1. وقتي از آموزش فلسفه سخن گفته ميشود ذهن معمولاً متوجة نهادها، مؤسسات و فعاليتهايي ميشود كه عهدهدار امر تعليم فلسفه در يك جامعه هستند، مثل مدارس، دانشگاهها، حوزهها، مؤسسات پژوهشي فلسفي، انجمنهاي فلسفي، نشريات و تأليفات فلسفي يا ترجمة متون فلسفي و غيره. آنگاه آسيبشناسي آموزش فلسفه معطوف به اين نهادها، مؤسسات و فعاليتها و نقد، بررسي و ارزيابي آنها ميشود كه به نوبة خود امري است لازم، ضروري و مغتنم.
ليكن اين نوشته بر آن است تا موجبات سوگردانيِ نگاه و ذهن خوانندة علاقهمند و دلنگران فلسفه و آموزش فلسفه را به حوزه و قلمرو ديگري فراهم سازد، قلمرويي كه ميتوان آن را ”ساحت خود تفكر و فلسفه“ و به منزلة روح و قلب تپندة نه تنها جسد و پيكر نهادها و مؤسسات آموزش فلسفه بلكه اساساً همة نهادهاي سياسي، اجتماعي و حتي همة پيكرة فرهنگ يك جامعه دانست.
آنچه قوامبخش نهادهاي آموزش فلسفه در يك جامعه است خود تفكر و حيات فلسفي در آن جامعه است. لذا آسيبشناسي اين نهادها بدون عطف نظر به موانع خود تفكر و حيات فلسفي در يك جامعه نميتواند امري چندان جدي و مثمر ثمر تلقي شود.
اگر كسي در اصل اين ادعا، يعني تميز ”ساحت تفكر و فلسفه“ از حوزة نهادها و مؤسسات رسمي آموزش فلسفه ترديد كرده، آن دو را يكي بداند، آنگاه در پاسخ به سهولت ميتوان نشان داد كه چهگونه اين دو حوزه از اوصاف متفاوتي برخوردار بوده، از احكام متفاوتي تبعيت ميكنند. به اعتباري ميتوان ساحت تفكر و فلسفه را متعلق به حوزة نفوذ و حوزة آموزش فلسفه را متعلق به حوزة رسميت دانست. بنياد، ارزشها، سلسله مراتب و معيارها در هر يك از اين دو حوزه با ديگري بسيار متفاوت است. براي مثال، سلسه مراتب و تقسيمبندي اساتيد دانشگاه به مربي، دانشيار، استاديار و استاد كه در حوزة نهادهاي آموزشي، از جمله آموزش فلسفه، رايج است سلسلهمراتبي نيست كه در ساحت فلسفه و تفكر به منظور مرتبتشناسي و منزلتشناسي فيلسوفان و متفكران به كار ميرود. شايد براي ما باور كردنش سخت باشد كه وقتي هيئت مميزي دانشگاه فرايبورگ تقاضاي مارتين هايدگر را براي پيوستن به آن دانشگاه مورد بررسي قرار داد، وي را براي احراز هيچ كرسي دانشگاهي لايق ندانست و اگر حمايتهاي بعدي هوسرل نبود شايد هايدگر هيچگاه نميتوانست به منزلة يك استاد در دانشگاه فرايبورگ مشغول به تدريس شود. اما اين امر و قضاوت هيئت مميزي دانشگاه فرايبورگ به هيچوجه از شأن و منزلت هايدگر در تاريخ فلسفه نميكاهد. تبعيد ملا صدرا در زمان حياتش و اثرگذاري وي در تاريخ حيات فكري ما و بزرگداشت كنوني او مثال ديگري است كه به خوبي تفاوتها و تعارضهاي دو حوزة نفوذ و رسميت را نشان ميدهد. تبعيد ملا صدرا امري است كه در حوزة رسميت و در قلمرو اتوريتههاي مذهبي و سياسي صورت گرفت ليكن مقام والا و اثرگذاري تاريخي او به حوزة نفوذ، فرهنگ و ساحت تفكر مربوط ميشود. حوزة رسميت مملو از قدرتها و اتوريتههاي سياسي، اجتماعي، مذهبي، فكري و اقتصادي است، اتوريتههايي كه هر يك در قلمرو خويش به ايفاي نقشي ميپردازند، اما حوزة نفوذ، ساحت عشق و آزادي است و اتوريتههاي مذكور هيچ يك نقشي در اين قلمرو نميتوانند بازي كنند. تأثيرگذاري و آموزش حقيقي و غيررسمي تفكر و فلسفه را در همين حوزة نفوذ، يعني حوزة معنوي و روح فرهنگ و ساحت تفكر بايد جستوجو كرد و نه در قلمرو نهادها و مؤسسات آموزش رسمي كشور.
لذا تا ما نتوانيم به بازانديشي و بازسازي حيات فكري و فلسفي خويش در ساحت خود تفكر و فلسفه بپردازيم، بحث از آسيبشناسي آموزش فلسفه در نهادهاي رسمي كشور ره به جايي نميبرد. به تعبير ديگر، اگرچه نه همة سخن ليكن، جوهرة آسيبشناسي آموزش فلسفه در يك ديار چيزي جز آسيبشناسي خود تفكر و فلسفه نميتواند باشد.
2. آموزش فلسفه مبتني بر دفاع از شأن و منزلت فلسفه است، و دفاع از ارج و مقام فلسفه به معناي نشان دادن ضرورت و چرايي آن است. همان گونه كه لئو اشتراوس بدرستي متذكر ميشود، نميتوان قومي را به فلسفه و آموزش آن فرا خواند مگر آن كه پيشاپيش به اين پرسش پاسخ دهيم: چرا فلسفه؟
فيلسوف يا جامعة فلسفي نميتواند در ميان يك قوم مخاطبي بيابد يا با مخاطبان خود ارتباطي برقرار كند مگر آن كه پيشاپيش به آن قوم نشان دهد فلسفه چه ميكند و به چه كار ميآيد. صرف نظر از اين كه پاسخ فيلسوف يا جامعة فلسفي به پرسش ”چرا فلسفه؟“ چه باشد، به هر تقدير، اين پاسخ بايد براي قوم و مخاطب امري ملموس، قابل فهم و در حيات و زندگي مدينه امري محقَّق باشد.
اگر ميپذيريم معيشت در معنايي كلي، و حيات سياسي، اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و اخلاقي يك قوم قائم به حيات فكري، عقلاني و معنوي آن است، پس آشفتگيها، پريشانيها و افسارگسيختگيها در ديار ما نشانگر ويراني خانة خرد و بيسروساماني حيات فكري، عقلاني و معنوي ماست؛ و اگر ميپذيريم فلسفه و تفكر عهدهدار قوامبخشي و ساماندهي به حيات فكري، عقلاني و معنوي قوم است، در اين صورت چه كساني جز روشنفكران، انديشمندان و جامعة فلسفي ديارمان را ميتوان مسئول بيسروساماني و ويراني خانة خرد قوممان دانست؟
بر جامعة فلسفي ايران است كه در پذيرش مسئوليت و رسالتي كه تفكر و فلسفه بر عهدة آن ميگذارد جديت و عزميت بيشتري از خود نشان دهد.
تقليل تفكر و فلسفه به يك رشتة آكادميك و دانشگاهي صرف، فارغ از تقدير و آيندة قوم و بيتفاوت نسبت به مسئوليتهاي اخلاقي جامعة فلسفي از مهمترين آسيبها و خطراتي است كه تفكر و حيات فلسفي را در ديار ما تهديد ميكند.
3. دعوت به انديشيدن به حيات قوم و فراخواني به بر عهده گرفتن مسئوليتهاي اخلاقي جامعة فلسفي نسبت به سرنوشت و آيندة مدينه، ميتواند تحت لواي نوعي سياستزدگي، ايدئولوژيانديشي و تقليل شأن و منزلت تفكر و فلسفه مورد نفي و انكار قرار گيرد.
ليكن سخن بر سر دفاع از سياست و سياستزدگي يا تقليل تفكر تا سر حد ايدئولوژي يا ايدئولوژيانديشي نيست؛ و فراخواني جامعة فلسفي ايران به انديشيدن عميقتر و جديتر به حيات و سرنوشت قوم را در اينجا بايد نه حاصل نوعي رومانتيسم و نه ناشي از نوعي آرمانخواهي سوسياليستي قرن نوزدهمي دانست، بلكه سخن بر سر آن است:
3. 1. انسان موجودي معناياب و معنافهم است و حيات آدمي بدون معنا قوام نميپذيرد. اما معنايابي و معنافهميِ آدمي به اين مفهوم نيست كه انسان خود، معنا يا بنياد معنا يا جاعل معناست. معنا در فرد ظهور مييابد اما از اين حقيقت به هيچوجه نميتوان نتيجه گرفت كه فرديت، بنياد و جاعل معناست يا در فرديت معنايي وجود دارد. در قوم و حيات جمعي، از آن حيث كه امري جمعي است، نيز معنا ظهور ندارد، ليكن انديشيدن به حيات جمعي ميتواند تمريني براي گذر از فرديت براي دستيابي به معنا باشد، مشروط بر اين كه به گمگشتگي و مستحيل شدن در جمع منتهي نگردد.
فرديتگرايي يا انديويدوآليسم جديد ديوار به ديوار بيمعنايي و نيهيليسم است، چرا كه فرديتگرايي جديد، گذر از خويشتن براي نيل به معنا را درنمييابد. نيهيليسم در ديار ما نيز خانه كرده است. فرديتگرايي و عافيتطلبي بورژوامنشانه اكثريت قريب به اتفاق جامعة ما را فرا گرفته است. متأسفانه جامعة فلسفي ما نيز از اين بيماري مهلك مصون نبوده و نيست. در بسياري از مواقع تقليل فلسفه به يك رشتة آكادميك صرف، و حتي گاه ظهور گرايشات صوفيانه در ميان اعضاي جامعة فلسفي ايران، نقابي است بر فرديتگرايي و عافيتپرستي بورژوامنشانه.
3. 2. فلسفه و تفكر بالذات امري سياسي است. آري! متعلَّق اصلي فلسفه و تفكر عبارتست از وجود فينفسه؛ و وظيفة اصلي فلسفه چيزي نيست نيست جز فهم وجود و احكام و عوارض ذاتي آن. ليكن فهم وجود در صرف پارهاي از احكام و گزارهها و بحث از مقولات و امور عامه مطابق با سنت مابعدالطبيعي يا مابعدالطبيعة سنتي خلاصه نميشود. فهم وجود به معناي كشف و دريافت امكاني از امكانات وجود و لذا پيريزي بنيان و جعل و خلق عالَمي است كه تقدير آدمي و مدنيت، فرهنگ و تمدن او در اين عالَم رقم ميخورد.
رسالت تفكر و فلسفه، رسالتي كه خود ذات تفكر و فلسفه بر عهدة آن مينهد، عبارت است از فهم و كشف امكانات متعددي كه فراروي آدمي قرار دارد، و خود همين امر بالذات به معناي به چالش خواندن همة قدرتها و اتوريتههايي است كه امكانات موجود را يگانهترين و نهاييترين امكاناتي تلقي ميكنندــ يا ميكوشند چنين وانمود كنندــ كه فراروي قوم يا حتي بشريت وجود دارد.
به اين اعتبار، رسالت تفكر و فلسفه عبارت است از دفاع از آزادي و پاسداري از حريم شأن و مقام آدميت آدمي. انسان موجودي خودـبرپا ، يعني قوامبخش نحوة هستي خويش، و يگانه موجودي است كه امكانات، يعني انحاء تحقق هستي، گوناگوني در برابر او گشوده است. رسالت فيلسوف و متفكر فهم و كشف اين امكانات و نشان دادن آنها، لذا دفاع از حريم آزادي و شأن و مقام انسان است، حريم و شأني كه امروزه در زمان ما به شدت به خطر افتاده است؛ و همين خطر رسالت تفكر و فلسفه را در زمانة ما خطيرتر ميسازد.
4. كشف امكانات تازه بدون ياري و مدد سنت امكانپذير نيست. اساساً آدمي موجودي نيست كه از صفر آغاز شود. نحوة هستي او عين واقعشدگي درون امكاناتي است كه وي را احاطه كرده، نحوة هستي او را سمت و سو ميبخشد. آدمي حلقة آغازين نبوده بلكه حلقهاي در ميان زنجيرههايي است كه حلقات آن پيش از او وجود داشته و بعد از او وجود خواهند داشت.
ماهيت تفكر و فلسفه از همين نحوة هستي آدمي برميخيزد. تفكر و فلسفه همواره درون يك سنت و تاريخ امكانپذير است. تفكرِ اصيلِ محض، وجود ندارد و تفكرِ متفكر همواره در ساية تفكرِ متفكران پيشين، يعني درون يك سنت، قوام ميپذيرد. اما، در عين حال، اصالت تفكر در فرارُوي از همين سنت نهفته است. تفكر بدون مدد فرهنگ و سنت امكانپذير نيست اما ماهيت و اصالت تفكر عبارتست از همين فرارُوي از فرهنگ و سنتي كه شخص متفكر را احاطه كرده است. تفكر اصيل، هر چند متعلَّق خود را از فرهنگ اخذ مينمايد ليكن ماهيتاً ضد فرهنگ است. سخن نيچه را به ياد آوريم كه گفت: ”تفكر سخن نابههنگام است“. اين سخن بدين معناست كه تفكر يورش بر فرهنگ است. سنت و فرهنگ بسيار عزيز و مغتنم است تا آنجا كه متعلَّق تفكر واقع ميشود اما آنجا كه جانشين خود تفكر ميشود، يعني امكانات موجود تاريخي را به منزلة يگانهترين و نهاييترين امكانات فراروي آدمي جلوه ميدهد، موجبات مرگ تفكر و آزادي، و لذا مرگ انسان را فراهم ميسازد. تفكر و فلسفه عبور از افقهايي است كه فرهنگ و سنت به منزلة نهاييترين و يگانهترين امكانات آدمي مينماياند؛ و اين عبور امر بسيار دشواري است كه عزميت عظيمي را ميطلبد.
جامعة فلسفي ايران، در زمان ما، بيش از اندازه اسير سنت و فرهنگ تاريخي خويش است و براي گذر و فرارُوي از اين محدودههاي تاريخي نيازمند عزميتي است كه به نحوي اساسي فاقد آن است.
5. بارها شنيده و ميشنويم كه از ”امتناع تفكر در ايران“ سخن گفته ميشود. اين سخن را چگونه ميتوان فهميد و چگونه بايد ارزيابي كرد؟ اگر مراد از تعبير ”امتناع تفكر در ايران“ معنا و مفهومي قومي، نژادي يا جغرافيايي باشد، به اين معنا كه ايرانيان، از آن حيث كه ايراني يا در اين بخش از جغرافيا هستند، ذاتاً فاقد توانايي قدرت تفكر عقلاني و فلسفي هستند، سخني ياوه و از سوي ديگر در تعارضِ آشكار با واقعيت تاريخيِ حيات فكري و عقلاني اين قوم است. ليكن ”امتناع تفكر در ايران“ را در معنا و مفهوم ديگري نيز ميتوان فهم كرد، و آن اين كه در فرهنگ و پارادايم كنونيِ حاكم بر حيات اجتماعي و تاريخي ما تفكر عقلاني و فلسفي در عميقترين و اصيلترين معناي كلمه، يعني پرسش از مفروضات، اصول اوليه و مفاهيم بنيادين فرهنگ و سنت، ممتنع است. در اين معنا، سخن گفتن از ”امتناع تفكر در ايران“ حامل دعوتي جدي براي انديشيدن به پارادايمي است كه در آن بسر ميبريم.
اگر مهمترين شاخصة سنت و پارادايم فرهنگي خود را وصف تئولوژيك آن بدانيم، ”امتناع تفكر در ايران“ به معناي امتناع تفكر فلسفي در يك پارادايم تئولوژيك است. فهم وصف تئولوژيكِ سنت و تاريخ تفكر ما، مهمترين آسيبشناسي اين سنت است. درست است كه متافيزيك هيچگاه از وصف تئولوژيك تهي نبوده است و تئولوژي نيز هيچگاه نتوانسته و نخواهد توانست از وصف متافيزيكي بودن مبرا باشد، ليكن در اينجا سخن از غلبة رويكرد تئولوژيك بر رهيافت فلسفي است.
شايد نيازي به توضيح نباشد كه در اينجا سخن از تئولوژي است و نه دين؛ و مراد من از تئولوژي نه ارتباط با امر قدسي يا تلاش براي تفكر در باب آن، بلكه نظامي از مفروضات نامنقحِ پيشين در حول و حوش امر قدسي است. در رويكرد تئولوژيك حفظ و دفاع از اين نظام و مفروضات پيشين، اصل و محور تفكر است و اين درست نقطه مقابل تفكر فلسفي است كه خود را متعهد نه به پارهاي از نظامها يا مفروضات پيشين بلكه به آن حقيقتي ميداند كه خود را بر تفكر عرضه و آشكار ميكند. بدين ترتيب، تئولوژي، برخلاف ظاهر و مدعياتش رويكردي خودـبنياد است و درست در نقطة مقابل تفكر فلسفي قرار ميگيرد كه بنياد را امري استعلايي و فراتاريخي ميداند كه فراسوي هر گونه نظام و مفروضات پيشين و خودساختة تاريخي ما قرار دارد.
6. با توجه به شرايط تاريخي كنوني ما ”تخريب تئولوژي“ يكي از مهمترين وظايف و رسالتهايي است كه تفكر و فلسفه بر دوش جامعة فلسفي ايران مينهد. ليكن اين جامعه، به دليل اسارت بيش از اندازه به سنت تاريخي خويش، نه تنها ضعيفتر از آن است كه بتواند از انجام اين رسالت برآيد، بلكه به نظر ميرسد كه در اغلب مواقع در جهت معكوس طي طريق ميكند. عدم مرزبندي واضح و روشن ميان تفكر فلسفي و رويكرد تئولوژيك، و حضور مفروضات پيشين تئولوژيك در تفكر و آثار بسياري از اساتيد فلسفه مشاهده ميشود. رويش قارچگونة نهادها و مؤسساتي كه مدعي عهدهداري حيات فلسفي در جامعة ما هستند، نهادها و مؤسساتي كه حتي نامها و عناوينشان به خوبي حكايتگر ماهيت تئولوژيك آنهاست، گواه صادقي بر ادعاي اين نوشته مبني بر سير معكوس جامعة فلسفي ايران است.
7. ما نيازمند يك ”تغيير پارادايم آگاهانه“ هستيم. ليكن جامعة فلسفي ما همچون ساير بخشهاي جامعه، ناتوان از اجابت اين نياز است.
جامعة ما در يك مرحلة گذار جدي تاريخي است. چه بخواهيم، چه نخواهيم، پارادايم فرهنگي و تاريخي سنت تفكر ما در حال تغيير و حتي فروپاشي است. مفروضات پيشين به چالش خوانده شدهاند، نظامهاي وجودشناختي ما درهم شكستهاند، ارزشهايمان متزلزل شده است و برج و باروهاي ستبر اعتقاداتمان فروپاشيدهاند. در يك كلمه عالَميت عالَم ما و سنت نظري و فكري ما به پايان رسيده است.
ما تغيير كرده و ميكنيم و اين تغيير در ميان طوفاني از درهم شكستگيها، فروپاشيها، بيريشهشدنها و بيمعناييها و در بستري از ناخودآگاهي و يأس صورت ميپذيرد. در اين ظلام، جامعة ما نيازمند ايدههاي روشناييبخش است، و جامعة فلسفي ما، درست همچون ساير اركان و بخشهاي كشورمان، فاقد توانايي براي يافت و پردازش اين ايدههاي روشناييبخش است.
8. ما نيازمند تأسيس يك سنت تازه در نظر و تفكر خويشيم. اين امر مستلزم دستيابي به يك اونتولوژي و وجودشناسي تازهاي است كه مفروضات اونتولوژيك پيشين را به چالش ميگيرد. پيريزي مباني وجودشناختي جديد و تأسيس يك سنت، امري متفكرانه در عميقترين و ريشهترين معناي كلمه و نيازمند عزميتي عظيم است. اما بخش اعظم جامعة فلسفي ايران به تبعيت از جو عمومي جامعه، يا هنوز در بستر گرم و نرم باورهاي تئولوژيك و ايدئولوژيك خويش آرميده است كه از فهم اين نياز ناتوان است يا آنچنان اسير امواج درياي خروشانِ تغيير و تحول گشته است كه قدرتِ تفكر به سامان را از كف داده است.
ليكن تأسيس يك سنت تازه به معناي ناديده انگاشتن و پشت پا زدن به سنت پيشين نبوده و نيست بلكه به معناي رجوع مجدد و التفاتي مضاعف به آن است. سنت نظري پيشين ما ميتواند رهآموز و رهگشا باشد ليكن با آنچه فلسفة اسلامي يا عرفان اسلامي ناميده ميشود در ديار ما هيچ اتفاقي روي نميدهد و نخواهد داد، زيرا اين سنت نظري امروز براي ما چيزي جز مجموعهاي از الفاظ و اصطلاحات مرده و بيروح نيست. اين سنت، در زمان ما ناتوانتر از آن است كه گشايشي در حيات و تاريخ ما بيافريند.
آنچه امروز در سرزمين ما تحت عنوان فلسفه، كلام يا عرفان اسلامي تدريس ميشود صرف تقليد و تكرارِ بيان گذشتگان يا حاشيهنويسي بر متون آنان است و ضربان نبض زمان در آن احساس نميشود. ما هنوز ناتوانتر از آنيم كه بتوانيم با ابن سينا، فارابي، سهروردي، ابن عربي، مولانا و ملاصدرا ديالوگي برقرار كنيم. ما، هم قدرت گفتن و هم توانايي شنيدن خويش را از دست دادهايم. سنت نظري ما ديگر در مدار تفكر جهاني قر ار ندارد و ما هنوز فاقد هانري كربن ديار خويشيم تا بتواند سنت نظري و معنوي ما را به گونهاي به سخن آورد كه پيامي براي زمان و عصر حاضر داشته باشد و به فرض نشان دهد كه چگونه عالَم ملكوت و عالَم خيال در فلسفة سهروردي و فلسفة اشراق ميتواند راهي براي نجات بشر امروز بوده و به كمك آن ميتوان بر گسيختگيِ معرفتشناختي و وجودشناختي دوران معاصر غلبه كرد و راه نجاتي براي فرهنگ، تمدن و انسان معاصر نشان داد.
ديالوگ با سنت، اما نه اسارت در آن، بخش ديگري از رسالت فراموششدهاي است كه فلسفه و تفكر بر عهدة جامعة فلسفي ايران مينهد، ليكن اين جامعه هنوز با انجام آن بسيار فاصله دارد.
نظر شما