و سرخوردگی از مدرنیسم صنعتی.

از میان متفکران چپگرایی که نام آنها ذکر شد، لوکاچ به دلیل وابستگی حزبی، اندیشههای رادیکالتری نسبت به دیگران دارد؛ همین عامل سبب شده تا پارهای یکسونگریها در انتقادهای وی مشهود باشد؛ ازاین‌جهت، کتاب شرایط روانی پستمدرن (۲۰۰۷,Miller) را میتوان اثری متعادلتر دانست. این کتاب با عنوان فرعی ساختار سوژه و ضیافت افلاطون در لاکان، دریدا و فوکو، سعی در تبارشناسی و کشف نسبنامۀ «خود» دارد و از این رهگذر چگونگی ساخت سوژه در طول تاریخ فرهنگی جهان را تحلیل کرده است. وی این منظور را در آثار سه تن که به‌زعم نویسنده عناصر کلیدی در اندیشۀ پستمدرن فرانسه هستند، لاکان، دریدا و فوکو، جست‌وجو میکند. نویسنده این سه تن را رابط میان دنیای فرهنگی کلاسیک و پرسشهای فلسفۀ پستمدرن میداند: «این سه تن، بازگردنده به جهان قدیم، نه فقط برای آزمودن اصطلاح چارلز تیلور، سرچشمههای خود، بلکه برای پیدا کردن راههایی برای تاریخیسازی و اصلاح آن هستند» (Miller, ۲۰۰۷: ۲). نسبنامهای که میلر در این کتاب ترتیب داده است، با اشارهای به ادبیات کلاسیک غرب مانند «آنتیگونه»، شکلهای مدرن از سوژهسازی را در آثار سه اندیشمند یادشده بررسی کرده، استعداد واسازی آن را در نظریههای پسامدرن پی گرفته است؛ این نظریهها بیشتر معطوف به قدرت، میل و اصطلاحات دیگر، خارج از آنچه به‌عنوان «سوژۀ مدرن» مرسوم است، میباشد.

سوژه در این کتاب، از منظر روابط اجتماعی مورد توجه قرار گرفته و حتی اثری ادبی چون «آنتیگونه» نیز در راستای کشف همین روابط اجتماعی و در بسیاری موارد، روابط اجتماعیِ سیاسی‌شده قرار گرفته است؛ بنابراین، خودی که در این کتاب بازشناسی شده، خودی نیست که ویژگیهای بارز آگاهی در آن مشهود باشد، بلکه خودی است که در چارچوب روابط قدرت، شیوههای بروز مختلفی یافته است، این تفاوت را در آرای متأخر فوکو میتوان دید؛ «فوکو با مرکز قرار دادن قدرت در تفسیر سوژه، از دو معنی کلمۀ سوژه سخن میگوید: سوژهای که از طریق نظارت و وابستگی، مقهور دیگری است و سوژهای که از طرق آگاهی یا خودشناسی، دلبستۀ هویت خویش است» (مصباحیان، ۱۳۸۹: ۷۰). بحث دربارۀ روابط اجتماعیِ معطوف به قدرت، ناخودآگاه به مباحثی از علوم سیاسی منتهی میشود. متفکران چپ نقش اساسی در انتقاد از وضعیت اجتماعی مدرنیته و تبیین مبانی آن بر اساس شیوههای اعمال قدرت داشتهاند.

آلتوسر از سرشناسترین متفکران چپگرایی است که سوژه را محصول قدرت و ایدئولوژی حاکم دانسته است، وی که مارکسیستی ساختارگرا محسوب میشود، با استفاده از اصطلاح «فراخواندن» بیان میکند که ایدئولوژی انسان را به سوژه شدن فرا میخواند: «کنشها یا کارکردهای ایدئولوژی به گونهای است که سوژهها را از میان افراد به کار میگیرد (همۀ آنها را به کار میگیرد)، یا افراد را به سوژهها تبدیل میکند (همۀ آنها را تبدیل میکند) با عملکرد بسیار دقیقی که من آن را فراخواندن۲ یا صدا زدن۳ مینامم» (Althusser, ۱۹۷۱: ۱۷۴). این نمونهای از سوژۀ ساختاری یا مدرن است که میتوان نام «سوژۀ ایدئولوژیک» را بر آن اطلاق کرد؛ اما بیشتر نظریهپردازیهای متمایل به مارکسیسم، بیش از آنکه بر خود سوژه تأکید داشته باشند، بر سوبژکتیویتۀ سوژه تأکید دارند.

ادامه دارد...

پینوشتها:

۱- مکتب فرانکفورت: مکتب فرانکفورت توسط ماکس هورکهایمر در دهۀ ۱۹۲۰ میلادی در دانشگاه فرانکفورت بنیانگذاری شد؛ اعضای اصلی آن تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه و آلتر بنیامین بودند؛ گرایش عمومی طرفداران این مکتب مارکسیسم بود؛ نظریۀ انتقادی نیز محصول گروهی از نئومارکسیستهای آلمانی این مکتب است. عمدۀ نظریههای اعضای این مکتب پیرامون این مسائل بوده است: انتقاد به نظریۀ مارکسیستی، انتقاد به نظریۀ اثباتگرایی و انتقاد از مدرنیته (ابراهیمی مینق، امیری و عامری، ۱۳۸۶: ۶۵).

۲-Interpellation

۳-Hailing

*frzdkarimi@gmail.com

نظر شما