شناسهٔ خبر: 65260 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

افلاطون به دنبال فرد عادل است اما رالز در پی جامعه عادل!/ خوانش جدیدی از عدالت

تفاوت نظریه سیاسی افلاطون و رالز در این است که افلاطون می‌کوشد تا ماهیت عدالت و فرد عادل را بر اساس قوای نفس او و تطبیق آنها با طبقات سه‌گانه اجتماعی روشن سازد در حالی که رالز از نظر بیرونی به جامعه می‌نگرد و سعی می‌کند ماهیت عدالت را بر مبنای دو اصل آزادی و برابری روشن و مشخص سازد.

فرهنگ امروز: نظریه سیاسی افلاطون  و رالز(سویه‌های متناظر درقرن بیستم) کتابی است به قلم حبیب عشایری که به تازگی و به همت انتشارات قصیده‌سرا در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفته است. به بهانه انتشار این کتاب گفت‌وگویی با مولف این اثر در مورد اندیشه سیاسی افلاطون و رالز، سویه‌های مشترک و متفاوت نظام فکری آن‌ها و جایگاهشان در سپهر اندیشه سیاسی جهان داشته‌ایم که در ادامه می‌خوانید:
 
چرا افلاطون با وجود گذشت زمان طولانی در بررسی نظریه‌های سیاسی در قرن بیستم همچنان دارای اهمیت است؟
اساسا بدون بهره‌برداری صحیح از مفاهیم و معیارهای موجود در اندیشه سیاسی گذشتگان، مشکل بتوان از سردرگمی اوضاع سیاسی زمان حاضر سردرآورد. افلاطون به نوعی تلاش نموده است تا با قراردادن سیاست در چشم‌اندازی گسترده "تصویری جامع" به مخاطبان خود ارائه دهد. آنچنان تاثیر آراء و اندیشه افلاطون در نظریات سیاسی سده بیستم عمیق است که بسیاری از نظریه‌پردازان سیاسی قرن مذکور به تاسی از افلاطون، ضمن ارائه تصویری کلی از سیاست، این امکان را برای انسان فراهم آورده‌اند که دریابد چه جزئی از نهادها و رفتارهای  سیاسی‌اش ویرانگر، نارسا، احمقانه و یا غیرمنطقی است.

چنانچه افلاطون تعدیل نکردن اغراض نفسانی را خطرناک می‌شمارد.کج بینی‌هایی که افلاطون در بشریت مشاهده کرد با نقطه نظرات سایر اندیشمندان متفاوت است. او درست در مرکز رساله جمهور تمثیل به حق معروف "غار"را عرضه می‌کند تا با آن مشکلات بشر را توصیف کند. او می‌گوید اکثر مردم مثل کسانی هستند که تمام عمر خود را در غاری به سر برده‌اند. آنچه آنها دیده‌اند سایه‌ها و اشباحی بیش نبودند که بر دیوارهای غار لرزان‌اند. آنان که هرگز روشنایی مستقیم خارج غار را تجربه نکرده‌اند، نمی دانند که آنچه می‌بینند سایه‌هایی بیش نیست.آنان بدون داشتن قابلیت درک حقایق در یک دنیای سیاسی خیالی که به وجود آورده‌اند زندگی می‌کنند. به تعبیر "توماس اسپریگنز" اما چون خیال‌گرایی می‌تواند از کوته‌نظری خطرناک‌تر باشد، آنان کورکورانه به چاله‌های سیاسی افتند که احتمالا نابودی روحی و جسمی به دنبال دارد. تاثیر آراء افلاطون در اندیشه قرن بیستم آنقدر برجسته است که درونمایه‌های فکری او منجر به طرح پرسش‌های بنیادی در سده مورد اشاره گردید، نظیر:«آیا معیارهای طبیعی برای عدالت وجود دارد؟»، « رابطه صحیح بین فرد و جامعه چیست؟»،« قدرت باید به چه کسی تفویض شود؟»،« به چه صورتی دولت می‌تواند آزادی‌های انسان را تامین و به چه طریق آنها را محدود کند؟».
فلسفه سیاسی افلاطون آنچنان از اهمیت فزاینده‌ای برخوردار است که به باور"لئو اشتراوس"منشا تلاش صادقانه‌ای بوده است که در عصر حاضر در جهت فهم "سرشت امور سیاسی و درک ماهیت نظام سیاسی درست یا خوب"به کار گرفته شده است. به باور من اندیشه افلاطون به عنوان مهم‌ترین نظریه‌پرداز دوره کلاسیک از یک منظر راهنمای عمل نظریه‌های سیاسی اندیشمندان پس از خود و به ویژه قرن بیستم در جهت بررسی نقادانه اصول اساسی و زیر بناهای نظام‌های سیاسی حاضر بوده است. بر همین اساس اربابان قدرت در عصر حاضر هرگونه بررسی موشکافانه از آرمان‌های جامعه را ناخوشایند و چه بسا خطرناک تلقی نمودند. این گونه نظریه‌های سیاسی به مثابه نیروی براندازنده از منظر اربابان قدرت چه بسا وفاق اجتماعی را زیر سوال ببرند و یا مشروعیت نظام حاکم را به خطر بیندازند. بنابراین فلسفه سیاسی قرن بیست در بسیاری از جهات با اتکاء به آراء و نظریات افلاطون بر علم سیاستی تمرکز داشته است که به ما این فهم و درک را می‌دهد که بر اساس آن فیلسوف سیاسی قادر است تا در مقام معلم قانون‌گذاری قرار گیرد. افلاطون این ویژگی را در همپرسه‌های خود درباره قانون‌گذاری و از طریق پنهان کردن فیلسوف در نقش بیگانه‌ای که معلم قانون‌گذاران است را ارائه می‌دهد. اغلب نظریات سیاسی سده بیستم نشان دهنده آن است که فیلسوف سیاسی می‌تواند از راه تعلیم به قانون‌گذاران به والاترین داور تبدیل شود، چون که تمامی تضادهای سیاسی که در یک جامعه بروز می‌کند اگر نگوییم از بنیانی ترین مناقشات و مباحثات سیاسی ناشی می‌شود دست کم مربوط به آنها است؛یعنی بحث درباره اینکه چه نوع فردی باید در جامعه حکومت کند. همچنین مطابق برخی از نظرات منتقدان مدرن مانند:"وارنر فایت"و"کارل پوپر" معتقدند که پیوند اخلاق و سیاست افلاطون زندگی فرد را تابع اهداف سیاسی دولت می‌کند. می‌توان سر منشا بسیاری از فراروایت‌ها و نظریات و مکاتب سیاسی قرن بیستم را مربوط به آراء و اندیشه های سیاسی افلاطون دانست.

اهمیت اندیشه  رالز در کجا است و چرا شما در این کتاب به او پرداخته‌اید؟
در طول یک دهه بعد از انتشار کتاب اصلی جان رالز تحت عنوان"نظریه‌ای در باب عدالت"در سال 1971 این کتاب سلطه مطلقی بر فلسفه سیاسی در جهان انگلیسی زبان داشت، انگیزه نوشتن حجم عظیمی از معرفی‌ها، بازخوانی‌ها، تفسیرها و نقدها شد. اهمیت اندیشه رالز را می‌توان در دفاع او از "سنتز اجتماعی – سیاسی" معاصر دانست که دموکراسی لیبرال، اقتصاد بازار و دولت رفاه بازتوزیع کننده را با هم تلفیق کرد.
مفهوم خاص عدالت رالز بر چهار اصل استوار بود:
الف) نیازهای بنیادین مادی همه افراد باید تامین گردد؛
ب) هر شخصی ادعایی برابر نسبت به ساخت‌بندی کاملا مناسب حقوق و آزادی‌های پایه‌ای برابر دارد که این ساخت‌بندی با ساخت‌بندی همانند برای همگان منافاتی ندارد؛
ج) فرصت‌ها برای دست‌یابی به موقعیت اجتماعی مطلوب باید در نظام اجتماعی چنان توزیع شده باشد که فرصت‌ها را برای نابرخوردارترین طبقه بیشینه کند؛
د) نابرابری اقتصادی باید چنان سامان یابد که ثروت فقیرترین طبقه را بیشینه کند.

اهمیت نظریات رالز از آن جهت است که او آموزه‌های سودگرایانه را به خاطر طرفداری از اشرافیت و فردگرایی مورد انتقاد قرار می‌داد. به نظر رالز دلیلی وجود ندارد که توزیع درآمد و ثروت به جای آنکه بنا به مواهب تاریخی و اجتماعی صورت گیرد، براساس استعدادهای طبیعی حل و فصل گردد. به تعبیر وی نابرابری‌های مربوط به تولد و مواهب طبیعی، نابرابری‌های ناشایست‌اند. ایده‌های بنیادینی که رالز برای سازماندهی "عدالت به مثابه انصاف" به عنوان یک کل به کار می‌برد، جامعه را همچون نظام منصفانه همکاری اجتماعی در طول زمان و از نسلی به نسل بعد در نظر می‌گیرد و شهروندان را اشخاص آزاد و برابر قلمداد می‌کند. نزد وی جامعه به سامان جامعه‌ای است که به طرز کارآمدی از طریق برداشتی عمومی از عدالت سامان می‌یابد. برای داشتن یک نظریه جهانشمول، رالز وضعیتی فرضی را ترسیم می‌کند که در آن افراد عاقل و آزاد و برابر بدون هیچ گونه آگاهی از طبقه ،جایگاه اجتماعی، ثروت، استعداد، توانایی‌ها و حتی تصور خود از خیر یا گرایش‌های روانی خویش گرد هم می‌آیند و درمورد اصول عدالت تصمیم‌گیری می‌کنند. در این وضعیت فرضی انسانها در وضعیت اولیه و نیز  پشت پرده جهل نسبت به شان و وضعیت اجتماعی و شغل یکدیگر هستند. به اعتقاد رالز در وضعیت اولیه همه اشخاص به جای چند اصل، دو اصل را برگزیده‌اند. نخست اینکه هر شخص حق برابر برای برخورداری از آزادی‌های اساسی مشابه آزادی دیگران را دارد؛ دوم اینکه نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی را باید به گونه‌ای ترتیب داد که هم به طور معقول به نفع هر فرد باشد و هم با مقام و موقعیتی که به روی همه افراد باز است بستگی داشته باشد.

بنابراین رالز متفاوت از آموزه‌های فایده‌گرایانه که عدالت را باتوجه به بیشترین موازنه خالص ارضای نیازها تعریف می‌کنند، عدالت را با اصل آزادی برابر پیوند می‌زند. او به جای آنکه صرفا بر منافع یا رضایت‌مندی فردی و گروهی تکیه کند بر مفهوم حق اصرار می‌ورزد. درحالی که جان لاک متکی بر حق طبیعی بود و کانت حق را در وضع مدنی ممکن می‌دانست. اما رالز متفاوت از هردو از درستی(Rightness) برای حق استفاده می‌کند و آن را با انصاف (Fairness) معین می‌کند. اهمیت نظریات افلاطون و رالز آنچنان است که فکر و ذهن خود را بر نگارش متنی متفاوت و با تمرکز بر مقایسه نظریه سیاسی آن دو معطوف نمودم. در کتاب نظریه سیاسی افلاطون و رالز (بازخوانی سویه های متناظر در قرن بیستم)طی پنج فصل به مباحث مختلفی پرداخته شده است که شرح مستوفای آن در کتاب مذکور موجود است. دغدغه نگارش این متن از آنجا شروع گردید که نظریه رالز در "عدالت به مثابه انصاف" بر عدالت توزیعی مبتنی بود، یعنی چگونه باید نهادهای ساختار اساسی را به صورت طرح واحدی از نهادها تنظیم کرد تا نظامی منصفانه،کارآمد و ثمربخش از طریق همکاری اجتماعی بتواند در طی زمان از نسلی به نسل بعد تداوم یابد. ضمن آنکه او از پنج نوع رژیم یعنی سرمایه‌داری آزاد، سرمایه داری مبتنی بر دولت رفاه، سوسیالیسم دولتی با اقتصاد دستوری، دموکراسی در برگیرنده حق مالکیت و سوسیالیسم لیبرال نام می‌برد و می‌پرسد که کدام نوع رژیم و ساختار اساسی بر حق و عادلانه است؟

نظریه سیاسی رالز در قرن بیستم و تاثیر آن در محافل علمی و دانشگاهی آنقدر برجسته بود که به نظر مقایسه آراء دو اندیشمند کلاسیک و مدرن و تالیف آن در قالب کتاب و عرضه آن به اهل علم و دانش مفید و ارزشمند باشد. این اهمیت آنچنان است که رالز پس از بر شمردن پنج نوع رژیم و در پاسخ به سوال مطروحه معتقد است که آن رژیمی که اصول عدالت را رعایت کند بر حق و عادلانه است. به باور او هدف سرمایه‌داری آزاد ،کارآیی و رشد اقتصادی است، چون که فقط برابری صوری را تضمین می کند و ارزش منصفانه آزادی‌های سیاسی برابر و برابری منصفانه فرصت‌ها را رد می‌کند. سرمایه‌داری مبتنی بر دولت رفاه نیز ارزش منصفانه آزادی‌های سیاسی را رد می کند. هرچند به تعبیر رالز تا حدی دغدغه برابری فرصت را دارد ولی از سیاست های لازم برای دستیابی به آن پیروی نمی کند. این رژیم نابرابری های بسیار زیاد در مالکیت دارایی واقعی-تولیدی و منابع طبیعی را مجاز می شمارد. ضمن آنکه نقص سوسیالیسم دولتی با اقتصاد دستوری این است که حقوق و آزادی‌های اساسی برابر را نقض می کند. به عقیده رالز نهایت اینکه دو نوع نظام سیاسی یعنی دموکراسی دربرگیرنده حق مالکیت و سوسیالیسم لیبرال می‌توانند دو  اصل عدالت را محقق سازند.

بازخوانی اندیشه‌های سیاسی افلاطون و رالز ما را با چه افقی در فهم نظریه سیاسی روبه رو می‌کند؟
یکی از مهم‌ترین مواردی که ذهن ما را به افق‌هایی در نظریات سیاسی مختلف رهنمون می‌کند تفاوت در نظریه رالز و افلاطون است، شاید بتوان نظریه عدالت به مثابه انصاف رالز را به عنوان الگویی از جامعه مدرن دانست که به نظر از تشابهاتی با جامعه افلاطون برخوردار است اما تفاوت نظریه سیاسی افلاطون و رالز در این نکته است که افلاطون می‌کوشد تا ماهیت عدالت و فرد عادل را بر اساس قوای نفس او و تطبیق آنها با طبقات سه‌گانه اجتماعی روشن و مشخص سازد در حالی که رالز از نظر بیرونی به جامعه می‌نگرد و سعی می‌کند ماهیت عدالت را بر مبنای دو اصل آزادی و برابری روشن و مشخص سازد. برای رالز همه افراد در وضعیت اصلی سه خصیصه آزاد بودن، عاقل بودن و انتخابگر بودن را دارند و این سه خصیصه در عرض هم هستند. در مقابل سه خصیصه نفسانی افراد برای افلاطون چنین نسبتی باهم ندارند و در وضعیت مختلفی نسبت به هم قرار می‌گیرد. از سوی دیگر برخلاف افلاطون که به دنبال فرد عادل است، رالز به دنبال جامعه عادل است. نظریه عدالت نزد افلاطون متشکل از دو ساختار سیاسی و روانشناختی است، در صورتی که برای رالز بیشتر جنبه اقتصادی و اجتماعی دارد.

از آنجا که افلاطون به عنوان فیلسوف سیاسی دوره کلاسیک و رالز به عنوان فیلسوف سیاسی قرن بیستم هریک از منظری متقاوت به مفهوم عدالت پرداخته‌اند. لذا به نظر می‌رسد طرح پرسش‌های مختلف پیرامون عدالت و به تبع آن تکوین حوزه‌های معرفتی گوناگون از مهم ترین افق‌های موردانتظار در فهم نظریات سیاسی می‌باشد. طبعا بدون طرح چنان پرسش‌هایی، پیدایی عرصه‌هایی از اندیشه و معرفت قابل تصور نبود. مسئله مشترک بسیاری از دانش های تجویزی و عملی در حوزه مطالعات انسانی و اجتماعی همان مسئله عدالت هست. جایگاه اولیه و اصلی طرح مسئله عدالت و انصاف در حوزه فلسفه اخلاق است که موضوع کلی آن ماهیت عمل درست است. غایت اصلی حکومت در معنای کلی و صوری آن اجرای عدالت در عرصه زندگی عمومی است و عدالت در این معنای وسیع متضمن مفاهیم امنیت،آزادی، برابری و رفاه عادلانه است و همین معنای وسیع از عدالت، مبنای اصلی اطاعت و فرمانبرداری اتباع از قدرت عمومی را تشکیل می‌دهد. بنابراین اهتمام فکری و نظری افلاطون و رالز مبتنی بر مسئله بنیادی عدالت به ویژه در عرصه عمومی و نیز سطح روابط افراد با حکومت است. همچنین عدالت مبحث کانونی فلسفه حقوق را نیز تشکیل می‌دهد. از این دیدگاه نظریه عدالت با ارزیابی و نقد قوانین بر حسب آرمان‌ها و غایات مطلوب سرکار دارد. از این رو تعیین و تبیین ارزش‌هایی که نظام حقوقی در پی تحقق بخشیدن به آنها است در کانون مبحث عدالت قرار دارد. چنان که به نظر افلاطون فضیلت سه بخش نفس یعنی میل، اراده و فکر در اعتدال، شجاعت و تعقل نهفته است و محصول کلی این اعتدال همان عدالت است. جامعه نیز سه نیاز اصلی دارد:یکی بقا؛ دوم رفاه و سوم رهبری. ایجاد تعادل میان این سه در مدینه  فاضله به معنای عدالت اجتماعی است. پس عدالت از منظر افلاطون فضیلت اعلا در همه حوزه‌ها است. اما نظریه عدالت رالز معطوف به ساختار جامعه و نهادهای تشکیل دهنده آن  است. نهادهای اجتماعی شیوه دسترسی به منابع را تعیین می‌کند و قواعد تعیین حقوق و امتیازات و  رسیدن به قدرت سیاسی را در بر دارد، خلاصه نظریه رالز در باب عدالت به عنوان الگویی برای فهم بهتر نظریات سیاسی در عصر معاصر این است که اگر قرار باشد که مردم اصول عدالت را در پس پرده جهلی برگزینند که مانع از علم آنها نسبت به موقعیت‌های خودشان در جامعه باشد در آن صورت آنها برخلاف تصور اصحاب اصالت فایده و سنت هابزی در پی به حداکثر رساندن خرسندی و شادی بر نمی‌آیند بلکه در عوض به دو طریق از خودشان در مقابل بدترین شرایط نا مطلوب حراست خواهند کرد: یکی این بود که به بهره مند شدن از حداکثر آزادی ممکن به نحوی که با آزادی دیگران سازگار باشد اصرار خواهند ورزید؛ و دوم اینکه تاکید خواهند نمود که ثروت به نحوی توزیع شود که بی چیزترین کسان در جامعه تا آنجا که ممکن است مرفه شود.

ضمن آنکه منتقدین بزرگی  نظیر "پوپر"و "نوزیک"و"هایک" با نقد نظریات افلاطون و رالز کمک شایانی را در جهت بررسی،تجزیه و تحلیل و فهم درست نظریات سیاسی معاصر به عمل آورده اند. بنابراین بازخوانی اندیشه سیاسی افلاطون و رالز راهگشای مهمی در خوانش‌های مختلف و جدید از مفهوم عدالت و نظریات سیاسی در عصر معاصر می باشد که با تامل در آنها می توان به تاثیرات آراء و افکار آن دو فیلسوف سیاسی در اندیشه های پس از آنها پی برد.

فضای تفکری ایران تا چه اندازه متاثر از این دو نظریه یا سویه‌های مشترک آنها بوده است؟
صرف نظر از اینکه اغلب آثار افلاطون و رالز توسط بسیاری از مترجمین و مفسرین به فارسی برگردانده شده است، در ارتباط با دیدگاه‌ها و نقطه نظرات بنیادی آن دو فیلسوف سیاسی چه بسا در طی سال‌های گذشته پایان‌نامه‌ها و رساله‌های مختلفی در دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی دفاع شده است و حتی بعضی از نویسندگان و پژوهشگران نیز از زوایای مختلف بر اندیشه‌ها و نظرات فیلسوفان مذکور با نگارش مقالات پژوهشی و متون تالیفی تمرکز جدی داشته‌اند. بنابراین به نظر می‌رسد خوانش های متفاوتی هم از آراء و افکار افلاطون ارائه شده است. البته در این خصوص تاثیرپذیری عمیق برخی از اندیشمندان و اساتید برجسته ایرانی را از تفکرات آن دو فیلسوف و سویه‌های متناظر آنها در قرن بیستم طی یکصد سال اخیر را نباید نادیده گرفت. اما به طور کلی برداشت‌ها و تفاسیر گوناگونی در ارتباط با نظریات سیاسی افلاطون و رالز در جهان اندیشه وجود دارد، چنانچه پوپر به عنوان منتقد سرسخت "افلاطون" ؛"هگل"و "مارکس"؛ درونمایه فکری و نظری این دسته از فلاسفه  را منشا ظهور احزاب رادیکال و بروز جنگ‌های جهانی در قرن بیستم می‌داند و البته اندیشمندانی نیز مانند:"نوزیک"و"هایک"ضمن رد نظریات سیاسی رالز، نقدهای جدی را به چهارچوب فکری او وارد می‌سازند. در یک چنین فضایی توام با نقد درجهان اندیشه، بسیاری از تقریرات و تفاسیر مرتبط با اندیشه افلاطون و رالز در ایران دقیقا متاثر از این مسئله بوده است و این موضوع را می‌توان به دقت در متون تالیفی و مقالات پژوهشی سال‌های اخیر مشاهده کرد. درکل نمی‌توان اثرگذاری نظریات آن دو فیلسوف سیاسی را در جهان اندیشه دست کم گرفت و این موضوع در آراء فلاسفه مختلف در طی قرن بیستم به شکل برجسته‌ای خود نمایی می‌کند.

نظر شما