فرهنگ امروز/ محسن آزموده: فلسفه دانشگاه یا تامل فلسفی درباره دانشگاه چندی است که در میان روشنفکران، دانشگاهیان، محققان و پژوهشگران ایرانی از حوزههای مختلف فلسفه، علوم اجتماعی، علوم سیاسی و حتی علوم پایه رونق گرفته است. در این زمینه البته باید تلاشهای پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی را ارج نهاد که در چند سال اخیر به گردآوری، نگارش، ترجمه و نشر آثار فراوانی در این حوزه همت گماشته و عمده تاملات صاحبنظران ایرانی در زمینه آموزش عالی را گردآوری و منتشر کرده است. اما فراتر از آن، کثرت این آثار و اظهارنظرها نشاندهنده آن است که دانشگاه برای دغدغهمندان ایرانی به درستی به مساله بدل شده و این پرسش کلیدی در ذهن آنها مدام تکرار میشود که اصولا دانشگاه چیست؟ چه ضرورتی دارد و ما از آن چه میخواهیم؟ رویکرد فلسفی به دانشگاه یکی از منظرهایی است که میتوان به دانشگاه داشت. کتاب «فلسفه دانشگاه: تاملاتی درباره دانشگاه در جهان و ایران» با ویراستاری رضا ماحوزی که به تازگی توسط انتشارات پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی منتشر شده، از این منظر به مساله دانشگاه میپردازد. به این مناسبت دوشنبه گذشته در سرای کتاب نشستی با حضور رضا ماحوزی، ویراستار کتاب و معاون پژوهشی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، احسان شریعتی، پژوهشگر و استاد فلسفه و محمدرضا بهشتی، استاد فلسفه برگزار شد که گزارش تفصیلی آن از نظر میگذرد.
رضا ماحوزی
تامل فلسفی در باب دانشگاه
دغدغه اصلی ما در کتاب این پرسش مطرح در بیرون از دانشگاه بود که نهاد علم در ایران به دلایل متعدد جدی گرفته نشده است. دانشگاههای کهن جهان مقدماتی دارند که این مقدمات در تاسیس دانشگاه در ایران اساسا یا طرح نشدهاند یا جدی گرفته نشدهاند. موضوع تاملات فلسفی درباره آموزش به نحو عام و آموزش عالی بهطور خاص به 200 سال اخیر محدود نیست. افلاطون در دفترهای چهارم تا ششم جمهوری از سطحی از آموزش عالی سخن میگوید که کارکرد خاصی دارد. در مدینه افلاطون افراد قرار است کارویژههایی داشته باشند و آموزش معطوف به آماده کردن آنها برای آمادگی جهت انجام این کارویژههاست. این بحث منحصر به افلاطون هم نیست و در مباحث انسانشناسی فلسفی و اخلاق و حتی در برخی آثار سیاسی نیز شاهد اهمیت یافتن نظام آموزشی برای تربیت انسان در یک نظام سیاسی و اجتماعی هستیم. بنابراین موضوع تامل فلسفی درباره دانشگاه امری قدیم است، اما آنچه تحت عنوان فلسفه دانشگاه میشناسیم، محدود به دو سده اخیر در غرب است. اگر تاملات جان لاک و ژان ژاک روسو درباره تربیت کودکان به عنوان مصداقی از بحث درباره آموزش عمومی را کنار بگذاریم، شاید اولین رساله جدی که درباره دانشگاه به مثابه یک نهاد مستقل پدید آمده، رساله «نزاع دانشکدهها»ی ایمانوئل کانت است که مکمل رساله «تعلیم و تربیت» اوست. در این رساله کانت کارویژه اصلی دانشگاه را استقلال علم و رهانیدن آن از دو نهاد قدرت بیرونی یعنی نهاد دولت و نهاد کلیسا میخواند. در کتاب «دانشگاهها در قرون وسطی» نوشته ورژه تاریخ سه سده نخست تاسیس دانشگاهها در کشورهایی چون ایتالیا، انگلستان و فرانسه آمده و شاهدیم که در طول این سیصد سال دانشگاه میان دولت و کلیسا و امپراتوری دست به دست میشود و در تمام این سه سده، دانشگاه میکوشد خودش را مستقل کند تا اینکه زمینه تاریخی آن اواخر قرن هجدهم در نتیجه تحولاتی که در اروپا پدید آمد، از جمله تصرف سرزمینهای پروس توسط ناپلئون و نهایتا تاسیس دانشگاه برلین در 1810 فراهم شد. در این زمان به فلسفه دو کارویژه اساسی سپرده شد؛ نخست اینکه فلسفه از طریق نقد مبانی سایر علوم در دانشکدههای دیگر کمک به رشد آنها کند و دیگری بر ساخت نوعی از هویت دانشگاهی به عنوان روح دانشگاه که این روح دانشگاه حرکتی معطوف به آینده را برای دانشگاه متصور شود، حرکتی که متناسب با رشد عقل باشد. اینجا بود که فلسفه تاریخیترین نقش خود را ایفا میکرد، زیرا بنا به آرمان افلاطونی در دل یک نظام سیاستگذاری قرار گرفت و نقش تعیینکننده یافت. مقابل جریان آلمانی در سنت انگلیسی برنامهای آموزش محور داریم که بنا را بر فرهیختگی گذاشته است. این دو سنت در قرن نوزدهم محور اصلی تاملات فلسفی راجع به دانشگاه بودند.
پرسشهای نو از دانشگاه
در قرن بیستم از همان آغاز به تدریج شاهد به حاشیه راندن فلسفه در ساحتهای مختلف هستیم، خواه کنار گذاشتن تدریجی ایده وحدت محور آلمانی در عرصه پژوهش و خواه ایده شرافتساز انگلیسی. قدرت گرفتن و اهمیت یافتن علوم اجتماعی، غلبه اقتصاد آزاد در سطح جهانی و تردید در عقل مدرن از عوامل تضعیف فلسفه شدند و عمدتا بعد از جنگ جهانی دانشگاههایی ایجاد شدند که تحت تاثیر گفتمان امریکایی سمت و سوی خاصی در جهت ارتباط با بازار آزاد پیدا کردند. این دوران فروبستگی به تدریج زمینهای را فراهم کرد که برخی فیلسوفان از درون آکادمی یا بیرون از آن، عدم استقلال دانشگاه را به چالش بکشند و خواستار بازگشت به سنت فراموش شده قرن نوزدهم شوند. یعنی بار دیگر تاملات فلسفی در باب دانشگاه که به وضع انگلبار دانشگاهها انتقاد داشت، مطرح شد. این بازگشت به ایده دانشگاه در نیمه دوم قرن بیستم که از سوی فلاسفهای چون مارتا نوسباوم، ژاک دریدا، گادامر متاخر، هابرماس و... اگرچه تام و تمام نبود، اما بنا را بر رهایی بخشی دانشگاه داشتند، حتی رهایی از ایدئولوژیهایی که خود ایده دانشگاه را به دردسر انداخته است.
پرسش از دانشگاه ایرانی
بر اساس این مباحث نشستهای متعددی برگزار و در نهایت سه پرسش درباره دانشگاه ایرانی مطرح شد: 1. آیا ما در هشتاد سال اخیر نگاهی به تاملات فلسفی راجع به دانشگاه داشتهایم؟ آیا این نقد درست است که علم در ایران بیبته بوده است؟ 2. آیا با توجه به شرایط فعلی که با دردسرهای متعدد در نظام دانشگاهی مواجه هستیم، از مدیریتهای متلون تا انتحالها و اعتراض به بیرمقی دانشگاه، پدیده مرگ دانشگاه، تودهگرایی، منابع مالی دانشگاهها، بیکیفیتی و... ضرورتی دارد که به فلسفه دانشگاه بپردازیم؟ 3. به فرض مثبت بودن پاسخ پرسش دوم، متناسب با ساخت فرهنگ و اجتماعی و دیوانسالاری آموزشی در ایران، کدام رویکرد فلسفی میتواند درباره دانشگاه ما نسخه شفابخشی باشد؟
احسان شریعتی
فلسفه الگودهنده به علوم
اهمیت کتاب در این است که بحث تازهای را درباره رسالت و ماهیت یا هدف یا ذات دانشگاه در ایران باز میکند. البته در این کتاب هنوز به تعبیر پدیدارشناسان وارد اصل بحث یا حاق واقع نشدهایم، زیرا به نظر میرسد مباحث در این کتاب کنار هم چیده شدهاند، اما جدل مشترکی پدید نیامده که بتواند یک سنتز یا مولفهای فراهم آورد. همچنین کتاب از برخی ایرادات شکلی رنج میبرد، مثل ضبط غلط برخی مفاهیم تخصصی و فلسفی که نیازمند ویراستاری مجدد و دقیق و تصحیح آنهاست.
اما مورد مهمتر از خلال بحث ماجرای هایدگر و دانشگاه قابل طرح است که فصلی از این کتاب را نیز به خود اختصاص داده است. هایدگر در خطابه ریاست در دانشگاه فرایبورگ در سال 1933 راجع به ضرورت یک رفورم دانشگاهی بزرگ سخن میگوید. البته در آن زمان هنوز ابعاد این رفورم مشخص نبود، اما بعدا مشخص شد که هم بعد ملی دارد و هم بعد سوسیال (عدالتطلبانه) . هایدگر بر اساس مفهوم Selbstbehauptung که آن را از فیلسوفان پیشین چون شلینگ گرفته، میخواهد مفهوم آزادی را بازتعریف کند و نشان بدهد که چرا دانشگاه نه فقط باید آزاد و مستقل از قدرتهای دیگر باشد، بلکه در اصل رهبر معنوی سایر نهادهاست. هایدگر این را در ادامه بحث کانت در «نزاع دانشکدهها» مطرح میکند که کانت میگفت اگر دانشکده فلسفه پایینتر از طب و حقوق و تئولوژی است، باید برعکس باشد، چون فلسفه است که الگوی اصلی را به همه علوم میدهد و مبنای نظری همه رشتههاست.
برترین نهاد علمی یک کشور
هر تمدن و فرهنگی تمام آنچه دارد را در نهادی که بهطور کلی دانشگاه میخوانیم، در طبق اخلاص میگذارد. خود مفهوم دانشگاه یعنی university از ریشه لاتین universum یعنی عالم میآید. universus نیز به معنای تمام و کمال است بهطور کلی یونیورسیتی به معنای دایرهای کامل است که در آن تمام علوم جمع شدهاند. یک معنای دیگر دانشگاه بدنه و پیکره خود اساتید و دانشجویان هستند که یک انجمنی میسازند. به این معنا مثلا در فرانسه، یونیورسیته به معنای مجموعه همه نهادهای آموزشی از ابتدایی تا عالی بود. خلاصه دانشگاه مغز متفکر و برترین نهاد علمی یک کشور است.
اهمیت و ابعاد بحث هایدگر در کتاب حاضر چندان روشن نمیشود، زیرا ارایهکننده بحث دکتر عبدالکریمی، بهطور کلی موضع دفاعی از هایدگر و خوانشی سنتی و فردیدی از او دارد و ناقدینی هم که به بحث وارد شدهاند، خواه در مقام نقد و خواه در مقام دفاع، اهمیت مفاهیم کلیدی مثل آزادی و کل اندیشه هایدگر و طرح او برای دفاع از دانشگاه را به خوبی نشان ندادهاند. به عبارت دیگر طرح مباحث مبهم است و بهطور کلی گفته میشود که دانشگاه باید رسالت معنوی داشته باشد و رهبران دانشگاه باید راهبری شوند و آموزگاران و دانشآموزان به عنوان بدنه دانشگاه باید ریشه در حقیقت دانشگاه داشته باشند و در نهایت نیز به شکل انتقادی این پرسش مطرح میشود که آیا وضعیت فعلی آلمان در ذات دانشگاه ریشه دارد؟ هایدگر پاسخ میدهد که خیر، بلکه این آزادی در اوایل قرن نوزدهم توسط کسانی چون هومبولت ساخته شده بود. هومبولت دانشگاهی میخواست که آزاد، حقیقتجو و مستقل هم از کلیسا و هم از نهاد دولت باشد، زیرا به تعبیر کانت باید به دولتمردان فهماند که فلسفه رقیب شما نیست، بلکه میخواهد حقیقت را نشان دهد و این به درد شما نیز میخورد. بنابراین با تاسیس دانشگاه برلین در 1810 الگوی جدیدی از دانشگاه پدید آمد. اما از نظر هایدگر این مفهوم از آزادی دچار انحطاط شد و تبدیل به یک آزادی لیبرال بورژوایی شد که معنای آن عدم نظارت قوای بیرونی بر کار علمی بود. در نتیجه دانشگاه به خصوص در جمهوری وایمار (1933 تا 1919) دچار بیمبالاتی و بیتعهدی و بیتفاوتی شد، در حالی که ما باید دانشگاه را به معنای عمیق آزادی از دید هایدگر بازگردانیم.
دانشگاه بلاشرط
مفهوم مورد دفاع هایدگر از آزادی هم از نیچه و هم از شلینگ نشات گرفته و عبارت است از ارادهای که میخواهد خودش را تحقق ببخشد و الان (در زمان هایدگر و در خطابه او) به معنای اراده ملی است و دانشگاه باید از این آزادی دفاع کند، یعنی آزادی مسوولیت در مقابل هر اقدام و آزادی قدرت تصمیم گرفتن در مقابل هر وضعیت خاص. در کتاب تاکید میشود که هایدگر یکی از پنج فیلسوف بزرگ کل تاریخ و در کنار ویتگنشتاین یکی از دو چهره مهم فلسفه قرن بیستم است. بنابراین اگر بزرگترین فیلسوف قرن بیستم از نظر بسیاری، بزرگترین اشتباه سیاسی تاریخ فلسفه را کرده، ضرورت دارد که بیش از این به آن توجه شود.
همچنین هایدگر میراث بر سنت اگزیستانس است که بنیانگذارش کی یرکه گور معتقد است تفکر انتزاعی سودی ندارد، زیرا متفکر انتزاعی کاخی میسازد و خودش مثل سرایداری در کلبه محقری کنار آن زندگی میکند. در حالی که فلسفه اگزیستانس، انضمامی است و به این میپردازد که من در این موقعیت اگزیستانسیال چگونه تصمیم میگیرم. بنابراین هر کاری که فیلسوف میکند باید مبنای فلسفی داشته باشد و طرحی که هایدگر برای رفورم میدهد و تعریفش از آزادی یک بحث فلسفی است و یک اشتباه سیاسی جزیی نیست. بنابراین برای خوانش درست از هایدگر باید عمیقتر از این به آن پرداخته میشد. البته این کار توسط پساساختارگرایان فرانسوی و به خصوص دریدا صورت گرفته است. دریدا در برابر سه الگوی دانشگاه در خدمت کلیسا، دانشگاه در خدمت دولت-ملت و دانشگاه در خدمت حقیقت یا آزادی، الگوی دانشگاه بلاشرط را مطرح میکند، یعنی دانشگاهی که هدف آن واسازی و ساختگشایی ساختارهاست، دانشگاهی که پنبه همه سیستمها را میزند و ساختارهای متصلبی که در تاریخ اندیشه و فرهنگ به وجود آمده را واسازی میکند. او از تعبیر «دانشگاه در راه» یا «دانشگاه آینده» استفاده میکند. البته خود این الگوی دریدایی ریشه در هایدگر دارد، همچنان که تعبیر «واسازی» (Deconstruction) دریدا ریشه در اصطلاح Abbau هایدگر دارد و در واقع دریدا خوانش درستی از هایدگر دارد.
دانشگاه ایرانی انقطاع از سنت
در ایران مدرنیته در گسست از سنت و به صورت آمرانه مستقر شد. در نتیجه دانشگاه مدرن در ایران نیز برخلاف دانشگاههای غربی که در تداوم هم بودند، تاسیس شد. یعنی سنت ما متحول نشد و این انقطاع تا به امروز تداوم یافته است. ما الان در دانشگاهها دو دپارتمان جدا از هم برای فلسفه داریم، یکی دپارتمان فلسفه اسلامی که از زمان ملاهادی سبزواری تاکنون، بیشتر شرح متون فلسفی قدماست و دیگری دپارتمان فلسفه که بیشتر ترجمه متون فلسفی غرب است. البته عمده ترجمهها نیز در بیرون از دانشگاه صورت میگیرد و در دانشگاه مصرف میشود. بین این دو دپارتمان نیز بحثی صورت نمیگیرد و اصلا ربطی به هم ندارند. علت نیز آن است که به تعبیر فوکو اپیستمه، یعنی صورتبندی معرفتی این دو دنیا با هم فرق میکند و هنوز فلسفه اسلامی در جهانشناسی بطلمیوسی به سر میبرد، بنابراین به این گسست معرفتی توجه نمیشود.
دیگر مشکل این است که در دانشگاه ما، آن نهاد یا صنف مجموعه اساتید و دانشجویان تشکیل نشده است. ما چیزی به نام نهاد صنفی اساتید نداریم، بحث علمی بین اساتید و دانشجویان صورت نمیگیرد و حیات فکری و جدلی و علمی در دانشگاههای ما جریان ندارد و دانشگاهها مسالهمحور نیستند و بدل به کارخانههای مدرکسازی برای رزومه شغلی شدهاند. در کتاب حاضر برای این مشکلات راهحلی ارایه نشده و به «نمیدانم» سقراطی که نوعی تجاهل العارف و آیرونی است، اکتفا شده است. اما راهحل ما برای برونرفت از این بحرانها چیست؟ این سوالی است که دانشگاه به عنوان یک نهاد باید (یک گاه) به آن پاسخ بدهد. نهاد دانشگاه در ایران نسبتا جوان است و این پرسشی است که هنوز به آن نپرداختهایم و باید به آن توجه کنیم. در این کتاب البته تنها طرح مساله شده و باید برای پاسخ به آن کوشش کنیم.
محمدرضا بهشتی
پرسش فلسفی از دانشگاه
در کتاب برخی اغلاط املایی و انشایی هست که نیازمند ویرایش مجدد هست. معادلهای اصطلاحات انگلیسی و به ویژه آلمانی نیز باید دوباره بازبینی شود. در بخش اول کتاب اندیشههای متفکران مهمی چون کانت، هومبولت، هگل، یاسپرس، هوسرل، ماکس وبر، هایدگر، هابرماس و دریدا درباره دانشگاه مطرح میشود. کانت چهرهای است که در زمینههای مختلف از جمله در زمینه دانشگاه مباحثی مطرح کرده اما در ایران بیشتر به سه نقد او و به ویژه به نقد اول و از آن میان به بخش اول کتاب یعنی حسیات استعلایی توجه شده است. در این کتاب خوشبختانه به بحث دانشگاه او توجه میشود. چهره دیگر هومبولت است که با او یک دگرگونی در نوع تلقی از فرهنگ و آموزش ایجاد میشود. ما هنوز با ایدههای اصلی هومبولتی آشنایی پیدا نکردیم، در حالی که اگر آشنا میشدیم، هم در نظام تعلیم و تربیتی و هم در دانشگاه مایه تاملهای جدی میشد و چه بسا با ساختارهای متفاوتی مواجه میشدیم و حتی در تعلیم و تربیت حوزههای علمیه ما موثر میشد و مکمل یا مصحح اقداماتی میشد که در این مراکز صورت میگیرد.
فلسفه دانشگاه یعنی دانشگاه مورد پرسش فلسفی قرار بگیرد. پرسش فلسفی چیست و چه فرقی با پرسشهای روزمره از یکسو و پرسشهای علمی از سوی دیگر دارد؟ قدر مسلم این است که در پرسش فلسفی گویی تلاش فیلسوف این است که واقعیت زمانه خودش را به مفهوم درآورد و یکی از ابعاد این واقعیت پدیدهای به نام دانشگاه است و فلسفه دانشگاه به همین معناست، یعنی کوشش برای آنکه دانشگاه را مفهوم سازد. در کتاب حاضر این کوشش از جنبههای مختلف صورت گرفته است. در یکسال اخیر بخش اول جلد اول دفترهای سیاه مارتین هایدگر را با دکتر حیدری خواندیم. دفترهای سیاه، یادداشتهای نامنسجم و پراکنده هایدگر در طول زمان است که سه جلد قطور را شامل میشود و خودش پیش از مرگ توصیه کرده بود که چاپ شود. جملات در این یادداشتها کوتاه و گاه ناتمام و یادداشتگونه است. زبان هایدگر در این یادداشتها در اوج پیچیدگی و دشواری است، با این حال نکات بسیار قابل توجهی با صراحت و تندی بیان شده است. مثلا وقتی به نقد یاسپرس میرسد، هیچ ملاحظهای صورت نمیگیرد و پیداست که هر چه به ذهنش میرسیده، مینوشته است. 120 قطعه درباره دانشگاه است. ما تصمیم گرفتیم این قطعات را با دقت بیشتر و با توجه به ارجاعات آنها ترجمه و ویرایش کنیم. در کتاب فلسفه دانشگاه، ایده هایدگر و مفاهیم محوری او درباره دانشگاه درنیامده است و صرفا به چند جمله از سخنرانی خطابه ریاست دانشگاه از او اکتفا شده است.
بخش دوم کتاب که بحث از دانشگاه ایرانی و تلقی از دانشگاه و وضعیت دانشگاه در ایران است، بسیار مهم است. نهاد دانشگاه با یک هدفگذاری در ایران تاسیس شد و مثل همه نهادهای دیگر میتوان پرسید نسبت به هدفگذاری که مدنظر بود، با هر تلقی که از دانشگاه وجود داشت، الان وضعیتش چطور است؟ تا چه اندازه آن هدف برآورده شده است؟ آنگاه سوال اساسی این است که چرا؟! به نظر من هنوز به سمت این «چرا» به طور جدی حرکت نکردهایم. دانشگاه در برخی جوامع کارکردی را ایفا میکند و در جامعه ما به نظر میرسد، این کارکرد در برخی جاها دچار اختلال است و نسبت به سرآغاز آن در جامعه خودمان نیز این امر مشهود است. اگر این ناسازگاری صرفا مربوط به دانشگاه بود، میتوانستیم بگوییم که این امری منحصر به دانشگاه است و حتی بگوییم که مشکل از مدیریت است؛ اما وقتی میبینیم که این اختلال منحصر به این نهاد نیست، سوالمان یک درجه بالاتر میرود: چرا. وقتی در رفتارهای فرد و جامعه عدم انسجام میبینیم، متوجه یک پریشانی بنیادیتر میشویم.
کی هستم؟ چه میخواهم؟
طرح مساله جایگاه دانشگاه باید در یک بستر بزرگتر صورت بگیرد و آن داستان هویت است. به نظر میآید در هویت دانشگاهی یک تلاطم و ناهمخوانی و پریشانی وجود دارد و این هویت دانشگاهی بخشی از یک کل است و در نتیجه این اختلال به هویت کل جامعه مربوط میشود. بنابراین آیا ما نباید تلاش کنیم که بدانیم ریشههای این مشکل کجاست و بروزش در سطح دانشگاه به این شکل است؟ ما با یک مساله انسانشناسانه بسیار عمیق روبهرو هستیم. اگر ناهمخوانی در گفتار و کردار و اندیشههای ما دیده میشود که چنین است، پس چه بسا ما باید به سوالهای بنیادینی که به نحوی از انحا در شکلدهی هویت انسانی نقش ایفا میکنند، بازگردیم. یعنی پرداختن به دانشگاه از زوایای مختلف مثل اقتصاد دانشگاه، گره خوردن دانشگاه با تکنیک و صنعت، پولیسازی و تجاریسازی دانشگاهها، گره زدن دانشگاه با تحولات جدید فناوری و... صورت میگیرد، اما به نظر من به عنوان یک استاد فلسفه، این پرسش هم مطرح است که چه نسبتی میان پرسش فلسفی ما و دانشگاه میتواند صورت بگیرد؟
برای روشن شدن بحث، سعی کردم سوالها را تا سرحد امکان ساده کنم. به نظر من مساله انسان شناختی است. ما در مقابل دو پرسش کلیدی که نقش مهمی در زندگیمان ایفا میکنند، دچار ابهام هستیم: 1. من کی هستم؟ این سوالی بسیار مهم و در عین حال به نظر ساده است. 2. من چه چیزی میخواهم؟ این دو سوال فوقالعاده تعیینکننده هستند. همه نسبتهایی که با چیزها، جهان و افراد دیگر داریم، با این دو سوال گره میخورد. نسبت گرفتنهای مختلف ما یک جا باید با هم گره بخورند. اگر در هر عرصهای تکثرگرایی معنا داشته باشد، فارغ از اینکه خوب است یا بد است، اینجا نمیتوان چند من داشت. اگر من در تصویری که از خودم دارم دچار چندگانگی و ابهام باشم، خود را در شوون مختلف زندگیام آشکار میکنم. این ابهام و چندگانگی را در گفتار و کردار خودمان در شوون مختلف میبینیم. این بحث بنیادیتر از اخلاق است، زیرا وقتی تلقی ناهمخوان و مبهمی از خودمان داریم، به تناسب آن تصویر، واقعا رفتارها و کردارهای ناهمگون و نامنسجم در جاها و زمانهای مختلف از خود بروز میدهیم. اخلاق هم روی این سوار میشود. خواستهها نیز چنین است. وقتی ندانیم که دقیقا چه میخواهیم که خود به «من کی هستم» بازمیگردد، این تشتت و تفرق را میبینیم. این سوالها در نسل جوانتر هم دیده میشود و در نتیجه شاهد یک نارضایتی مدام و التهاب هستیم. این ابهام در تصاویر از اینکه چی هستیم و چه میخواهیم، خودش را در فکر و سخن و کردار ما آشکار میکند. بر این اساس اگر اختلالی در حوزهای مثل دانشگاه داریم، به این دلیل است که تلقی ما از دانشگاه دچار ابهام است. بنابراین باید نخست تصویر خودمان را از دانشگاه روشن کنیم و آشکار سازیم که دانشگاه چیست و چه نقشی را باید ایفا کند؟
پرسش فلسفی از دانشگاه نباید در سطوحی متوقف شود که مجال پرسش از چیستی دانشگاه را فراهم نیاورد. در جوامع غربی چرا و به چه منظوری دانشگاه تاسیس شد؟ ما چرا این کار را کردیم و امروز نسبت به روز نخستی که چنین کردیم، چه وضعیتی داریم؟ در این صورت است که مساله فلسفه دانشگاه روشن میشود. بنابراین ما باید سوال را به نحوی مطرح کنیم که پرسش به نحو جدی و در جایگاه خود مطرح شود. به نظر میرسد در کتاب حاضر به این لایه از پرسش به طور جدی نپرداخته است. بنابراین هم میتوان گفت پرسیدهایم و هم نپرسیدهایم. اگر بتوانیم خودمان را به این سطح از پرسش برسانیم، آنگاه روشن میشود، برخی تلاشهایی که صورت میگیرد، اگرچه ارزشمند است، اما در اولویت ما نیست. بنابراین کتاب هم فتح باب است و هم در مواجهه اول مثل هر کار آغازینی تازه ما را متوجه این میکند که نقطه آغازین ما در کار فلسفی این است که باید دورخیز مجددی کرده و سوال خودمان را دقیق کنیم. ما نیازمند این پرسش فلسفی هستیم که دانشگاه چیست و ما چه چیزی از آن میخواهیم.
روزنامه اعتماد
نظر شما